بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

سقوط

دارم به آخر قصه نزدیک میشم                                     خداحافظ
نظرات 13 + ارسال نظر
خودم 6 دی 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

من با قصه نه، با نویسنده‌ی قصه خو گرفته‌ام.

رعیت 7 دی 1390 ساعت 12:09 ق.ظ http://nebeshteha.blogfa.com

آخه چرا؟
واقعا چرا؟

عابر 7 دی 1390 ساعت 01:34 ب.ظ http://photonote.blogsky.com

خداحافظ ای شعر شبهای روشن...
خیر پیش، بهترین واژه من است برای کسی که عزم سفر دارد

سنجاب 7 دی 1390 ساعت 07:00 ب.ظ

میام میبینم اینجا اسمش سقوطه یه جوری میشم!

آل... 7 دی 1390 ساعت 11:13 ب.ظ

اون وقت یا خداحافظی از اینجا حالتون خوب میشه؟.......

ماه 7 دی 1390 ساعت 11:31 ب.ظ

از این قصه هایی که یهو تموم میشن اصلا خوشم نمیاد،سعی کن کشش بدی تا یه جایی خودت میبینی که دوباره گرم قصه شدی،سعی نکن خودت قصه رو با بی حوصله گی تموم کنی توباید به جنگ روزمرگی و کسالت بری نه به استقبالش،اینو این چندروزا دارم میفهمم،با اینکه اوضاعم چند برابر بدتره ودلهره هام هم بیشتر. ولی دارم میزنم به بی خیالی چون چاره ایی ندارم،اگه بخوام به عمق مشکلاتم فکر کنم تنها چاره اش به نظر خودم مرگه ولی ته دلم دارم میگم خدا هست.این اسم هم به بد شدن روحیه ات کمک میکنه.
خوب دیگه از منبر میام پایین

تو 8 دی 1390 ساعت 04:54 ب.ظ http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com/

http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com/1390/06/06/post-328/

یه نفر 10 دی 1390 ساعت 10:03 ق.ظ

بازم تا من اومدم سلام کنم شما خداحافظی کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مآه 2 بهمن 1390 ساعت 03:07 ب.ظ

چی شد پی؟!!

سلام چقدر هول کامنت گذاشتی :)

یه خورده مردم بعد فکر کردم شاید اینجا...

واقعا اتفاقی اومدی یا این گوشه ها سنسور کارگذاشته بودی؟

آل... 2 بهمن 1390 ساعت 09:19 ب.ظ

شاید اینجا....

واقعا شاید، خیلی امیدوارم. همینطور حسی، بی‌دلیل!

نون 3 بهمن 1390 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.inky.blogsky.com

شاید اول قصه باشه! بستگی داره از چه زاویه ای بهش نگاه کنی!

سلام . شاید . امیدوارم.

دیر رسیده 3 بهمن 1390 ساعت 10:50 ب.ظ

قصه‌ها قبل از اینکه گفته بشن تموم می‌شن. نههههههههههههههههههههههههههه؟

بعضی وقتا همینطوره

یه نفر 5 بهمن 1390 ساعت 08:03 ق.ظ

اتفاقا منم یه قصه رونزدیک آخراش ول کردم.زدم زیرکاسه کوزه همه.دارم میرم دنبال همون چیزی که خودم می خواستم.ولی مردم تا همه ترساروکشتم

اگه از همون موقع که این تصمیم به ذهنت رسید با همین اراده اون قصه رو به آخر میرسوندی و میبستی قصه جدیدتو شروع میکردی چی؟ فکر نکنم وقت بیشتری ازت میگرفت. البته من که شرایط تو رو نمیدونم اما از دور اینطور به نظر میاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد