بچه که بودم در دیوار روبروی در خانهمان آجری لق بود. وقتی میایستادم آجر لق تقریبا روبروی صورتم قرار میگرفت. کمی پایینتر یا بالاتر در سالهای مختلف. پشت این آجر، داخل دیوار همیشه یک بابالنگدراز زندگی میکرد از این عنکبوتهایی که هیکل نسبتا کوچکی دارند با هشت پای نخمانند خیلی بلند. همیشه هم به طرز مضحکی دست و پایش را پشت آجر مچاله میکرد تا در منزل مختصرش جایش شود.
بعضی روزها که دلم برایش تنگ میشد آجر را بر میداشتم و مزاحم خلوتش میشدم. اسمی هم داشت که فراموش کردهام.
بچه که بودم بالای دیوار خانهمان سوراخهایی پیدا میشد که بهارها در اجارهی گنجشکها بود و جیکجیک بیامان جوجههای همیشه گرسنه نوای دعوتکنندهی دلنشینی برای ما بچهها بود که به هر بدبختی که شده خودمان را به آنها برسانیم و چند جوجهی نیمهلخت با بدنهای نحیف و سرهای بزرگ و نوکهای زرد همیشه باز و چشمهای طلبکار و عصبانی را به بازی دعوت کنیم. شاید بیشترین کسی که تا الآن گازم گرفته باشد همین جوجهگنجشکها باشند. یادم نمیآید کس دیگری جسارت کرده باشد در یک نشست هزار بار دستم را مورد تهاجم قرار داده باشد.
این جوجهها با هیکل ریزشان جسارت زیادی دارند و وقتی که تا مچ وارد لانه تنگ و تاریکشان شدهای به شدت از خودشان دفاع میکنند و همینطور ادامه میدهند تا بالاخره زور از یک طرف بشود.
بچه که بودم با انگشت روی پوست سخت خرخاکیهای بیگناه فشار میآوردم و مثل اتوبوسی که در گل نشسته باشد از حرکتشان میانداختم. تلاش مداوم آنها برای ادامهی مسیر با کمال پشتکار و ملایمت برایم جالب بود.
بچه که بودم با تیر و کمان پلاستیکی دم غروبها به طرف خفاشها شلیک میکردم و همیشه این خفاشها بودند که به تیرم حمله میکردند.
بچه که بودم از گربه فرار میکردم. با وجود تمام علاقهای که به این موجودات خندهدار داشتم اما با اولین تماسم با آنها چشمهایم ورم میکرد و قرمزی و خارش و بقیهی داستان و همیشه مجبور میشدند چای سردشده در چشمم بچکانند که از آن متنفر بودم.
بچه که بودم دنیا خیلی بزرگ بود و دنیای من خیلی کوچک. من عادت داشتم که بچه باشم. مثل اینکه همیشهی خدا من و بابالنگدراز و جوجهگنجشک و خرخاکی و خفاش و پرستو و آن عنکبوت هنرمندی که در باغها مخروطی از خاک نرم درست میکرد و مورچه شکار میکرد با هم دوست میمانیم. دوستهای نزدیک.
الآن سالهاست که خیلی از دوستانم را ندیدهام. سالهای طولانی. دلم برای همهشان تنگ شده است حتی آن زنبور بزرگ با پاهای بلند آویزان و کمر باریک که ته گوشم را نیش زد.
با کارتن یه چی نمیساختی که باهات حرف بزنه؟ بتونی باهاش غذا بخوری و هم بتونه پرواز کنه و هم موتور باشه و هم ماشین؟
شبیه این کارا رو داشتم.
این پستت رو هنوز نخوندم پس نظرم بهش بی ربطه . در جواب دو تا پست پائینت که نظرخواهیشون برام باز نمیشه باید بگم که : مگه من نفهمم کی یا چی تورو به این روز انداخته ! خودم با تمام بی امکاناتی و نبود وسایل لازم .. فلان و اینا !
حالا خود دانی !
بابا مرام!!! :)
ممنون همشیره
خدا وکیلی اگه بدت نیاد عجب بچه عنی بودی !!! دقیقا با همین ع که نوشتم . درصد و غلظتش بالاتره !!!
خدا نصیب نکنه !
اتفاقا!! اتفاقا خیلیم بچه مامان و دوست داشتنى و خوردنیى بودم تا چشت دراد :))
اون یه ماهی که ننوشتی خدانکرده مریض بودی ؟ بستری و اینا ها ؟
یه مدتش حالم خوب نبود یه دو هفته ایشم دسترسیم به نت قطع. در کل هم که دیگ به دیگ میگه روت سیا، معلوم هست کدوم عالیقاپویى ول میگردى؟
منم بچه که بودم زنبور گوشمو نیش زد....
همدردیم :)
آره خیلی مامان بودی همون مامانت قربونت بره....
بنده در عالی قاپوی تحولات بودم ... دارم تغییر تحول میدم بدفرم...بیا نوشتم تو وبلاگم .
ندید حکم نده جانم! بذار عکسمو بذارم اینجا شاید تو هم رفتی ;)
آی قربون همو زنبورو کمر باریک که نیشت زد !!
زن بور کمرباریک نبود ها!! زنبور!! همونایى که بال دارن!! :)