بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

کجا بودی؟


خوب قول دادم باید عمل کنم!!


این یه همنوشته با موضوع کاملا آزاد! اجتماعی، طنز، تراژیک، عشقی، جنگی، مامان‌بازی! هرکی هرجور طالبه می‌تونه شرکت کنه.


سوژه‌ای طبعا ندارم فقط یه فصل ابتدائی باشه فصل مشترکمون. یه نفر هست که خیلی منتظره و بی‌صبرانه داره بالا و پایین می‌ره و رو ساعتش احیانا نگاه می‌کنه تا اینکه دری باز می‌شه یا کسی که منتظرشه بالاخره سر می‌رسه.


نفر اول می‌پره طرفش و می‌گه: ...............


دو نفر می‌تونن هر جنسیتی هر ملیتی و هر سنی داشته باشن. محل هم آزاد موضوع هم آزاد! ببینین چه اتفاقی قراره بیفته.



اخطار کم کاری!!!


ماه، یه نفر، قزن، روشن، نوشا، مهتاب و همه بر و بچه های دست به قلم بعد که پست عوض شد خودتون غصه میخورین به همنوشت نرسیدین! از من گفتن ؛)





فرفری:

وقتی منتظری وقتی منتظر کسی هستی... اون نمیاد...
"یه نفر هست که خیلی منتظره و بی‌صبرانه داره بالا و پایین می‌ره و رو ساعتش احیانا نگاه می‌کنه تا اینکه دری باز می‌شه" در باز میشه ولی اونی که تو منتظرش هستی نیست!





پ.نون :

بی‌قرار کنار خیابان بالا و پایین می‌رود. نگران است مرتب به انتهای خیابان چشم می‌دوزد و ساعتش را چک می‌کند. حدود ربع ساعت یا بیشتر معطل می‌شود تا از دور می‌بیند که می‌آید. به استقبالش می‌رود تا به هم می‌رسند.


+ چی شد؟

- خوب شد.

+ جدی؟ تموم؟

- آره خیالت جمع! کاریو که به من سپردی مگه می‌شه درست نشه؟

+ تعریف کن، مردم از بس حرص خوردم.

- بیا حالا یه قهوه‌ای بزنیم برات می‌گم.


وارد کافی‌شاپ می‌شوند و یک میز دنج گوشه را هدف می‌گیرند.


+ همه‌شونو کشتی؟

- آره اما اصلا راحت نبود. خیلی حرفه‌ای بودن.

+ معلومه! اگه نبودن که مزاحم تو نمی‌شدم.

- اختیار داری آق‌داریوش، ما اینیم.

+ چنتا بودن؟ چطوری کلکشونو کندی؟

- شیشتا، نه پنجتا، یکیشون خیلی ناشی بود اونقدر که از پشت با چاقو زدمش اصلا حالیش نشد یکی تو خطشه.

+ ای‌ول، مرتضی رو چطور زدی؟ همه‌ش فکریم چطوری تونستی حریف اون و محمود شی.

- اوفففف وحشتناک، راستش شانس آوردم از یه جایی! مگه می‌شد شکارش کرد؟ همیشه تو هشتا سوراخ قایم بود. متأسفانه رامینو عباسو سرتیر زد خودش!

+ وای خدا تعریف کن دیگه دل تو دلم نیست.

- نقطه‌ضعفشو پرسیده بودم. می‌دونستم مسیرش از پشت درختای بیرون شهره. مطمئن بود کسی نمی‌دونه. منم رفتم بالای منبع آبی که همون بغل هست. دیدیش که.

+ آره، ای ناکس رفتی اونجا پناه گرفتی؟

- اوهوم! به آرمین گفتم محله کناریشو شلوغ کنه خودم همون اولا پریدم رفتم اونجا پناه گرفتم یه دونه تیرم نزدم

+ بابا حرفه‌ای خوب! اسلحه‌ت چی بود؟ 

- اسنایپر . خیلی روش کار کردم تک تیر مخو می‌زنم.

+ خوب خوب بعد چی شد؟

- خیلی طول کشید ولی انصافا دم آرمین گرم حسابی منطقه‌رو به آتیش کشید. تمام پشت‌بومای منطقه رو زد از هر جا هم کلی شلیک کرد جوری که اونا مطمئن شدن ما بیسمون اونجاست انقده کشش داد و جابجا شد که مرتضی رفت تو تکنیک خودش اومد منطقه رو دور بزنه که مثلا از پشت ماها در بیاد صاف اومد تو تله من. منم معطلش نکردم تک‌تیر نفله‌ش کردم.

+ ای‌ول بزن قدش. تا اینا باشن!! محمود چی؟

- کار اون دیگه خیلی سخت نبود. مرتضی که خورد اون روحیه‌شو باخت رفت که کارو یه‌سره کنه منم از قبل یکی از بچه‌ها رو کاشته بودم کنار میدونه وارد که شد یه خشاب کامل تو هیکلش خالی کرد و تمام!

+ هورا!!! یعنی گل‌کاشتی. یعنی روشونو کم کردی، آخرشی. پنجشنبه چکاره‌ای؟

- ما در خدمتیم.

+ دمت گرم عصر پنجشنبه ساعت چارپنج باهاشون قرار داریم بریم گیم‌نت. منم دیگه امتحانامو دادم می‌خوایم بریم یه داد دلی بدیم. بیا که خیلی دلم می‌خواد باهات هم‌تیم بشیم بترکونیم. خیلی دلم می‌خواد این مرتضی ادعا رو بعد از این جریان ببینمش.

- میام عزیز! فقط بهش تیکه ننداز، چون خیلی کنف شده، دلسرد می‌شه.

+ هه! بذا تو کفِش بمونه. چقدر اینا اون دفعه‌ای بهمون تیکه انداختن!


و بعد بچه‌ها کیف مدرسه‌شان را به کولشان انداختند و از در کافی‌شاپ خندان و شاد خارج شدند.

;)




اقلیما :

دل توی دلم نیست.آدمها انگار که دور تند یک فیلم هستند به سرعت از مقابلم رد می شوند.چند دقیقه یکبار صدای خانمی می پیچد توی سالن و چیزهایی می گویند.خیره می شوم به صفحه روبرویی بالای سرم که اعداد تند تند رویش جابه جا می شوند و هر از گاهی ثابت روی چند عدد می ماند.گلویم می سوزد.کف دستهایم عرق کرده است و حالا انگار یک کوه سنگین را گذاشته اند روی شانه هایم که دیگر پاهایم توان ایستادن ندارند.
می نشینم.
مسعود و سارا آن طرف تر نشسته اند.سارا دسته گل ارکیده اش را گذاشته روی پاهایش.سرم را می چرخانم و نرگس ها را از روی صندلی کناری برمیدارم،بو می کنم و زیرلب می گویم:مهتاب.
باز بلند می شوم.آرام نیستم.چشمهایم را می بندم و مهتاب را می بینم با چشمهای عسلی و موهای فندقی کوتاهش با انگشت های بلند و کشیده اش که می کرد توی موهایم و بعد می کشید روی گونه هایم.یکدفعه مسعود می زند روی شانه هایم.چشمم را باز می کنم. می گوید:پروازش نشست.یخ می کنم.به چشمهای آرام مسعود نگاه می کنم.می خندد و می گوید:مرد گنده خجالت بکش!چرا اینطوری شدی؟بعد آرام روبه جلو فشارم می دهد و مطمئن می گوید:برو.
مهتاب اشک می ریخت.صورتش را برگرداند و گفت:برو!و حالا شش سال است که ندیدمش...
می روم.
یک دختر و پسر جوان جلوتر از بقیه می آیند.یکدفعه دختر با خوشحالی می پرد هوا و دستش را برای کسی بین جمعیت تکان می دهد.پسر فقط لبخند می زند.بعدش چند نفر دیگر...یکدفعه می بینمش.دلم می لرزد.یاسی پوشیده با یک شال سفید.هنوز همانطور لاغر است.نگاهم سر می خورد از بالا روی دستهایش و بعد یکدفعه نفسم انگار به شماره می افتد.یک دختر بچه شیرین،انگار خود مهتاب،دارد پا به پایش می آید.موهایش را از پشت بسته و دامن صورتی اش توی هوا موج می خورد.توی دست چپ یک عروسک است و دارد می خندد.یکدفعه از خودم بدم می آید.از بهار.از اصالت خانوادگی خاندان بزرگمهر.راه می افتم طرف در خروجی.مهتاب خم شده است و دارد موهای عسل را می بندد.چقدر دلم می خواهد عسل را بغل کنم.بو کنم.ببوسم.می روم پشت سرش و صدا می زنم:مهتاب.
مطمئن نیستم بشناسدم.هیچ عکس العملی نشان نمی دهد.باز می گویم:مهتاب.این بار دست عسل را محکم می گیرد و انگار می خواهد فرار کند که می ایستم روبه رویش.حق دارد که نخواهدببیندم.نگاهش می کنم.مثل آب.پاک و زلال و جاری.
مهتاب گفت:تا کی دوستم داری؟گفتم تا هروقت نفس می کشم.بعد دستش را گرفتم و بردم توی آب و گفتم:زاینده رود که نباشه اصفهان نفس نمی کشه.مهتاب که نباشه،امیر.و مهتاب خندید...
خیره می شوم به مهتاب و یک نفس عمیق می کشم.بعد نگاهم سر می خورد روی عسل.مهتاب انگار که ترسیده است دست عسل را محکم تر می گیرد.چشمهای عسلی،لب های کوچک و صورتی،صورت گرد و سفید و یکدست.محکم بغلش می کنم.خیره می شوم توی چشمهایش.معصوم،پاک و زلال.می خندم و می گویم:عسل.
مامان محکم زد توی گوشم و گفت:فقط بهار.اصالت خانوادگی خاندان بزرگمهر شوخی نیست.بفهم!مهتاب سال پنجم پزشکی بود و من ترم سوم ارشد مهندسی...
مهتاب دست عسل را می کشد و تند راه می افتد.بلند می شوم و دنبالش می دوم.کیفش را می گیرم.می ایستد.نرگس ها را می گیرم روبه رویش.می گویم:هنوزم نرگس دوست داری؟سرش را می اندازد پایین.فوری می گوید:چرا برگشتی؟عسل...عسل بچه ی تو نیست و آه می کشد.
بابا که تصادف کرد،گفتم:آهِ مهتاب.بهار که روبه رویم ایستاد و گفت:طلاق،گفتم:آهِ مهتاب.اخراج که شدم،گفتم:آهِ مهتاب.مامان که سرطان گرفت و مرد،گفتم:آهِ مهتاب.یک ماه پیش که برگشتم اصفهان و مسعود گفت بچه دارم،گفتم:آه!مهتاب...
از من می ترسد،بدش می آید،نمی خواهدم،حق دارد!اینها را به مسعود می گویم.ولی حق نداشت نگوید بچه دارم.و بعد چشمهایم می سوزد.مسعود عصبانی می گوید:می ترسید.می فهمی؟می ترسید عسل را هم پس بگیرند،همانطوری که تو را...تو که رفتی مهتاب مرد.عسل که اومد مهتاب باز نفس کشید.بعد داد می زند و می گوید:اگر بهار طلاق نگرفته بود باز هم بر می گشتی؟اصلا یادت بود که مهتاب هم هست؟که زن داشتی؟
می گویم:غلط کردم.مهتاب نگاهم نمی کند.
وقتی هم گفتم:می خواهم طلاقش بدهم و بهار را بگیرم،نگاهم نکرد.اینقدر مامان توی گوشم خوانده بود که ایستادم روبه رویش و گفتم:تمام...مهتاب تازه تخصص قبول شده بود....برگشتم تهران.مسعود گفت:مهتاب هم رفت کانادا...
چانه اش می لرزد.شبیه وقتهایی که می خواست گریه کند.رنگش پریده.احساس لرزش خفیفی در همه ی بدنش می کنم.از روی مانتو بازویش را می گیرم و می گویم:نترس.فوری دستش را بیرون می کشد.این بار با التماس توی چشم هایم  نگاه می کند و می گوید:کاری به عسل نداشته باش.
از انقلاب که می پیچم توی چهارباغ و آرام آرام می رسم به کتابفروشی مسعود.مسعود هنوز هم ته مغازه نشسته است.من را که دید آرام گفت:کاری به مهتاب نداشته باش...گفتم:بهار طلاق گرفته...چند لحظه مکث کرد و گفت:بچه دارم.عسل.
مهتاب بیقرار دورو برش را نگاه می کند.می گویم:بهار طلاق گرفته.مات نگاهم می کند.نگاهش نه خوشحال است،نه تنفر دارد و نه خشم...
لبهایش خشک شده است و رنگش سفیدتر از حد معمولی ست.دارم فکر می کنم الان مهتاب رسوب می کند روی زمین که مسعود و سارا می آیند.عسل با خوشحالی می پرد توی بغل مسعود و سارا مهتاب را بغل می کند...
یکدفعه اشکهای مهتاب انگار بار سنگینی باشند که دیگر توان نگه داشتن شان را ندارد از چشمهایش می زنند بیرون...


پ.نون : دمت گرم!! معرکه بود. کار خوب طولانیتر بهتر! لازم نبود اینهمه دست‌به عصا بنویسی من که سانسور نمی‌کنم :) ممنون اقلیما.





غواص کاشف! :

# به به.. چه عجب! بالاخره چشممون به جمال بی مثالت روشن شد!!! چرا پس اینقد دیر؟؟! من که چشمم به راه سفید شد... بابا مثلا قراری... قولی... بدقولی ای... میدونی یه ساعته نشستم تا بیای؟ نه گوشیت در دسترسه نه خودت...! مثلا آدمما! بخدا هویج نیستم که تحویل نمیگیری...
- بابا یه لحظه مجال نفس کشیدن هم به خودت بده! خفه میشی اینقد بی هوا حرف میزنی... دو دقه زبون به کام بگیر تا بگم!
# بیا اینم زبونم تو کام! حالا بگو.. فقط دعا کن که حرفت مقبول باشه وگرنه تو میشی هدهد و من میشم تهدید سلیمان! 
- اووووه کی میره اینهمه رارو!! ببند اون گاله  بدمصبو!
از شرکت که زدم بیرون حالم خوش نبود.. بس که زل زده بودم به مونیتور چشام چپ و چوله شده بود! عجیب بود امرو اطاقم خیلی خالی بود! نه ارباب رجوعی نه همکاری!خسته شدم! مرخصی رو از طریق سیستم رد کردم! داشتم میومدم طرف تو که دیدم آگهی فوتم رو در و دیوار خورده! گفتم با این چشای چپ و چولم حتمی خطا رفتم!!! یوخده که رفتم جلوتر و دقت کردم دیدم نه عکس خودمه دم شرکت! تاریخو دیدم شاخ دراوردم!! امروز...! هی رفتمو اومدم که سر در بیارم نشد! گفتم یعنی کی این شوخی کثیفو با من کرده؟ رفتم حراست... دیدم چه همهمه ایه! هی گفتم سلام پناهی ببین .. میدونی کی این اعلامیه رو زده رو دیوارا؟ دیدم تحویل نمیگیره! دیرمم شده بود ولی حرص داشت منو میکشت! عاقبت هم به نتیجه نرسیده از ترس حرفای تو ول کردم و اومدم! واقعا نمیدونم تو اون خراب شده چی میگذره!
.
.
و من مانده بودم که به اویی که از دنیایی که به آن وارد شده بود خبر نداشت، چه بگویم! ما هردو در تصادف جاده به دره سرنگون شدیم و او چندی پس از من بعد اغمایی 3روزه به این دنیا رهسپار شده بود!!! آیا برایش تهدید سلیمان باشم؟! 
ترجیح دادم ناگهان غیب شوم تا جریان را به او بفهمانم! آخر خودم هنوز درشوک هستم...


پ.نون : بابا سوژه!!!!




تو :

چیزی نمیگه. آروم میره روی تخت میخوابه...





دختر رعیت :

یه ذره شو تغییر میدم...من اصلا منتظر کسی نیستم و با عجله میخوام برم بیرون تا یک کار مهم انجام بدم که یکهوو... یکی از در وارد میشه  که حالم ازش به هم میخوره و شروع میکنه به احوالپرسی و بعد هم شروع میکنه به حرف زدن و غیر قابل تحمل تر از اون شروع میکنه به فوزولی کردن...دلم میخواد اول اونو خفه کنم و بعد خودمو ...هی اینپا اون پا میکنم...با انگشتر و جیب و هرچی دارم  ور میرم که حرفش تموم بشه و بره اما خودشو دعوت میکنه به یک استکان چای...و من هم که باهاش رودرواسی دارم مجبورم ازش پذیرایی کنم...و در  پایان به کارم نمیرسم و بدبخت میشم!





همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


ب.ا


یاد گرفتم:


اینکه قضاوت یک نفر بسیار بسیار شخصیه. همونطور که دوستانی که لطف کردن و نظرشون رو برام فرستادن هر کدوم یه تصویر متفاوت رو توی ذهنشون داشتن. البته دیدیم همه‌ی دوستان در یه نقاطی با هم متفق‌الرأی بودن و در زوایایی کاملا مختلف. اما در مجموع کاراکتر ساخته‌شده از بهزاد بسیار مختلف بود. این تصویر برای اشخاصی که همدیگه رو روزمره هم می‌بینن مختلفه چه رسد به کاراکتری که از یه تعداد تکست بر میاد.


شاید بشه گفت هر آدم به تعداد آدمهایی که باهاشون به نوعی در تماسه شخصیت مختلف داره و یک شخصیت عینی! چی گفتم :)


در هر صورت از همه‌تون متشکرم. بعد از چندتا هم‌نوشت که فقط خودم بودم و حوضم این یه پست همگانی بود که از این لحاظ می‌شه گفت موفق عمل کرده.


این پست رو به شکل یه تحقیق روان‌شناختی ببینیم و  نه چیز بیشتر.




بعضی وقتها با خودم فکر می‌کنم آیا از دیدن قلم و نوشتار کسی می‌شه به درونیات واقعیش پی برد؟ آیا برای مثال کسانی که وبلاگهای مختلفی می‌خونن می‌تونن بدونن که این آدم چه جور لباس می‌پوشه یا توی محل زندگیش چطور رفتار می‌کنه؟ یا حتی مشکلتر کسانی که فقط کامنت می‌ذارن و رد می‌شن بالاخره به نحوی دارن خودشونو توی نوشته‌هاشون معرفی می‌کنن. واقعا کار ساده‌ای نیست. 


بعضا آدمها خیلی خودشون هستن و بعضا سعی می‌کنن کسی باشن که دوست دارن باشن. حتی بعضیا واقعا دو نفرن. یعنی توی محیط مجازی خودشونن اما این خود خودشون با دنیای واقعیشون کاملا مختلفه.


هوس کردم یه امتحانی بکنم. اینجا یه نفر هست که برای این امتحان خیلی مناسبه و سبک خاصی هم توی نگارشش هست. مطمئنم که حرفی نداره در موردش حرفی زده بشه. دوستمون بهزادخان امیرملک یا ب.ا یا بدون اسم برای کسانی که از وبلاگهای قبل با من بودن. 


وقتی کامنتهاشو نگاه می‌کنین به نظرتون میاد کسی که اینو نوشته چه‌جور آدمیه. چه‌ اخلاقی داره چه‌ شکل و قیافه‌ای داره و کلا تصویری که از دوستمون با خوندن نقطه‌نظراتش تو ذهنتون ساخته می‌شه چیه.


هرکس علاقمند بود شرکت کنه و نگران نباشین که با یه حدس اشتباه ممکنه اشکالی پیش بیاد. حدسه دیگه. 


اینطوری معلوم می‌شه که از چندتا نوشته آیا همه‌ی نظرها به یه نقطه همگرا می‌شه یا اینکه ممکنه آدمهای مختلف برحسب سلائق و خصوصیات فردیشون برداشتهای کاملا متفاوتی داشته باشن. 


توی این هم‌نوشت من اظهارنظر نمی‌کنم چون شخصا بهزاد رو می‌شناسم. بنا داریم که از روی نوشته‌ها نتیجه بگیریم نه از روی دیده‌ها! :)


امتحان می‌کنیم! نگران نباشید و راحت اظهار نظر کنید.




وکیل‌الرعایا:

چیز هایی که از کامنت هاش متوجه شدم اینها بودند :
معمولا سعی میکنه طوری وانمود کنه که انگار چیزی رو جدی نمیگیره . اما یه چند باری از دستش در رفته و علی رغم میلش ، در انتخاب کلماتش ، بیراهه رفته و کاملا مشخصه که موضوع براش مهم بوده.
از وقتی که اسمش رو به ب.ا تغییر داده ، تغییر محسوسی هم در نوع کامنت هاش دیده میشه . که این هم باز ، گفته ی من رو در بند بالا ، تایید میکنه . به طور کلی ، باز داری زیادی در بروز خودواقعی ش داره و این مسئله نشون دهنده ی آشفتگی های درونی ش هست . یعنی در زندگی روزمره ش ، جوری عمل میکنه که ایده آلش نیست ولی نمی دونه هم که چطوری عمل کنه ، ایده آلشه ؟ . در واقع من در کامنت ها و جمله هاش ، سرگردانی رو به وضح دیدم . در مورد یه مسائلی ، با اطمینان بیشتری حرف می زنه ، مثلا در مورد انتخاب همسر آینده ش . اما این اطمینانی که در سخنش هست ، مال خودش نیست ، و در واقع به خاطر اثری ست که از اطراف گرفته .
به هر حال در مورد مسئله ای که عنوان کردم باید بگم ، احتمالا در یک دوره ی زمانی نسبتا طولانی ، تحت نفوذ یک شخص به خصوص بوده ... نمی دونم ... این شخص می تونه هر کسی باشه ... مادر ، پدر ، دوست ، آشنا ، معلم یا استاد ... هر کسی ... آدمش مهم نیست ، نفوذ اعتقادات و باور های اون شخص در ب.ا مهمه . نظرش در مورد خانم ها ، به شدت مغشوشه ، با اینکه ظاهرا مشکلی با خانم ها نداره و خودش رو یه مرد واقعی می دونه ، اما با این موضوع در کشمکش و تقلای درونیه . که این تقلا و در گیری درونی ، ناشی از برخورد و تضادیه که بین باورهای خودش و باور های اون آدمی که حرفش رو زدم هست . در واقع یه جورایی بین خود واقعی و دنیای بیرونی ش ( آنچه که هست و عمل میکنه با آنچه که می خواد باشه ) گیر کرده .
موضوع دیگه اینکه ، آدمی ست که اهل مطالعه ست و دنبال کننده ی سوالات و ابهاماتشه . اهل پیگیری مسائل مورد علاقه شه و بسیار باهوش . تونسته بین علاقمندی ها و ملزومات زندگی (روزمرگی ) تعادل و تناسب برقرار کنه . در غیر از مواردی که باهاشون درگیری نسبی داره ، پذیرای هر نوع فکر و اعتقاد جدیدی هست . نه اینکه دربست قبولش کنه . حداقل در مقابلشون جبهه نمی گیره . و نکته اینجاست که ممکنه این مسئله در مورد ایشون اکتسابی باشه . یعنی در اثر تجربه ، یاد گرفته باشه که بهتره جبهه نگیره و گوش کنه ، اما در نهایت آنطور که صلاح میدونه عمل کنه .چون در بعضی موارد ، مقاومت زیادی در برابر پذیرش تغییر دیدم.
نکته ی دیگه اینکه مغروره .
ظاهرا آدم شادیه ، مزه پرون و متفاوته . اما درونش کاملا با ظاهرش متفاوته . می تونم شرط ببندم ، ساعت هایی از روز نمیشه باهاش حرف زد . بد قلقه و احتمالا گاهی وقت ها ، تعادلش رو از دست میده و حرف هایی می زنه و کارهایی میکنه که بعدا بلانسبت مثل ... پشیمون میشه .
شادی ظاهری ش ، نقابیه که روی افسردگی ها و دلتنگی هاش زده . شادی ش واقعی ، طبیعی و کودکانه نیست . از موضوعی رنج می بره که به احتمال هفتاد درصد ، برای خودش هم مبهمه . یعنی یه چیزایی می دونه اما براش واضح نیست و البته می ترسه بره سراغش و ته و توش رو در بیاره ... فعلا کافیه ...
در مورد تیپش هیچ نظری ندارم . اما فکر میکنم تو لباس پوشیدن راحت باشه و مشکلی نداشته باشه . یعنی ممکنه یه روز رسمی بپوشه و یه روز کاملا اسپرت باشه . اینها فقط یک حدسه و به هیچ وجه پایه علمی نداره ( البته با این حد اطلاعاتی که من در مورد ایشون به دست آوردم ) 
در مورد چهره و قیافه شون هم باز هیچ نظری ندارم . چون اطلاعات من در مورد قیافه شناسی به بحث های لومبروزو ( جرمشناس معروف ، که کتاب انسان جنایتکارش ، شهرت جهانی داره ) بر می گرده که مسلما اینجا جایی برای بحثش وجود نداره . البته خود لومبروزو در اواخر عمرش ،تمام محتویات کتاب معروفش رو نفی کرد و گفت تازه فهمیدم که هیچ کدوم مبنای علمی ندارند ...
به هر حال اینها چیزهایی بودند که من از کامنت های ایشون دریافتم ... البته همه ش رو ننوشتم ...شاید بعدا نوشتم ... فعلا نظر دیگه ای ندارم . اما فقط فعلا ...


پ.نون: بابا تو دیگه کیی!! اینهمه مطالب رو از لابلای کامنتهای بهزاد استخراج کردی؟ حقا که وکیلی :)




دکترخودم:

به نظر من جناب بهزاد، یه شخصیت راحت، پولدار ولی از اینایی که نه به تیپ خودشون میرسن و نه براشون مهمه که بقیه چی میگن (نه که بدلباس باشه، منظورم اینه که تیپ ثابتی نداره). هر چند وقت یه بار میندازه میره یه جایی مسافرت. خیلی توداره و اگه کسی فقط بخواد با سلام‌علیک یه مبنای شخصیتی براش بذاره، با شخصیت واقعیش چند ده درجه فرق میکنه (منظورم اینه که خیلی سخت با یکی صمیمی میشه (اونم اگه بشه!) و باهاش شوخی میکنه و بای دیفالت همچین غرور داره). حوصله‌ی لوس‌بازی‌های شبکه‌های اجتماعی رو نداره و بیشتر فقط به خاطر دوستاش میاد و میره (خودش گفت تو فیس‌بوکه )، در رابطه با جنس مخالف خیلی موقر و باشخصیت ِ، عموما هم هیچ وقت خرخون نبوده ولی خب همیشه نمره‌های خوبی گرفته.

پ.ن: احساس میکنم این بهزاد خودتی یا یه چیز شبیه خودت :)


پ.نون: یعنی یه شخصیت ساختگی که خودم پشتش نشسته باشم؟ :)) به نظرت امکان داره من بتونم کاراکتر بهزاد رو بسازم؟ 




ماه:

من اصلا تو این هم نوشت دوست نداشتم شرکت کنم چون از  کامنت یک شخص فکر کردم که نمیشه هیچ داوری کرد ولی این چند شب دیدم شخصیتی که از آقای امیرملک تو ذهن از قبل داشتم  کم کم  داره عوض میشه بنا برین طاقت نیاوردم. ایشون به نظر من ظرفیتی که گفته بودی در حد تیم ملی هست رو واقعا ندارن،البته از این رک گوییم معذرت میخواهم چون بعد دیدن عقاید بعضی از دوستان  خیلی سبک برخورد کردن واین طرز برخورد به نظر اومد که از اون دسته از آقایونی هستن که بعد از  دیدن یه روی خوش از یه خانم یا یه تعریف، دیگه میوفتن روآب و هر سبکی که فکر کنی از خودشون در میارن.که از یه آقای بارشخصیت بعیده.
خیلی خیلی معذرت میخوام نتونستم اظهار نظر نکنم


پ.نون: بدون اینکه بخوام اعمال نظر کنم یا هرچی، اینو می‌دونم که اینجا هرچی رد و بدل می‌شه بیشتر جنبه کل‌کل داره و هرچی که هست توی یه جمع دوستانه می‌گذره. حتی اگه چندتا دوست همدیگه رو به شدت نقد کنن از قالب یه کل‌کل ساده خارج نمی‌شه. 




اقلیما:

اینکه ایقدر دوست داشتم توی این هم نوشت شرکت کنم،بیشتر به خاطر قسمت اولش بود.اینکه چقدر میشه از وبلاگ یا کامنتای یه نفر به ویژگی هاش پی برد.
به نظرم قبل از این سوال باید اینطوری فکر کنیم که اصلا درسته که بخواهیم توی وبلاگ یا کامنتای یه نفر دنبال شخصیتش بگردیم.یا اینکه این کار چند درصد درسته؟
به نظر من خیلی وقتها وقتی که می بینیم یه نفر برای خودش و دغدغه هاشه که یه وبلاگ درست کرده دیگه نباید خیلی بخواهیم بریم توی عمق شخصیتش و واکاوی کنیم که مثلا فلان ویژگی اخلاقی یا ظاهری را داره.ما نوشته هاشا دوست داریم و می خونیم و همین کافیه.
ضمن اینکه از نوشته های یک نفر فقط در حد همون نوشته هاش میشه پی برد به شخصیتش.یعنی اینکه با فرض اینکه یه نفر با صداقت توی وبلاگش می نویسه،بدون خودسانسوری و غلو،فقط ما به اون بعد شخصیتش که از لابه لای نوشته هاش میاد دستمون می تونیم پی ببریم.و حالا ویژگی های ظاهریش چیزیه که ما فقط با حدس خودمون می گیم.با توجه به تصویر ذهنی که خودمون برای خودمون درست کردیم.
من فکر می کنم آدما توی کامنتاشون همون شخصیتی باشن که توی جامعه هم هستند یعنی شخصیت اجتماعی شون.حالا مگه اینکه مثل این آقای بهزاد با صاحب وبلاگ دوست باشن که به خاطر صمیمیتی که هست این مورد منتفی میشه.
و توی وبلاگشون یه خورده بیشتر خودشونن.چون یه جور حس تعلق و چاردیواری و خونه و از اینا دارن.که مثلا راحت می تونن توش داد بزنن، گریه کنن، بخندن، حرف بزنن، افکار و باوراشونا بگن..

در مورد شخصیت این آقای بهزاد هم با اینکه شخصا دوست ندارم و نمی پسندم همچین کاری را ولی خب چون موضوع هم نوشت بود می گم که اتفاقا توی پست (باید امشب بروم) که کامنتشونا خوندم و قبل از نوشتن هم نوشت داشتم به شخصیت شون فکر می کردم.یه حدسی هم زدم که بعد که شما این هم نوشت هم گذاشتید تقریبا مطمئن شدم حدسم درسته!ولی نمی گمش چون حدسما دوست دارم و نمی خوام بگید غلطه و به خاطر غلط بودنش از دست بدمش. :)
ولی کلا از توی این چندتا پستی که با وبلاگتون همراه بودم و کامنتا را می خوندم فکر می کنم قضاوت در مورد شخصیت این آقای بهزاد از بقیه آدمایی که اینجان سخت تر باشه.چون طنز و بذله گویی شون سایه میندازه روی شخصیت شون.
طنازی شخصیت واقعی طرف را نشون نمیده.ولی همین قدر فهمیدم که:
شوخ طبع و بذله گو هستن که البته خودم اینطوری فکر می کنم این بذله گویی خاص اینجا و به خاطر صمیمیت شون با شما باشه نه اینکه حالا شخصیت شون واقعا همین شکلیه.
برعکس به نظر من یه شخصیت اجتماعی خیلی موقر و مطلوب دارن که زیاد طنازی توی این شخصیت اجتماعی نیست. سن شون هم به نظرم بین 30 تا 35 سال میاد.از فامیل شون هم مثلا این حس به آدم دست میده که نقاشن یا هنرمند... همین ها دیگه!

*فکرکنم خیلی بد نوشتم.دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه!


پ.نون: خیلیم خوب نوشتی و من با نظراتت کاملا موافقم جز اینکه سؤال و کنجکاوی من بیشتر توی این بود با توجه به شناختی که نسبت به بهزاد دارم خواستم بدونم اگر کسی فقط بخواد با خوندن چندتا نقطه‌نظر و عکس‌العملش نسبت به موارد مختلف بخواد اونو تعریف کنه آیا امکان‌پذیر هست یا خیر. این کاملا درسته که شخص توی دوتا محیط مجازی و ملموس می‌تونه شخصیتهای مختلفی داشته باشه اما به هر حال یه تصویری دست خواننده‌ش می‌ده. دلم می‌خواست بدونم کسی که هیچ ذهنیتی ازش نداره چقدر ممکنه درست هدایت بشه. یه جور تحقیقه دیگه که ممکنه نتیجه‌ش این باشه خیر اصلا امکان نداره یا اینکه بله تا حدودی یا خیلی زیاد!



روشن:

متمول.البته نه از اون مدل که براش زحمتی کشیده باشن.متمول به دنیا اومدن.
برای احساسات و عقاید سایرین ارزش زیادی قائل نیستن.مخصوصا برای جنس مخالفشون.
دارای اعتماد به نفس در حد تیم ملی.البته مثل اکثر آقایون.
راحت طلب.بقیه سوسکن و راحتی یا ناراحتیشون فرقی نداره براشون.
امیدوارم همسر آیندشون رو از بین خانومهایی انتخاب کنن که قبول داشته باشن مرد اربابه و حرفش آیه قرآن و الا به مشکل بر میخورن
جناب پ.ن. با عرض معذرت بهتر از نمیتونم نظر بدم راجع به ایشون.
صلاح میدونین پابلیش نکنین یا سانسور کنین.


پ.نون: به سلام خوبی روشن؟ به صحن علنی بابونه خوش اومدی :) چرا باید بهتر از این نظر بدی؟ بنایی نیست از کسی تعریف یا بدگویی بشه بلکه اینجا فقط قصد اینه که برداشتی که ما از بهزاد بر اساس نوشته‌ها داریم نقل شه. بنا براین راحت باش. چیزی که من می‌تونم با جرأت بگم اینه که دوست ما دارای ظرفیتی در حد تیم ملی هم هست اگه نه اونو موضوع هم‌نوشت نمی‌ذاشتم. یه چیز دیگه، برای اینکه این ذهنیتتو اصلاح کنم اینکه رفتار عمومیش با خانوما خیلی متینه اینو دیدم . 



آل....:

سلام.چه همنوشت جالبی! به نظر من باحال ترین شخص تو وبلاگت بدون اسم هستش!و من شخصا همیشه تو کامنتدونی اول دنبال نظر اون میگردم که بخونمو بخندم کلییی.به نظرم حدود ۳۷  ۳۸ سال سنشه یه آدم نسبتا قد بلنده وخیلیم شیک پوشه جلو سرشم شاید یه کم کم مو باشه!دیگههه...... مجرده البته اینو فک کنم یه بار گفته بود.از فامیلشم یه نظر میاد که از خونواده های قدیمی وپولدار باشه.یه ماشین توپم داره!!ولی  قیاقشو اصلا نمیتونم حدس بزنم نمیدونم چرا؟ در ضمن با وجود اینکه آدم شوخیه ولی پا رو دمش نمیشه گذاشت آدمو ضایع میکنه حسابی!!  خیلی دلم میخواد بدونم کدومشو درست حدس زدم.


پ.نون: ممنون :)




غواص کاشف! :

راستشو بگم ؟ والا خیلی ایشون رو نمیشناسم!
تو کامنتهای اخیر هم که نیم نگاهی کردم ملتفت نشدم که با یه جمله چه خصوصیتی میتونن داشته باشن! فقط  دستم اومد که فردی اهل طنز و بذله باید باشن! کمی هم شاید بی خیال ... دوستدار مطالعه و درونگرا!
از نوشته ها نمیشه روی ظاهر افراد قضاوت کرد!! فقط شاید بشه گفت آدمهای بی خیالتر کمی هم توپولتر هستند!!! همین دیگه! ببینید با این اطلاعات درحد -اول آبپاشم - چقدر حرفیدم:))))


پ.نون: قاضیها هم می‌تونن اشتباه کنن اما همه‌شون قضاوت می‌کنن. اعتراف می‌کنم با خوندن یه جمله خیلی خوب نقد و بررسی کردی. 




استادسنجاب:

به نظر آدم خوبی میرسه!
از چار تا کامنت فکر کنم فقط بشه همین نظرو داد!ب نظر من حتی کسانی که چند سال به وبلاگشون میری هیچ وقت نمیتونی حدس بزنی چجور آدمایی هستن در واقع.


پ.نون: خوب طبعا اگه آدم از کسی چارتا کامنت خونده باشه مشکلشه به حدس نزدیکی برسه اما کسانی که علاوه بر خود وبلاگ خوندن کامنتهای وبلاگ هم جزو علاقمندیهاشون باشه (مثل آلبالو) درسته که ممکنه در هر مورد فقط یه جمله از طرف شنیده باشه اما نظر شخص رو در مورد صدتا مطلب مختلف به طور خلاصه می‌دونه، حتی اگه یادشم نمونده باشه هر جمله یه قسمت از شخصیت ذهنی طرفو روشن می‌کنه که این قطعا یه گوشه حفظ می‌شه و این می‌تونه معیار خوبی دست بده. نکته بعد اینکه حدس از نظر من کاملا یه چیز شخصیه درسته که از یه واقعیت خارجی به دست میاد اما تعبیر شخصی اون واقعیت خارجیه که به راحتی می‌تونه اصلا با اون واقعیت بیرونی یکی نباشه. به هر حال از اینکه شرکت کردی خیلی متشکرم. 




همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


خوابی که گذشت


پ.نون: بر و بچه‌هایی که دلشون می‌خواد هنوز تو همنوشت شرکت کنن تا شنبه یکشنبه بجنبن قطار رفت :)




فکر کن از خواب پا می‌شی یه روز صبح و می‌بینی هرچی تا حالا زندگی کردی خوابی بوده که دیشب دیدی. هرچی ها! هیچکدومش واقعیت نداشته. همه‌ش یه خواب طولانی بوده و الآن توی دنیای واقعی خودت بیدار شدی.


الآن که بیدار شدی کی هستی؟ با چه مشخصاتی؟ کجایی؟ چه سالیه؟ چند سالته؟ مردی یا زن؟


اگه دوست داشتی یه کم فکر کن در موردش و هرچی به ذهنت رسید بنویس.



پ.نون: فکر کنم این سوژه‌ی یه هم‌نوشت قدیمی بوده اما هرچی بوده که پاک شده!




میشکا:

خیلی خیلی خوشحالم همش خواب بوده  اون خوده تو خوابیم دوست ندارم
ولی نکنه این بیداریم بدتر از خوابم باشه.... نمیتونم چیزی تصور کنم

آه از این حسه تلخ بدبینیم




پ.نون:

این دفعه چندمه که اینطور خوابها می‌بینم؟ خدا می‌دونه! اگه تکرار شه باید خودمو به پروفسور حتما نشون بدم! پارسال پیارسال بود خواب می‌دیدم یکی از فراعنه هستم چقدر زندگی سختی داشتم. فکر کنم اون شب خیلی سنگین خورده بودم. چقدر مملکت‌داری سخته واقعا! همه‌ش باید مواظب خودم می‌بودم که نکشنم. چند بار پیشمرگم مسموم شد مرد خدا می‌دونه. همین هفته پیش یه شب خواب دیدم یه بچه‌موشم از وقتی که با همه خواهربرادرام از شکم مامان‌موشم شیر می‌خوردیم تا وقتی که گربهه داشت کارمو می‌ساختو یه کله دیدم. وحشتناک بود زندگی موشی! چه دندونایی داشت گربهه...

این دفعه هم که یه پسر بچه‌ی شیطون شدم تو یکی از کشورای خاورمیانه فکر کنم ایران بود. تا بزرگ شدم و برا خودم کسی شدم، چقدر طولانی بود کاش زودتر از خواب پا شده بودم دیگه داشت خیلی تکراری می‌شد.

واقعا همین که هستم خیلی خوبه راضیم :) زندگی آسونی دارم من و برادرا و پدرمادرم زندگی شادی داریم. هری قراره بیاد اینجا و من الآن باید به مادرم تو درست کردن کیک تولدش کمک کنم. رون رفته دنبالش و پدر امروزو از وزارت سحر و جادو مرخصی گرفته و داره توی انباری حیاط پشتی روی یه وسیله بخصوص کار می‌کنه! هیشکیو توی انباری خودش راه نمی‌ده اما من می‌دونم بالاخره یه کاری دست خودش می‌ده خدا کنه به خیر بگذره.

چقدر این هری بامزه‌س باید یه کمم به خودم برسم. این چوب من کجاست؟ کسی اونو ندیده؟

چند روز دیگه باید باز بریم هاگوارتز، سال تحصیلی جدید داره شروع می‌شه. خیلی دلم برای بچه‌های گریفیندور تنگ شده.

فعلا برم. خدا کنه این دفتر یادداشتم گیر این داداشای شیطون نیفته که حسابی دست می‌گیرن. باید غیبش کنم اینطوری بهتره.




یه‌نفر:

برمی گردم به دوم دبیرستان.میرم رشته انسانی.بعدشم میرم تهران جامعه شناسی یاروزنامه نگاری می خونم.
چون خیلی بچه هارودوست دارم توموسسه هایی که واسه توانمندسازی و آموزش به کودکان کاره فعالیت می کنم.
یه کافی شاپ هم بدم نمی یادداشته باشم........


پ.نون: خوب اینم یه جورشه. اصلاح مسیر زندگی فعلی به نحو دلخواه.




پسرعمو:

ساعت 7 و ربعه ! ربع ساعته که همه کارمندام اومدن سر کار . این رآکتور لامصب بازم این ایراداش رفع نمیشه . آخه شوخی نیست اگر  واقعا همه جاش خوب کار نکنه ممکنه نصف کشورمون بره رو هوا ! تمام مسئولیتش هم با من بیچاره است که رییسش هستم !
نمیدونم جواب وزیر و از همه بدتر این مارمولک (البرادعی) رو چی بدیم !! 
اگرتاآخر این ماه همه چیش روبراه نشد 100% میرم استعفا میدم !
اصلا کاش از خواب بیدار نشده بودم و همون ... توی خواب بودم واقعا !!!




آل...:

وقتی  بیدار میشم از اینکه اتفاقای بد توی زندگیم همش خواب  بودن خیلی خوشحال میشم ولی خوباش رو اصلا حاضر نیستم حتی تصور کنم  که یه جور دیگه باشن من همونی هستم که تو خو اب بودم  زندگیمم همونه البته بدون بدیها و سختیهاشششش!!!



ب.ا.م:

از خواب که می پرم یه مدت گیج و هاج و واجم . اینقدر خواب طولانی و سنگین و درهمی دیدم که نمی تونم از واقعیت سواش کنم و هویت خودم رو به یاد بیارم.... 
من چطور تونستم اندازه ی یک عمر زندگیه یه ( آدم ) رو خواب ببینم؟؟؟ اونم اینقدر پر هیاهو و زیر و بم ؟ یارو عجب موجودی بود ! اگه آدم بودم هم نمی خواستم جای اون باشم ....

در اثر سنگینی خواب به سختی نفس می کشم . آروم می غلطم تا دور و برم رو بر انداز کنم تا شاید هوشیاریم رو به دست بیارم . نرمی و خنکی ابری که روش خوابیدم و سر وصدای چند تا پرنده ی کوچیک کاملا بیدارم می کنه :)
من یک اسطوره هستم یک اسطوره ی یونان باستان . یک خدا . خدای تنبلی !!! (( لیزیوس )) تمام طول تاریخ اینجا لم دادم و تنها عاملی که گاهی به خاطرش خودم رو تو زحمت میندازم این آفرودایت پدر سوختست که موهاش رو افشون می کنه و لوندی می کنه !!!

واقعا چی باعث شده همچین کابوسی ببینم ؟؟؟


پ.نون: این افی کارش همینه اما دختر بدی نیست خونه دیانا اینا که بودیم از نزدیک دیدمش خیلی خونگرمه!  :)



الی‌پلی:

آخیش... همش خواب بود... برمیگردم کوچول را از خوب بیدار میکنم و میگم کوچول پاشو... خواب بد دیدم... بعد با کوچول صبحانه میخوریم و خوابمو براش تعریف میکنم... بعد لبخند میزنیم.. و میگیم.. آخیش خواب بود... حالا با خیال راحت پیش کوچول هستم و قدر زندگیمونو میدونم...




بیسکوئیت:

عجب خواب طولانی یی بود ...روی صندلی زیر چتر لب ساحل از خواب می پرم.احتمالا  هاواییم یا یک جایی مثل مناطق استوایی نزدیک سی سالمه پیرهن گل گلی دارم و کلاه حصیری و دو تا بچه بور و سفید شش هفت ساله که دنبال هم دارن می دوند. سفر زیاد می ریم چون شوهر بیداریم ناخدائه وقتی ایتالیا آمده بود من رو توی رستوران پدرم در ونیز دید و با هم ازدواج کردیم.بعد از اون بیشتر عمرم رو روی آب های اقیانوس گذروندم ...


پ.نون: خوش به حالت :)




تو:

یه نوزاد دختر کوچولو که توی بغل مامانم هستم... 
چه لوسم... :)




همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


مگس



کی هم‌نوشت‌بازیش میاد؟


می‌خوام یه پروژه هم‌نوشت جدید رو تعریف کنم. "من یک مگس هستم"!!


من یک مگسم و از پنجره یه ساختمون میام تو. این ساختمون ممکنه هر جایی باشه و هر اتفاقی توش بیفته. کاربری ساختمون در اختیار جریان سیال ذهن. افرادی که داخلش هستند و همه چیز. تنها شرط، نگاه از دریچه چشم یه مگسه. لطفا گیر ندید که مگس چشم مرکب داره و همه‌چیو چندین تا می‌بینه و اینا. فرض کنین که مگسین و ویززز میاین توی ساختمون.


پ.نون: الزامی نیست کسی بیاد بنویسه من یک مگسم بالم اینجور شیشتا پام اینطور. فقط زاویه دید مگس سان. همه چیز آدمها جدید و گنده باشه کافیه. چون دیدم به نظر اومده که من عاشق جک و جونورم میگم که منظور اصلی من همون نوعی نگاهه نه عشق به حیوانات. اگه کسی هم نخواست راوی مگسانه باشه مشکلی نیست فقط توی این مایه ها باشه کافیه.


من اینجا دوستانی داشتم که سر و صدایی ازشون نیست و دلم براشون تنگ شده. توی هم‌نوشتها بخصوص جاشون خالیه. امینه، مهتاب، زمرد و دوستانی که با کمال تأسف یادم رفته اسمهاشون. از بین دوستان صابخونه هم که هر کسی سرش به جایی گرمه وگرنه خاله‌قزن و غواص و نوشا و  آلبالو و مریم‌خانوم بالاخره هر کدوم به نوعی دستی بر آتش دارن، هرروز کمتر از دیروز. استاد سنجاب و بنگری که توی ترکن. مونده پ.نون که همین روزا صدای الرحمان بابونه رو بشنفیم. بعد نیاین بگین این دیوونه کجا رفت؟ رفت همونجایی که باید می‌رفت. مثل اون سرمهمونداری بود که می‌گفت من حوصله‌ی دودر در جلو دودر در عقبو ندارم، مرگ حقه!! :))




شاذه:

نیم ساعته اینجا گیر افتادم. از من تروفرز بعید بود ها! همیشه به جون بروبچ غر میزدم که چرا هیکل تنبلتونو سریع جمع نمیکنین؟ خودتونو به کشتن میدین و ما رو عزادار می کنین! حالا من... خود من گیر این غولهای دو پا افتادم! تازه خوبه طرف از اون بچه غولاست! بزرگاش یه ضرب میکشن! ولی این یکی تو یه قفس بلوری گیرم انداخته و با رفیقش اون بیرون نشستن و بهم میخندن!
هرچی به درودیوار می کوبم نمیتونم خودمو خلاص کنم. چی دارم میگم؟ در که نداره! لامصب همش دیواره! آها! آفرین! دیواره رو داد بالا. دستشو گرفته جلوش که مثلا منو تو مشت گنده اش له کنه! ولی خیال کرده! به من میگن فرزک! تیز از تو دستش در میرم! سلام آزادی :-))


پ.نون: ممنون. راحت جمع و جورش کردی. ضرب شست یک متخصص.




قزن‌قلفی:

از دفترچه خاطرات چاپ نشده یک مگس روانشاد!
آقا یه روز ما بودیم و اصغر وزوز و حسن بوگنددوست و اسمال شپش ! داشتیم می رفتیم الواتی که سرراهمون چشمون خورد به یه پنجره به بروبچ گفتیم آقا پایه اید همینجا بساط کنیم بچه ها گفتن آره خولاصه سرمون رو بلانسبته گاو انداختیم پایین و رفتیم تو دیدیم یه ضیعیفه اس داره همینطور یه کله ننه خواهر شووره رو میشوره میسابه پهن میکنه میشوره میسابه پهن میکنه میش....خولاصه .....دستشم یه کاسه بود توش یه چیزی بود که یه ضیعیفه دیگه داشت میمالید به موهای اون ضعیفه رختشوره ! هر چی بود بویی داشت خفــــــــــن خوب ! به بچه ها گفتم من که نیمیتونم مقاومت کنم باید یه لیس بزنم ببینم این چیه لامرت .... بدفرم حالی به حالیم کرده . بچه ها گفتن برو داااش هواتو از همینجا داریم . خوف نکنی ها ! خولاصه رفتم لیس اول و با شک زدم ! ای ی ی ی بد نبود .. دومی و سومی رو هم همچین با تردید ولی با اشتها زدم . برا چهارمی همچین که زبونو آوردم بیرون دیدم همه چیز مث این فیلما اسلوموشن شد و دنیا دور سرم یه چرخی خورد . تا بیام بفهمم چی به چی شد ضعیفه یه زنبورک زد صورتم پخ شد چسبید به کف اتاق . حالا مارو میگی ......از یه ور برو بچه هارو میدیدم دارن خودشونو قیمه قورمه میکنن که مثلا به من حالی کنن زنک مارو دیده ! از یه ور این ضعیفه هه هی جیغ ویغ میکنه از یه ور دیگه هم این وامونده که خورده بودم بد گرفته بودتم ! خفن داشت فاز میداد . فک مو راه انداخته بود . رفتم تو هپروت و داشتم اونجا با دخترای احسان ا... خان خوش بال ! اختلاط میکردم . هی یه گل اونا میگفتن ما میشنفتیم یه گل ما گفتیم اونا هی ریز ریز و نخودی میخندیدن و باز ما حال میکردیم ! خلاصه تو همین عوالم بودیم که صدای ننه مون جفت پا رفت رو عوالمون ! مسلسلی داشت ویز ویز میکرد و وسطاش یه فحش به رفیقای ما میداد یه قربون صدقه ما میرفت . بعد برعکس یه فحش به ما میداد و بابامون که ۴ ماه پیش جنازه اش رو دم در سازمان آشغالدونی ! پیدا کردن که اینقدر شیکم آورده بود که واسه پرواز نفس کم آورده بوده و پخ شده بود تو شیشه مستراح !


پ.نون: دسِّت در نکونه آبجی قزن، فدای ای دسّ و پنجول ک واس دااش پ.نون و بابونه اینهمه زمت کیشید. ایشالا دامادی گربه‌ت جبران کنیم :) خیلی تیکه‌ها رو شیک اومدی. من دس نمی‌زنم اگه فردا پس‌فردا حال کردی بیا تکمیلش کن. اگه هم نه، تا اینجاشم کلی حال داد. دمت گرم آبجی!




پ.نون:

آدما چیزای مزخرفی هستن....    

چقدر حالم بده...

یه مشت جونور ازخودراضی، دنیا اینهمه جا داره که بیشترشو اونا گرفتن بازم می‌خوان. نمی‌تونن کسیو ببینن وقتیم که می‌بینن بهش حمله می‌کنن....   

دنیا داره دور سرم می‌گرده...

غذا دارن. خیلی غذا دارن. اونقدر که نتونن بشمرن، چه برسه که همه‌شو بخورن. اما بازم نمی‌تونن ببینن کسی به غذایی که نمی‌تونن بخورن و مجبورن بریزن دور نگاه کنه، نزدیک شه. باورت می‌شه؟ اگه به ته‌مونده غذاشون نزدیک بشی می‌کشنت....    

دنیا رو سفید می‌بینم، مثل روح، مثل ملافه کثیف...

اونقدر کثیفن که بوشون اتاقاشونو پر می‌کنه اما ادعای تمیزیشون دنیا رو برداشته....   

دارم بالا میارم...

به هم که می‌رسن با ادعای نجابتشون همدیگه رو کور می‌کنن اما یه کار نجیبانه ازشون نمی‌بینی، همه‌ش خودخواهی، همه‌ش دشمنی، همه‌ش کشت و کشتار. همو مسموم می‌کنن، دیگرانو مسموم می‌کنن، می‌کشن. چه نجابتی؟....    

دیگه نمی‌تونم خودمو سرپا نگه دارم. قوت داره از همه‌جام می‌ره. دارم تموم می‌شم...

آدمایی هستن که یه بارم ندیدمشون. اولا که اصلا نمی‌بیننت که اگه نبیننت خدا رو شکر کن چون به محض اینکه ببیننت با اولین چیزی که دم دستشونه بهت حمله می‌کنن، تو چشاشون برق خشونت می‌درخشه و دندوناشون رو روی هم می‌فشارن. تازه دهنشونو که باز کنن فقط دشنامت می‌دن، فقط فحش.....    

آخر خطم، آخر آخر خط، می‌فهمی؟...

یادت باشه بعد از من طرفشون نرو اصلا، برو طرف خر، برو طرف گاو، سگ، اما طرف آدم نه. طرف هرکدوم اینا که بری رو چششون جا داری، می‌تونی باهاشون حرف بزنی ببوسیشون. اگه خیلی ازت عصبانی بشن فقط پلک می‌زنن یا حداکثر با دمشون می‌زننت، خنده‌داره نه؟ هیچی بهت نمی‌گن چرا غذاشونو خوردی چرا کنارشون خوابیدی یا سوارشون شدی.....    

اَه‌ه‌ه‌ه‌ه....

اون پنجره رو می‌بینی؟ یه دقه پیش از اونجا خزیدم بیرون، مثل یه مهمونی بزرگ بود، انگار برات چیدنش که بیای و لذت ببری، تیکه‌های درشت نون، بیسکویت، کیک، همه‌جا بود، پلو های له شده، بطریهای نوشابه که ازشون دریا دریا نوشابه شیرین روی میزها ولو شده. دعوتت می‌کنه که بیا و بشین و بخور و بنوش و عیش کن. من و دوستام بیست سی نفری می‌شدیم، اونجا بودیم داشتیم کیف می‌کردیم که اون زنیکه خپله از در اومد تو با یه قیافه‌ای که با یه عالم عسلم نمی‌شد خوردش. دور و برشو نگاه کرد به اونهمه غذا با چندش نگاه می‌کرد. اومد جلو.....    

کمکم کن، نفسم تنگه تنگ....

شروع کرد غذاها رو با یه وسیله‌ای جمع کردن. هی ما رو رموند، من که نفهمیدم چی داره به سرم میاد توجه نمی‌کردم. از هرجا منو می‌رموند می‌رفتم یه جای دیگه. پاشد رفت بیرون و برگشت با یه چیز فلزی به دستش.....    

وااااای‌ی‌ی‌ی....

گرفت طرف ما و غذاها از فاصله دور و درشو فشار داد. یه گرد بدبو نشست روی همه‌مون. ضعف کردم. چشمم تار شد. به هر زحمتی بود فرار کردم طرف پنجره. و افتادم اینجا کنار تو. یادت باشه از اون پنجره هیچوقت تو نرو. برو پیش خرا برو پیش سگا، حتا گربه‌ها....    

اما نه آدما.....................


پ.نون: ببخشید تلخم میومد تلخ نوشتم، یه جور مرثیه مگسانه :) کنار کار دوستان ارزش خوندن نداره، هرکی به قدر وسعش دیگه...




بدون اسم:

داشتم برای خودم ویزویز می پریدم و تو این فکر بودم که شب خونه ی منیج اینا چی بپوشم که یه پنجره ی نیمه باز که از توش صدای آواز یک مرد می اومد توجهم رو جلب کرد و کنجکاو شدم برم تو و ببینم چه خبره .. من اصولا خوشم نمیاد تو دست و پای آدمها بپلکم آخه یه فالگیر یه دفعه بهم گفت که به دست یه آدم کشته می شم و این در ناخودآگاه من تاثیر منفی شدیدی گذاشته و فوبیای انسان پیدا کردم ..حالا چه قدر با انوش (دوست پسرم) سر این فالگیره بحث کردیم بماند  .. بگذریم ..پنجره ی مورد بحث متعلق به یک حمام بود که عکسش رو توی کتاب جغرافی سال چهارم دیده بودم و بلافاصله برام تداعی شد!. یه آقایی توی حمام بود که همه چیزش به طرزی غیر عادی به نظرم جدید و جالب و گنده اومد !!! در تمام طول زندگیم پیش نیومده بود که یه آدم رو لخت ببینم!! همه چیش خیلی گنده بود واقعا !!!!! راستش جدا از ترس فابریک خودم از دیدن یارو نزدیک بود زهره ترک شم اینه که یواش نشستم لب پنجره که نبینتم و محو تماشاش شدم ! کم کم ترسم ریخت و به نظرم جالب اومد! چه قدر با انوش فرق داشت ...

ادامه در فصل بعد


پ.نون:  مهندس یه ایتین‌پلاسی یااللهی اولش می‌نوشتی خوب :) ولی جدا از شوخیش نثر قشنگی به کار بردی. منتظر بقیه‌ش هستم ببینم چی داره پیش میاد...




روشن:

یک روز مگسی


معمولا دیر از خواب بیدار میشه!پس عین همیشه باید صبر کنم تا بیاد !یه چرخی توی اتاق میزنم و هر جا تصمیم میگیرم بشینم با لایه ضخیمی از خاک مواجه میشم که اگه روش بشینم ممکنه کرکهای پاهام رو که اونقدر وقت صرف تمییز و براق کردنشون برای امروز کردم رو بی ریخت کنه!
حالا که بعد بوقی اومدم ببینمش باید حداقل براق باشم!
یه چرخ دیگه توی اتاق میزنم و  نعلبکی که خورده های بیسکوئیت توش ریخته شده رو برای نشستن انتخاب میکنم .انتخاب بدی نیست !تا بیاد میتونم یه خورده بیسکوئیت رو مزه مزه کنم!
کم کم همکاراش همه اومدن و پشت میزهاشون مستقر شدن!اما اون نیومد!
میشه امروز نیاد اینجا؟
ای بابا اگه نیاد   رفتن تا خونش چند سال نوری برام طول میکشه؟
توی همین فکرا  و محاسبه زمان لازم برای رسیدن به اونور شهر در هیات یه مگس بودم که احساس تشنگی کردم!خوشبختانه توی استکان کنار نعلبکی یه مقدار چای که به سیاهی میزد، مونده بود که واسه رفع عطش یه مگس مایع بدی نبود.
سرگرم گیر دادن خودم به دیواره استکان واسه خوردن چای سیاه بودم که صدای ماشینش اومد!چرا صدای ماشینش با همه ماشینها فرق میکنه در صورتیکه این مدل ماشین زیاده ؟
فوری از توی استکان دراومدم،  یه پایی به صورتم کشیدم و بالای مونیتور منتظرش نشستم!مشغول صحبت با موبایلش از در اومد تو!
-بله من رسیدم !
-خواهش میکنم ،در خدمتتون هستم.
با کی اینطور لفظ قلم حرف میزد؟
بدون اینکه متوجه من بشه اومد و پشت مونیتورش نشست!چه تیپی زده بود؟فکر کنم شیشه عطرش رو هم که من خیلی بوشو دوست داشتم کامل روی خودش خالی کرده بود!!!
چرا؟
الان وقت این نبود که وقت خودم رو با این فکرها تلف کنم!اولین باره که میتونم بدون هیچ ملاحظه‌ای یه دل سیر نگاش کنم !اولین باره که می تونم از حد معمول بیشتر بهش نزدیک  بشم!مثلا شاید بتونم برم روی شونش بشینم!
صبر میکنم تا تکونهاش کمتر بشه و قرار بگیره همین که مشغول به کار کردن با موس و کیبورد شد، به سمت شونه راستش پرواز میکنم!
دلشوره دارم!
اما اینجا که نماش اصلا خوب نیست!تقریبا از صورتش هیچی نمیبینم فقط یه گوش گنده با مقدار زیادی مو! ای ی ی ..
مردا کلا دورنماشون خیلی بهتر از کلوزآپشونه!!!
سریع برمیگردم و سر جای قبلیم روی مونیتور میشینم!محو تماشای چشماش که از کیبورد به مونیتور و بالعکس در رفت و آمده میشم!
ا زهمیشه جذابتر به نظرم میان!
صدای زنگ موبایلش منو به خودم میاره.

_بفرمائید طبقه دوم -اتاق اول سمت راست.

بعد از چند دقیقه عین فنر از جای خودش میپره و میره جلوی در به استقبال کسی!
یه خانوم که معلومه اونم به خودش خیلی  رسیده از در میاد تو و روی صندلی مقابلش میشینه! و بعد از سلام و احوال پرسی شروع میکنن درباره یه مسئله کاری  بحث کردن .

این کیه؟من تا حالا ندیدمش!چه با عشوه هم حرف میزنه!یکی نیست بهش بگه  ..... !

روی مونیتور جوری نشستم که هر دوشون توی دیدم باشن!بحثشون کم کم گل میندازه و از مسائل کاری به خانواده و ... کشیده میشه!

اینجاست که دیگه بال هام رو نتونستم کنترل کنم و با اینکه تا  حالا روی حالت بیصدا تنظیمشون کرده بودم که صداشون اذیت نکنه ،میگذارمشون روی حالت بلندترین ویزززززززززززز و با بیشترین سرعتی که دارم شروع میکنم به گشتن دور کله هاشون.
و وقتی از کنار گوششون رد میشم سعی میکنم بلند ترین ویزززززززززززی که ممکنه رو  از خودم ساطع کنم.
اونام گه گاهی یه دستی برای دور کردن من از سرشون تکون میدادن که ماهرانه جا خالی میدادم.
بالاخره صدای خانومه دراومد که:
عجب مگس کنه ایه ها!!!
خسته شدم وبرای تجدی قوا روی میز نشستم!حالا که صدای ویزویزم تموم شده میتونم صداشو درست بشنوم که به خانومه چی میگه!
باورم نمیشه که چی میشنوم.بی انصاف حتی ترتیب جملات رو عوض نمیکنه!
جملاتی که حالا میفهمم احتمالا  به تعداد بیشماری از افراد با یک لحن ،یک جمله بندی  و به یک قصد گفته شده اند!
یه مدتی صدایی نمیشنوم و روبروی خانومه نشسته و بهش زل میزنم .
درسته اون چشماش درشت تره اما من که دماغم خوش فرم تره!چکار دارم میکنم؟ میخوام خودم رو با چند نفر دیگه مقایسه کنم؟

میرم روی مونیتور و باز بهش خیره میشم!دیگه چشمهاش جذاب نیستن !انگار یه آدم دیگه اومده و جاش نشسته!
با خودم فکر میکنم حالا که مگسم و مغزم اندازه یه سر سوزنه احساس حماقت میکنم ،اگه برگردم به حالت انسانیم ، احتمالا  این احساس به اندازه تفاوت بعد دو مغز بزرگتر خواهد شد!یعنی چند برابر؟
قلب مگسیم شکست!آیا درد شکستن قلب انسانیم ازاین بیشتر خواهد بود؟
یه لحظه از برگشتن به هیبت انسانی ترسیدم اما فقط یه روز این موهبت نصیبم شده بود!
از اون  به بعد دیگه هر وقت مخاطب حرفهای این چنینی قرار میگرفتم فقط یه صدا رو میشنیدم!!!

ویییییییییییزززززززززززززززززززززززززززززززز


پ.نون:  احسنت روشن‌جان روشنم کردی! یه ایده بدیع که طرح خام اولیه و نپخته منو در حد یه کار بسیار جذاب کامل کرد. آدم دلش می‌خواد پس و پیش قصه رو هم بدونه :) داستان کوتاهی که آدمو مجبور می‌کنه اقلا دوبار بخوندش.




همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


دوستان ما - قسمت آخر



سرخط داستان را اینجا بخوانید.



بیایم تخیل خودمون رو محک بزنیم. هر کی حال و حوصله داره یه بار سرجمع از اول داستان رو مطالعه کنه و بعد هرجور که دلش می‌خواد هرقدر ساده یا مفصل، اکشن یا احساسی، عرفانی یا فانتزی داستانمون رو به سلیقه خودش جمع کنه و قصه رو تمومش کنه.






پ.نون:

بعد از آن روز من و فلرتیشیای من مدام مشغول بحث و گفتگو بودیم. گاهی دوستانه و هم‌جهت، گاهی نظرات و فلسفه‌ها یکی نبود اما اختلاف در حد یک جمله قبول ندارم تمام می‌شد و بعضی از بحثها به جنگ لفظی می‌انجامید وقتی که من و او در سنگر خود پافشاری می‌کردیم و قصد داشتیم که دیگری را مجاب استدلال خود کنیم که در نهایت با آخرین تک‌تیر "می‌دم بچه‌ها..."ی او، همیشه من بودم که کوتاه می‌آمدم و غائله به نفعش تمام می‌شد. ناراضی هم نبودم، بحث و مشاجره با او را دوست داشتم دلم نمی‌خواست مغلوبش کنم و بعضا نمی‌توانستم. منطق بسیار محکمی داشت و مطالعه‌ای بی‌نظیر.


عادتم شده بود که زانوانم را جمع می‌کردم و گوشه اتاق می‌نشستم، او هم روی زانوانم قدم‌رو می‌زد. موقع بحث و مشاجره از فرط هیجان نمی‌توانست یکجا ساکن بماند. ندیمه مهربانش اما خیلی از دفعات که بالکل نمی‌آمد یا می‌آمد و گوشه‌ای چرتش می‌برد یا چیزی می‌بافت. جوری خودش را سرگرم می‌کرد و بعد از دو ساعت یا اندکی بیشتر همیشه خواب بود.


یک روز پرسیدم:

- آدم خوب با آدم بد چه فرقی توی خاطرشون دارن؟

- خیلی ارتباطی به خوبی و بدی آدم نداره بیشتر احساسات آدماست که حاکمه. وقتی یه دزد تو خونه‌ش نشسته اونجا پدر خونواده‌ست. بچه‌شو دوست داره زنشو می‌بوسه. اونوقت ذهنش یه گلستون خوشبو و رنگه. اما به محضی که بره تو فکر شغل و حرفه‌ش از شخصیت پدر و شوهر خارج می‌شه و تبدیل به همون آدم جنایتکار یا مجرم می‌شه و ذهنش طوفانی و زشت می‌شه.

- یعنی آدم شیطون‌صفت بعضی ساعتها فرشته‌ست؟

- می‌شه که باشه، می‌شه که نه.

- و برعکسش هم.....

- بله همینطوره.

- ببین تو خیلی بار بهم گفتی که هر لحظه اراده کنی می‌تونی خاطر منو هرطور که خواستی عوض کنی، حالا که من اینو می‌دونم هیچ راهی وجود داره که خودمو در مقابل شماها چه خوباتون و چه اون آدم‌بدا مقاوم کنم؟

- ....... حقیقتش اینه که صد یک که نه پونصد یک آدمها اصلا اینطوری هستن. هیچکی نمی‌تونه توشون دست ببره اما اکثرا قابل خوندن هستن و تک و توک آدمهایی هستن که کلا برای ماها عبورممنوعن!

- خوبه خوبه بیشتر بگو خیلی علاقمندم بدونم.

- آدمهای خیلی لجباز و خیلی مصمم اونایی هستن که ما می‌تونیم بخونیمشون اما دستکاری توشون سخته یا حتی محال! اینا با خودشونم لج می‌کنن یا تصمیمشون وحی منزله اگه ما هم دست کنیم اونا فوری عوضش می‌کنن و عوض کردنش هم کلا کار سختیه مثل اینکه اینها رو حجاری کرده باشن! اونایی که عبورممنوعن خوب یا پاک خلن یا خیلی عاقل که تو این شرایط ماها دسترسی نداریم و اساسا طرفشون نمی‌ریم.

- منظورت اینه که من باید تمرین اراده کنم و لجبازی؟

- باید پشت هر کارت یه منطق محکم، ساده و روشن باشه. این کارو می‌کنم چون دلم خواسته که شد، دله تو چنگ منه یهویی دیدی یه چیز دیگه خواست! اگه خوشحالی باید برای خوشیت دلیل داشته باشی الکی شنگولم ممکنه با یه غلغلک بر و بچه‌های من بشه  می‌خوام کله همه رو بکنم! اما تو حالاحالاها نمی‌تونی در ذهنتو به روم ببندی، عددش نیستی!

- نه قربان! تشریف داشته باشید لطفا! ما کی باشیم که سرکار رو از منزل خودتون جابجا کنیم؟


لبخند خاص خودش را تحویلم داد و شمرده شمرده گفت:

- همه کلیدها همین الآن به دسته‌کلید خودت آویزونه! خدا کنه که بشناسیشون.

- راستی! بالاخره بعد از اینهمه حرف کشیدن از من فهمیدی چرا من اینطوریم؟ دلم و مغزم و زبونم به هم می‌پرن؟

- آره، کمبود اعتماد به نفس! به شدت کمبود داری! اینجای کارت می‌لنگه بدم می‌لنگه!

- یعنی چی؟ من آدم خجالتیی نیستم اصلا!

- اعتماد به نفس کلا با خجالت دوتان! یه خجالتی هست از حیاست اما یکیم هست که خجالت هم نمی‌کشه اما دست و دلش می‌لرزه، اصل اصل کار همونه که اول گفتم همه کارات باید مستدل باشن! مستدل! اگه یکیو همین الآن می‌خوای بکشی باید بتونی با قدرت زیرش امضا کنی من کشتم! اونجا که درست شد اعتماد به نفسه نباشه هم پیداش می‌شه. اگه آدم احساساتیی هم باشی باز یه منطق احساسی هم می‌تونی پای کارهات بذاری لازم نیست خشک و دودوتا چارتا هم باشه. هر کاری اصول خودشو داره، روش فکر کن!


دور و برش را نگاهی انداخت به دنبال ساده‌ترین راهی که به سمت استراحتگاهش بیابد. او و ندیمه را کف دستم گذاشتم و به سمت خانه‌شان حرکت کردم. بین راه با ملایمت پرسیدم:

- می‌گم...

- می‌گی!

- نمی‌ذاری که!

- آخه معمولا چرت می‌گی!

- خوب آره اینم شاید یعنی حتما!

- بگو حالا یه ساعت صغری کبری می‌کنی تو هم...

- کاش می‌شد با من ازدواج کنی!!!


دخترک ناگهان از خنده منفجر شد! به حدی که ندیمه به شدت از خواب پرید و با چشمان گشاد از وحشت و تعجب بانویش را نگاه می‌کرد. کف دستم می‌غلتید و ریسه می‌رفت.

- فکر کن!!! همینم مونده با یه غول بیابونی عروسی کنم!! طایفه‌م چیا که بهم نمی‌گن!! :)))) چطوری باید بچه‌مونو شیرش بدم :))))

- نخند خوب!! گفتم کاش می شد! آخه مث تو ندیدم تو غولا! اگه می‌دیدم که تا الان عزب نمونده بودم!


در حالی که اشکهای خنده‌اش را پاک می‌کرد و صورت گل‌انداخته‌اش را با دستهایش پوشانده بود گفت:

- وای مردم از خنده! خیلی تصورش باحال بود!  اونوقت من باید برای خودمون دوتا غذا درست می‌کردم یه ماه تمام باید کار می‌کردم که یه نهار تو رو تهیه کنم!! :)) یه آشپزخونه درست می‌کردم که توش هفصدتا آشپز دائم مشغول باشن! و یه رختشورخونه که هزار تا کلفت نوکر سه شیفت مشغول بشور و بساب بودن :))))


راست می‌گفت! شاید برعکسش عملی‌تر بود اگر من با این دستهای نخراشیده‌ام همه‌چیز را نابود نمی‌کردم!!


- قول می‌دی پیش من بمونی و توی ذهنم بگردی دوست درونی من باشی؟

- هستم که!

- اور افتر؟

- اور افتر :)

آنها را به ملایمت کنار ورودی منزل فرود آوردم. قبل از خارج شدن سرش را برگرداند و گفت قول...


                       

                                                                                                                  پایان






غواص :

از فرداش دس به کار شدم! شروع کردم به تکوندن مغز فرسودم:
" اگه واقعا دنیای این آدم کوچولوها وجود داره، من دارم ظالمانه دنیاشونو زیر و زبر می کنم! یه روز شادم... دنیاشون گلستونه! اما وقتی عصبی یا افسردم چی؟ دنیاشونو می ترکونم! آخه اونا چه گناهی کردن که از روح و روان من زندگیشون بهم میریزه؟! انگار تو اوج زندگی شاد و سرحال خودم باشمو یهو 1 سونامی و زلزله دگرگونش کنه! اصن خسارت اینهمه خرابیو اینا از کجا بیارن؟؟؟" خلاصه شب تا صبح تو رختخواب غلتیدم... صبح تا شب قدم زدم و قدم زدم تا دست به کار شدم. اولین جایی که رفتم مغازه حاج نعیم مدادچی بود. یه دفترچه یادداشت خریدم 1500 تومن! اصل و فرع حالمو بایس توش مینوشتم! :
" امروز مدیرمون کج خلقی دیشبشو سر من خالی کرد! با اینکه یه ماه سر تهیه یه گزارش مبسوط از سایت دویده بودم، گزارشو نخونده رد کرد و 1 نگاه تحقیرانم بدرقه راهم کرد! اون موقع که داشتم از کوره در میرفتم انگاری یه چیزی پشت گوشمو نیشگون گرفت! آرررررره! پس فلرتیشیام قصد داره کمکم کنه! خدا رو شکر که بود! همونجا درجا دستمو تو جیب کتم فشار دادمو آرووم از اتاق رئیس زدم بیرون!"
خوشحالم که 1 شهرو از وقوع طوفان یا زلزله نجات دادم. حالا کارمو تو 1 موقع مناسب دوباره به نمایش میذارم. اگه من به کاری که کردم مطمئنم پس نظر دیگران مفتشم گرونه! :)
رفتم خونه و به آرامی دراز کشیدم! چشمام که داشت گرم میشد، یه چیزی زیر دماغمو غلغلک داد!!! با عطسه تو جام نشستم! اوه! فلرتیشیا و یه دخترک کوچولوی دیگه بودن... پر کلاه دخترک بود که زیر دماغمو غلغلک میداد.
: سلام!
من: سلام...
: منو میکی اومدیم ازت تشکر کنیم! میکی آدم کوچولوی رئیسته که بابت رفتار امروز اون کلللی شرمندس!
من: خواهش میکنم! اون تقصیری نداره! ولی میتونه مثه تو شروع کنه وارد دنیای رئیس بشه! راستی، امروز روز آرومی داشتین؟
: آره! راستش اولش نه! خوب تو اتاق رئیست که بودی، نزدیک بود این شیطونکای دشمن باعث شن سوتی بدی خفن! آسمون شهرمون نارنجی شده بود و باد هم می وزید! لنگه کفشمو که در آوردمو زدم پس کله سردسته شیطونکا، اونم خنجرشو از کمرش درآورد که خورد پشت گوش تو! بدجور داشت دور برمیداشت ها! ولی انگار تو زودی به خودت اومدی! در اوج تعجب من واکنشت خییییلی صحیح شد! هم حرفتو آروم زدی و هم موقعیتو درک کردی! داری میشی یه غول خوب و مهربون مثه اغلب اوقات!در مورد دنیای رئیست هم ..اوووم، خوب متاسفانه اون هنوز آمادگی پذیرش دیدن میکی رو نداره! نه تنها باور نمیکنه، بلکه ممکنه بهش آزاری هم برسونه! یا خودش دیوونه بشه! باید اطرافیان آمادگی رو درش ایجاد کنن! مثه خود تو! تو هم با اطرافیانت ظرفیتت بالا رفتو رشد کردی! تا جاییکه آمادگی دیدن مارو پیدا کردی...
لبخندی زدم که نشون از آرامش درونیم میداد! چشمای فلرتیشیا میدرخشید! خوشحال بودم که اونقدر هشیار و گوش بزنگ شدم که با نوک تیز شمشیر دشمن هم، یاد خویشتنداری و لزوم تسلط بر نفس خودم می افتم! رفتم تو اتاق... شماره تلفن کسی رو که مدتها باهاش از روی رودربایستی حرف نمی زدم گذاشتم رو میز! آخه نصف مشکلاتم از کلنجار با خودم و درگیری ذهنی حاصل از اون ناشی میشد! اگه واکنش آخر رفتاریم، بخاطر غرور و روکم کنی همیشه برعکس بوده، باید مشکلمو با بدترین حالت موجود برطرف کنم! باید اینو قبول کرد که همیشه جنگ قدرت برنده نداره! شاید حرفت برد داشته باشه ولی عشق و مهربونیه که همیشه جاشو به قدرت میده! گذشت همیشه مال برنده هاست! اگه فراموش نکنیم، بدجوری بازنده ایم!
شماره رو گرفتم و با شنیدن صدای الو، به پهنای صورتم لبخندی واقعی زدم:)
فلرتیشیا از اون به بعد هر روز کمتر و کمتر بهم سر میزد!
انگار اونم فهمیده بود که دیگه وقتشه فاصله دنیای کوچولوشو با دنیای بزرگ ما کمتر کنه! هرچی بود، این دو دنیا از دو جنس متفاوت بودن و باید از هم یه فاصله ای میداشتن! با اینکه دلم براشون تنگ میشد، ولی خوشحال بودم که "چرا" کمتر می بینمش! دیگه داشتم "بزرگ" میشدم...
:)





نون :

فورا از جایم بلند شدم و به سمت کتابخانه ی چوبی ام رفتم.دیدم حفره ایست در ورای دیوار ها که در آن جا نوری زرد همه ی تاریکی حفره را پر کرده است.چطور تا به حال متوجه این حفره کوچک نشده بودم؟ندیمه ی کوچک که با بلند شدنم از ارتفاع شانه هایم به زمین خورده بود ناله می کرد و آدمیان را به باد فحش می بست.درون حفره ذهن من را به دنیای جدیدی باز می کرد.شاید فکر کنید مبالغه است اما بیش از هزاران آدم کوچولو در آن زندگی می کردند به سان انسان های اولیه.دور یک آتش کوچک ایستاده  بودند و بی آهنگ می رقصیدند.مثل انسان های اولیه لباس نداشتند اما با برگ و گل و لای بدنشان را پوشیده بودند.وقتی متوجه کله ی بزرگم بر سر حفره شدند جیغ بلندی کشیدند و همگی متفرق شدند.من هم داد می زدم و می گفتم صبر کنید من با شما کاری ندارم.اما آن ها به سان ماهیانی که با یک اژدها روبرو شده باشند با تمام قوای خود می جهیدند و دور می شدند.آنقدر دور رفتند که پشت دیوارها گم شدند و حال از آن صحنه ی مهیج فقط یک شعله ی زرد و گدازنده به چشم می خورد.ندیمه که از جایش بلند شده بود با عصبانیت می گفت چطور می گویی کاری به کارشان نداری.وقتی آرامش شبانه شان را برهم زدی آن ها دیگر اینجا نمی مانند و به کتابخانه ی انسان دیگری می روند.می خواستم بپرسم به کتابخانه کدام انسانها می روند اما ندیمه گفت خودت را ناراحت نکن.من با دوستانم صحبت می کنم تا یک فرصت دیگر به تو بدهند.اگر دوست داری با ما همکاری کنی باید صبر کنی.من امشب می روم و بعد از صحبت کردن با آنها می آیم و تو را تبدیل به یک آدم کوچک می کنم و باخود می برم.اما این کار قواعد خاصی دارد باید با اجازه ی رئیس قبیله ی ما باشد!بعد از راه کهکشان ها می رویم.باور نکردنی بود اما وقتی ندیمه کوچک رفت و چند ساعت دیگر برگشت پنجره را برایش باز کردم و بهت زده کنارش ایستادم.شک مرموزی را در دلم احساس می کردم.فکر می کردم همه اش خواب است.اما نبود.تا به خودم آمدم دیدم با یک حرکت دست از جای بلندم کرد...آسمان شب طوفانی شده بود.آنقدر که فکر می کردم همه ی اقیانوس های متلاطم جهان وارد آسمان شده اند.حتی یک ستاره هم به چشم نمی خورد.ندیمه هم قد من شده بود ؟ یا من هم قد او شده بودم؟ چه فرقی می کرد.با هم پرواز می کردیم به سوی دوستانی جدید و جهانی جدید.جهانی به کوچکی جهانی که قبل ها در آن رشد می کردیم...






همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید



خاطرات طفل معصوم


بر و بچه‌های بابونه اول حتما یادشون هست. یه دونه پست داشتم با همین عنوان. وقتی که یه بچه زبون‌نفهم شر و بلا خاطرات شیطونیهای روزمره‌ش رو تعریف می‌کنه! دلم می‌خواست بذارمش توی لیست سری پستهای شبیه هم که نشد خلاصه.


الآن به نظرم رسید که بد نیست یه هم‌نوشت با همکاری همدیگه بذاریم. باید جالب باشه، یه بچه‌ای هست که چاردست و پا می‌ره، یا تازه می‌تونه راه بره و مثل بهمن همه‌جا رو به هم بریزه!


ماجراهای امروزش رو برای ما تعریف می‌کنه :)   بریم؟




پسرعمو:

همین چند روز پیشا بود که مامان بابا یه کاسه صورتی آوردن تو خونه و منو به زور نشوندن روش که زور بزنم .
من فقط زور زدم ولی مامان اینا ناراحت منو بلند کردن و گفتن این هنوز بلد نیست باید دوباره پوشک ببندیم .
ولی نمیدونم مامان اینا که امروز یه کاسه دیگه وسط اتاق گذاشته بودن کنار چند تا بشقاب و قاشق بعد از این که من نشستم روش و زور زدم اینقدر ناراحت شدن !
تازه  فقط نصفش تقصیر من بود آخه از قبل خودشون نصفش را با پی پی پرکرده بودن . تازه ش هم یه بار دیدم که همه شون با هم داشتن میخوردن .
منکه مثل خودشون نخورده بودم. کاش مامان بزرگی اینجا بود اونا رو دعوا میکرد .


پ.نون: دِ؟ بچه شیطون! چشم دلم روشن!  :)





پ.نون:

من اصلا خبر ندارم این آدم‌بزرگا انگیزه‌شون از این کارا چیه! یه مشت چیزای جالب‌جالب میارن میذارن بالا اصلنم نه بهش دست می‌زنن نه باهاش بازی می‌کنن! هی نگاه می‌کنی می‌بینی سرشون به خوردنشون و حرف زدنشون گرمه اونوقت تا میای دست ببری برش داری همه با هم برمی‌گردن طرف آدم و شکلکای عجیب در میارن و یه صدا می‌گن دس نه! آخه یعنی چی؟ :( اگه قراره دس نه پس چرا آوردیش اینجا؟ اگه آوردیش بذار حالمونو ببریم!! اصلا همین امروز صبح، با مامان رفته بودیم خونه یکی که من خیلی خیلی از خونه‌ش لذت بردم. میزهاش کوتاه بود تا اینجای من! روی همه میزهاش هم از این ظرفای برق برقی که از پشتشون پیداست گذاشته بود توشون هم پر از خوردنیهای خیلی جالب و گل و آجیل و آخ جوون از اینا بود. چاردست و پا که راه افتادم خانوم صابخونه گفت اوا منیژه جون پسرت را افتاد! چه بامزه :) بعد دستشو آورد زیر گلوی منو غلغلک داد. منم برای تشکر یه تف گنده انداختم کف دستش. حتما خیلی خوشحال شد چون سریع بردش توی یه اتاق دیگه که یه جای خوبی نگهش داره. بعد که برگشت با مامان نشستن به حرف زدن و خوردن و اینا هی غش و ریسه می‌رفتن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ این میزه وایسادم. بهتون نگفته بودم تازگیها تونستم روی دوتا پاهام وایسم عین آدم گنده‌ها. منم دیگه حسابی گنده شدم فقط یه دونه سیبیل و یه دونه عینک مشکی کم دارم. خلاصه لبه میز رو گرفتم و وایسادم کنارش و دیدم که سه تا ظرف خیلی خوشگل و برق‌برقی توشم کلی چیزای هیجان‌انگیز اونجان منم از خوشحالی نفهمیدم چطوری خودمو کشوندم روی میز.


این آدم‌بزرگا اصلا بلد نیستن میزاشون رو خوب درست کنن :( همه‌ش الکی الکی چپ می‌شن چرا ؟ چرا نمی‌شه یه دونه میز درست کرد که یه آدم بزرگ اندازه من بره روش کنار خوردنیا و اونجا راحت بشینه؟؟ هان؟


من که خیلی دردم گرفت اما از همه‌چی بدتر از صدای جیغ الکی اون خانومه ترسیدم و گریه شدم! من به مخ خورده بودم زمین اونوقت اون زنیکه خرس گنده هی موهاش رو کند هی جیغ و ویغ کرد و یه بند گفت کریستالام! من باید می‌گفتم کله‌م  اون می‌گفت کریستالام نفهمیدم کریستالاش کجاش بود و چی خورده بود بهش؟ این مامان بی‌ملاحظه منم اصلا نذاشت من دست کنم اقلا یه کم خوردنی‌ها رو جمع کنم فوری منو برداشت و گذاشت یه راه دور و شروع کرد قربون صدقه رفتن اون زنیکه بی‌جنبه!!


این آدم‌بزرگا واقعا بی‌فکر و بی‌ملاحظه‌ان! فکر کن! هرچی چیز ضمخت و بی‌خاصیته مال روی زمینه هرچی چیز خوشگل و مخصوص بچه‌ها هست اون بالاها! همین چند دقیقه پیش که به گوشه رومیزی آویزون شده بودم که اگه شد خودمو برسونم اون بالا دیدم رومیزی داره به زحمت میاد پایین انقد خوشحال شدم از مهربونی رومیزی که تند تند کشوندمش طرف خودم. یهویی سبک شد و من خوردم زمین و یه صدای بام بام بام جیرینگ بنگ گمپ پووومم بلندی شد و اطرافم پر از چیزهای سنگین و تیز شد. نفهمیدم چرا باز مامانه زد به کله‌ش و هی بلند بلند می‌گفت خدا مرگم بده.


این اطراف همه یه دونه اسم دارن غیر از من طفلکی!! باباجونم همچین مردونه و دوست داشتنی بهم می‌گه کره‌بز، مامان‌جون معمولا با صدای بلند بهم می‌گه ورپریده و بعضی‌وقتا جونور با صدای ملایم عزیزدلم! مامان‌بزرگ بهم می‌گه آتیش‌پاره، زن‌دایی می‌گه بچتو! هروقت منو می‌بینه داد می‌زنه بگیر بچه‌تو! عموجون بهم می‌گه کاردستی تا به بابا می‌رسه اشاره می‌کنه به من و می‌گه کاردستیت چطوره؟ اما من از همون کره‌بز بیشتر خوشم میاد به دلم نشسته!


اصلا من قهرم! دارم می‌رم برا خودم تو اتاق‌خواب مامان اینا بابا بازی کنم. دفعه پیش که با شکلات صبونه کلیدای لپ‌تاپشو شستم قیافه‌ش خیلی جالب شده بود. این‌دفعه یه چیز خیلی خوشرنگتر پیدا کردم از اونایی که مامان دهنشو باهاش رنگی می‌کنه!! نمی‌دونم لپ تاپو باش قشنگ کنم  یا اون کاغذایی که شبا میاره خونه از اداره. شایدم هردوشون.


حالا تا ببینم چقدر قهرم....




بنگری:

بچه تازه یاد گرفته دوپا راه بره ...دو دندون بالا یه دنون پایین نمیشه توصیفش کرد عین موش میمونه یا خرگوش ....هی بکش و بکش هر چی دید میکشه رو میزی ..وسایل رو میز غذا خوری ...ای داد بی داد . مادره میگه نکن عزیزم نکن بده ..بده هی یه نیم نگاه میندازه به مامانی باز سرش رو می اندازه پایین راهشو میگره میره ...مامانه خوشحال و شاد که بچه حرف گوش کنی داره ....نمیدونه که از این اتاق زده بیرون رفته تو اتاق مامانی هر چی رژ و کریم و لاک ناخن هست کشیده به فرش و سر و صورتش رو عین این نقاشی ها هست که مفهوم خیالاتی داره رنگاوارنگ کرده .!

مامانی از غیبت چند دقیقه ای بچه جونش به خودش میاد و سریع وفوری میدونه بچه کجاست ....اینجا رو باز داد نمیکشه سر بچه .! با آرومی میزنه رو دست کوجولی بچه میگه مامان نگفتم دست به هر چی که میزنی بزن الا وسایل آرایشی مامانت !!!

باز بعد از چن ساعتی که میگذره ..وقتی از خواب آرومش دوباره بیدار میشه ..با اون موهای پیچ دارش یه راست فکر کنید کجا میره ! میره تو دستشوئی ..دستای باریک و کوچیکشو میبره فرو تا ته گلوی توالیت فرنگی خونشون !!!!! بقیه رو شما خودتون تجسم کنین ....اینجاست که مامانی حال و روزش بهم میخوره ..!!!

خلاصه این فضول بازیها تکرارا انجام میگره تا این بچه ها بزرگ بشن و یه روزی هوس خرابی خونه که نمیزنه به سرشون هوس شیطنتهای دیگه میزنه به سرشون .!





امینه:

خاطرات طفل معصوم
سلام من تفل معسوم هستم . من تا به حال شش تا دندان دارم و خیلی چیزهای دیگر هم بلد هستم . مثلا من می دانم که مامان یک آدم مهربان است که به ما غذا می دهد و پوشک من را اوض می کند و همیشه من را بوس می کند بعضی وقتها هم به زور من را می خاباند و بابا هم یک آقایی هست که مهربان است ولی سیبیل دارد و وقتی که من را بوس می کند سیبیل هایش تیز هستند و من گریه می کنم و آن وقت بابا فکر می کند که من توی پوشکم کار بد کرده ام و آبروی من می رود .
بعضی  باباها سبیل دارند ولی همه ی گربه ها هم سیبیل دارند . بعضی وقتها که دوتا نفر به همدیگر هرف های زشت می زنند مامانم می گوید : مثل سگ و گربه . من می دانم که سگ اسم بچه ای هست که گریه می کند چون که من هروقت گریه می کنم و می خاهم که دندانم در بیاید مامانم می گوید : از صبح تا حالا سگ شده و نحسی می کنه !
یک بار توی خیابان که بودیم یک آقاهه بابایش را صدا کرد و بعد گفت سگ . حتما بابایش می خاسته که دندانش در بیاید اما نمی دانم چرا بابایی اصبانی شد و می خواست آن آقاهه را کتک بزند . من تازه می دانم که خاله ها آدم هایی هستند که ماتیک می مالند و من رابقل می کنند و همیشه می گویند : قربونت برن من و بعضی وقتها که من کار بامزه می کنم به من می گویند : پدر سوخته .
اما وقتی که من پی پی میکنم یا استفلاغ می کنم  دیگر نمی گویند قربونت برن من و پدر سوخته و من را می دهند بقل مامانم .  تازه من می دانم که مامان بزرگ ها آدم هایی هستند که عینک دارند و همیشه می گویند که چرا کلاه سر این طفل معسوم نکردی می چاد .
اما من نمی دانم که می چاد یعنی چی ؟ من خیلی چیزها می دانم اما مامانم همیشه وقتی که با می خاهند با خاله ها حرف های جالب  بد بد  بزنند می گوید : این تفل معسوم که هنوز نمی فهمه !
خوب دیگر خاطرات امروزم تمام شد و گرسنه ام شده و می خواهم گریه کنم تا مامانم بیاید و به من به به بدهد .
خداحافز





سنجاب:

یه بچه نق نقوی شر و بداخلاق و زشت صبح که بیدار میشه چی کار میتونه بکنه جز اینکه:توی رختخواب گریه می کنه تا ننه بدبختش بیاد شیشه شیر بچپونه تو دهنش تا بلکه بتونه بره واسه ناهار یه چیزی بپزه...بعد بچه هه شیشیه رو پرت می کنه و میره مثل یک کنه یا زالو دامن مادرشو هی می کشه و جیغ میکشه و احتمالا کمی روغن داغ رو دست مادره میریزه و ظرف نمک یا برنج یا هر چیز دیگه رو زمین خالی میشه...بعد که میبینه فایده نداره میره سراغ کابینت ها و هر چی توشه خالی می کنه نخود و لوبیا رو پخش می کنه و بازم جیغ می کشه... تا آخرش مادر مجبور میشه بره بکپه پیش بچه و از روی ناچاری اشک بریزه...


پ.نون: به این می‌گن یه داستان نئورئال. دزد دوچرخه رو دیدی؟




الی‌پلی:

صبح... بچه بیدار میشه... میخنده... میاد بالا سر مامانش... هر جی صدا میکنه مامانش بیدار نمیشه... انگشتشو میکنه تو چشم مامان تا بیدار شه... بعد میخنده.... میشینه... بچه در حال زور زدن:دی


مامان نگاش میکنه میخنده... بچه رنگ به رنگ میشه ... بچه کارشو به اتمام رسونده.... میزنه دره پشت خودش.. یعنی پاشو پوشکمو عوض کن!!....



مامان بازش میکنه با دستمال مرطوب تمیزش میکنه!!!

بچه شارژ میشه.... میرن صبونه بخورن...

مادر دره یخچالو وا میکنه تا شیرو دربیاره... بچه میره میشینه لبه ی یخچال!!... مادر به زور میکشوندش بیرون.... بچه گریه میکنه...

تا همین جا کافیه... بقیش باشه واسه بعد!





زمرد:

صبح: بچه از خواب بیدار میشه شیشه شیرشو پرت می کنه وسط اتاق یهو تصمیم میگیره خودش از تخت نرده دارش بیاد بیرون ... به بالای نرده که میرسه خسته میشه و با کله میفته پایین و گریه.....
بعد که مامانش مطمئن شد طوریش نیست میخواد بهش صبحانه بده که بچه محتویات دهنشو تف میکه و بقیه رو می ماله به در و دیوار
تا مامان داره میزو تمیز میکنه چار دست و پا میره کنار سطل آشغال و با کمک سطل پا میشه و شروع می کنه تفاله چایی و پوست هندونه خوردن
مامانش می فهمه میذارتش تو پارک گوشه هال
بچه جیغغغغغغغغ میزنه و بلاخره وقتی مامان بر میگرده میبینه گلاب به روتون بچه پس داده
....
ظهر
بچه نیست... مامانش تو مهمونخونه پیداش می کنه در حالیکه داره خاکای گلدون رو مشت مشت میریزه رو فرش...
مامان بچه میسپره دست بابا تا خاکا رو جمع کنه...
بچه با بابا بازی می کنه و یهو از غفلتش استفاده می کنه و عینکشو بر میداره و عینک میشکنه...
موبایل بابا داره زنگ میزنه و وقتی بچه مشغول دست و پا زدنه موبایل پرت میشه رو زمین و دیگه روشن نمی شه
بابا جوش میاره بچه رو میده دست مامان...
بچه با خودکاری که از جیب باباش ورداشته و تاحالا داشت گازش میزد دیوارای راهروی ورودی رو خط خطی می کنه...
مامان عصبانیهههههههههههههههه
بچه خوابش می بره....
وقتی بیدار میشه یکسره گریههههه می کنه....
وقتی بلاخره گریش تموم شد جعبه دستمال کاغذی رو خالی می کنه و احتمالا دستمالم میخوره
مامان داره دستمالا رو جمع می کنه می بینه بچه میخواد دستشو بکنه تو پریز...

شب
میخوان شام بخورن بچه کارد برمیداره اونم از طرف تیغه
...
بچه نیست ... تو آشپزخونه  داره چار دست و پا دنبال سوسک می کنه و میخنده....
تا بابا سوسک رو بکشه و مامان یه لحظه غافل بشه گوشه رومیزی که رو میکشه و بهش آویزون میشه
دو تا ظرف میفته میشکنه.... بچه می ترسه و گریه می کنه....






همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


قهوه



   قهوه از مواهب مسلم الهیست اگر.....




می‌خواستم پست عادی بذارم اما دیدم خیلیها ممکنه علاقمند باشن در این مورد حرف بزنن! پس هم‌نوشتش کردم که هر کی‌خواست شریک بشه.




عابر: 

اگر نداره که ! همیشه هست




آدن:

قهوه از مواهب مسلم الهیست اگر.....
توی یه کافه دنج در کنار دوستت در حال یه بحث دلپذیر نوشیده بشه.

قهوه از مواهب مسلم الهیست اگر.....
عصر یه روز پاییزی توی بالکن تنها نشسته باشی و به راز و نیاز سه تار و پیانو  گوش کنی و جرعه جرعه بنوشیش.

قهوه از مواهب مسلم الهیست اگر.....
عزیزی با دقت و حوصله برای تو آسیا و دم کرده باشه

فکر کنم برای امشب کافی باشه. دلتنگ همه این لحظه ها شدم




گرگ:

آدمها قهوه که می‌نوشند نمی‌دانم چرا حرکتشان کند است، چشمهاشان نیمه‌بسته، به بی‌نهایت خیره می‌شوند و آه عمیق می‌کشند حاکی از رضایت.

اگر گرگ نبودم یک بار آنرا امتحان می‌کردم. باید چیز لذت‌بخشی باشد.




امینه:

1- کسی که به قهوه عشق می ورزه دمش کرده باشه
2- موقع خوردن هورت بکشی
3- فنجونش ملوس باشه




قزن‌قلفی:

قهوه از مواهب مسلم الهیست اگر.....
دکتر هومیوپاتت جزو منعیات قرارش نده !
اینقدر هوسش رو کردم که نگو .... برم زود وبلاگت رو ببندم وگرنه عکسش الان وادارم میکنه برم یکی درست کنم بخورم ... حتی اگه به خوبی قهوه های کافی شاپ پاتوقمون نشه ! که نمیشه ... البته اگر خوب نشه خیلی بهتره چون دوباره هوس میکنم و دوباره و دوباره و دوباره ....... بعد هم دکترم با تیپا پرتم میکنه بیرون !
آره من قزن هستم یک کافیوهولیک !
سلام قزن !




مهتاب:

آخ جون هم نوشت دوست می داریم

 قهوه از مواهب مسلم الهیست اگر.....

ساعت هفت صبح باشد و یک فنجان زیبا محتوی قهوه فرانسه با اسانس کره به همراه عطر نان برشته و روزنامه ی صبح که آنهم بوی خوشایند کاغذ نو را دارد....

ساعت ده صبح باشد. قهوه ی فوری. خوش عطر به همراه کمی شیر و شکر... به همراه یک دوست یا همکار، در حال بحث کردن در مورد راهکارهای ادامه ی پروژه ی مشترک...

ساعت چهار بعدازظهر. یک فنجان قهوه ترک. یا در جمع خانوادگی به همراه شوخیها و گپ و گفت همیشگی و یا در تنهایی کنار پنجره که پرده ی گلدارش با نسیم خنک آرام جلو و عقب می رود. به همراه یک رمان دلپذیر، اگر نبود سیگارتی هم جواب می دهد!

ساعت ده شب، قهوه فرانسه با عطر وانیل، لم داده روی مبل در حال فیلم دیدن و یا در حال نت گردی...

کلا قهوه از مواهب الهیست! اگر مضراتش هم برطرف میشد نورعلی نور بود




بدون‌اسم:

قهوه از مواهب مسلم الهیست اگر.....آدم رو یاد مادر هیچکی نندازه :)




غواص‌کاشف:

قهوه از مواهب الهیست اگر همچون هر موهبت دیگر الهی در مصرف آن افراط نگردد!

من قهوه را دوست می دارم ولی نه با طعم زهرمار!! هرگاه قهوه هوس می کنم باید شیر هم داخل آن بریزم حتی به اندازه یک قطره!

امان از بوی قهوه! چه خون شد دل من از استشمام بوی تلخ و دلنشینش!!! باور کن نصف خستگی تنم با بوی آن می پرد!!!! وااااااااااای هوس کردم شدییییییییید!!!





آلبالو...:

سلام.بهههه چه عکس هوس انگیزی!! قهوه از مواهب الهیست  هر ساعتی میخواد باشه  خسته باشی که خوب خیلی بیشتر ولی نباشیم عالیه هوا هم هرطور باشه و هر نوعی هم میخواد باشه  کلا خیلی حال میده!!  اگه تو  ستار باکس هم نشسته باشی که دیگه معرکست !!!           مارک بلو مانتین هم اگه گیر بیاد فوق العادست.




نوشا:

چای و قهوه یه جزء بزرگی از زندگی من هستن ...
اوووووووووم تازگیا مامان یه قهوه فرانسه خریده یه ترک ... دو تاش دو تا مزه متفاوت میده و دو تاش خوشمزه است و نمیتونی بگی یکیشو دوست دارم یکیشو نه ... من شب ها قهوه درست میکنم ، مخصوصا وقتایی که خوابم نمیبره  و میخوام فیلم یا سریال ببینم ... زیادتر درست میکنم و بقیه اش رو با شیر و یه ذره شکر قاطی میکنم و میذارم یخچال و صبح با لذت هر چه تمام تر سرش میکشم ... اصلا هم روی خوابم تاثیر نمیذاره چون اصولا خودم شب پره ام  
یه چیزی ، یه وقتایی با یکی دو پک سیگار بیشتر به آدم میچسبه !!!




زمرد:

از این هم نوشت خوشم میاد

قهوه ترک تو یه جمع خانوادگی یا دوستانه بعد از ظهر بعد از نهار.... بعدشم برش میگردونم تو بشقاب هندونه ایم...


نسکافه باشیر بدون شکر... تلخ.... داغ.... هرموقع.... کنار لپتاپ.... زندگی زیباست.




پ.نون:

بین صبح و ظهر باشه، خسته باشی، زیر کولر باشی، فرانسه باشه و ترجیحا ایلی.





همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


پستچی


بعد از ظهره، خسته از راه رسیدی و داری کلید در خونه رو از بین  کلیدهای دسته‌کلیدت پیدا می‌کنی که بندازی بری تو که می‌بینی پستچی موتورسوار می‌رسه و بهت نزدیک می‌شه، توقف می‌کنه و از موتورش پیاده می‌شه.


ازت می‌پرسه اینجا منزل .......... هست؟  جواب می‌دی بله.


می‌گه شما خودتون هستین؟  باز جواب می‌دی بله.


می‌گه یه مرسوله سفارشی دارین که باید شخصا مراجعه بکنین به اداره پست و تحویل بگیرین.


با تعجب کلیدها رو ول می‌کنی و می‌ری طرفش و می‌پرسی جریان چیه.


با یه عذرخواهی کوتاه توضیح می‌ده که باید اونجا تحویل بگیرین. من فقط رسید و شماره مربوط به مرسوله دستمه. اینو لطف کنید با کارت شناساییتون داشته باشید تشریف ببرید به اداره پست قسمت توزیع پیش آقای........ مرسوله‌تون رو تحویل بگیرید.


تشکر می‌کنی و در حالی که داری پاکت رو تحویل می‌گیری یه امضای سریع توی دفترچه یارو می‌اندازی و سوار می‌شه می‌ره.


فردا صبح اول وقت خودت رو می‌رسونی به محل..........................


این سوژه هم‌نوشته. ادامه رو تو بنویس چی تحویل می‌گیری یا دوست داری چی تحویل بگیری که جالبترین و هیجان‌انگیزترین باشه برات.



بعدالتحریر:


اول یه نکته که دوست خوبم بدون اسم به عنوان سوژه خودش انتخاب کرد و یه تذکر آیین‌نامه‌ای هست اینه که پست سفارشی اول خودش میاد دم در بعد اگه کسی نبود قبض میندازن توی خونه مطلب درستیه اما نکته اینجاست که من دلم نمی‌خواست بسته مشخصی رو بدم دست دوستام. نمی‌خواستم یه پاکت باشه یا بسته اینقدی یا این‌شکلی اصلا ممکنه بسته اونقدر بزرگ باشه که یه موتورسوار نتونه حملش کنه یا هزارتا مطلب دیگه که یه ذهن خلاق می‌تونه بپروره و از توش یه چیز جالب بسازه.


نکته مهمتری که به بهانه این مورد خواستم بگم اینه که هم‌نوشت جاییه برای اینکه ما بتونیم خلاقیت ادبی یا هرچی که اسمش هست رو پرورش بدیم. اصلا لازم نیست که اون سوژه واقعیت خارجیی توی زندگیمون داشته باشه. اصلا کلا از بیخ و بن ساخته ذهن خلاق باشه شاید قشنگتر هم باشه. پس خودمون رو زندونی زمان و مکان و روزمرگی نکنیم.



چیدمان پستها رو تغییر دادم از جدید به قدیمشون کردم فکر کنم اینطوری بهتر باشه. اونایی که اولیا رو خوردن یه سکرول به نفعشون :)




نوشا:

فقط یه چیزی هست که نمیدونم پستچی میتونه بیارش یا نه ؟! دلم میخواست توی اون جعبه آرامش باشه ... من دلم آرامش می خواد ، فقط آرامش ... میشه پستش کرد ؟!!! 


پ.نون: با عرض معذرت جسارتا از وبلاگت اینو سرقت کردم. دیدم قشنگه حیفم اومد اینجا نباشه. خوب برا همینجا بود دیگه نه؟ :)




قزن‌قلفی:

یه نیگا به کاغذ توی دستم کردم بعد هم یه نیگا به رد دود موتور پستچیه ... هنوز تو شوک بودم . دویدم و قضیه رو به پرناز ( خانمم ) گفتم و نظرش رو خواستم . اونهم با من موافق بود که قضیه خیلی عجیبه . و البته در ادامه یادم انداخت که تو زندگیمون چیزای عجیب غریب ِکمی اتفاق نیوفتاده ...
صبح راهی اداره پست شدم . پرناز هم نمیتونست صبر کنه تا من بهش زنگ بزنم . میخواست زودتر بفهمه چه خبره . با هم رفتیم به سمت قسمت بسته ها .قضیه رو به کارمند اون قسمت گفتم . با تعجب نگاهم کرد و گفت این روال معمول ما نیست . گفتم پس این قبض چیه که مامورتون به من داد ؟ نگاهی به قبض کرد و شماره اش رو توی کامپیوتر جلوش وارد کرد . ولی باز هم جوابی نگرفت . از همکار کنار دستیش پرسید . با هم یه پچ پچی کردن و یهو انگار که یه چیزی یادشون اومده باشه مارو با آبدارچی فرستادن اتاق رئیس . دم در دیگه قلبم تو دهنم بود ! پرناز هم دست کمی از من نداشت . دستهاش یخ کرده بود و کف دستش عرق سردی بود . با نگاه سعی کردم بهش آرامش بدم ولی انگار بدتر شد ... تا آبدارچیه در رو باز کرد مرد جا افتاده ایی رو دیدم که حتما همون آقای رئیس مربوطه بود . خیلی رسمی و خشک باهامون سلام و علیک کرد و آبدارچی رو فرستاد که برامون چای بیاره .. از نگاههای طرف نمیتونستم چیزی سردربیارم برای همین کلافه شده بودم . سکوت بدی هم افتاده بود . من به پرناز نگاه میکردم و پرناز هم با ایما و اشاره به من میگفت که بپرسم چه خبره . آخر با کلی من و من خودمو معرفی کردم و قضیه رو جویا شدم . رئیس بالاخره از روی کاغذای روی میزش سرش رو بلند کرد و رو به همسرم گفت : خانم میشه خواهش کنم ما رو تنها بذارید ؟ پرناز با قیافه ای شبیه علامت سوال از اتاق رفت بیرون . من دیگه یواش یواش داشتم خودمو حراب میکردم ! مرده از پشت میزش بلند شد و همونطور که توی چشام زل زده بود به طرفم اومد...که یهو از خواب بیدار شدم !


پ.نون:  بعدش چی شد؟  :) مرسی!




پ.نون:

موتورسوار که راه افتاد بره پشت سرش گفتم خودتی!! ما رو ببو گیر آوردی؟ نامرداش فردا برن اداره پست اون ور شهر! و نرفتم. کاغذشون رو هم صاف انداختم توی سطل که عبرتی بشه برای هرچی پستچی سرکاریه!

سه چهار روزی از این موضوع گذشت منم پاک فراموش کرده بودم که اصلا همچین اتفاقی افتاده که دم در زنگ زدن. گفت بیا دم در. رفتم پایین درو باز کردم دیدم باز خود یارو سرکاریه‌س. سلامی و علیکی گفت آقا شما نرفتی اداره؟ محکم زدم روی پیشونیم و گفتم آخ آخ پاک یادم رفت به جون تو! گفت لطفا هر طور شده زودتر برین بسته‌تون می‌مونه خراب می‌شه ها! با تعجب گفتم خراب می‌شه؟؟؟ جواب داد خراب که نه اما عواقب داره! لطفا سریعتر اقدام کنین. منم قول دادم و معذرت خواستم و طرف رفت.

راه که افتاد گفتم آره جون عمه‌ت قیافه من خیلی مثل هالواس؟ وایساد و گفت چیزی گفتین؟ گفتم نه قربان شما بفرمائید! و رفت.

پس فرداش تلفن زنگ زد یه صدای دورگه عصبانی و خشن تقریبا با فریاد گفت آقای پ.نون؟ جواب دادم خودمم امرتون! گفت آقا ما اینجا کارگرای شماییم؟ مرتیکه بیا بسته‌تو بگیر قبل از اینکه تو کله‌ت خوردش کنم!! و گوشی رو گذاشت!

آقا ما رو می‌گی یه کم که نه حسابی خودمونو باختیم سریع پریدم توی اولین تاکسی و رفتم طرف اداره پست و یه سر طرف دایره توزیع. وارد که شدم دیدم یه بوی ناخوش‌آیندی منطقه رو برداشته و اوضاع، اوضاع جنگیه همه‌چی به هم ریخته، همه پاکتها کاغذها بسته‌ها ولو هستن گونیها رو هم غلتیدن و خانمهای کارمند همه یه گوشه به هم چسبیدن و از پهنای جگر جیغ و ویغ می‌کنن آقایونشونم حلقه زدن یه گوشه اما جرأت نمی‌کنن برن جلو. وحشت برم داشت. یه کم که رفتم جلو زدم سر شونه نفر عقبی و گفتم ببخشید آقا اینجا چه خبره؟ سریع جواب داد آقا برو بیرون اون درم ببند! گفتم ببخشید من پ.نون هستم همین نیم‌ساعت پیش یکی از اینجا منو احضار کرد.

یهویی یارو دادش در اومد که بچه‌ها صاحابش اومد!!! و همه برگشتن طرف من با چشمای خون گرفته و تن و بدن غرق عرق! اینجا صاحب اون صدای توی تلفن که الحق و انصاف هیکلش به صدائه گفته بود زکی با فریاد گفت بیا جونم بیا جلو جمع کن ببر دسته گلتو!

من که کاملا آماده فرار بودم رو دوره کردن و هول دادن جلو طرف یارو گندهه. اونم با انگشت اشاره کت و کلفتش اون گوشه مرکز دایره رو نشونم داد و گفت برو ورش دار ببرش بیرون!

نگاه که کردم دیدم یه بچه اسب آبی خیلی خوشگل و مامانی با دندونایی که تازه داشت در میومد و یه نگاه معصومانه در حالی که از وحشت آروم و قرار نداشت و دائم دور خودش می‌چرخید و می‌لولید اونجاست! ناخودآگاه گفتم الهــــــی چه خوشگله!

همه با تعجب برگشتن طرف من که چیچیه؟؟؟ یکیشون گفت این زلزله این چند روز خواب و خوراک ما رو به هم ریخته از امروز صبح هم که از قفسش گریخته اداره رو یه نفری همین خوشگله تعطیل کرده عملا!

خلاصه چندتایی گروه ضربت تشکیل دادیم و با چند تا شیرجه و جاخالی رموندیمش طرف قفسش و درش رو بستیم و داستان به خیر گذشت.

وقتی رفتیم برای تحویل گرفتن محموله دیدم دوستم غواص از آفریقا اینو برام پست کرده به مناسبت روز تولدم با یه نامه خیلی مختصر:

پ.نون جان اینو که دیدم از شباهت عجیبش به تو یادت افتادم و فکر کردم هدیه خوبیه برات و از تنهایی می‌تونه خوب درت بیاره. نگهداری ازش خیلی ساده‌س بچه آرومیه فقط دو سه ماه اول قبل از اینکه از صد و پنجاه کیلو سنگین‌تر بشه روزی حدود پنجاه لیتر شیر باید بدیش از اون به بعد هم از همین علفهای معمولی هم می‌خوره. فروشنده حیوونای دست‌آموز اینجا بهم گفت که خیلی اهلیه و زود انس می‌گیره. می‌گفت که این طرفا توی هر خونه‌ای مد شده یکی از اینها هست و حسابی تو بورسه. امیدوارم بپسندی. تولدت مبارک و به امید دیدار.

پ.ن. بین این و یه توله‌ببر مامانی و کوچولو به سختی این رو انتخاب کردم. شاید سال بعد اونو برات بخرم البته اگه باز اینجا بودم.

غواص




زمرد:

هنوز نیومده.... منتظرش میشینم و با موبایلم بازی می کنم....
همش فکر می کنم الان حتما یه جایزه گنده برنده شدم... یه هدیه عالی.... یکی برام پول فرستاده....
آقاهه بلاخره میاد.... خیلی یواش میره پشت میز.... یواش آماده میشه.... منم دارم از هیجان میمیرم و تو دلم بهش میگم بدوووووو..... یواش مدارکمو چک می کنه.... میره و چننننند دقیقه بعد با یه جعبه گنده ولی سبک میاد....
تو ماشین بازش می کنم.... توش یه جعبه دیگه ست.... توش پوشاله.... یه جعبه دیگه...
جوش میارم.... جعبه آخری مطمئنم توش نوشته سر کارم.... بازش نمی کنم.... تو خونه میذارمش گوشه اتاق....
چند روز بعد میخوام به یکی کادو بدم یه جعبه اون اندازه لازم دارم.... جعبه آخری رو باز می کنم .... توش یه پاکت درازه.... یه چک و یه بلیط .... برنده شدممممم.... تعطیلات تابستانی در فرانسه....


پ.نون: سلام ممنون و خوش اومدی. جالب بود :) ببینم زمرد، تو بابونه سری قبل رو پی‌گیری می‌کردی؟ اونجا که من همه دوستان رو دعوت کردم به جنوب فرانسه به قصر وسط دریام؟ یاد اون داستان افتادم یهویی.... یادش به خیر!




آلبالو....:

سلام.خب من چون بیکار بودم فردا اول وقت میرم اداره پست و سراغ  اون مرسوله پستی وقتی بازش میکنم  میبینم یه دعوتنامه  برای اقامت یک ماهه از طرف هتل آتلانتیس  دبی اومده برای من  و خونوادم در بهترین اتاق و با امکانات کامل!  (مثل این عقده ای ها)   این اولین چیزی بود که به ذهنم میرسه هزاران جور دیگه هم میشه بگی فعلا همین.


پ.نون: آخ جون! خوش به حالت. سوغات یادت نره :)




مهتاب:

چه طرح جالبی!

صبح روز بعد با کلی زحمت و قصه بافتن از رییسم مرخصی ساعتی گرفتم و با عجله به طرف اداره ی پست رفتم. سراغ مسئول مربوطه را که گرفتم به یک قسمت سالن راهنمایی شدم. مسئول نیم نگاهی به من انداخت و پرسید: شما آقای..... هستین؟
لب داغم را با زبان خیس کردم و گفتم بله خودمم.
همانطور که سرش پایین و مشغول کارش بود، اخم آلود گفت: کارت شناسایی لطفا.
کارت شناسایی و رسید قبض را از بریدگی نیم دایره ی شیشه روی میزش سر دادم.
نگاهی منتقدانه به هر دو انداخت. انگار دنبال ایرادی میگشت که نیافت.
پاکت نه چندان بزرگ کاهی ای را از زیر میزش درآورد. دوباره نگاهی به اسم و آدرس روی پاکت انداخت و آنها را با مشخصات کارت شناسایی و رسیدم مطابقت داد. بعد هم با بی میلی آن را از بریدگی شیشه بیرون داد. به دنبال آن کاغذی هم سر داد و گفت: اینجا رو امضا کنین.
امضا کردم و بیرون آمدم.
زیر گرما و نور کور کننده ی آفتاب نگاهی به اسم و آدرس ناآشنای فرستنده که همشهری خودم هم بود انداختم. با خستگی عرق پیشانیم را پاک کردم و گفتم: مردم چه حوصله ای دارن! خب میاورد خودش در خونه ام. تازه اون وقتم می فهمید که اشتباه گرفته!
پوزخندی زدم و ماشین را روشن کردم. دوباره به زر زر افتاده بود. پرسیدم: این بار چقدر تو گلوت گیر کرده؟ تو تا ما رو مفلس نکنی دست بردار نیستی؟

چند دقیقه ای وقت داشتم. قبل از برگشتن سر کارم، سری به معاملات ملکی آشنایم زدم.
در جواب سلامم به سردی سلام کرد و در حالی که خودش مشغول کاری نشان می داد، بدون این که نگاهم کند، گفت: هنوز هیچی.
خسته تکرار کردم: هیچی؟
سر بلند کرد و گفت: ببین رفیق من! آخه یا پول پیش رو اضافه کن یا نرخ اجاره رو. با این یه قرون و دوهزار که کسی بهت خونه نمیده! ماشالا اشتهاتم که خوبه. پارکینگ داشته باشه، اتاق خوابش بیشتر از یکی باشه، ترجیحا هال و پذیراییش جدا باشه. چیز دیگه ای نمی خوای عزیزم؟ نظری در مورد ویوش نداری؟ رو به باغ باز بشه یا خیابون؟
آهی کشیدم و در حالی که بیرون می رفتم، گفتم: ممنون
پشت سرم صدا زد: خواهش می کنم. به هر حال اگه موردی بود بهت زنگ می زنم.
زمزمه کردم اگه تا اون موقع اثاثم تو خیابون نباشه!

سوار ماشین شدم. نگاهی به پاکت سفارشی که روی صندلی شاگرد بود انداختم و پرسیدم: تو دیگه از جون من چی می خوای؟! شانس کچل من باشه، تو هم میشی یه احضاریه ی دادگاهی چیزی! شیطونه میگه باز نکرده بندازمت بیرون!

اما نینداختم. بدون توجه بیشتری به اداره برگشتم. بعدازظهر دوباره خسته و خراب راه خانه را گرفتم. پشت در خانه، خواستم پیاده شوم که بار دیگر چشمم به پاکت افتاد. برش داشتم. نگاهی به آن انداختم. با دست امتحانش کردم. دسته ای کاغذ! خب که چی؟
بازش کردم. یک پاکت دیگر به علاوه مقداری کاغذ جدا. پاکت را بیرون کشیدم. وصیتنامه ی آقای.....
عموی ناتنی ام که جان به عزرائیل نمی داد؟!!! بله گویا این بار عزرائیل غافلگیرش کرده بود و عجیب آن که تنها وارث من بودم!
خانه ی هفتصد متریش، باغ و آب چاه بیرون شهرش و ماشین آخرین سیستمش! خدایا خواب می بینم! دو سه تا سیلی به خودم زدم. نیشگون محکمی از گونه هایم گرفتم. توی آینه ی ماشین نگاه کردم. صورتم از گرما و ضربه ها قرمز شده بود. خواب نبودم؟ خدایا شکرت!

ببخشید طولانی شد :)


پ.نون: سلام و متشکرم و خوش اومدی. چه قلم روونی داری. عالی بود. مطلب که جذاب باشه طول داستان توجیه پیدا می‌کنه.




پ.نون:

فردا صبح اول وقت رفتم طرف اداره پست و سراغ مسئول مربوطه رو گرفتم. نبود. یه مدت معطل شدم دم در اتاقش تا اومد. به نظرم یه مسئولیت مهمی داشت چون برای خودش اتاق جداگانه داشت و توی سالن پشت یه گیشه نبود.

وقتی که خودم رو معرفی کردم و کاغذ رو نشونش دادم گفت آهان شما همون آقای وی‌آی‌پی ما هستین؟

در حالی که به کلی هنگ کرده بودم جواب دادم بله آقا؟

با یه لبخند یه‌وری جواب داد می‌شه همراه من بیاین پیش رئیس اداره؟

من دیگه داشتم قاطی می‌کردم و با حالت کلافه‌ای گفتم میام اما شما نمی‌خواین یه توضیح کوچیک بهم بدین که موضوع از چه قراره؟ من واقعا برام سخته حدس بزنم. چقدر باید نگران باشم؟

باز با همون لبخند مشکوک دستی به پشتم زد و گفت نگران که نباش ولی اگه استعداد شاخ داری مواظب باش شاخ در نیاری!  و من گیج و منگ رو با خودش برد طبقه بالا. بعد از اینکه از سد منشی و مراجعین عبور کردیم وارد اتاق رئیس شدیم.

اشاراتی که بین رئیس و همراه من رد و بدل شد حاکی از این بود که موضوع کاملا سوژه روزه.

رئیس گفت بنشینین من اتاق رو خلوت کنم. بعد از چند دقیقه‌ای مراجعین که رفتن رئیس به منشی تذکر داد کس دیگه‌ای وارد نشه. بعد به ما گفت که بیاین نزدیک بنشینین.

رئیس رو کرد به من و گفت آقای پ.نون شما چقدر از پروژه جدید سازمان ملل متحد به اسم دهکده جهانی- تحقق یک رؤیا اطلاع دارید؟

با حالتی بی‌گناهانه جواب دادم هیچی. ایشون هم سرشون رو به علامت تصدیق تکون دادن و گفتن بله حدس می‌زدم. بچه‌های اطلاعات هم گزارششون همینو تصدیق می‌کنه و با نگاهی تأیید مسئول مربوطه رو گرفت. الآن دیگه سمت این آقا توی اداره پست برام روشن شده بود.

رئیس ادامه داد من تاریخچه کامل زندگی شما رو دارم و می‌دونم که شما یه شخصیت فرهنگی هستین. قضیه از این قراره که دفتر این پروژه واقع در زوریخ به عنوان یه طرح تحقیقاتی دویست‌هزار نفر از مردم دنیا رو که از کل کشورهای دنیا انتخاب شدن به دقت انتخاب کرده و برای همه دعوت‌نامه‌ای فرستاده. این افراد بایستی خصوصیات ویژه‌ای داشته باشن از جمله تحصیلات دانشگاهی، آشنایی به حداقل چهار زبان زنده دنیا و سابقه گردشگری مناسب و البته تمکن مالی نسبی. در صورت توافقشون اونها به مدت ده سال در استخدام پاره‌وقت این پروژه خواهند بود و وظیفه اونها مسافرت به کشورهای مختلف و بررسی وضعیت پیشرفت پروژه در این کشورهاست. قراره تمام کشورهای طرف قرارداد و در ابتدا یه تعداد معدود به عنوان طرح پایلوت دهکده جهانی رو محقق کنن. با بالا بردن سطح آی‌تی و تکنولوژیهای نوین. از کشور ما هم پنجاه نفر دعوت‌نامه دارن که خوشبختانه یکی از این افراد شما هستین. در صورت موافقت شما، ما خودمون اقدامات قانونی اعزام شما به سویس برای شرکت در کلاسهای آموزشی رو انجام می‌دیم و کار جدیدتون ظرف دوماه آینده شروع خواهد شد. شما باید سالانه حداقل شش مسافرت توریستی به همه کشورهای هدف رو انجام بدید و گزارشتون رو برای انجام آنالیزهای لازمه به دفتر پروژه و البته یه نسخه هم به طور خصوصی برای ما ارسال کنید. البته همه مخارج جاری به عهده پروژه است و یک حقوق ثابت هم دریافت می‌کنید. شما موافقید؟........ آقای پ.نون با شمام!

در حالی که با یه ضربه محکم از عمق رؤیاها به واقعیت و دفتر رئیس اداره پست برمی‌گشتم دهن چهارطاقم رو بستم و منگ جواب دادم، ال...البته حتما قربان!

لبخند زنان با من دست محکمی داد و گفت تبریک می‌گم. سعی کنید نماینده لایقی برای مملکتتون باشید. پس‌فردا برای گرفتن مدارک و بلیت و سایر دستورالعملها به این آدرس مراجعه کنید. ضمنا فراموش نکنید لباس گرم بردارید. این فصل سال سویس خیلی سرده.......




بدون اسم:

بلند شدم رفتم اداره ی پست
چه کار احمقانه ای کردم کل صبحم هدر شد تا این مسیر رو رفتم و برگشتم
سراغ اسمی که پستچی گفته بود گرفتم نمی شناختن از باجه سراغ گرفتم که کجا باید بسته ی سفارشیم رو تحویل بگیرم گفت اگه به صندوق پستی شما فرستادن باید بری همون قسمت گفتم صندوق ندارم دیروز پست چی اومده دم خونه.. یه نگاه چپ چپی بهم کرد و گفت اگه بسته ای به آدرس خونه ی شما رسیده بود پست میاورد دم خونه تحویل می داد مگر اینکه خودتون نبوده باشین و بسته سفارشی باشه و تحویل ندن و بگن صاحبش بیاد بگیره نه اینکه پست چی بیاد دم در به خود شخص بگه آقا بیا اداره بستت رو بگیر ! برو تو دوستای دبیرستانت بگرد ببین کی اهل مردم آزاری بوده حتما کار اونه !!!!!!!
تمام مدتی که توضیح می داد عین بز نگاش کردم و در آخر عین خنگا گفتم ببخشید ! و تمام راه برگشتن به خودم فحش دادم !!!


پ.نون: مرسی بدون اسم جان. منتظر یه چیزی عین این بودم که برام بفرستی . اگه حالت گذاشت یه مطلب دیگه هم منو مهمون کن. این اتفاق که روال عادی اداری ماست :)




بهاره:

به یاد تو با عطر TRENDY:
توی راه دلم مثه سیر و سرکه میجوشه.همیشه عادتم این بوده.بالاخره به محل میرسم و میرم قسمت توزیع و به اون فرد میگم که ببخشید دیروز مامور پست شما اومد و گفت که امروز بیام تا یه مرسوله سفارشی دارم تا بگیرم.مرد فامیلم را می پرسه و یک نگاه خاصی به من میکنه.دوباره دلم شور زد.نمیدونم..شاید مالیخولیا گرفتم که به همه اینقدر بدبین شدم و توهم زدم.یک نامه جلوی من میذاره و تا وقتی آدرس مبدا را نگاه میکنم دلم هوری میریزه.فکرشا نمی کردم ارتباط مجازی مون سریع به ارتباط تو محیط واقعی تبدیل بشه.هرجوری هست خودما جمع و جور میکنم و طرز راه رفتنم مثه گربه ای شده که میخواند به زور حمومش کنند.رسیدم خونه و نامه را باز میکنم.
سلام به دوست عزیزم...درسته که ای میل از وقتی اومده دیگه کسی با پستچی و نامه زیاد کاری نداره.اما هرکاریش بکنی بالاخره کاغذ جای خودشا داره و احساساتم را میتونم با دست خط خودم بنویسم نه فونت TAHOMA  و آریال.با تن سپید کاغذ رودربایستی ندارم و هرچی از عمق وجودم باشه و لطیف باشه روش حک میکنم.مغزم قفل کرده بود.نامه را بو کردم.یه بوی خاصی داشت.بوی خیلی خوب.تو مایه های عطر TRENDY  .ادامه نامه را خوندم.دستهام سرد شده بود.از متنی که تو نامش بود و الان داشت همون کلمات را به احساس من  شلیک میکرد. هزاران فرسخ دور از همدیگه...اما افکارمون شبیه به هم بود.بار هفتمه که دارم نامه تو را میخونم...میدونی؟؟؟خیلی وقت بود واسه کسی دلم تنگ نشده بود.میترسیدم.اما الان دیگه هیچ ترسی ندارم.دلم واست تنگ شده به اندازه ی معنی واقعی خود کلمه ی (دلتنگی)....


پ.نون: قشنگ بود متشکرم.





همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


نامردی یعنی...


پ.نون : 

نامردی اصطلاح درستی نیست. اگرچه خیلی مصطلحه. اونایی که در نیمه لطیف بشریت هستن چون مرد نیستن پس نامردن؟ اینجور که نیست.

به هرحال این پنج‌تا حرف که پشت سر هم می‌شه یه صفت رو القا می‌کنه و یک رفتار رو که ناپسنده. هدف من اینجا اشاره به نمونه‌های نامردی و افراد نیست و بیشتر نظرم روی ماهیت نامردیه.

نامردی چیه؟ چه کسی بهش می‌گن نامرد؟

معمولا یه آدم به خودی خود نامرد شناخته نمی‌شه مگه اینکه قبلا با کسی یه دوستی عمیق یا اقلا صمیمی و خوب داشته باشه و این آدم باید الزاما از رفاقتش سوء استفاده کرده باشه می‌خواد مرد باشه یا زن.

نامردها چند جورن. یه عده خیلی نامرد و پست‌فطرتن. اونا همیشه مدتی به جلب اعتماد مشغولن تا بتونن به هدفشون برسن و از قربانی حداکثر سوءاستفاده رو ببرن.

یه عده نامردا هستن که به نظر خودشون خیلیم مردن اما با رفتار نسنجیده‌شون کاری می‌کنن که به ضرر آدم تموم می‌شه.

یه عده نامرد هم هستن که واقعا قصد بدی هم ندارن و بعضا خیلی هم خیرخواهانه آنچنان پوستی از آدم غلفتی می‌کنن که جاش هیچوقت خوب نشه!!

سوژه خیلی جای کار داره اما من نمی‌خوام زیاد طول و تفصیلش بدم. ببینم شما دوستان چه نظری دارید...




پ.نون برای ... :

این نمونه‌ای که برام خصوصی نوشتی از اون مدلهاییه که بسیار شایعه و متأسفانه کسی هم بهش اشاره نکرد. کاملا باهات موافقم‌، کاملا...




مریم‌خانوم:

نامردی به نظر من یعنی کسی بدونه با انجام دادن کاری به شخص دیگری حتما ضربه می زنه، شخصی که می شناسدش، و از روی عمد این کار رو با دونستن این مطلب انجام بده.




بهاره:

من نازن نیستم...      (پ.نون: یه استعاره ظریف با طعم فمینیسم امروزی!)




نهال:

یادش به خیر !
چقده حال میداد این مدل پستات ...اون موقعه یهویی ۱۰ .۱۵ صفحه میشد ...

نامرد یعنی اونی که میتونه واست کاری بکنه و نمیکنه ...
میتونه خوب باشه و خوبی نمیکنه ...
اونی که دریغ میکنه .. 


(پ.نون: یادته؟ یادش به خیر...)




نوشا:

هووووووووووم

نوشا هم نوشت دوست دارد ...


** نامرد کسی است که مرد نیست و زن هم که صد البته نیست چون وقتی به مقام مردی نرسیده عمرا خواب ِ مقام زن بودنو ببینه ...
بگذریم ...
انسان نامرد یعنی خیلی از آدمای اطرافت که توی روت میخندن و باهات خوبن ، یعنی همین آدمایی که کم هم نیستن ...


** آخه نوشتی حرف بد نزنین ، بعد من الان دلم از آدمای نامرد پره ، چه طوری حرف بد نزنم ؟!! پس چی بگم ؟!!

اصلا من به شرایط اعتراض دارم شاید یکی دلش بخواد دو تا حرف بد بزنه !

** تازه اینجا دزد دریایی هم نداره من عقده ایی میشم و تا دزد دریایی اینجا نصب نشه حرف نمیزنم !


پ.نون:

اول: نوشای مهربان خیلی خوش اومدی.

دوم: نوشتم حرف بد نزنین اما نه در حدی که نتونی هرچی خواستی بگی. نظر من این بود که از ادبیات خلاف عرف استفاده نشه. دوستانی که من می‌شناسم در اون سطح سخیف فکر هم نمی‌تونن بکنن چه رسد به اینکه بنویسن و بذارن توی نت! بنابراین بنویس هرچی که دوست داشتی. نهایت من اینجا یه بازدیدی روش دارم دیگه :)

سوم: در مورد شکلک کامنت‌دونی، با تشکر از بهاره خانوم و راهنمایی ایشون امکان سمایلی گذاشتن هم اضافه شد. دزد دریایی تقدیم که خیر، چون که دو سال پیش سندش به نامت خورده! در اختیار شما. دیگه همه‌چی حله؟ حالا بنویس...





استاد سنجاب:

نامرد یعنی کسی که کله ظهر زنگ خونه رو بزنه و فرار کنه!  (پ.نون:بدجور نامردیه!)




امینه:

کلمه ی " نامرد " به نظر من کمی ناقصه و منظور رو اون طور که باید نمی رسونه .
کلمه ی " ناجوانمرد " مناسبتره و منظور رو بهتر می رسونه .
دلیلش :
فرض بگیریم کلمه ی " مرد " دوتا معنی داره : اولیش به معنی جنس قوی مقابل زن
و دومیش به معنی کسی که لوطیه....وفاداره....باغیرته...شجاعه و ...
خلاصه صفات مثبت این تیپی زیاد داره .
خب ، همه آدم ها که مرد نیستن ، هستن ؟
( معنی دومی رو در نظر بگیرین )

و نظر آخرم اینه که " نامرد " یا " ناجوانمرد " کسیه که از پشت خنجر بزنه .

پووووففففففف خدایا چقدر حرف زدم !!


پ.نون: یه مدت حرف نزده بودی از عادت رفتی! راه می‌افتی حالا :)




آلبالو:

به نظر منم نامردی یعنی کسی با آگاهی کامل و به عمد به کسی آزار برسونه و ضربه بزنه.البته به قول خودتون سوژه خیلی جای تفسیر داره  من فقط همینو میتونم بگم ....




پ.نون:

من اینجا دوباره اضافه می‌کنم که به جهانیان ثابت کنم یه نفر می‌تونه بیش از یک بار، هر چند بار که مطلب به نظرش رسید اضافه کنه هیچطورم نمی‌شه! :)

به نظر من نامردی یا به قول امینه ناجوانمردی حتی اگه کوچک هم باشه بار ضدحالی بزرگی رو ایجاد می‌کنه. فرض کن یکی باشه که تو ازش دل خوشی نداری اونم از تو. حالا این آدم بده بشینه هزارون پشت سر تو و فک و فامیلت حرف بد بزنه اصلا حرف بدبد بزنه! خوب بزنه. اگه حرف خوب می‌زد عجیب بود. تو آخرین عکس العملت اینه که بگی "به درک انقدر حرف بزنه تا جونش درآد". غیر اینه؟ یا اینکه چارتا لیچار هم تو بار اون می‌کنی مثلا! زبونم لال! دمت گرم حالا گفتی دل خودت رو خنک کردی. اینو می‌گی و تموم می‌شه ته دل تو هم هیچی نمی‌مونه غیر از همون که از قبل بوده.

اما فرض کن یهو تو هوا بشنوی که اون حرفی که پریشب به تنها دوست صمیمیت اعتراف کردی شده جک روز. حالا اصلا هم مسئله مهمی نبوده ها! اصلا ممکن بود خودت هم یه جا بشینی به عنوان خنده و شوخی برای همه تعریف کنی اما دلت نخواسته و فقط برای فلانی گفتی اما امروز از دهن عمه‌ت داری می‌شنویش.

توی این موقعیت فقط این نبوده که یکی پشت سر تو  حرفی رو زده که تو راضی نبودی. بلکه یه زنجیره محکم اعتماده که یهو می‌بینی نه تنها زنجیری در کار نبوده بلکه همه‌ش تو خالی بوده.

یه رابطه عاطفیه که می‌پکه و قسمتی از وجودت رو که پیش کسی امانت گذاشتی می‌بینی که به سرقت رفته. به نظر من این حتی اگه کوچک هم باشه بسیار بزرگه.

یه نکته! آدم نامرد فقط یه بار نامرده! یعنی چی؟ یعنی که نامرد تا شناخته نشده که برای آدم دوسته. وقتی هم که شناخته شد و دستش رو شد هم می‌ره توی دسته آدم‌بدا و بی‌ارزشا. اما دقیقا اون لحظه‌ای که می‌شناسیش اون لحظه اسمش می‌شه نامرد!!!! قبول نداری؟ بماند که حالا آدم نامرد از اون به بعد این اسم سرش می‌مونه اما برای تو دیگه نمی‌تونه نامرد باشه چون این مرحله گذر رو طی کرده و رفته اون ور مرز دوستی.


این وسط یه نکته بسیار ظریف می‌مونه. نیت هر شخص در وقت ارتکاب عملی که تو بهش می‌گی نامردی. شاید و واقعا شاید به دلیل دوستانه‌ای اون کار رو کرده و نتیجه‌ش بد شده در حالی که قاعدتا نباید اینطور می‌شده. یا برای اون شخص سوء تفاهمی شده که فکر کرده تو نامردی و اون عکس‌العمل نشون داده!! همیشه قضیه دوجانبه‌‌س یک طرفه نباید به قاضی رفت.




قزن‌قلفی:

نوشته های شما رو خوندم یه نکته به نظرم اومد .
نوشته بودین که ممکنه نامردی بی قصد و غرض صورت بگیره ...... خب جان من این دیگه اسمش نامردی نمیشه میشه دوستی خاله خرسه .... ولی کلا قضیه سوئ تعبیر هم نقش مهمی داره . شاید خودش نامردی به حساب نیاد ولی عامل نامردیهای متعاقبش خواهد بود ......


پ.نون:

حرفت کاملا منطقیه اما چون دیدم جای دردش خیلی شبیهه آوردمشون کنار هم :)




غواص کاشف:

سلام علیکم برادر جوانمرد!
در زمینه نامردمی و نامردی...
عرضم به حضور انورتون که...
نامردی وقتی سر میزنه که پای حسادت وسط بیاد.. طرف می خواد یه جوری ضربه بزنه بهت تا نذاره پیشرفت کنی.. به نظرم جهالت و تهی مغزی رو نباید تو رسته نامردی گذاشت.




عابر:

نامرد کسیه که مردی رو بلد باشه اما مردی نکنه.





همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


اصول هم‌نوشت


پستهای با موضوع هم‌نوشت در این وبلاگ پستهایی هستند که با همکاری همه خوانندگان تکمیل خواهد شد.


همه خوانندگان این وبلاگ اعم از کسانی که افتخار آشنایی با آنها را دارم و دوستانی که موردی به اینجا سر می‌زنند و حتی کسانی که فقط یک مرتبه این صفحه را باز می‌کنند اعم از اینکه خود صاحب وبلاگ باشند یا نباشند، من ایشان را بشناسم یا خیر دعوت هستند که در این پستها مشارکت کنند.


دوستان محترم مختارند که هر متنی را که مایلند برای درج در هم‌نوشت از طریق کامنت به بنده ابلاغ نمایند و من موظف خواهم بود که متن دوستان را در پست مذکور با نام خودشان درج کنم.


کسانی که در یک مطلب و یک پست بیش از یک دیدگاه دارند حتما از نظرات مختلف خودشان ما را بی‌نصیب نگذارند. چند دیدگاه بگذارید من هم چند بار  اضافه می‌کنم. خیلی هم خوب و پسندیده. اینجا مکانی برای تضارب آراست حتی بین آرای یک نفر!


روش کار به این طریق است که سوژه هم‌نوشت در عنوان آن پست و تفصیل و تفسیر آن در ابتدای پست توسط من نوشته خواهد شد. برای مثال ممکن است عنوان پست دوست باشد در موضوع هم‌نوشت.

همه کسانی که این پست را مشاهده می‌کنند دعوت هستند در مورد سوژه هم‌نوشت که فرضا در این مثال کلمه دوست است از یک کلمه تا هرقدرکه علاقمند هستند و در حوصله خوانندگان وبلاگ می‌گنجد مطلب را به صورت کامنت آن پست برای من ارسال کنند تا من کامنت ایشان را به صورت قسمتی از پست این هم‌نوشت وارد متن کنم.


در هر هم‌نوشت همیشه به روی همه باز خواهد بود ولو اینکه ماهها از روی آن پست گذشته باشد. من در پانل سمت راست قسمتی را با نام هم‌نوشت گذاشتم که آرشیو هم‌نوشت همیشه در آن آماده دسترسی سریع است. مضافا می‌توانید با کلیک روی موضوع هم‌نوشت کلیه پستهای هم‌نوشت را در یک صفحه ببینید و برای هر کدام که مایل بودید کامنت بگذارید. خوشحال می‌شوم که شما را هم بین نویسندگان این وبلاگ ببینم.


شرایط مطالب ارسالی دوستان:


۱- متن ارسالی باید به طریقی هرچند ضمنی با سوژه اعلام شده مرتبط باشد. این متن می‌تواند از یک کلمه، یک حس تا یک انشا گسترش داشته باشد.


۲- متن ارسالی باید در چارچوب عرف و حال و هوای این وبلاگ مودبانه و به دور از سیاست باشد.


۳- متن ارسالی نباید شخص خاصی بخصوص یکی از دوستان خواننده این وبلاگ را هدف قرار دهد.



پیشاپیش از همکاری شما دوستان سپاسگزارم.

 

                                                     ارادتمند - پ.نون