سپیدهدم چوپان در حالی که لباس سادهای بر تن داشت و نی در دست، باز گشت.
"لباست را با اینها عوض کن" چوپان گرفت و عوض کرد. پری هم لباس چوپان را به تن کرد.
"برویم" به سمت آبادی حرکت کردند اما هرچه پیشتر میرفتند آبادی محو و محوتر میشد تا کامل ناپدید شد.
هوا تیره و طوفانی شد، باد زوزه میکشید. از دوردست و نزدیک صداهای عجیبی گوش چوپان را پر کرد.
"میترسم! این صدای چیست؟"
"تغییر هیچوقت ساده نیست. برای تغییر بعد حاضری؟"
"بله"
"شنواییت را به من بده" دستهایش را روی دو گوش چوپان گذاشت، مکثی کرد و برداشت.
"چه میشنوی؟"
"همهچیز آرام شد. صداهای زیادی میشنوم. حرفهایی درهم."
"چه میگویند؟"
"کسی میخواند، زیبا میخواند. کسی خوشآمد میگوید، مهربان و گرم. کسی نفرین میکند، خشمگین، صداهای مختلف، مرد و زن"
"خوب است. ادامه میدهی؟"
"بله" و با هم باز به راه افتادند.
به درهای عمیق رسیدند پر از آتش و آذرخش. چوپان ایستاد. "چه کنیم؟"
"چشمهایت" دستانش را بر چشم چوپان گذارد و برداشت. "چه میبینی؟"
"خدایا چقدر زیباست! دنیای پریان هرکدام مشغول کاری هستند و چقدر مشغول! مردی برایم دست تکان میدهد، ما را به هم نشان میدهند، چرا اینها از حضور ما ناراحتند، آیا حضور من اینقدر ناخوشایند است؟"
"حضور تو نه، شاید حضور من! دستم را بگیر" چوپان دست پری را گرفت. دید که پری چشمانش را با پارچهای بسته است. از دره سرسبز پریان در حال پایین رفتن بودند که به صخرهی بلندی رسیدند.
"اینجا صخرهایست بلند و ترسناک. راه بسته است"
"راه در دست توست! بنواز" چوپان سازش را به لب نهاد و نواخت. پلی چوبی ظاهر شد.
"برویم. مواظب باش دست از نواختن برنداری که پل هم میرود." حرکت کردند چوپان جلو و پری پشت سر او.
به آخر پل که رسیدند پری دست دراز کرد و نی چوپان را هم گرفت. "آواز پریان از تو. برویم"
کمکم به قلعهای نزدیک شدند که برج و بارویی چشمگیر و زیبا آنرا دربر گرفته بود.
"آن قلعه چیست؟"
"جاییست که باید به آنجا برسی تا برسی به خواستهات. قربانی آخر کنار دژ است.
به دژ رسیدند. دل چوپان میتپید. امید به رسیدن به دنیای پریان و هراس از قربانی آخر.
ایستاد و برگشت تا از پری بپرسد چه باید بکند.
اثری از زیبایی بیهمتای پری نمانده بود. دخترکی ژولیده، با چشمانی بسته و نی در دست به دنبال او روان بود در حالی که لباس چوپانی به بر داشت.
"پری! چه بر سر تو آمده است؟"
"فقط تو نبودی که قربانی دادهای! من همهچیز خودم را به تو دادهام! آمادهی قربانی آخر هستی؟"
"ولی..."
"آمادهای؟"
"هستم"
"قلبت، احساساتت و خاطراتت. تمام گذشته و کودکیت!" دستش را به سمت سینه چوپان دراز کرد.
از همه طرف صداهایی بلند شد که میخواند " نفرین "
چوپان یک قدم به عقب رفت و مانع پری شد. "این چه صداییست؟"
"چه صدایی؟ نمیشنوم"
"کسانی مرا نفرین میکنند!"
"کسی با تو کاری ندارد. از من بشنو! بیا یک قدم بیشتر نداری که قلعه پریان را ببینی"
"چرا میگویی ببینی! مگر با هم نیستیم؟"
"با هم نخواهیم بود. من وعده خودم را عملی خواهم کرد اما با تو نخواهم ماند. آنجا هرچه بخواهی خواهی داشت"
"نمیخواهم! من و تو با هم به اینجا آمدیم و با هم خواهیم ماند!"
"امکان ندارد! متأسفم. من دیگر به این دنیا تعلق ندارم"
"چرا؟ چطور؟"
"من و تو با هم معاملهای کردیم که آخرین مرحله آن اینجاست. تو میروی و من برمیگردم."
دستش را بلند کرد که بر سینه جوان بگذارد. چوپان دست او را گرفت و نگه داشت. "نه! من برای تو آمدهام نه برای پریزاد شدن! اگر نیستی من هم نخواهم بود."
"ادامه بده. به نفع هر دوی ماست."
"نمیدهم! این تنها شرط من است!"
"حرف آخرت همین است؟ نه؟"
"بله! نه!"
پری از پا افتاد و نشست. چوپان هم با او نشست. صداهای نفرین آرام و دور شد. دژ پریان شروع به محو شدن کرد.
"سالها بود که در حسرت زندگی میکردم. سالهای طولانی چشمم به دنیای شما بود. ما پریان عاشقیم اما این عشق کجا و عشق آدمها. عشقی که در مقابلش نفرت نباشد عشق نیست. ما پریان خوشبختیم اما خوشبختیی که بیم بدبختی نداشته باشد چه لذتی دارد؟ ما پریان زیباییم. زیبایی که زشتی در آن کارگر نیست... چه خاصیت؟ همیشه حسرت لذت بردن از یک گل، داشتن چیزی برای خودم، کسی که راستی مرا برای خودش بخواهد مرا میسوخت. و تو امروز این لذت را به من دادی. تو مرا برای خودت خواستی و خودت را برای من. این بزرگترین لذتی بود که در تمام زندگیم تجربه کردهام. از تو متشکرم برای همین یک لحظه! اینجا آخر من است و شروع مجدد تو."
