این حرفم هم مثل بقیهی حرفهام تکراریه ابتداءا برای خودم و احتمالا برای دوستانی که از وبلاگهای قبلیم همرام بودن.
همیشه یه فکرای عجیب و غریبی دور سر من وول میزنن بعضیاشونو میگم بعضیاشونو همینطوری نگاه میکنم. به نظرم این یکی فکرو یه جایی گفتم. به من چه، گفته باشم.
بچهی تخس کلاس اولی بودم و از همهی بچههای مدرسه کمسنوسالتر چون نیمهدومیی بودم که همراه نیمهاولیا رفته بودم مدرسه. زنگهای تفریح تو حیاط شر به پا میکردم دعوا مرافعه میشد و مثل همهی مدرسهها و مرغدونیهایی که همه دیدیم یکی مینداخت دنبال اون یکی که بگیره تیکه تیکهش کنه و معمولا یا بهتره بگم همیشه اونکه حمله میکرد یه بچهی گندهتر از من بود و اونکه داشت از هول جونش میدوید مبادا تیکهتیکه شه بندهی سراپا تقصیر!!! و چون تر و فرز و تیز و بز بودم کسی نمیتونست به این راحتیا بگیردم. منم همینطور که جاخالی میدادم و فرار میکردم توی حیاط مدرسه دنبال خدا میگشتم و اونقدر دور میزدم و میدویدم تا بالاخره یه گوشه پیداش کنم. این خدا اسمش کاظم بود. کاظم توی خونهی مادربزرگ من بزرگ شده بود و توی همون مدرسه کلاس چهارم درس میخوند. هیکلش از همهی شاگردها حتی کلاسپنجمیها درشتتر بود و پوست تیره و صورت خشنی داشت. به محض اینکه خدا رو پیداش میکردم میپریدم پشتش قایم میشدم و میگفتم " اینو بزن!! " خدا هم بدون زحمت چنان طرفو کلهپا میکرد که رَبّ و رُبّشو یاد میکرد، دوتا پا داشت پنج شیشتای دیگه هم قرض میکرد و غیبش میزد. اونوقت بود که من از پشت سر خدا با نیش باز در میومدم و باهاش حال و احوالی میکردم و میرفتم سراغ یه سرگرمی دیگه.
نیومدم اعتراف کنم که بچه بودم بچهی بدی بودم یا مردمآزار بودم. این چیزا توی دبستانها بخصوص پسرونههاش کلا رایجه. منم تافتهی جدابافتهای نبودم.
میخوام بگم تصور عمدهی اونایی که به خدا اعتقاد هم دارن تقریبا همچین تلقییه، یه نفر که زورش به سر همه میرسه و اون کنارها یه جایی هست. هروقت دیدم داره یه بلایی سرم میاد یا چیزی کم دارم یا هر چیزی که ظاهرا و به سادگی از دست خودم برنمیاد میدوم تو حیاط مدرسه پیداش میکنم و ازش میخوام. وظیفهی اونم اینه که سریع هرچی گفتم بگه چشم و اقدام کنه. بعد هم بهش بگم دمت گرم و دمم بذارم رو کولم و برم یه جایی که زیر نگاهش نباشم که هرکار خواستم بکنم راحت باشم.
خیلیا شانس آوردن که من خدا نشدم وگرنه اگه همچین بندهی خری میومد سراغ من همچین لای گوشش میخوابوندم که تا مریخ هلیکوپتری بره.
رفتی همهی زندگیتو به شیت کشیدی، هرچی برات پیغام پسغام فرستادم که نکن این کارا رو وقتی اومدی اینجا من دونم و تو همه رو دایورت کردی، هرچی گفتم برعکسشو کردی حالا مثل بلبل تو باغ گل گیرکردی یهو یادت افتاده که منم هستم؟
البته این عرایض که کلا در کتگوری طنز ارائه شد جسارت نشه، تیغ طعنه به روی خود خرم بود ولاغیر.
اما اعتقادم اینه که من و خیلیها اگه اینطوری فکر نکنیم عملمون دقیقا همینه که عرض کردم. خدا یعنی یه حلالمسائل برای گذروندن هرچه بهتر زندگی. اگه زندگی خودش داره خوب میگذره اوکی وگرنه بریم سراغ خدا ببینیم میشه برامون فیکسش کنه. بعضیا این وسط گریهزاریم میکنن بعضیا طلبکاری میکنن. بعضیا به محض اینکه نشد باهاش قهر میکنن. بعضیا سعی میکنن بهش باج بدن. بعضیا یهجوری میخوان باش معامله کنن، انگار خیلی چیزا دارن که میتونن در ازای خواستهشون بدن خدا رو راضی کنن.
اعتراف میکنم که خدا رو نمیشناسم و نمیدونم اگه من اینطوری برم در خونهش لای گوشم میخوابونه که تا مریخ هلیکوپتری برم یا نه اما اینطور موقعا ازش خجالت میکشم. بعضی وقتا روم نمیشه بهش بگم چی میخوام. بعضی وقتا فقط معذرت میخوام و برمیگردم.
با همه این احوال به محض اینکه رومو گردوندم درست عین کلاس اول همهچی یادم میره و میره تا باز یه گند دیگه زده باشم و بخوام برم اون وری.....
یاد یه قصه افتادم که وقتی بچه بودم از بابام شنیدم حالا دقیق یادم نیست ولی میگم.یه روز زمان حضرت موسی یه چوپون موقع گوسفند چروندن تو بیابونا داشت با خدا هم حرف میزد که خدایا کجایی تا من سرتو شونه کنم!کجایی تا خونتو اب وجارو کنم!تا برات غذا درست کنم!که یهو حضرت موسی که از پشت سر حرفاشو میشنیدن عصبانی شدن وسرش داد کشیدن که ای ابله این چه حرفاییه که میزنی چرا کفر میگی!خدا اینجوری که تو تصور میکنی نیست و غیره/پیر مرد چوپان هم ناراحت میشه و میگه پس من ابن خدایی رو که نمیشناسم نمیخوام/ومیره که وحی میرسه ای موسی اینطور مردم رو به سمت خدا میاری.این پیرمرد به سبک خودش به خدا ایمان داشت ولی تو اونو گمراه کردی.خلاصه اگه درستش نکنی از پیامبری عزل میشی .خلاصه سرتو از حال بردم منظورم این بود که هر کسی در حد شعور ودرک خودش خدا رو قبول دارهو عبادت میکنه البته اونایی که ایمان دارن.جسارت نباشه خودمو میگم خدا فهم شعورمونو زیاد کنه برا درست عبادت کردن
شعر مولویه:
دید موسی یک شبانی را براه
کو همیگفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهاات کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
پنبهای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنینها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همیدانی که یزدان داورست
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بیخرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی میگویی تو این با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهشست این گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنساند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست
گرچه خوشخو و حلیم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هرچه مولودست او زین سوی جوست
زانک از کون و فساد است و مهین
حادثست و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
براى یه نفر:
متشکرم از مقاله اى که فرستادى اما به علت تضاد کلى با اعتقادات شخصیم از انتشارش معذورم.
هم .....
حتی منم که خیلی پر روام به اینجا که می رسه شرمنده میشم !
:(
هورا بالاخره یه اوکى از تو گرفتم :)
سلام.
خواهش میشه.
بله.متوجه هستم شمااعتقادات مذهبی دارین.
البته اولش نوشته بودم که اوناالزامااعتقادات من نیست.ولی به قول شما من چرخم همه چی چرخ می کنه دیگه
چرختو با این جور چیزها کثیف نکن حیفه
خیلی جالب بود برام ممنون.اصل قصه را که از کجا امده بود فراموش کرده بودم وهمیشه این تو ذهنم بود از عالم بچگی.
:) البته این بند اول داستانه من همینطوری یه بلوک رو انداختم اینجا.
پس خدای شمام شبیه خدای ماست (:
پس چی
میگم چطوره که تو هم مثه فروید یه نظریه در مورد خدا بدی خدا رو چه دیدی؟! شاید گرفت :دی
نه من میترسم! میترسم هلیکوپتر بشم!!
ایول
آق کاظمو دریاب! بابا ما همه چیو با عقل و برخوردای خودمون قیاس می کنیم! اینکه نمیشه! اگه خدا خداست، از ما جداست...
اون مارو آفریده، فهمیده چه اعجوبه هایی خلق نموده! پس انتظارش از ما زیاد نیس! و اون عشقی هم که داره همه بدیای مارو کاور می کنه! پس موقع دعا خجالت نکش ببم جان! راحت التماستو بکن که بهت بده:) من که اینطوریم و خیلی پررو میطلبم:)
:) پاک زدی تو کار فلسفه ها! اغفال شدی رفت :)
:))
اتفاقا بی بسط و سفسطه زدم تو خال! کجا لِنگشو چرخوندم دور کلش؟ صاف پوس کنده ...
:)
پوستشو کندی که! چرخوندن که بهتر از پوستکندنه :)
نمیشه که ! اینطوری خدا رو تا حد کاظم پائین آوردی ، کاظم که منو خلق نکرده که ازش توقع خدمات پس از فروش داشته باشم ! دوما خدا خودش میدونه تو اون لحظه چه بلایی سرم آورده که اینطوری داغ کردم پس تصمیم دست خودش باشه خیلی بهتره نه ؟
بعله مطلب طولانى و خسته کننده بود