بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

پستچی


بعد از ظهره، خسته از راه رسیدی و داری کلید در خونه رو از بین  کلیدهای دسته‌کلیدت پیدا می‌کنی که بندازی بری تو که می‌بینی پستچی موتورسوار می‌رسه و بهت نزدیک می‌شه، توقف می‌کنه و از موتورش پیاده می‌شه.


ازت می‌پرسه اینجا منزل .......... هست؟  جواب می‌دی بله.


می‌گه شما خودتون هستین؟  باز جواب می‌دی بله.


می‌گه یه مرسوله سفارشی دارین که باید شخصا مراجعه بکنین به اداره پست و تحویل بگیرین.


با تعجب کلیدها رو ول می‌کنی و می‌ری طرفش و می‌پرسی جریان چیه.


با یه عذرخواهی کوتاه توضیح می‌ده که باید اونجا تحویل بگیرین. من فقط رسید و شماره مربوط به مرسوله دستمه. اینو لطف کنید با کارت شناساییتون داشته باشید تشریف ببرید به اداره پست قسمت توزیع پیش آقای........ مرسوله‌تون رو تحویل بگیرید.


تشکر می‌کنی و در حالی که داری پاکت رو تحویل می‌گیری یه امضای سریع توی دفترچه یارو می‌اندازی و سوار می‌شه می‌ره.


فردا صبح اول وقت خودت رو می‌رسونی به محل..........................


این سوژه هم‌نوشته. ادامه رو تو بنویس چی تحویل می‌گیری یا دوست داری چی تحویل بگیری که جالبترین و هیجان‌انگیزترین باشه برات.



بعدالتحریر:


اول یه نکته که دوست خوبم بدون اسم به عنوان سوژه خودش انتخاب کرد و یه تذکر آیین‌نامه‌ای هست اینه که پست سفارشی اول خودش میاد دم در بعد اگه کسی نبود قبض میندازن توی خونه مطلب درستیه اما نکته اینجاست که من دلم نمی‌خواست بسته مشخصی رو بدم دست دوستام. نمی‌خواستم یه پاکت باشه یا بسته اینقدی یا این‌شکلی اصلا ممکنه بسته اونقدر بزرگ باشه که یه موتورسوار نتونه حملش کنه یا هزارتا مطلب دیگه که یه ذهن خلاق می‌تونه بپروره و از توش یه چیز جالب بسازه.


نکته مهمتری که به بهانه این مورد خواستم بگم اینه که هم‌نوشت جاییه برای اینکه ما بتونیم خلاقیت ادبی یا هرچی که اسمش هست رو پرورش بدیم. اصلا لازم نیست که اون سوژه واقعیت خارجیی توی زندگیمون داشته باشه. اصلا کلا از بیخ و بن ساخته ذهن خلاق باشه شاید قشنگتر هم باشه. پس خودمون رو زندونی زمان و مکان و روزمرگی نکنیم.



چیدمان پستها رو تغییر دادم از جدید به قدیمشون کردم فکر کنم اینطوری بهتر باشه. اونایی که اولیا رو خوردن یه سکرول به نفعشون :)




نوشا:

فقط یه چیزی هست که نمیدونم پستچی میتونه بیارش یا نه ؟! دلم میخواست توی اون جعبه آرامش باشه ... من دلم آرامش می خواد ، فقط آرامش ... میشه پستش کرد ؟!!! 


پ.نون: با عرض معذرت جسارتا از وبلاگت اینو سرقت کردم. دیدم قشنگه حیفم اومد اینجا نباشه. خوب برا همینجا بود دیگه نه؟ :)




قزن‌قلفی:

یه نیگا به کاغذ توی دستم کردم بعد هم یه نیگا به رد دود موتور پستچیه ... هنوز تو شوک بودم . دویدم و قضیه رو به پرناز ( خانمم ) گفتم و نظرش رو خواستم . اونهم با من موافق بود که قضیه خیلی عجیبه . و البته در ادامه یادم انداخت که تو زندگیمون چیزای عجیب غریب ِکمی اتفاق نیوفتاده ...
صبح راهی اداره پست شدم . پرناز هم نمیتونست صبر کنه تا من بهش زنگ بزنم . میخواست زودتر بفهمه چه خبره . با هم رفتیم به سمت قسمت بسته ها .قضیه رو به کارمند اون قسمت گفتم . با تعجب نگاهم کرد و گفت این روال معمول ما نیست . گفتم پس این قبض چیه که مامورتون به من داد ؟ نگاهی به قبض کرد و شماره اش رو توی کامپیوتر جلوش وارد کرد . ولی باز هم جوابی نگرفت . از همکار کنار دستیش پرسید . با هم یه پچ پچی کردن و یهو انگار که یه چیزی یادشون اومده باشه مارو با آبدارچی فرستادن اتاق رئیس . دم در دیگه قلبم تو دهنم بود ! پرناز هم دست کمی از من نداشت . دستهاش یخ کرده بود و کف دستش عرق سردی بود . با نگاه سعی کردم بهش آرامش بدم ولی انگار بدتر شد ... تا آبدارچیه در رو باز کرد مرد جا افتاده ایی رو دیدم که حتما همون آقای رئیس مربوطه بود . خیلی رسمی و خشک باهامون سلام و علیک کرد و آبدارچی رو فرستاد که برامون چای بیاره .. از نگاههای طرف نمیتونستم چیزی سردربیارم برای همین کلافه شده بودم . سکوت بدی هم افتاده بود . من به پرناز نگاه میکردم و پرناز هم با ایما و اشاره به من میگفت که بپرسم چه خبره . آخر با کلی من و من خودمو معرفی کردم و قضیه رو جویا شدم . رئیس بالاخره از روی کاغذای روی میزش سرش رو بلند کرد و رو به همسرم گفت : خانم میشه خواهش کنم ما رو تنها بذارید ؟ پرناز با قیافه ای شبیه علامت سوال از اتاق رفت بیرون . من دیگه یواش یواش داشتم خودمو حراب میکردم ! مرده از پشت میزش بلند شد و همونطور که توی چشام زل زده بود به طرفم اومد...که یهو از خواب بیدار شدم !


پ.نون:  بعدش چی شد؟  :) مرسی!




پ.نون:

موتورسوار که راه افتاد بره پشت سرش گفتم خودتی!! ما رو ببو گیر آوردی؟ نامرداش فردا برن اداره پست اون ور شهر! و نرفتم. کاغذشون رو هم صاف انداختم توی سطل که عبرتی بشه برای هرچی پستچی سرکاریه!

سه چهار روزی از این موضوع گذشت منم پاک فراموش کرده بودم که اصلا همچین اتفاقی افتاده که دم در زنگ زدن. گفت بیا دم در. رفتم پایین درو باز کردم دیدم باز خود یارو سرکاریه‌س. سلامی و علیکی گفت آقا شما نرفتی اداره؟ محکم زدم روی پیشونیم و گفتم آخ آخ پاک یادم رفت به جون تو! گفت لطفا هر طور شده زودتر برین بسته‌تون می‌مونه خراب می‌شه ها! با تعجب گفتم خراب می‌شه؟؟؟ جواب داد خراب که نه اما عواقب داره! لطفا سریعتر اقدام کنین. منم قول دادم و معذرت خواستم و طرف رفت.

راه که افتاد گفتم آره جون عمه‌ت قیافه من خیلی مثل هالواس؟ وایساد و گفت چیزی گفتین؟ گفتم نه قربان شما بفرمائید! و رفت.

پس فرداش تلفن زنگ زد یه صدای دورگه عصبانی و خشن تقریبا با فریاد گفت آقای پ.نون؟ جواب دادم خودمم امرتون! گفت آقا ما اینجا کارگرای شماییم؟ مرتیکه بیا بسته‌تو بگیر قبل از اینکه تو کله‌ت خوردش کنم!! و گوشی رو گذاشت!

آقا ما رو می‌گی یه کم که نه حسابی خودمونو باختیم سریع پریدم توی اولین تاکسی و رفتم طرف اداره پست و یه سر طرف دایره توزیع. وارد که شدم دیدم یه بوی ناخوش‌آیندی منطقه رو برداشته و اوضاع، اوضاع جنگیه همه‌چی به هم ریخته، همه پاکتها کاغذها بسته‌ها ولو هستن گونیها رو هم غلتیدن و خانمهای کارمند همه یه گوشه به هم چسبیدن و از پهنای جگر جیغ و ویغ می‌کنن آقایونشونم حلقه زدن یه گوشه اما جرأت نمی‌کنن برن جلو. وحشت برم داشت. یه کم که رفتم جلو زدم سر شونه نفر عقبی و گفتم ببخشید آقا اینجا چه خبره؟ سریع جواب داد آقا برو بیرون اون درم ببند! گفتم ببخشید من پ.نون هستم همین نیم‌ساعت پیش یکی از اینجا منو احضار کرد.

یهویی یارو دادش در اومد که بچه‌ها صاحابش اومد!!! و همه برگشتن طرف من با چشمای خون گرفته و تن و بدن غرق عرق! اینجا صاحب اون صدای توی تلفن که الحق و انصاف هیکلش به صدائه گفته بود زکی با فریاد گفت بیا جونم بیا جلو جمع کن ببر دسته گلتو!

من که کاملا آماده فرار بودم رو دوره کردن و هول دادن جلو طرف یارو گندهه. اونم با انگشت اشاره کت و کلفتش اون گوشه مرکز دایره رو نشونم داد و گفت برو ورش دار ببرش بیرون!

نگاه که کردم دیدم یه بچه اسب آبی خیلی خوشگل و مامانی با دندونایی که تازه داشت در میومد و یه نگاه معصومانه در حالی که از وحشت آروم و قرار نداشت و دائم دور خودش می‌چرخید و می‌لولید اونجاست! ناخودآگاه گفتم الهــــــی چه خوشگله!

همه با تعجب برگشتن طرف من که چیچیه؟؟؟ یکیشون گفت این زلزله این چند روز خواب و خوراک ما رو به هم ریخته از امروز صبح هم که از قفسش گریخته اداره رو یه نفری همین خوشگله تعطیل کرده عملا!

خلاصه چندتایی گروه ضربت تشکیل دادیم و با چند تا شیرجه و جاخالی رموندیمش طرف قفسش و درش رو بستیم و داستان به خیر گذشت.

وقتی رفتیم برای تحویل گرفتن محموله دیدم دوستم غواص از آفریقا اینو برام پست کرده به مناسبت روز تولدم با یه نامه خیلی مختصر:

پ.نون جان اینو که دیدم از شباهت عجیبش به تو یادت افتادم و فکر کردم هدیه خوبیه برات و از تنهایی می‌تونه خوب درت بیاره. نگهداری ازش خیلی ساده‌س بچه آرومیه فقط دو سه ماه اول قبل از اینکه از صد و پنجاه کیلو سنگین‌تر بشه روزی حدود پنجاه لیتر شیر باید بدیش از اون به بعد هم از همین علفهای معمولی هم می‌خوره. فروشنده حیوونای دست‌آموز اینجا بهم گفت که خیلی اهلیه و زود انس می‌گیره. می‌گفت که این طرفا توی هر خونه‌ای مد شده یکی از اینها هست و حسابی تو بورسه. امیدوارم بپسندی. تولدت مبارک و به امید دیدار.

پ.ن. بین این و یه توله‌ببر مامانی و کوچولو به سختی این رو انتخاب کردم. شاید سال بعد اونو برات بخرم البته اگه باز اینجا بودم.

غواص




زمرد:

هنوز نیومده.... منتظرش میشینم و با موبایلم بازی می کنم....
همش فکر می کنم الان حتما یه جایزه گنده برنده شدم... یه هدیه عالی.... یکی برام پول فرستاده....
آقاهه بلاخره میاد.... خیلی یواش میره پشت میز.... یواش آماده میشه.... منم دارم از هیجان میمیرم و تو دلم بهش میگم بدوووووو..... یواش مدارکمو چک می کنه.... میره و چننننند دقیقه بعد با یه جعبه گنده ولی سبک میاد....
تو ماشین بازش می کنم.... توش یه جعبه دیگه ست.... توش پوشاله.... یه جعبه دیگه...
جوش میارم.... جعبه آخری مطمئنم توش نوشته سر کارم.... بازش نمی کنم.... تو خونه میذارمش گوشه اتاق....
چند روز بعد میخوام به یکی کادو بدم یه جعبه اون اندازه لازم دارم.... جعبه آخری رو باز می کنم .... توش یه پاکت درازه.... یه چک و یه بلیط .... برنده شدممممم.... تعطیلات تابستانی در فرانسه....


پ.نون: سلام ممنون و خوش اومدی. جالب بود :) ببینم زمرد، تو بابونه سری قبل رو پی‌گیری می‌کردی؟ اونجا که من همه دوستان رو دعوت کردم به جنوب فرانسه به قصر وسط دریام؟ یاد اون داستان افتادم یهویی.... یادش به خیر!




آلبالو....:

سلام.خب من چون بیکار بودم فردا اول وقت میرم اداره پست و سراغ  اون مرسوله پستی وقتی بازش میکنم  میبینم یه دعوتنامه  برای اقامت یک ماهه از طرف هتل آتلانتیس  دبی اومده برای من  و خونوادم در بهترین اتاق و با امکانات کامل!  (مثل این عقده ای ها)   این اولین چیزی بود که به ذهنم میرسه هزاران جور دیگه هم میشه بگی فعلا همین.


پ.نون: آخ جون! خوش به حالت. سوغات یادت نره :)




مهتاب:

چه طرح جالبی!

صبح روز بعد با کلی زحمت و قصه بافتن از رییسم مرخصی ساعتی گرفتم و با عجله به طرف اداره ی پست رفتم. سراغ مسئول مربوطه را که گرفتم به یک قسمت سالن راهنمایی شدم. مسئول نیم نگاهی به من انداخت و پرسید: شما آقای..... هستین؟
لب داغم را با زبان خیس کردم و گفتم بله خودمم.
همانطور که سرش پایین و مشغول کارش بود، اخم آلود گفت: کارت شناسایی لطفا.
کارت شناسایی و رسید قبض را از بریدگی نیم دایره ی شیشه روی میزش سر دادم.
نگاهی منتقدانه به هر دو انداخت. انگار دنبال ایرادی میگشت که نیافت.
پاکت نه چندان بزرگ کاهی ای را از زیر میزش درآورد. دوباره نگاهی به اسم و آدرس روی پاکت انداخت و آنها را با مشخصات کارت شناسایی و رسیدم مطابقت داد. بعد هم با بی میلی آن را از بریدگی شیشه بیرون داد. به دنبال آن کاغذی هم سر داد و گفت: اینجا رو امضا کنین.
امضا کردم و بیرون آمدم.
زیر گرما و نور کور کننده ی آفتاب نگاهی به اسم و آدرس ناآشنای فرستنده که همشهری خودم هم بود انداختم. با خستگی عرق پیشانیم را پاک کردم و گفتم: مردم چه حوصله ای دارن! خب میاورد خودش در خونه ام. تازه اون وقتم می فهمید که اشتباه گرفته!
پوزخندی زدم و ماشین را روشن کردم. دوباره به زر زر افتاده بود. پرسیدم: این بار چقدر تو گلوت گیر کرده؟ تو تا ما رو مفلس نکنی دست بردار نیستی؟

چند دقیقه ای وقت داشتم. قبل از برگشتن سر کارم، سری به معاملات ملکی آشنایم زدم.
در جواب سلامم به سردی سلام کرد و در حالی که خودش مشغول کاری نشان می داد، بدون این که نگاهم کند، گفت: هنوز هیچی.
خسته تکرار کردم: هیچی؟
سر بلند کرد و گفت: ببین رفیق من! آخه یا پول پیش رو اضافه کن یا نرخ اجاره رو. با این یه قرون و دوهزار که کسی بهت خونه نمیده! ماشالا اشتهاتم که خوبه. پارکینگ داشته باشه، اتاق خوابش بیشتر از یکی باشه، ترجیحا هال و پذیراییش جدا باشه. چیز دیگه ای نمی خوای عزیزم؟ نظری در مورد ویوش نداری؟ رو به باغ باز بشه یا خیابون؟
آهی کشیدم و در حالی که بیرون می رفتم، گفتم: ممنون
پشت سرم صدا زد: خواهش می کنم. به هر حال اگه موردی بود بهت زنگ می زنم.
زمزمه کردم اگه تا اون موقع اثاثم تو خیابون نباشه!

سوار ماشین شدم. نگاهی به پاکت سفارشی که روی صندلی شاگرد بود انداختم و پرسیدم: تو دیگه از جون من چی می خوای؟! شانس کچل من باشه، تو هم میشی یه احضاریه ی دادگاهی چیزی! شیطونه میگه باز نکرده بندازمت بیرون!