" چرا؟ چطور؟ نباید اینطور باشد! خواهش میکنم بمان. وعده من و تو این نبود!"
" نمیتوانستم حقیقت را آنطور که هست برایت بگویم. خودم انتخاب کردم. وقتی که طرف تو آمدم یا باید آدم میشدم و هبوط میکردم به عالم آدمها یا تمام میشدم. قسمت من نبود که آدم باشم اما تجربه دوستداشتهشدن تجربه شیرینی بود که تو به من هدیه دادی. این در مقابل هرچه من به تو دادم هیچ است. برو به جایی که بودی و قدر زندگیت را بدان...."
" نه نمیشود! من هم حرف دارم پری! من هم انتخاب کردم من هم قربانی کردم من حق دارم که...."
پری روی دستهای چوپان چشمانش را بست و خاموش شد. لحظهای بعد چوپان بود و کوه بلند و صدای جویبار، چوپان و نی دستسازش در دست.......
پ.نون: بعله طبعا هپیاند بامزهتره اما قصهگویی صرف، کار من نیست. اگه مطابق سلیقهتون در نیومد ببخشید دیگه.
"میتوانم! اما من دلبستگیی ندارم، چیزی ندارم که به آن دلبسته باشم."
"داری! ما هستیم که چیزی برای خودمان نداریم. هرچه هست برای دیگران است. آدمها به همهی اطرافشان دلبسته هستند حتی اگر ندانند."
"اما تو به موسیقی من دلبستهای"
"به موسیقی! نه موسیقی تنها تو. قبول میکنی یا نه؟"
چوپان قدری در خودش فرو رفت، به خودش و اطرافش نگاه کرد. به لباسهایش، به گوسفندانش و دشت.
"به این دشت نگاه کن، مال توست، نیست؟"
"نه! دشت به کسی تعلق ندارد"
"اینطور فکر میکنی؟ اشتباه میکنی. دشتی که از دریچه نگاه تو رد شود مال هیچکس غیر تو نیست. آبی که صورت تو را خنک میکند فقط مال توست. نیست؟"
چوپان نگاه حسرتباری به دشت و کوه انداخت و نگاه امیدواری به پری. به حرف پری فکر میکرد که پری راه افتاد.
"بمان چکار باید بکنم؟"
"تو به اینجا تعلق داری، نمیتوانی. ریشه تو اینجا پای این کوه است، ببری تمام میشوی"
"نه، میتوانم، نرو. بگو چه بکنم، سعی میکنم"
"هر چه را که بتوانی کنارش کلمه (من) را بگذاری"
"اسم ببر"
"گوسفندان"
"امروز به ده میروم و میگذارم"
"چوبدستیت، بقچهات و سازت"
"اگر سازم را هم بگذارم چه برای تو دارم؟"
"سازت برای من نه برای خودت"
"میگذارم. اما بگو بدانم پری، تو چه برای من داری"
"عشق، هدیهی پریان عشق است و نور. فردا تیغ آفتاب همینجا. تنها باش بدون دلبستگی"
.
.
.
چوپان، خسته در سایه تختهسنگ صاف پای کوه لم داده، نی دستسازش را به لب گذاشته و سرگرم نواختن بود.
آنطرفتر گله مختصر او پخش و آرام کنار آب و زیر درختان در سکوت نوای نایش را میشنید.
کوه، آرام دشت، ساکن آسمان، بیحرکت و جویبار، همآواز گرد او بودند.
به دوردست خیره شده و در پیچ و خم موسیقی گم شده بود. گاهی چشمش به هم میآمد و گاهی باز میشد که برقی زد و پری پیدا شد.
نی را از لب برداشت ، در زیبایی و شکوه بیهمتای پری مات.
"بســــمالله"
پری لبخند محوی به لب داشت. به آرامی قدمی پیشگذاشت. چوپان پاهایش را جمع کرد و نیمخیز شد.
"تو از کجایی که اینقدر زیبایی"
پری جواب داد "من هرقدر که زیبا هستم به زیبایی موسیقی تو نیستم. سالها بود که صدایی به این دلنشینی نشنیده بودم. باز هم بزن، برای من بنواز"
چوپان بدون اختیار نی را به لب برد و باز پایین آورد. "بنشین" بقچه همراه خود را باز کرد و کنار خود جایی برای پری آماده کرد. با دستان زمختش خاک و خاشاک رویش را کنار زد. پری نشست. سازش را به لب گرفت و نواخت. پری چشمانش را بست، گویا همراه با صدای ساز پرواز میکرد.
ساکت که شد، چشمانش را باز کرد و گفت "من پریم و این بهترین هدیهای بود که گرفتهام. متشکرم" و بلند شد.
"نرو! بمان!" بیاختیار دستش را به طرف پری بلند کرد.
"نمیتوانم، ما اجازه نداریم با آدمها نزدیک باشیم"
"چرا میتوانی. اگر نمیتوانستی الآن اینجا نبودی. باز هم باش. لطفا"
"تو با سازت ناچارم کردی که بیایم." مکثی کرد و ادامه داد "میخواهی باز هم پیش تو بیایم؟"
"بله میخواهم"
"باید مثل ما باشی"
"چطور؟"
"باید قربانی بدهی. هرچه را که به آن دلبستهای. میتوانی؟"
! Mirror Mirror upon the wall -
? Who's the fairest fair of all
!!! Shut up!! You nasty beast -
.....and he lived like that ever after
و اینطوری شد که پ.نون برفی عصبانی شد و با آینهش قهر کرد و رفت برای روشوییشون یه آینهی معمولی خرید که اگه حرف نمیزنه لااقل فحشش نده تازه بالاشم چراغ داشت کنارشم جا مسواکی!
پ.نون: پهنهپه میخواستی قربونت بره بگه تویی! توقعایی دارن بعضیا!!
- منصور محتشم
- بله
- پاشو باباجون ملاقاتی داری
پسر کاغذ و قلمش را در ساک قرار میدهد زیپ ساک را قفل میکند و از تخت طبقه دوم پایین میجهد. دمپاییش را سر پا میاندازد و راه میافتد.
در سالن ملاقات مسعود برادرش انتظارش را میکشد.
- سلام
- سلام خوبی؟
- ممنون بد نیستم. چه خبر؟
- سلمتی. اینجا چه خبر؟ اخت شدی با محیط؟ غذا خوبه؟
- آره بابا عالیه! یه آرامشی داره. همبندیام چکی و دیهای و اینتیپیان. آدمای ناتویی نیستن خدا رو شکر. جمعا خیلی طوری نیست. ملالی نیست جز دوری شما و این مستراحای افتضاح!
- گمشو! آدم نشدی این مدت؟
- نه جدی میگم! غذا هم که بنایی نیست قورمهسبزی مامانو بهم بدن اما قابل تحمله. قبلازظهرها هم میریم تو هواخوری تنی به آفتاب میدیم بعضی وقتام اگه مأمورا مهربون باشن گلکوچیکیم میزنیم جات خالی.
- جای عمهت خالی! ببین این مجلهها برات خوبه، من که نمیدونم چی دوس داری همینطوری شانسکی گرفتم.
- خنگالله یه نگاه تو قفسههام میکردی میفهمیدی چی دوس دارم، بده ببینم..... خوبه حالا. دفعهی دیگه نوآورم بیار واسم قربون دست. چه خبر از این یارو؟
- تو که نمیذاری برم سر عقلش بیارم! ببینم چی میخواد. الآن که بری باش حرف بزنی با یه تریلی عسلم نمیشه قورتش داد!
- این چی بخواد؟ این کل ایل و طایفهمونو با پول توجیبیش میخره میفروشه!چی میخواد به نظرت؟
- نمیخوای راستشو بهم بگی بالاخره؟ اون زیپ صابمردهی دهنتو نمیخواد باز کنی همینطوری به زبون هیروگلیف برام تعریف کن چی بوده قضیه! کیف پول یارو با اون همه پول و مدارک تو کشوی دکون تو چیکار میکرده؟
- مگه من به دااش خودم دروغ میگم؟ راست حسینیش عین واقعیت همینه که شنیدی یه زنه اومد تو مغازه این کیفه رو انداخت جلوم گفت این کیف جلوی مغازه افتاده بذار یه گوشه تا صاحبش پیدا شه. منم گرفتم نگاه کردم دیدم چه همه پول توشه. اون رگ احمق لوطیگریم ور اومد کیفو انداختم تو کشو. زنه که پاشو از دکون گذاشت بیرون این یارو و مأمورا از در ریختن تو یارو داد زد همینه سرکار! اونام دکونو گشتن کیفو پیدا کردن نشون یارو دادن اونم گفت خودشه کارتشم تو کیف بود که من ندیده بودم تو یه نگاه! بعد یارو گفت پولای توی کیف فلانقدر تراول بوده که این پولا نصف اون پولم نمیشد! راستی یه بادمجونم زیر چش یارو سبز شده بود به چه بنفشی! یارو گفته من فلان شب باش گلاویز شدم زدمش کیفشو زدم و در رفتم. اونم رد منو زده و جامو پیدا کرده....
مسعود با بیحوصلگی حرف برادرش را قطع میکند.
- اتسترا اتسترا اتسترا !! عزیز من اینا رو که خودم میدونم! اصل ماجرا!! اگه دزد نیستی که نیستی، پسر بنگاهدار بزرگ شهر، دکتر بعد از این، با این بادمجون و دک و پز رو کلهی تو چیکار میکنه؟ آخه یه بلایی سرش آوردی که این تیارتو برات راه انداخته! بابا بچهم گاگول که نیستم! رفتم بهش گفتم چه مرگته میگه خودش میدونه. چی میدونی که به من، برادرت نمیگی؟
- یه چیو مطمئن باش من دزد نیستم سر گردنهگیر هم نیستم. این کارا رو هم صد سال دیگه هم نمیکنم اما کاری کردم که باید میکردم، پیش وجدان خودم هم شرمنده نیستم اما اون کار مجازات داره، مجازاتشم دارم میکشم. خیلی سادهس!
- ببین! مرگ مسعود، قضیه همین خانومخوشگله نیس؟
- حرف دهنتو بفهم! اون خانوم اسمش خانومخوشگله نیست!
- چیه پس؟
- امممممم، نمیدونم.
- نمیدونی! به همین سادگی! منم ببوگلابی! دااش ما که یه عمری با غریبهترین دختری که اختلاط کرده دختر همسایهی روبرویی بوده و اونم دم در وقتی بهش میگفته اول شما بفرمائین یهویی با یه هولوی کلاس بالا رفیق شیش از کار در میان و یه خط درمیون تو قهوهخونهی غلام جیکجیک میکنن، جواب هیچ بنیبشریم پس نمیدن، لباس شیک میپوشن، کارای مرموز میکنن بعدشم تشریفشونو میبرن زندون به سلامتی! پرونده مختومه است والسلام. خر خودتی! دااش من! اگه همون روزا خرتو چسبیده بودم حکمت کرده بودم یا راستشو بگو یا لوت میدم به بابا کار به اینجاها نمیکشید! ما رو بگو که کلی باد کرده بودیم که دااشمون از توش در اومده و تیکهی بالا شهری میزنه به تور!
- هووی! من رو اون خانوم تعصب دارما! نشنوم دیگه پشت سرش ا این حرفا بزنی!
- خوبه تو هم! یالا باش! یا حرف درست میزنی یا خودم تهتوش رو در میارم! تازه، اونای دیگه هرچی نظر خودشونه میگنا! اونوقت تو بده میشی! بابا یکیو با خودت داشته باش دیگه. من که نمیرم اصل داستانو تو بوق کنم! داداشمی خله!
- .......
- همین؟
منصور بعد از مدتی فکر و حلاجی درونی به حرف میآید و خیلی خلاصه داستان را تیتروار تعریف میکند.
- خلاصه اینکه من نفهمیدم این بابا دکون ما رو چطوری پیدا کرده و چطوری به کلهش خطور کرده که اینطوری از من انتقام بگیره اما نقشهش حرف نداشت! معلومه که خیلی داغ بوده که راضی شده پای چش خودشو اونطوری داغون کنه، دکمههای لباسشو کنده، با نوک چاقو رو بازوش خط انداخته رفته کلی طول درمان گرفته، اصن یه وعضی! همینقدر هم که برام بریدن کلی بهم حال دادن. وکیلم که اینطوری میگفت! میگفت اگه میخواستن کم کمش این بود که باید مینداختنم پیش اینکارهها! اونوقت معلوم نبود چی از تو حبس بیام بیرون!
- نمیخوای باهاش حرف بزنی بگی بابا اینا همهش زیر سر اوشون بوده؟ نمیخوای من برم در خونهی خضری به گوش اونا برسونم چه خبر شده؟ چه دستهگلی آب دادن؟
- چی؟ بری اونا رو خبر دار کنی؟ ابدا! کاری که کردم خودم کردم پاشم وایسادم! چشمم کور دندم نرم! اون بنده خدا که نیومد منو به زور ببره! خودم کردم. چه میدونست به اینجاها میکشه؟ فقط اگه بتونی، که میدونم خیلی بعیده، یه آدرسی چیزی ازش برام گیر بیار، یه چیزی دارم که میخوام براش بفرستم.
- زکی! ما رو باش داریم زیر علم کی سینه میزنیم! تو تنهایی یه طویله خری! ببین اینجا چیزخورت نکردن؟
- نه.... فقط اگه پسره رو باز دیدی بهش بگو فلانی معذرت خواست و گفت چارهای نداشته. همین.
- معذرت خواسته همین!! اونهمه پولو تا آخر دنیام نمیتونی جور کنی تحویلش بدی! یارو سند حسابداری و مدارک بانکی هم رو کرده که اون پولا رو اون روز تحویل گرفته!! کجای کاری اخوی! خوشخیال!
- مطمئنم اون اینقدا نامرد نیست. اینا آدمای خوبین خوبم میدونن که نمیتونن این پولو از من بگیرن. این میخواد اینطوری دهن منو صاف کنه که کرده. کمکم آروم میشه بعد میشه باهاش حرف زد.
- چی بگم والا! کاری نداری بیرون؟ آها راستی خبر جدید اینکه اوستات بهم پیغام داده بیای بیرون استخوناتو نرم میکنم. بهتره همون تو بمونی تا آخر!
- خودم باهاش کنار میام. اوستام هر دو روز یه بار اینو گفته هیچوقتم عملیش نکرده اگه نه من الآن باید تو گونی اینوراونور میشدم. یه روزی باهاش حرف میزنم. اما الآن نه. میدونم اعصابش از دستم داغونه! به بابا مامان سلام منو برسون بگو دوسشون دارم. یه جوریم که خراب نشه توجیهشون کن که عزیزدونهشون پسر نوح نیست.
- نه، اونا خیالشون از تو راحته اما بد نگران تو و آیندهتن.
- قربانت، برو دیگه.
- آره باید برم. دیرم شد. چاو!
- چاو و مرض!
سه هفته بعد
- منصور محتشم.
- بعله
- پاشو باباجون مدیریت میخوادت
- مدیریت؟ منو؟ چطور؟
- من چه میدونم یالا! اون بالا دراز کشیده سینجیم میکنه! حاجی رو معطلش کنی خیلی حال نمیکنه ها!!
پایان
پ.نون: اگه سوتی خاصی در امور قانونی و زندان تو قصه دیدید ببخشید دیگه! زیاد درگیر نبودم حال و حوصلهی تحقیق و اینام موجود نبود :)
شاید هیچوقت تصور نکرده باشید که اون روزها چطور برام گذشت. درست مثل یه خواب خوب. وقتی که سر کار بودم دائم توی رؤیاهام با شما بودم. حق با شماست، هیچ قول و قراری غیر از یه نقش دروغی نداشتیم و اگه منطقی توی سرم میگشت باید از خودم میپرسیدم چیِ من شما رو میتونه جذب کنه؟ وقتی همهی جذابیت کاذب منو خودتون ساخته بودید.
هیچوقت بهتون نگفتم اما اون کسی که شما از من ساختید خیلی سوکسه داشت، در حدی که دونفر از بهترین دوستهاتون بهم ابراز علاقه کردن و یه جورهایی پیشنهاد دادن. اون روز که بهم زنگ زدید منیژه مهمونی گرفته توی ویلاشون و از منهم دعوت کرده که حتما باید باشم یادتون میاد؟ پنجشنبهعصری بود اومدین دنبالم. هدف اصلی اون مهمونی شکار من بود متأسفانه. ببخشید یه کم باهاش تند برخورد کردم که آخر شب میگفت میگرنم عود کرده و رفت خوابید. یکی از همکلاسهاتون هم اون روزهایی که گفته بودید عصرها بیام دنبالتون که قشنگ جا بیفتم تو ذهن بچهها، تا شما برسید خلاصه زیاد خودمونی شد. خوب منم خودمو زدم به خنگی که مثلا نفهمیدم منظورت چیه. باید همهچی به عهدهی خودم بود که آدرس بقالیو بهشون میدادم که بیان و با حقیقت برخورد کنن نه با اون عروسک. اگرچه شاید این شکل و قیافه هم یه عروسک باشه. کسی چی میدونه حقیقت من شیطونه یا فرشته. خودمم موندم.
گفتن اینها زیرابزنیه اما تو شرایط فعلی فقط ثبت تاریخ بدون ارزشه. جلسات برنامهریزی نقشهها توی رستوران سنتی محلهی ما جذابترین بود. شبهایی که دوتایی یه گوشه مینشستیم و دیزی میزدیم و ساعتها حرف میزدیم. ماجراجویی! این بهترین اسمی بود که شما می تونستید به مجموعهی اتفاقات اون دوره بدید.
یه بار که از خودتون میگفتید و خونوادهتون، حرفی زدید که منو خیلی درگیر خودش کرد. گفتید منم باید الآن مثل خواهر برادرهام اونور آب بهترین زندگیو میکردم و خوش میگذروندم اما من یه موی تو رو با صدتا از اون فیفی جیجیا عوض نمیکنم. و من به خود گرفتم! شاید قصد شما از تو، من نوعی بود اما آدم دلش میخواد سر خودشو گول بماله.
چند وقت شد؟ زیاد نبود اما برای من یه زندگی کامل بود. تولد، رشد، بلوغ و مرگ.
مرگ من خیلی زود رسید، وقتی که ایمیل پذیرش شما تو دانشگاه نمیدونم چیچی فرنگ به دستتون رسید. اون روز تو پوستتون نمیگنجیدید، مثل یه دختربچهی شاد و سرخوش که به باربی مورد علاقهش رسیده ورجهورجه میکردید و جزئیات داستان رو برام تعریف میکردید.
راستش بعد از فهمیدن اصل ماجرا دیگه چیزی نشنیدم فقط شما رو نگاه میکردم که چطور با هیجان و خوشحالی تعریف میکنید که چی شده، صداها توی گوشم نامفهوم بود و تصاویر. سعی میکردم یه لبخند مسخ قلابی رو صورتم نگه دارم و با سر تأیید کنم و گهگاهی یه خوب؟ یا چه خوب! بگم که همکاری کرده باشم. فقط وقتی که برای اولین و آخرین بار منو بغل کردید و گفتید خیلی خوشحالم از بهت بیرون اومدم.
فرشاد خیلی زود مرد. منم دوستش نداشتم اما تنها کانال ارتباط من و شما بود و باید تحملش میکردم.
وقتی میرفتید هیچکدوم از امانتیهاتون رو پس نگرفتید حتی کارت بانکی و گفتید خودم توضیح میدم. من اینهمه پولو چکار کنم؟ اینها نه خاطرهی خوب منن و نه حقم. اما متشکرم، خیلی.
بیشتر از همه به اون مجسمهی کوچکی که گفتید از یه زن کولی خریدید و گفته برای دفع جن مؤثره علاقمندم. گذاشتمش سر طاقچهی اتاقم. بعد از این هیچ جنی نمیتونه بهم حمله کنه.
راستی اون ور آب دیزی گیر میاد؟ با پیاز مفصل و دوغ محلی. اگه گیر نیاد خیلی خوبه. چون میدونم اونقدر دوست دارید که شاید به اون دلیل یه سر برگردید اینطرفا، شاید توی همون پاتوق قدیمی. شاید منم اونجا باشم...
هیچوقت جرأت نکردم ازتون بپرسم شما که دلتون نمیخواست با اون جوون که هم خوشاخلاقه هم خونوادهدار، هم وضع مالیش خوبه و هم خوشقیافه دوست باشید یا ازدواج کنید، منتظر چی هستید. اما حدس میزنم منتظر کسی بودید که اسمش پسرک نباشه، کسی اونقدر قوی که بشه با تمام وزن بهش تکیه کرد و اونقدر تودار که همیشه یه معما باقی بمونه. دورهزمونهی شاهزادههای اسبسوار سر اومده. شاید اگه یکی اونطوری هم پیدا میشد کلهی اونم میکوبیدید زیر طاق. خوب میتونم تجسم کنم میگفتید بچه فوفول فکر کرده کیه مثلا! شاید من باید میرفتم سواری یاد بگیرم و نقش شاهزادهی ترانسیلوانیا رو بازی کنم براش!
سلام
اول اجازه بدین برای اینکه رؤیاییترین آرزومو ولو برای مدت کوتاهی محقق کردین ازتون تشکر کنم. واقعا تجربهی قشنگی بود که ازش خیلی چیزها یاد گرفتم. بازم متشکرم.
این روزها فرصت زیادی دارم برای اینکه اتفاقات اون روزها رو برای خودم دوبارهسازی کنم و بهشون فکر کنم. میدونید خاطرهها تنها لذتهایی هستند که آدم میتونه برای خودش داشتهباشدشون و مکرر هرقدر که دلش میخواد تکرارشون کنه پیش خودش. قصهی دختر شاه پریون و جوانک روستایی، قصههای شاهزادهها و جادوگرها، همهی قصههای مادربزرگها رو کنار بذاره و شبها فقط با این قصهها خوابش ببره و فرداش با همونها از خواب پاشه. قشنگه نه؟
اون روز که با اون سر و وضع پشت ماشین نشستم و روشنش کردم درست حس میکردم شاهزادهای هستم که سوار بر یه اسب سفید پرنده شدم، شمشیر جواهرنشانم رو حمایل کردم و دارم میرم به جنگ دیو سیاه تا شاهزادهخانوم رؤیاهام رو از چنگش نجات بدم. نمیتونید تجسم کنید که چقدر خوشبخت بودم، چقدر...
یادتون میاد؟ وقتی که از کافیشاپ اومدین بیرون، صورت دوستاتون واقعا دیدنی بود هیچکدوم تا چند ثانیه حرف نمیتونستن بزنن، همه هاج و واج به این مجموعه که منم یکی از اونها بودن زل زده بودن و خشکشون زده بود. ماشین، لباسها، عینک آفتابی، ساعت و من!
چه دنیاییه واقعا! مثل اینکه "من" بیارزشترین جزء این مجموعه بود چون اگه هرکدوم از اونا منو پشت دخل بقالی میدیدن باهام مثل یک "چیز" برخورد میکردن، مثل هرکدوم از جنسهای بنجل بقالی کوچیک ما. اما اونجا شده بودم بخشی از یه شکوه بیهمتا.
یادتونه؟ وقتی که منو به اسم فرشاد معرفی کردید و همه اومدن با احترام باهام دست دادن و من نمیتونستم لرزش دستم رو ازشون پنهون کنم؟ راستی مگه منصور چه عیبی داشت که باید فرشاد سناریوی شما باشم؟ بعد که فکر میکردم فهمیدم چرا. چون همهی من اونجا دروغ بود چه رسد به اسم و رسمم.
وقتی داشتیم با هم وارد اون نمایشگاه میشدیم که همیشه برام داخل شدن بهش هم یه رؤیا بود کمکم خود جعلیم رو باورش کردم و توی اون قالب جا افتادم. کنترل عروسک خیمهشببازیی که دونفری خلقش کردیم رو به دست گرفتم و توی ذهنم سناریو رو بازخوانی کردم. همهچیز روی حساب پیش میرفت و من برق موفقیت رو توی چشماتون میخوندم. وقتی که مستقیم رفتید طرف اون طفل معصوم که گوشهی نمایشگاه مثل مجسمه ایستاده بود.
وقتی باهاش دست میدادم حس غریبی از دستم به تنم سرایت میکرد. اون نه تنها دیو سیاه قصه نبود بلکه مثل یه آهوی فراری تیر خورده بود که شکارچی بالای سرش رسیده. معرفی من بهش درست مثل تیر خلاصی بود که مستقیم به قفسهی سینهش شلیک شده باشه.
خودم رو میدیدم اگر در یک خانوادهی پولدار به دنیا اومده باشم. اون شب که میخوابیدم به خودم میگفتم اگه من توی اون خانواده به دنیا میاومدم حتما اسمم فرشاد بود و دیگه اون سر و صورت یه دروغ نبود، اگه شما رو میدیدم حتم اون کارهاییو میکردم که اون کرد و توی اون لحظه خودم رو میدیدم که به زانو در اومده و کاخ آرزوهایی که شب و روز برای خودش میساخته و میآراسته رو سرش خراب شده. خودم رو میدیدم. چندین بار با خودم عهد کردم که برم و همهچیز رو بهش بگم اما باز میدیدم که شما برام از خودم مهمترید. چه فرقی میکنه خودم واقعی یا خودمی که توی اون نمایشگاه گرفتار شده بود و با یه تلنگر شکست.
در مورد اتومبیلهایی که فقط تونسته بودم با لمس کاغذ مجلات بهشون دست بزنم ازش سؤال میکردم و اون طوطیوار بهم اطلاعات میداد. تورک موتور این مدل چقده؟ سیستم تعلیق مدل امسال از پارسالش بهتر شده، کامپیوتر اینها به راحتی رانندهی خواب رو از بیدار تشخیص میده و کنترل اتومبیل رو به دست میگیره و کلی خاطرات دروغی که من توی نقدهای اینترنتی خونده بودم و حفظشون بودم به عنوان یه سرگرمی بچگانه! نقشم رو به خوبی بازی کردم و هر لحظه لبخند رضایت رو روی لبهاتون میدیدم.
از جهتی شما هم تقصیری ندارید. بهتون حق میدم که من شاگرد بقال و من همکلاس و هر من دیگری رو نخواهید. دنیای غریبیست چرا ایدهآل آدمها همگرا نمیشود؟
وقتی خوش و موفق همهچیز تموم شد و من داشتم ماشین رو تحویلتون میدادم گفتید تو بهترینی! یادتون میاد؟ و من خوشبختترین آدم روی زمین بودم. حاضر نبودم جام رو با بیلگیتس عوض کنم حتی!
نمیدونم چرا دارم اینها رو براتون مینویسم با اونکه تقریبا مطمئنم هیچوقت نخواهید خوند اما از ننوشتنم بهتره. نمیتونم همهشون رو توی دلم حبس کنم.
- سلام
- سلام بفرمائید
- خوبی؟ خرید مریدا رو کردی؟
- شمایین خانوم؟ سلام بله یه چیزایی گرفتم میخواین ببینین؟
- آره عصر میام میبینم. آرایشگاه چی؟
- اوف چه خبر بود اونجا!!! اینا دیوونهن! رفتم تو آرایشگاه عین سالن مد! یه تیپای اجقوجقی نشسته بودن که بیا و ببین، انگار میخوان شب برن پارتی! اول رفتم پیش مسئولشون تو دفترش، یه کاتالوگ گذاشت جلوم یه دفتر دویستبرگ! تمام عکس مدلها و هنرپیشهها که بیا انتخاب کن. ما که گفتیم حالیمون نمیشه خودت بگو! یه ربع دور سر من چرخید با یه برس افتاد تو سر من هی از این طرف هی از اون طرف انگار میخواد از روم نقاشی بکشه! بعد یه اسم فرنگی عجیب برد و گفت عالی میشی. بعد یکی از اون عکسا رو آورد نشونم داد. بهش گفتم اینشکلی میشم؟ گفت بهتر! این که ژولیدهس! به شرط اینکه هر صبح از این ژلهای ما استفاده کنی و برس مارک فلان و سشوار اله و چیچی بله رو استفاده کنی منم بهت آموزش بدم. تو دلم بهش خندیدم و گفتم به همین خیال باش! خلاصهش ما رو برد زیر دوش و تیغ و گیره. دردسرتون ندم آخرش بهم گفت اصلاح هم میخوای؟ منم ببو گفتم آره یه دستی تو صورتم ببر دیدم موچین و تیغ برداشت صاف اومد وسط ابروام! یه دادی سرش کشیدم و دستمو کوبیدم وسط سینهش که همه اونجا سکتهی ناقص زدن!!!! :)
ـ ها ها ها!! نذاشتی ابروهاتو درس کنه؟
- نهههههه!! ما یه عمری میخوایم تو این محله زندگی کنیم!
