بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

جذبه ادبیات - خالی‌بندی



دوست آنست که گر دوست پسندد بپسندد

کــه کـشد محنــت فــرقت نـکشد آه جــدایی


گـــر بخوانندش و گـــر از سـر راهش برمانند

بــکند طاعت و هرگز نـــکند چــون و چــرایی


نتوان خواستن از ماه جهان‌تاب که این‌شب

نــکنی شهــر مــنور کـه تــو در خــانه مایی


کشتن شمع چه حاصل نشود خواسته واصل

شمع را نیست بدان‌خانه که یاراست ضیایی


چـــو بدانستی از اول کـــه جـــداییش نــیاری

نوش کن نیش فراقش که نـه او راست دوایی



هه :) چند شب پیشا حدود ساعت دو سه بود انگار یهویی این ابیات از خزانه غیب بهم نازل شد بعدشم فرصت نشد کارشو تموم کنم! همینا رو براش میل زدم. حالا اگه جواب داد معلومه که هنوز سر کل‌کل داره اگرم جواب نداد که فکش اومده پایین!!


شاید یکی دو بیت دیگه بهش اضافه کردم شایدم نه!




جذبه ادبیات - 6


دیروز پریروزا توی ترافیک پشت چراغ‌قرمز باوفایی مشغول به استراحت اجباری بودم که دیدم یکی می‌زنه به شیشه پنجره شاگرد. شیشه‌رو دادم پایین که دیدم مصلح‌الدین سرشو آورد پایین می‌گه سلاااااام :) می‌گم بــــــــــــه مصلح‌جون تو کجا اینجا کجا؟ بپر بالا ببینم! درو باز می‌کنه و می‌شینه.


بهش می‌گم خوب نالوطی ول می‌کنی ما رو می‌ری دیگه، بعدشم بهونه میاری که خانوم اجازه مرخصی نمی‌دن! می‌گه کی گفتم؟؟ می‌گم پس من گفتم:  "گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز   ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده" ؟؟


لبخند یه‌وریی می‌زنه می‌گه آخـــی چه روزایی بود! بعله دیگه بعدشم که با همون به هزار بدبختی عروسی کردیم و نه، الآنم یه کوچولویی تو راه داریم.


بهش تبریک می‌گم. می‌گه ایمیلمو گرفتی؟ می‌گم نه! کی فرستادی؟ می‌گه برو بابا تو هم! کلی از خودمون شعر در کردیم تحویل نمی‌گیری! می‌گم ببخش به خدا شاید رفته تو اسپمام.   خلاصه که اون روز رو با هم ول گشتیم و نهاری زدیم و عصرشم تو یه کنگره دعوت داشت و برگشت شیراز.


شب نگاه کردم دیدم ایمیل زده این شعرو برا تو گفتم!!       آره ارواح مرحوم عمه بزرگش!!!



من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهـد نابستن از آن به که ببندی و نپایــی


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی


ای که گفتی مرو اندر پـی خوبان زمانـــه

مـــا کجاییم در ایــن بحــر تفکر تو کجایی


پرده بردار که بیگانه خوــد این روی نبیند

تــــو بـــزرگی و در آیینه کوچــک ننمــایی


حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبــان

ایــن توانم که بیایم به محلت به گدایی


عشق‌ودرویشی‌وانگشت‌نمایی‌وملامت

همـه سهلست تحمل نکنم بار جدایی


گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم ازدل برود چون توبیایی


شمع را باید ازاین‌خانه به دربردن‌وکشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی


سعـدی آن‌نیست که هرگز زکمندت‌بگریزد

که‌بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی



در اینکه خالی بسته برا من شعر گفته شکی نیست اما لطفی که کرده برام فرستاده جای تقدیر و تشکر داره. می‌خوام یکی دو بیت جوابش بدم فکشو پهن کنم رو لنگ پهنش :))


جذبه ادبیات - 5



به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

بــه کــنار من بــنشینی و بــه کــنار خود بــنشانیم


من اگر چه پــیرم و نــاتوان تو ز آستان خـودت مران

که گذشته در غـمت ای جـوان همه روزگـار جوانیم


منم ای بــرید و دو چشم تـر ز فـراق آن مه نــوسفر

به مـــراد خــود برسی اگـر به مـــراد خــود برسانیم


چوبرآرم‌از ستمش فغان گله سرکنم من خسته‌جان

بـــرد از شــکایت خـــود زبـــان بـــه تـــفقدات زبانیم


بـه هــزار خــنجرم ار عــیان زند از دلـم رود آن زمان

کــه نــوازد آن مــه مــهربان بــه یــکی نــگاه نهانیم


زسموم‌سرکش‌این‌چمن‌همه‌سوخت‌چون‌بروبرگ‌من

چـــه طـــمع بـه ابـر بهاری و چه زیان ز بـاد خزانیم


شـده‌ام چــو هــاتف بــینوا به بـلای هجر تـو مبتلا

نــرسد بـــلا بــه تــو دلــربا گــر از ایــن بـلا برهانیم



هاتف اصفهانی      



آسیداحمد دیروز پریروز مسج داد که احوالی نمی‌گیری حیف نون! بهش گفتم من پ.نونم حیفمون یکی دیگه‌س! خیلی دلم براش تنگ شد. برا همین یه شعر ازش می‌ذارم که یادش زنده بمونه.



باز آمد

 

سیاهی  هزاره  را  هزار  خوانَدم  به  غم

ز زخم کهنه خون چکد امان بریده دم بدم


شنیده‌ایــم  جنگ  بــود  و  تیغهـای آختــه

شکافت‌قلب دوستان شکست حرمت‌حرم





عابر

خروش تیغ و تیرو خون نزاع حزب بیش و کم
هِزار و تو وَ هفت و دو هَزار و من وَ اشک و نم


پ.نون

نگاه کن به کودکی که خفته در بر پدر

درید نیزه غنچه را گذشت از خط ستم



یادم باشد


یادم باشد نگاهم را هر جمعه بشویم به یاد سهراب.


یادم باشد واژه‌هایم را دیگر از خارج وارد نکنم. دلار بسیار گران شده است.


یادم باشد شماره‌ی تعمیرگاه‌مجاز عزت‌نفس را از صدوهجده بپرسم. به شدت مندرس شده‌است.


یادم باشد آرزوهایم را مرتب گردگیری کنم. آرزو چیز با ارزشیست باید برق بزند.


یادم باشد رژیم بگیرم. دلم تنگ شده است.


یادم باشد دیگر از آینه‌ی راهروی ورودی دلگیر نباشم. تقصیری ندارد.


یادم باشد حقیقت را بپذیرم. گناه دارد طفلکی.


یادم باشد هروقت دلم خواست می‌شود به خودم فحشهای بدبد بدهم. مفید است.


یادم باشد همین که هست. می‌خواهم بخواهم نمی‌خواهم به درک.





پ.نون: بعله همه‌ی اینها شعر است. خودم می‌دانم!


جذبه ادبیات - ۴


دوش به خـــــــــواب دیده‌ام روی ندیده‌ی تو را       وز مـــــژه آب داده‌ام بــــــاغ نچیده‌ی تو را

قــــطـره خــون تـــازه‌ای از تـــو رســیده بر دلم       بــــه که به دیده جا دهم تازه رسیده‌ی تو را

بـــا دل چـــون کــــبوترم انس گرفته چــشم تو       رام بــــه خود نمــــوده‌ام باز رمیده‌ی تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن       چون شنوم ز دیگران حرف شنیده‌ی تو را

تــــــیر و کمان عــــشق را هر که ندیده گو ببین       پشت خمیده‌ی مرا چشم کشیده‌ی تو را

قـــامتم از خمیدگی صـــــورت چنگ شد ولی       چـــــنگ نمی‌توان زدن زلف خمیده‌ی تو را

شــــام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر       زان خــــــم طـــره بنگرد صبح دمیده‌ی تو را

خـــــــسته‌ی طـــــــره‌ی تو را چاره نکرد لعل تو       مـــــــهره نداد خاصیت مـــــارگزیده‌ی تو را

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام       شکر خدا که دوختم جیب دریده‌ی تو را

دست مکش به مــوی او مات مشو به روی او       تا نکشد به خون دل دامن دیده‌ی تو را

بــــــاز فروغی از درت روی طلب کجا بـــــــــرد       زان که کسی نمی‌خرد هـیچ خریده‌ی تو را


فروغی بسطامی      



چند وقت پیش با میرزعباس آشنا شدم خونه‌ی بر و بچه‌های اهل دل دیدمش از همه‌ی بر و بچ جوونتره، البته غیر از من! خیلی خاکی و با صفا. بهش گفتم چرا سر و صدایی نداری مرد! نه تو قرارای آب‌بازی شرکت می‌کنی نه با اینا که کیش رفتن می‌ری صفا؟ می‌گه ای‌آقا! کو دل و دماغ؟ منم و قلم‌دوات و این چارتا برگ کاغذ امشبم اگه اصرار طاهر نبود الآن داشتم تو خونه حساب‌کتاب چک و قسطمو می‌کردم. دلم براش سوخت دیدم این بچه‌ها هرکدوم کلی سن‌وسالشون بیشتر اما دلشون عین جوونا شر و شور داره و این مثل من افتاده گیر روزمرگی.


برای اینکه یادش کرده باشم این قطعه شعرشو می‌ذارم. شعرای خیلی خوشگلی داره. شاید بازم ازش گذاشتم.





پ.نون:  هنوز هستم شکر خدا


مه‌پاره


شیرین لبی شیرین تبار

مست و می‌آلود و خمـار

مه پاره‌ای بی بند و بـار

با عشوه‌های بی شمـار

هم کرده یاران را ملـول

هم برده از دلها قـرار

مجموع مه رویان کنـار

تو یار بی همتا کنـار

زلفت چو افشان می‌کنی

ما را پریشان می‌کنی

آخر من از گیسوی تـو

خود را بیاویزم به دار

یاران هوار ، مردم هـوار

از دست این بی بند و بـار

از دست این دیوانه یـار

از کف بدادم اعتبـار

می می‌زنم مـی می‌زنم جــام پیاپی می‌زنم

هـی می‌زنم هـی می‌زنم بی اختیــار

کندوی کامت را بیـار

بر کام بیمارم گـذار

تا جان فزاید کام تـو

بر جان این دل خستهٔ بشکسته تـار


پ.نون: توی فایلهای دانلودیم یهو اینو کشف کردم. اصلا آشنایی با همای نداشتم اگرچه اسمشو شنیده بودم. نمی‌دونم ازکجا اومده. یه بار گوشش دادم بدک نبود. دوبار خوب بود سه‌بار ده بار پونزده بار.... الآن به نظرم خیلی قشنگ و دل‌نشینه. 


پ.نون: اطلاعات مفصلترو اینجا پیدا کنید.


پ.نون: با عرض عذر از عزیزی که به این آهنگو به من هدیه داده بود و از زیر چشم من پریده بود. 


ستاره


دیشب...

برایت از آسمان ستاره چیدم.


یادت هست؟

                   از شبهای ابری شکایت داشتی و از آسمان تاریک.


درشت‌ترین ستاره‌ها را برایت آورده‌ام.


بعد از این، شب هیچکس درخشانتر از شبهای تو نخواهد بود.


ببخش اگر سبد کوچک من به اندازه تمام ستاره‌های آسمان جا نداشت...


زندگی یغما


روزی من و بخت و شــادی و غم باهم


کردیــم سفـر به ملک هستـی ز عدم


چـون نوسفران به نیمه ره بخت بخفت


شادی ره خود گرفت، من ماندم و غم


یغمای جندقی            


        

پ.نون: شعر قشنگیه که من نمی‌دونم چقدر درست روایت کردم. اگه کسی بلده گوشزد کنه ممنون خواهم شد.      

چرا از مرگ می‌ترسید؟


شعر «چرا از مرگ می ترسید» از دفتر شعر «ابر و کوچه» فریدون مشیری


چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

- مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است –

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،
زور در بازوست “ جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟


پ.نون: دلم می‌خواد شعر بگم، دلم می‌خواد شعر خوب بگم، دلم می‌خواد خیلی شعر بگم...