از این قصه هایی که یهو تموم میشن اصلا خوشم نمیاد،سعی کن کشش بدی تا یه جایی خودت میبینی که دوباره گرم قصه شدی،سعی نکن خودت قصه رو با بی حوصله گی تموم کنی توباید به جنگ روزمرگی و کسالت بری نه به استقبالش،اینو این چندروزا دارم میفهمم،با اینکه اوضاعم چند برابر بدتره ودلهره هام هم بیشتر. ولی دارم میزنم به بی خیالی چون چاره ایی ندارم،اگه بخوام به عمق مشکلاتم فکر کنم تنها چاره اش به نظر خودم مرگه ولی ته دلم دارم میگم خدا هست.این اسم هم به بد شدن روحیه ات کمک میکنه. خوب دیگه از منبر میام پایین
اتفاقا منم یه قصه رونزدیک آخراش ول کردم.زدم زیرکاسه کوزه همه.دارم میرم دنبال همون چیزی که خودم می خواستم.ولی مردم تا همه ترساروکشتم
اگه از همون موقع که این تصمیم به ذهنت رسید با همین اراده اون قصه رو به آخر میرسوندی و میبستی قصه جدیدتو شروع میکردی چی؟ فکر نکنم وقت بیشتری ازت میگرفت. البته من که شرایط تو رو نمیدونم اما از دور اینطور به نظر میاد.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
من با قصه نه، با نویسندهی قصه خو گرفتهام.
آخه چرا؟
واقعا چرا؟
خداحافظ ای شعر شبهای روشن...
خیر پیش، بهترین واژه من است برای کسی که عزم سفر دارد
میام میبینم اینجا اسمش سقوطه یه جوری میشم!
اون وقت یا خداحافظی از اینجا حالتون خوب میشه؟.......
از این قصه هایی که یهو تموم میشن اصلا خوشم نمیاد،سعی کن کشش بدی تا یه جایی خودت میبینی که دوباره گرم قصه شدی،سعی نکن خودت قصه رو با بی حوصله گی تموم کنی توباید به جنگ روزمرگی و کسالت بری نه به استقبالش،اینو این چندروزا دارم میفهمم،با اینکه اوضاعم چند برابر بدتره ودلهره هام هم بیشتر. ولی دارم میزنم به بی خیالی چون چاره ایی ندارم،اگه بخوام به عمق مشکلاتم فکر کنم تنها چاره اش به نظر خودم مرگه ولی ته دلم دارم میگم خدا هست.این اسم هم به بد شدن روحیه ات کمک میکنه.
خوب دیگه از منبر میام پایین
http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com/1390/06/06/post-328/
بازم تا من اومدم سلام کنم شما خداحافظی کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چی شد پی؟!!
سلام چقدر هول کامنت گذاشتی :)
یه خورده مردم بعد فکر کردم شاید اینجا...
واقعا اتفاقی اومدی یا این گوشه ها سنسور کارگذاشته بودی؟
شاید اینجا....
واقعا شاید، خیلی امیدوارم. همینطور حسی، بیدلیل!
شاید اول قصه باشه! بستگی داره از چه زاویه ای بهش نگاه کنی!
سلام . شاید . امیدوارم.
قصهها قبل از اینکه گفته بشن تموم میشن. نههههههههههههههههههههههههههه؟
بعضی وقتا همینطوره
اتفاقا منم یه قصه رونزدیک آخراش ول کردم.زدم زیرکاسه کوزه همه.دارم میرم دنبال همون چیزی که خودم می خواستم.ولی مردم تا همه ترساروکشتم
اگه از همون موقع که این تصمیم به ذهنت رسید با همین اراده اون قصه رو به آخر میرسوندی و میبستی قصه جدیدتو شروع میکردی چی؟ فکر نکنم وقت بیشتری ازت میگرفت. البته من که شرایط تو رو نمیدونم اما از دور اینطور به نظر میاد.