- خوب کاری کردی :) حالا عصر میبینم. چیزاییو که خریدی بیار ببینم. فعلا.
- چشم خدافظ.
دم غروب دختر مقابل بقالی بوق میزند و پسر با چند کیسهی خرید بزرگ میآید.
- سلام بیار ببینم چی داری.
- سلام بفرمائید.
- نه سلیقهت بدک هم نیست. از کجا گرفتی؟
- ممنون. با یکی از دوستام که سرش در میومد رفتیم جایی که میشناخت. قیمتهاش هم به نسبت پاساژای لوکس خیلی بهتر بود. یه جورایی پخش کنندهن.
- خوبه چقدری تو گوش حساب ما زدی؟
- خجالت میکشم، حدود یک. البته کمتر از یک.
- این حدودا که میشد. بدم نزده سرتو. روهمرفته جمعت تودلبرو شده.
- ......
پسر رنگ عوض میکند و با دستهی کیسهی خرید مشغول بازی میشود.
- ببین رانندگیت چطوره؟
- به از شما نباشه طوری نیست.
- آخه میخوام یه ماشین لوکس بندازم زیر پات نزنی درب و داغونش کنی. یه آئودی مامانه. فردا بعد از ظهر میام پارکش میکنم اینجا. با سر و وضع تکمیل سوار میشی، یه اودکلن ملایم هم میزنی میای به این آدرس. من و دوستام تو کافیشاپیم. البته قبلش با اساماس بهت اوکی نهایی رو میدم. اونجا فقط باید خیلی ریلکس برخورد کنی و احترامات فائقه رو هم بذار برا وقتی تنهاییم. اونجا نامزد منی اوکی؟
- بله چشم.
- یه بنگاه اتومبیل بزرگ اون روبرو هست که وقتی رسیدی زنگ میزنی به من ما میایم بیرون که مثلا بریم بچهها رو بگردونیم و اینا. این وسط ماشینها چشمتو میگیرن و میگی بریم این تو ماشینا رو ببینیم. طرف پسر نمایشگاهداره و اون ساعت معمولا پیش باباش نشسته. با هم میریم تو و یه چرخی تو ماشینا میزنیم و من تو رو به اون معرفی میکنم و تمام. گرفتی؟
- بله خوبه. موافقم.
- دستوپاتو گم نمیکنیا! یه آرامبخش بخور که ریلکس باشی. تو نمایشگاه هم اظهار نظر عجیبغریب نمیکنی. فقط تماشا میکنی.
- خیالتون راحت باشه خانوم! من خورهی ماشینم. همهی ماشینا رو فوت آبم! همچین میپیچونمش فکش بره زیر چرخ ماشیناش!
- جدی؟ ببینیم و تعریف کنیم.
- خانوم..... اونجا اگه لازم شد چی صداتون کنم؟
-........ استثناءا میتونی بگی عزیزم
پسر زیر لب زمزمه میکند عزیزم.......
با پیچگوشتی و چکش افتاده بود به جان یک حلب بزرگ خیارشور که درش را بردارد و عرق از سر و رویش راه افتاده بود.
-لعنتی چقدرم سرتقه! باز شو دیگه لامصب...... هرچی حلبش محکمه خیاراش مثه...... اَه.....
و چکش را با تمام قدرت کوبید روی شستش و ته پیچگوشتی. ابزارها را با نفرت پرت کرد، شستش را در مشت گرفت و با صورتی در هم رفته و خشمگین بلند شد که در جای خود خشکش زد. خواب میدید یا سراب، نمیدانست.
کسی را که هر شب به خواب میدید وسط بقالی ایستاده بود و حرکات او را با دقت نگاه میکرد. دختری نسبتا بلندقد و باریکاندام و خوشصورت بود از طبقهی مرفه. در خانهی بزرگی که دو کوچه با مغازه فاصله داشت ساکن بود و احتمالا دانشجوی پزشکی یا یک رشتهی وابسته بود، روپوش سفیدی در دستش دیده بود. صبحها که سر کار میرفت او را در کوچه میدید که عازم است.
در خیالاتش او را مجسم میکرد و میستود. آدم بلندپروازی نبود که خود را در کنارش تجسم کند اما همیشه او را بهترین میدانست. میدانست که خانوادهای اصیل و متمول دارد و همین.
- بفرمایین.
- میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
- خوا خواهش میکنم، حتما.
- میشه نامزد من باشی؟
- بله؟ چی فرمودین؟؟؟؟
انگار ضربهی چکش علاوه بر شست بر مغزش فرود آمده بود و نمیتوانست تصور کند که الههی آرزوهایش چنین سؤالی از او کرده باشد. او که حتی برای خرید روغنزیتون هم به مغازهشان نیامده بود از او تقاضای ازدواج میکرد.
- ببین من یه مشکل دارم، داستانش مفصله اما الآن احتیاج دارم یکیو بپیچونم خیال کنه نامزد دارم. میشه خواهش کنم این نقشو برام بازی کنی؟ حاضرم هزینهشو هم بدم.
- مـ ... مــن؟ بـ بله، چطــ چطور؟ یـ یعنی من باید....
درد دستش را فراموش کرد. اطرافش را نگاه کرد و به سر و ریخت خودش نگاهش انداخت.
- واقعا؟
- بله واقعا. البته اگه نمیتونی اجباری نیست. میتونم از کس دیگهای خواهش کنم اما به نظرم توی شرایطی که من دارم تو از همه مناسبتر باشی. کی تعطیل میکنی؟
- الآن، همین الآن میتونم ببندم. البته هنوز یه ساعتی باید باز باشم اما میتونم یه بهانهای برا آقاشکری بیارم. یه کم اگه اجازه بدین....
و شروع کرد به سرعت سر و سامانی به دخل دادن. چراغها را خاموش کرد، در را قفل کرد، کرکره را پایین کشید و آماده شد.
دختر در سانتافهی دودی آن طرف خیابان منتظر بود. به طرفش دوید و سوار شد. دختر استارت زد و اتومبیل را به آرامی به راه انداخت. موزیک ملایمی در جریان بود. پسر خودش را ننگ محیط اطرافش میدانست و حس میکرد یک لکهی بدقواره روی صندلی شاگرد است. انگشتانش را در هم قفل کرده بود و به بینهایت روبرو چشم دوخته بود. بعد از یکی دو کوچه و خیابان، دختر به حرف آمد.
- اسم من شبنمه.
- خیلی خوشوقتم منم منصورم.
- آره میشناسمت معمولا قد کوچهمون میبینمت. بچه که بودیم با دوستامون آمار همهی پسرای منطقه رو داشتیم. تو جزو بچه مثبتایی بودی که هیچکدوممون خاطرهی خاصی ازت نداشتیم. به خاطر همین تودار و ناشناس بودنت به نظرم آدم مناسبی اومدی. در ضمن... ظاهرت هم خوبه و اگه بخوای خوب میتونی نقش نامزد منو بازی کنی.
- شما لطف دارید.
- ببین توی همدورهایهای من یه پسره هست که بچهی خوبیم هست اما بدجور پیلهم شده و هرچی عذر و بهونه براش میارم از خر شیطون پیاده نمیشه. برا همینه که...
- خانوم اگه اجازه بدین یه زهر چشمی ازش میگیرم که...
- نه!!! نه اونجوری! فقط میخوام دست از سرم برداره و شاید بقیهی پسرا هم اینطوری حساب کار خودشونو بکنن. هرچی با دوستهام جلو روش حرف نامزدمو میزنم، حلقه دستم میکن باور نمیکنه. میخوام اینجوری متقاعد بشه و بیخیال شه.
- چشم من در خدمتم.
- مرسی. این کارتو داشته باش.
و یک کارت بانکی را از کیف پولش در میآورد و به او میدهد.
- رمزش هست 1386. میدونم که ازش سوء استفاده نمیکنی. برو برای خودت یکی دو دست لباس آبرومند بخر. مارکدار باشه. کفش هم همینطور. ببین من نامزد سوسول دوس ندارم سنگین باشه. دست کن توی داشبورد اون عینک آفتابی و ساعتو هم بردار. البته اینا امانتیه بعد ازت پسشون میگیرم. مال خودم نیست. از کشوی داداشم بلندشون کردم!
و لبخند شیطنتآمیزی بر لبش مینشیند. پسر داشبورد را باز میکند و عینک و ساعت را میپوشد.
- ببخشید اخوی ناراحت نمیشن؟
- نه طوری نیست، ایران نیست، این سالام بر نمیگرده خیالت جمع. آها این آرایشگاهو میبینی؟ یه سری اینجا هم برو و این مدل املی مو رو عوضش کن. بذار خودش یه مدل جالب برات طرح بده فقط سفارش کن جلف نباشه.
- بله چشم.
- فردا یا پسفردا باهات تماس میگیرم. موبایل داری؟
پسر به زحمت موبایلش را از جیب شلوار جینش در میآورد و به سمت دختر دراز میکند.
- بفرمائید میخواین زنگ بزنین؟
دختر با لبخند دست پسرک را رد میکند.
- نه جان من! شمارهشو میخوام باهات تماس بگیرم. این چیه؟ مال بابابزرگت بوده؟ جهنم! یه موبایلم برا خودت بخر. هرچی خودت دوست داشتی اما از این بنجلا نباشه.
- بله حتما.
دختر سراپای پسر را خوب برانداز میکند.
- دیگه دیگه..... نباید مشکلی بمونه. اوکی فردا یا پسفردا باهات تماس میگیرم. شمارهت!
پسر شماره تلفنش را میگوید و دختر وارد میکند.
- لطفا سر و صدای قضیه رو در نیار. مهمترین دلیلی که از تو خواهش کردم همین سیکرت موندن داستانه. دیگه سفارش نمیکنم. سر و ریختت باید کاملا غلطانداز باشه و زبون چفت!
- نگران نباشید شبنم خانوم نخوردیم نون گندم دیدیم که دست مردم.
- لطفا بهم نگو شبنم خانوم! من این اسمو دوست ندارم.
- پس چی؟
- هرچی! این اسمو که خودم سر خودم نذاشتم از منم سؤال نکردن اونوقت. دوسش ندارم. تو شناسنامهم نوشته شبنم خضری اما هنوز بعد از بیست و چهار سال بهش عادت نکردم.
- شقایق خوبه؟
- نه آدم یاد قایق میافته! یه اسم دیگه.... اصلا مگه دلیلی داره صدام کنی؟
- خوب نه. نمیدونم.
- خوبه، حالام بپر پایین که خیلی کار داری.
پسر خداحافظی سریعی میکند و پیاده میشود و اتومبیل با شتاب زیاد از جلویش ناپدید میشود.
همهچیز مثل خواب و خیال گذشت و تنها دلیلی که قانعش میکرد، یک عینک بود، یک ساعت بسیار شیک با مارکی که هرگز ندیده بود و یک کارت بانکی.
پ.نون: همینطوری!
دیوانه غرق خاکستر، هیزم نیمسوخته آتشدان را در آغوش گرفتهبود و مدهوش.
سالها فریفتهی پیچ و تاب سحرآمیز شعله بود و در آرزوی وصل میسوخت.
تا اینکه یک شب....