بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

سراب (4)


شاید هیچوقت تصور نکرده باشید که اون روزها چطور برام گذشت. درست مثل یه خواب خوب. وقتی که سر کار بودم دائم توی رؤیاهام با شما بودم. حق با شماست، هیچ قول و قراری غیر از یه نقش دروغی نداشتیم و اگه منطقی توی سرم می‌گشت باید از خودم می‌پرسیدم چیِ من شما رو می‌تونه جذب کنه؟ وقتی همه‌ی جذابیت کاذب منو خودتون ساخته بودید.


هیچوقت بهتون نگفتم اما اون کسی که شما از من ساختید خیلی سوکسه داشت، در حدی که دونفر از بهترین دوستهاتون بهم ابراز علاقه کردن و یه جورهایی پیشنهاد دادن. اون روز که بهم زنگ زدید منیژه مهمونی گرفته توی ویلاشون و از منهم دعوت کرده که حتما باید باشم یادتون میاد؟ پنجشنبه‌عصری بود اومدین دنبالم. هدف اصلی اون مهمونی شکار من بود متأسفانه. ببخشید یه کم باهاش تند برخورد کردم که آخر شب می‌گفت میگرنم عود کرده و رفت خوابید. یکی از همکلاسهاتون هم اون روزهایی که گفته بودید عصرها بیام دنبالتون که قشنگ جا بیفتم تو ذهن بچه‌ها، تا شما برسید خلاصه زیاد خودمونی شد. خوب منم خودمو زدم به خنگی که مثلا نفهمیدم منظورت چیه. باید همه‌چی به عهده‌ی خودم بود که آدرس بقالیو بهشون می‌دادم که بیان و با حقیقت برخورد کنن نه با اون عروسک. اگرچه شاید این شکل و قیافه هم یه عروسک باشه. کسی چی می‌دونه حقیقت من شیطونه یا فرشته. خودمم موندم.


گفتن اینها زیراب‌زنیه اما تو شرایط فعلی فقط ثبت تاریخ بدون ارزشه. جلسات برنامه‌ریزی نقشه‌ها توی رستوران سنتی محله‌ی ما جذابترین بود. شبهایی که دوتایی یه گوشه می‌نشستیم و دیزی می‌زدیم و ساعتها حرف می‌زدیم. ماجراجویی! این بهترین اسمی بود که شما می‌ تونستید به مجموعه‌ی اتفاقات اون دوره بدید. 


یه بار که از خودتون می‌گفتید و خونواده‌تون، حرفی زدید که منو خیلی درگیر خودش کرد. گفتید منم باید الآن مثل خواهر برادرهام اون‌ور آب بهترین زندگیو می‌کردم و خوش می‌گذروندم اما من یه موی تو رو با صدتا از اون فی‌فی‌ جی‌جیا عوض نمی‌کنم. و من به خود گرفتم! شاید قصد شما از تو، من نوعی بود اما آدم دلش می‌خواد سر خودشو گول بماله.



چند وقت شد؟ زیاد نبود اما برای من یه زندگی کامل بود. تولد، رشد، بلوغ و مرگ.


مرگ من خیلی زود رسید، وقتی که ایمیل پذیرش شما تو دانشگاه نمی‌دونم چی‌چی فرنگ به دستتون رسید. اون روز تو پوستتون نمی‌گنجیدید، مثل یه دختربچه‌ی شاد و سرخوش که به باربی مورد علاقه‌ش رسیده ورجه‌ورجه می‌کردید و جزئیات داستان رو برام تعریف می‌کردید.


راستش بعد از فهمیدن اصل ماجرا دیگه چیزی نشنیدم فقط شما رو نگاه می‌کردم که چطور با هیجان و خوشحالی تعریف می‌کنید که چی شده، صداها توی گوشم نامفهوم بود و تصاویر. سعی می‌کردم یه لبخند مسخ قلابی رو صورتم نگه دارم و با سر تأیید کنم و گهگاهی یه خوب؟ یا چه خوب! بگم که همکاری کرده باشم. فقط وقتی که برای اولین و آخرین بار منو بغل کردید و گفتید خیلی خوشحالم از بهت بیرون اومدم.


