چند روزپیش حموم بودم در حالی که برق نبود پنجره نبود نور نبود تاریکی مطلق بود.
یه حالت جدیدیو تجربه میکردم، حالی که چشمات بازه داری زندگیت رو میکنی ولی هیچی نمیبینی، مطلقا هیچی. نمیشد گفت جالبه. اگر کاملا داستان موقتی نبود خیلی هم ترسناک میشد اما اون دقایق برای من جالب بود. وقتی که باید تمام کارهات رو بدون استفاده از بزرگترین مدیوم روزمرهت انجام بدی. فقط با لمس و تجربه سابق.
باید اینجا قاعدتا شیر باشه، اینجا سکو، اینجا شامپو و غیره! حواس دیگرت به شدت تقویت میشه. وقتی چیزیو میبینی به ملمسش تقریبا هیچ اهمیتی نمیدی دستتو سریع میبری طرف چیزی که میخوای و برش میداری اما حالا باید با استفاده از حافظه و برنامهریزی جدید با احتیاط عمل کنی. سریع پیش بری میندازیش کند بری نیمساعت طول میکشه برشداری. یعنی حالیه ها!
اول که خدا رو هزار بار شکر میکنی همین دوتا تیکهی چربی وسط صورتت چقدر دارن بهت حال میدن. بعدش هم باید یه سری قابلیتها رو تو خودت بالفعل کنی. قابلیتهایی که هیچوقت نه اهمیت دادی نه پروردیشون. کمکم که موفق میشی و راه میافتی یه احساس رضایتی بهت دست میده. اولین باری که بدون خطا دستت به جایی میرسه که باید خیلی باحاله. امون از وقتی که به خودت غره بشی و انگشت شست پاتو محکم بکوبی به جایی که فکر نمیکردی گوشهی دیواره سکو هست مثلا!
وقتی که به نور رسیدم یهو دیدم چقدر اطلاعات همینطور مفت و مجانی جلوم ریخته و هیچوقت برام مهم نبود اونطور که اون لحظه بود.
قدیمترها وقتی داشتم روی پایاننامهم کار میکردم باید بلیت میگرفتم و میرفتم پیش استاد تزم و بعدش هم روزها توی کتابخونههای دانشگاهها یهلنگهپا دنبال یه مطلب خیلی عادی میگشتم و تازه اگر پیدا میکردم و وقتی هم بهش میرسیدم غرق لذت میشدم. الآن اگه بخوام بدونم موشک کروز رو چطوری درست کنم کافیه که چند دقیقه توی اینترنت وقتم رو حروم کنم و اگه چند دقیقه بیشتر طول بکشه کلی غرغر میکنم زیر لب!!! مشتری دائم نمایشگاه کتاب بودم که مگه بتونم مطالب مورد نیازم رو با یکی دو سال تأخیر تو سالن مبنا وسط کتابای خارجی پیدا کنم. الآن فایل پیدیاف همهی کتابا همینطور توی دست و پا ریخته و حالش نیست...
عین همین تجربه چند دقیقهایم بود داستان.
یه چیزی تو مایه های تاریک خونه و آتلیه عکاسی !
باید با دستت لمس کنی پشت و روی کاغذ عکاسیو و نگاتیو و همون شیر آبو و ظهور و ثبوتو ...اما اینجا دیگه خودت میدونی که دیگه خودتی و خودت توی تاریکی و تاریکی ...
همینطوره :)
اونوقتا که ما عکس چاپ میکردیم یه چراغ قرمز کمنوری داشتیم! شما ندارین؟
داستان از این قراره که همه چی برامون عادی شده ... انگار نه انگار این همه نعمت داره توی دست و پامون حروم میشه !!!مثل اینکه وظیفه شونه که باشن !!! نعمت ها رو میگم ...
همینطوره. ما همه اینها رو حق مسلم خودمون میدونیم.
حق مسلم حقیه که به ناحق آدما به خودشون میدن وگرنه کدوم چیز هست که آدما قیمتشو به خدا پرداخت کرده باشن؟
سلام بابی عیدتــــــ مبارک ! :)
هه :) سلام عید تو هم مبارک.
انشات همیشه 20 بوده تو مدرسه؟
نوشته خیلی قشنگی بود... یعنی نگاه خیلی خوبی برای نوشتن و بعدش نوشته خیلی خوبی
:) من و الکس فرگوسن سری از هم سواییم!!
راستی الکس نویسنده نبود گمونم!! ضایع شدم ؛)
پستی که از دل نیاد به دل نمیشینه...
به چی میشینه اونوقت؟ ؛)
من از الکس فرگوسن بدم میاد!
چون من از دیوید بکهام خوشم میاد!
آره خوب، اونم شاعر توانمند قرن شیشم هجری بود :))
از خوندن پستت لذت بردم. بیشتر از تصور اون روزای علمی که شرح دادی.
روزگار خوبی بود. ناراضی نیستم هرچند آدم همیشه دنبال بهونه ای برای نارضایتی میگرده و پیداش میکنه. منم همیشه مشغول جوش و جلا برای درسای نخونده و عقب مونده بودم و بعد از مدتی فهمیدم که همه اون نگرانیها از جیبم رفته، اونایی که نصف منم دق نخوردن و درسشون خیلی از من عقبتر هم بود الآن تو بازار کار مشغولن و خیلیم از من موفقتر. جنم میخواد آقا، جنم!
درسته حیف که همیشه طلبکار خداییم
این پستت همچین یه کم تکراری نبود قدیما؟
شبیهشو داشتم اما تجربه تاریکی مطلقم جدید بود دلم خواست بگمش :)
بعد! الان شدیدا پاسخت به کامنت "خودم" رو دوست دارم : (روزگار خوبی بود. ناراضی نیستم ...)
چون دقیقا چیزیه که الان توی این چند ماهه بهش رسیدم
و البته خیلی نتیجه دردناکیه...
نباید خودمون رو اسیر نوستالژی کنیم. این یک.
در مورد تحصیل هم درسته که باسواد شدن یه مزیته ولی شرط کافی برای موفقیت نیست. اینو همه دارن تجربه میکنن دیگه. اونکه بدون سواد موفق شده حتما چیزای دیگهای داشته که من نداشتم.
خوب کاری کردی
:)