بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

!!!؟؟؟؟!!! :o


آقای روزمرگی عزیز


با احترام امانتتان را به ضمیمه عودت می‌دهم.


ببخشید اگر مجالی نشد تیغه‌اش را از خون سینه‌ام پاک کنم.


با تقدیم بهترین آرزوها


دوستدار شما  پ.نون



نظرات 15 + ارسال نظر
خودم 17 مرداد 1390 ساعت 10:40 ق.ظ http://porpot.blogsky.com

بهش عادت نکرده بودی؟

عادت باعث می‌شه آدم حالیش نشه

غواص کاشف! 17 مرداد 1390 ساعت 02:12 ب.ظ http://sakooye-shirjeh.blogsky.com

تویی که درگیر روزمره هایی دیگه چرا وقت و مجالت نیس؟!!!
یعنی آخر خود روزمرگی به رگ غیرتش برخورد خواست واست کاری بکنه؟؟
به به.. میبینم که دوستدارش هم هستی اساسی:)

یه بار دیگه دقیقتر بخونش

یه نفر 17 مرداد 1390 ساعت 07:12 ب.ظ

هوراااااااااااااااا
هووووووووووووررررررررااااااااااااااا
روزمرگی راباامانتش عودت دادین؟


نه :( مگه آدم میتونه روزمرگیشو پس بده؟

وکیل الرعایا 17 مرداد 1390 ساعت 10:17 ب.ظ http://razeman.blogsky.com

واقعا تو بازی با کلمات مهارت داری ... خوشم اومد خیلی ... نه اینکه توش از خون و این حرف ها صحبت شده بود ... با رشته و کار و بار ما سنخیت داره ... از اون جهت عرض کردم ...
جهنم و ضرر ... تو وبلاگم میذارم ( راجع به کنترل پنل های آدم ) بیا بخون ... اینم بانی خیرش ... دیگه چی ؟ البته انتظار نداشته باشی با یکی دو پست ، سر و ته اش هم بیاد ... طول میکشه خیلی ...

ممنون، لطف کردى. حتما استفاده میکنم.

آل.. 17 مرداد 1390 ساعت 10:17 ب.ظ

فکر کنم یه متن خیلی غم انگیز بود.......که من معنیشو نفهمیدم!!! سلام

یه تعبیر سنگین و نیمه مستتر از کشنده بودن روزمرگیمون که حالیمونم نیست. معلومه که زیادى استعارى و گنگ نوشتم چون تقریباً کسى نگرفت.

ماه 17 مرداد 1390 ساعت 11:58 ب.ظ

اوه اوضاع خطری شده؟!!!!

چیز جدیدى نیست اما به هرحال خوب نیست، مثل همیشه.

تو 18 مرداد 1390 ساعت 01:12 ق.ظ http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com/

توی روح روزمرگی...

اوهوم

بــاران 18 مرداد 1390 ساعت 02:14 ق.ظ http://the-rain.blogsky.com

ببخشید اگر مجالی نشد تیغه‌اش را از خون سینه‌ام پاک کنم...
بهترین چیزی بود که میشد گفت .

ممنون

غواص کاشف! 18 مرداد 1390 ساعت 10:40 ق.ظ http://sakooye-shirjeh.blogsky.com

بابا متوجه شدم که با چاقو خواسته بکشتت!
من با کلمات بازی نمودم:)
آخه آخر قصت نوشتی: دوستدار شما- پ.نون

و اینکه خود روزمرگی چاقوشو بهت قرض داده که خودتو بکشی از دستش راحت شی! یعنی آخر خودش دست به کار شده... نه جون من اشتباه گفتم؟؟!

پس من یه بار دیگه بخونم :)

سنجاب 18 مرداد 1390 ساعت 01:10 ب.ظ http://sanjab222.blogfa.com

روزمرگی آدمو دیوونه میکنه...
اما یه بار شنیدم یه روانشاسه میگفت آدم تو همین روزمرگی ها رشد میکنه!
چه میدونیم

همینطوره اگه روزمرگی آدم مفید و دلخواه باشه رشد می‌ده اگه نه می‌کشه

رعنا 18 مرداد 1390 ساعت 06:34 ب.ظ http://sedayekhamush.blogsky.com

چه تلخ!
شبیه این نامه های احترام امیزه که مجبوری واسه یه مقامی که دوست داری سر به تنش نباشه،اما کارت پیشش گیره بنویسی!
مهم اینه که فکرت دچار روزمرگی نشه...اونموقع میشه کابوس!

همچین چیزیه

میم ب 21 مرداد 1390 ساعت 03:42 ب.ظ

:(

مثل نامه های بابا لنگ دراز بود به شخصی که ندیدیش ولی میشناسیش

البته اون طنز آمیز بود و این اشک آمیز

اوهوم

آلبالو..... 21 مرداد 1390 ساعت 10:34 ب.ظ

حسابی سرگرم آقای روزمرگی هستین سری هم به اینجا نمیزنین!!

مجالى نیست ، حالى نیست...

اگر روزى به شام آید چنان کز وحشت فردا

نچاکد سینه آرامش شب ، تیغه ى "آیا"

 نمیخواهم دگر زین تیغ باران روز و شب چیزى

بجز یک خواب بى انجام و بى فردا و بى رؤیا

[ بدون نام ] 22 مرداد 1390 ساعت 12:39 ق.ظ

ببخشید کی مراسم شب هفتتونه دور از جون؟
سرویس ایاب ذهاب با خودتونه؟

بى خبرت نمیذارم حالا. عجله نکن :)

سر فرصت!! تا لیموزین درب منزل آماده نشه که نمیشه.

به نظرم با موبایل که طلوع میکنى خسوف میشه نه؟

:)

خودم 22 مرداد 1390 ساعت 02:03 ق.ظ http://porpot.blogsky.com

«مجالى نیست ، حالى نیست...

اگر روزى به شام آید چنان کز وحشت فردا

نچاکد سینه آرامش شب ، تیغه ى "آیا"

نمیخواهم دگر زین تیغ باران روز و شب چیزى

بجز یک خواب بى انجام و بى فردا و بى رؤیا»

با اجازه‌تون ما با خوندن این تیکه د ِگــَر حالی پیدا کردیم.

والا منم نفهمیدم این یهویى از کجا پیداش شد. ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد