"میتوانم! اما من دلبستگیی ندارم، چیزی ندارم که به آن دلبسته باشم."
"داری! ما هستیم که چیزی برای خودمان نداریم. هرچه هست برای دیگران است. آدمها به همهی اطرافشان دلبسته هستند حتی اگر ندانند."
"اما تو به موسیقی من دلبستهای"
"به موسیقی! نه موسیقی تنها تو. قبول میکنی یا نه؟"
چوپان قدری در خودش فرو رفت، به خودش و اطرافش نگاه کرد. به لباسهایش، به گوسفندانش و دشت.
"به این دشت نگاه کن، مال توست، نیست؟"
"نه! دشت به کسی تعلق ندارد"
"اینطور فکر میکنی؟ اشتباه میکنی. دشتی که از دریچه نگاه تو رد شود مال هیچکس غیر تو نیست. آبی که صورت تو را خنک میکند فقط مال توست. نیست؟"
چوپان نگاه حسرتباری به دشت و کوه انداخت و نگاه امیدواری به پری. به حرف پری فکر میکرد که پری راه افتاد.
"بمان چکار باید بکنم؟"
"تو به اینجا تعلق داری، نمیتوانی. ریشه تو اینجا پای این کوه است، ببری تمام میشوی"
"نه، میتوانم، نرو. بگو چه بکنم، سعی میکنم"
"هر چه را که بتوانی کنارش کلمه (من) را بگذاری"
"اسم ببر"
"گوسفندان"
"امروز به ده میروم و میگذارم"
"چوبدستیت، بقچهات و سازت"
"اگر سازم را هم بگذارم چه برای تو دارم؟"
"سازت برای من نه برای خودت"
"میگذارم. اما بگو بدانم پری، تو چه برای من داری"
"عشق، هدیهی پریان عشق است و نور. فردا تیغ آفتاب همینجا. تنها باش بدون دلبستگی"
.
.
.
:)
به چوپان از قول من بگو ، که عشق آسان نمود اول ، ولی افتاد مشکل ها !
از حالا دلم کبابه واسه کاراکترت ...
:) تازه کجاشو دیدی؟!!!
بله بله! آفرین پری ادامه بده!!:))
بگیر که اومد :)