فرشاد خیلی زود مرد. منم دوستش نداشتم اما تنها کانال ارتباط من و شما بود و باید تحملش می‌کردم.


وقتی می‌رفتید هیچکدوم از امانتیهاتون رو پس نگرفتید حتی کارت بانکی و گفتید خودم توضیح می‌دم. من این‌همه پولو چکار کنم؟ اینها نه خاطره‌ی خوب منن و نه حقم. اما متشکرم، خیلی.


بیشتر از همه به اون مجسمه‌ی کوچکی که گفتید از یه زن کولی خریدید و گفته برای دفع جن مؤثره علاقمندم. گذاشتمش سر طاقچه‌ی اتاقم. بعد از این هیچ جنی نمی‌تونه بهم حمله کنه.


راستی اون ور آب دیزی گیر میاد؟ با پیاز مفصل و دوغ محلی. اگه گیر نیاد خیلی خوبه. چون می‌دونم اونقدر دوست دارید که شاید به اون دلیل یه سر برگردید این‌طرفا، شاید توی همون پاتوق قدیمی. شاید منم اونجا باشم...


هیچوقت جرأت نکردم ازتون بپرسم شما که دلتون نمی‌خواست با اون جوون که هم خوش‌اخلاقه هم خونواده‌دار، هم وضع مالیش خوبه و هم خوش‌قیافه دوست باشید یا ازدواج کنید، منتظر چی هستید. اما حدس می‌زنم منتظر کسی بودید که اسمش پسرک نباشه، کسی اونقدر قوی که بشه با تمام وزن بهش تکیه کرد و اونقدر تودار که همیشه یه معما باقی بمونه. دوره‌زمونه‌ی شاهزاده‌های اسب‌سوار سر اومده. شاید اگه یکی اونطوری هم پیدا می‌شد کله‌ی اونم می‌کوبیدید زیر طاق. خوب می‌تونم تجسم کنم می‌گفتید بچه فوفول فکر کرده کیه مثلا! شاید من باید می‌رفتم سواری یاد بگیرم و نقش شاهزاده‌ی ترانسیلوانیا رو بازی کنم براش!


ادامه دارد... 


نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 12 آبان 1390 ساعت 03:42 ب.ظ

براوو

فکر میکردم از ایده‌آل تو فاصله گرفته باشم آلبالو

آل.. 12 آبان 1390 ساعت 09:47 ب.ظ

نه دیگه اون قدرام سلیقم آب حوضی نیست!یه کم خیلی زیبا نوشتین حالا هرطور که میخواد تموم بشه.

ممنون ، حالا من شوخی میکنم اینطوری، اما بیشتر بیشتر مردم دوس دارن دو نفر بشینن سر سفره عقد و تا ننشستن داستان تموم نشه، من که عاقد نیستم :)

vakiloroaya 13 آبان 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://razeman.blogsky.com

khob oon bere onvare donya donbale dokhtare... bazy delha ro mishe sade be dast avord ... faghat ba chand milyard toman ama dokhtare gheseye ma engar to ye halo havaye digast ... kamy baram sakhte ertebat gereftan bahash ... albate tu in ghesmat . to ghesmathaye ghabl mitunestam befahmam chy mikhad !!! ama hala shak baram dashte ya man shak o bardashtam!
bebakhshid fingilish neveshtam ... farsy nevis nadaram felan

تو نظر بده فینگلیش باشه! من همه‌ش احساسات راویو نوشتم از دل اون به اختیار شما، من میگم یه دختر بلند پروازه که هیچکدوم از کاراکترها رو هنوز نتونسته قبول کنه یا زیاد منطقیه یا تمام فکر و ذکرش ادامه تحصیله فعلاً و در مورد راوی هم نظرش اینه که یه شریک ماجراجویی قابل اعتماد و باحاله. اما باید ببینیم از این به بعد چی میخواد بشه! من که خدا وکیلی علاقمندم بدونم :)

عابر 14 آبان 1390 ساعت 01:35 ب.ظ http://photonote.blogsky.com

آرامش داره این داستان
خیلی خوبه...
دلم میخواد منصورو ببینم

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد