موج منفی بقدری مد و باب شده که وقتی دلم نمیخواد نق بزنم به نظرم املی میاد.
یاد گرفتم که آدم دلش میخواد از یکی بشنوه که حالش خوب نیست و چند برابر باور کنه. موج منفیو بگیره و رزنانس کنه. ولو اونکه داره اینو میگه خودش باشه! از خودش میشنفه یککلاغچلکلاغ میکنه و تحویل خودش میده! همینجوری برو جلو ببین چه جوجهکشی کلاغی راه میفته یه نفری.
میبینی تو رو خدا؟ وضعیه داریم! حالا تو این وضعیات بنده دلم نمیخواد آتو دست خودم بدم! مگه چیه؟ حالم هر گندی که هست، خوبه!! ماه، مامان، بلور، هلو!
یه شعر بچگونه از میلیونسال پیش یادم اومد، یادم که نیومد یه بیتش! هیچ ربط خاصی هم به این مطلب حکمتآسا نداره هرچند خودش هم منشأ کلی برکات و معالم لاهوتیه :)
باد برو زنت پسری زاییده
آفتـاب بیا بچه مـا چاییده
ارادتمند - پ.نون
آدمم روغنکاری لازم داره!
وقتی یه مدت طولانی تو گل تپیدی و ساکن شدی باز بخوای راه بیفتی نیاز داری که یه مدت خیلی به خودت فشار بیاری.
الآن دارم هی زور میزنم هی خودمو هل میدم اما راه نمیفتم!!
باید که روغنکاری کنم خودمو. یاد یه وسیله چارچرخ زنگزده میفتم از خودم. میخوای راش بندازی یه صدای مرگی از لای محورای چرخاش میاد و تا پشتت میلرزه از صدای مرگش! اما کافیه که یه کم دو طرف بلبرینگاشو چرب کنی و ذرهذره حرکتش بدی.
فقط موندم گریسخورام کجامه D:
اگه میشد شبا یه نیمساعت قبل از نصفهشب خواب باشم چی میشد..... چی میشد مثلا؟ اونوقت ساعت خروس پا میشدم، اونوقت صبح میرفتم بیرون ورزش میکردم، اونوقت برمیگشتم دوش میگرفتم و اصلاح میکردم و اودکلن میزدم، اونوقت یه صبحونهی مشتی میزدم تو رگ، اونوقت......
یکی پیدا نمیشه بهم بگه ارواح دماغت؟؟؟ مجبورم خودم بگم!! ارواح دماغت!!!!
تا حالا گفته بودم دلم برای خودم تنگ میشه؟ میشه!
یه محیط فانتزی داشتم از درونیات خودم که به اشتراک میذاشتم. اونایی که از اول با من بودن احتمالا یادشون باشه. البته توی دوستای ناطقم شاید فقط قزن مونده باشه و آلبالو. وبلاگی داشتم به اسم همونولییهجوردیگهش بعد به دلایلی که یادم نیس چی بود ترکید و بابونه رو ساختم که اونم به دلایلی که کماکان یادم نیست حذف شد. همین سری جدید بابونه هم از اول تا آخرش تغییرات محسوسی کرده.
داستانها، همنوشتها، طنزها، نوعینگاهها همه خوردهخورده یا یهویی برچیده شدن، زومبی شدن.
دلم میخواد مثل قبل باشم اما ن-می-تو-نم اقلا همهش دست خودم نیست. فقط یه چیزش دست خودمه اونم اینکه اینجا زر مفت نزنم. سعی میکنم از این به بعد اینطور باشه.
سعی میکنم خورده خورده برگردم به حال و هوای قبل. حداقل توی وبلاگ. اونقدری که از دستم برمیاد.
بر و بچههای قبلم رو که میتونم پیداشون کنم، جناب گرگ، بر و بچز شاعران لوده!
وقتی نق میزنم حس میکنم کثیفم، کثیف و آلودهکننده.
شاید هم همین روزها یه همنوشت گذاشتم برای امتحان. اگه دیدم همکاری شد ادامه میدم. چی بگم. فکر می:کنم آدمی که داخلش غرق چرک باشه شرف داره به کسی که تو و بیرونش چرکین باشه. قبلشم میدونستم ها اما... چی بگم نمیتونستم توی خودم نگهش دارم.
پایهی همنوشت هست کسی؟ به قول نوشا بود شاید همنوشت. که میگفت بین هم و نوشت نباید فاصله باشه که با هم بودنش بیشتر حس بشه.
یکی از این سالها یه سنتی گذاشته بودم آخر هر پست یه فاصله مینداختم و بعدش یه چیز خاص رو سریالی اضافه میکردم. اصلا اصلا یادم نمیاد چی بود اون تیکه اضافه هر پست. مخم سوت کشید فسفرهای نداشته هم دود شد نتیجه نداد....
پ.نون1: هه! شتر در خواب دیده پنبه دانه. صدای شتر چطوریه؟
پ.نون2: هیشکی میدونه چرا اسم این پست شده پادوچرخه؟؟؟
پ.نون3: اگه دیدین یه مدت نمینویسم معلومه که فقط زرزر یادم میومده خودداری کردم!
هر سال این فصل و حدود که میرسه انتظار بهارو میکشم. انگار زمین و زمون انتظار میکشه.
حساب گل یخ جداست. وسط سرمای سیاه زمستون انگار که به سرمای منهای ده درجه دهنکجی میکنه و گل میده گلستون. بچهی خیلی باحالیه، عین این لوطیای بیادعا. شبها برای خودش و اطرافش یک عطری راه میاندازه که هوش از سرت میپرونه.
اما دار و درخت مرده رو میبینم که ذره ذره برجستگیهای سبزی رو امتحانی نشون میدن. بیدمشک، بادوم، اونای دیگه.
آدم میمونه واقعا. این بوتهی فسقلی که انگار فوتش کنی یخه رو زده همینطور پررو پررو سرشو آورده بیرون و فضولی میکنه.
همیشه اسفندو از فروردین بیشتر دوست داشتم. اسفند مثل عصر پنجشنبهست و فروردین مثل جمعه. اسفند وقت شور و حرکته و فروردین موقع رخوت و سستی.
هر کار میکنم یه جوونه از یه گوشهم بزنم بیرون نمیشه. اه!
پ.نون: به این میگن یه پست الکی زورزورکی!
بچه که بودم در دیوار روبروی در خانهمان آجری لق بود. وقتی میایستادم آجر لق تقریبا روبروی صورتم قرار میگرفت. کمی پایینتر یا بالاتر در سالهای مختلف. پشت این آجر، داخل دیوار همیشه یک بابالنگدراز زندگی میکرد از این عنکبوتهایی که هیکل نسبتا کوچکی دارند با هشت پای نخمانند خیلی بلند. همیشه هم به طرز مضحکی دست و پایش را پشت آجر مچاله میکرد تا در منزل مختصرش جایش شود.
بعضی روزها که دلم برایش تنگ میشد آجر را بر میداشتم و مزاحم خلوتش میشدم. اسمی هم داشت که فراموش کردهام.
بچه که بودم بالای دیوار خانهمان سوراخهایی پیدا میشد که بهارها در اجارهی گنجشکها بود و جیکجیک بیامان جوجههای همیشه گرسنه نوای دعوتکنندهی دلنشینی برای ما بچهها بود که به هر بدبختی که شده خودمان را به آنها برسانیم و چند جوجهی نیمهلخت با بدنهای نحیف و سرهای بزرگ و نوکهای زرد همیشه باز و چشمهای طلبکار و عصبانی را به بازی دعوت کنیم. شاید بیشترین کسی که تا الآن گازم گرفته باشد همین جوجهگنجشکها باشند. یادم نمیآید کس دیگری جسارت کرده باشد در یک نشست هزار بار دستم را مورد تهاجم قرار داده باشد.
این جوجهها با هیکل ریزشان جسارت زیادی دارند و وقتی که تا مچ وارد لانه تنگ و تاریکشان شدهای به شدت از خودشان دفاع میکنند و همینطور ادامه میدهند تا بالاخره زور از یک طرف بشود.
بچه که بودم با انگشت روی پوست سخت خرخاکیهای بیگناه فشار میآوردم و مثل اتوبوسی که در گل نشسته باشد از حرکتشان میانداختم. تلاش مداوم آنها برای ادامهی مسیر با کمال پشتکار و ملایمت برایم جالب بود.
بچه که بودم با تیر و کمان پلاستیکی دم غروبها به طرف خفاشها شلیک میکردم و همیشه این خفاشها بودند که به تیرم حمله میکردند.
بچه که بودم از گربه فرار میکردم. با وجود تمام علاقهای که به این موجودات خندهدار داشتم اما با اولین تماسم با آنها چشمهایم ورم میکرد و قرمزی و خارش و بقیهی داستان و همیشه مجبور میشدند چای سردشده در چشمم بچکانند که از آن متنفر بودم.
بچه که بودم دنیا خیلی بزرگ بود و دنیای من خیلی کوچک. من عادت داشتم که بچه باشم. مثل اینکه همیشهی خدا من و بابالنگدراز و جوجهگنجشک و خرخاکی و خفاش و پرستو و آن عنکبوت هنرمندی که در باغها مخروطی از خاک نرم درست میکرد و مورچه شکار میکرد با هم دوست میمانیم. دوستهای نزدیک.
الآن سالهاست که خیلی از دوستانم را ندیدهام. سالهای طولانی. دلم برای همهشان تنگ شده است حتی آن زنبور بزرگ با پاهای بلند آویزان و کمر باریک که ته گوشم را نیش زد.
همینو میخواستى واقعاً؟
احتمالا منم میخواستم.
رفاقت برا کى خوبه.... همچین روزى....
پرق ترق گمپ بنگ جرررررت فسسسسسسس...... بیب
بدشانسی آوردم.
شاید فقط یک قدم مانده بود به یک جای امن و مطمئن. خدا نخواست، باز به مغز افتادم همان دور و برهایی که بودم.
در وبلاگ را که مجدد باز کردم اشتباها خودم را رسیده میدیدم. آمدم که از تجربهام بنویسم و از اینکه بالاخره رسیدم.
گلایهای نیست. کسی که تا آنجا مرا رساند یکبار، باز هم میتواند.
رفتم یه آزمایش کامل دادم که ببینم چه مرگمه. نتیجه اومد که هیچ مرگت نیست.
آدم عاقل خدا رو شکر میکنه که چه خوب هیچیم نیست.
آدم احمق اعصابش خورد میشه که اگه هیچیم نیست پس چرا همهچیم هست؟
یکی یه چی مناسب بهم نشون بده لطفا!
قابل توجه دوستانی که میخوان اون چی معروف رو بهم آدرس بدن عرض کنم که نه خیر! قبول نیست اون که خیلی تابلوه ;)
کوچیک بودم نُه سالم بود و برادرم شیشساله بود و ما طبق یه قانون ازلی و ابدی که بچههای پشت هم باید همیشه در حال کتککاری و دعوا باشن ضمن اینکه بهترین دوستهای هم هستن و همهی بازیها و شرارتهاشونو با هم میکنن اون روز یه دعوا و کتککاری مفصل کرده بودیم و من چون داداش بزرگه بودم و زورم بیشتر بود اونو زده بودم و اونم رو دستورالعملی که باید عادتا تکرار میشد عر زنون رفته بود پیش بابامامان اونام اونو ناز و نوازشش کرده بودن و بنده از ترس بازخواست یا تنبیه احتمالی به گوشهی اتاقخواب متواری شده بودم ضمنا داشتم روی تشک فنری تختخواب جفت جفت بالا پایین میپریدم و غصه میخوردم که الآن چی میخواد سرم بیاد.
یکـی از بـزرگترها وارد اتاق شد و ازم پرسید چی شده چیکار کردی بــاز؟ منم بـغـضم تــرکید و در حالی کـه کماکان مشغــول بـــالاپایین پریدن بودم و هـمزمان اشــک میریختم بـه اون بــزرگتــر گفتم : "نُه ســـــــــــال این بچه خون به جگر من کرده!!!"
اوشون هم پخ زد زیر خنده و در حالی که غشغش میخندید از در رفت بیرون!!
من مبهوت از این عکسالعمل عجیب پیش خودم حساب کردم چی شد یهو؟ قرار بود داستان تراژیک باشه کمدی شد؟؟!!
هیچی دیگه یادم اومد اخوی ما جمعا دو سال و اندی داره با من کتککاری میکنه و ما ضایع کردیم جسارتا!
هنوز هم که هنوزه عادت دارم گناه هرچی اتفاق ناخوشآینده رو به یه جاهای الکیی بندازم که چه عرض کنم. آدمیزاده دیگه.
یکی بود میگفت نفهمیدم چرا هرکی هرچی گم میکنه میاد صاف یقهی منو میگیره و عجیب اینکه هر دفعه هم پیش خودم پیدا میشه!!!!
این حکایت آخری ضمن اینکه هیچ ارتباطی با قضیهی بالا نداشت کاملا مرتبط بود! یه بار نیای بپرسی چه ربطی داشت حالا؟
پیکان عشق جانان تا پر نشسته بر جان
هـرگز چنین خدنگی ننشسته بـر نشانی
میرزعباس فروغی
پیرمردی رو میشناسم که با پشت خم هر صبح بعد از سپیده هزار بار یه تیکهی راه پنجاه متری رو میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد.......
یه شاخهی درخت نسبتا قطور و صاف درختم به عنوان عصا میگیره دستش.
و من... اگه میشد یه قدمم رو کپی میکردم که بتونم قدمای بعدیمو پیستشون کنم. تکنولوژی چیزم کرده. همین این. اسمش چی بود؟