اما نینداختم. بدون توجه بیشتری به اداره برگشتم. بعدازظهر دوباره خسته و خراب راه خانه را گرفتم. پشت در خانه، خواستم پیاده شوم که بار دیگر چشمم به پاکت افتاد. برش داشتم. نگاهی به آن انداختم. با دست امتحانش کردم. دسته ای کاغذ! خب که چی؟
بازش کردم. یک پاکت دیگر به علاوه مقداری کاغذ جدا. پاکت را بیرون کشیدم. وصیتنامه ی آقای.....
عموی ناتنی ام که جان به عزرائیل نمی داد؟!!! بله گویا این بار عزرائیل غافلگیرش کرده بود و عجیب آن که تنها وارث من بودم!
خانه ی هفتصد متریش، باغ و آب چاه بیرون شهرش و ماشین آخرین سیستمش! خدایا خواب می بینم! دو سه تا سیلی به خودم زدم. نیشگون محکمی از گونه هایم گرفتم. توی آینه ی ماشین نگاه کردم. صورتم از گرما و ضربه ها قرمز شده بود. خواب نبودم؟ خدایا شکرت!

ببخشید طولانی شد :)


پ.نون: سلام و متشکرم و خوش اومدی. چه قلم روونی داری. عالی بود. مطلب که جذاب باشه طول داستان توجیه پیدا می‌کنه.




پ.نون:

فردا صبح اول وقت رفتم طرف اداره پست و سراغ مسئول مربوطه رو گرفتم. نبود. یه مدت معطل شدم دم در اتاقش تا اومد. به نظرم یه مسئولیت مهمی داشت چون برای خودش اتاق جداگانه داشت و توی سالن پشت یه گیشه نبود.

وقتی که خودم رو معرفی کردم و کاغذ رو نشونش دادم گفت آهان شما همون آقای وی‌آی‌پی ما هستین؟

در حالی که به کلی هنگ کرده بودم جواب دادم بله آقا؟

با یه لبخند یه‌وری جواب داد می‌شه همراه من بیاین پیش رئیس اداره؟

من دیگه داشتم قاطی می‌کردم و با حالت کلافه‌ای گفتم میام اما شما نمی‌خواین یه توضیح کوچیک بهم بدین که موضوع از چه قراره؟ من واقعا برام سخته حدس بزنم. چقدر باید نگران باشم؟

باز با همون لبخند مشکوک دستی به پشتم زد و گفت نگران که نباش ولی اگه استعداد شاخ داری مواظب باش شاخ در نیاری!  و من گیج و منگ رو با خودش برد طبقه بالا. بعد از اینکه از سد منشی و مراجعین عبور کردیم وارد اتاق رئیس شدیم.

اشاراتی که بین رئیس و همراه من رد و بدل شد حاکی از این بود که موضوع کاملا سوژه روزه.

رئیس گفت بنشینین من اتاق رو خلوت کنم. بعد از چند دقیقه‌ای مراجعین که رفتن رئیس به منشی تذکر داد کس دیگه‌ای وارد نشه. بعد به ما گفت که بیاین نزدیک بنشینین.

رئیس رو کرد به من و گفت آقای پ.نون شما چقدر از پروژه جدید سازمان ملل متحد به اسم دهکده جهانی- تحقق یک رؤیا اطلاع دارید؟

با حالتی بی‌گناهانه جواب دادم هیچی. ایشون هم سرشون رو به علامت تصدیق تکون دادن و گفتن بله حدس می‌زدم. بچه‌های اطلاعات هم گزارششون همینو تصدیق می‌کنه و با نگاهی تأیید مسئول مربوطه رو گرفت. الآن دیگه سمت این آقا توی اداره پست برام روشن شده بود.

رئیس ادامه داد من تاریخچه کامل زندگی شما رو دارم و می‌دونم که شما یه شخصیت فرهنگی هستین. قضیه از این قراره که دفتر این پروژه واقع در زوریخ به عنوان یه طرح تحقیقاتی دویست‌هزار نفر از مردم دنیا رو که از کل کشورهای دنیا انتخاب شدن به دقت انتخاب کرده و برای همه دعوت‌نامه‌ای فرستاده. این افراد بایستی خصوصیات ویژه‌ای داشته باشن از جمله تحصیلات دانشگاهی، آشنایی به حداقل چهار زبان زنده دنیا و سابقه گردشگری مناسب و البته تمکن مالی نسبی. در صورت توافقشون اونها به مدت ده سال در استخدام پاره‌وقت این پروژه خواهند بود و وظیفه اونها مسافرت به کشورهای مختلف و بررسی وضعیت پیشرفت پروژه در این کشورهاست. قراره تمام کشورهای طرف قرارداد و در ابتدا یه تعداد معدود به عنوان طرح پایلوت دهکده جهانی رو محقق کنن. با بالا بردن سطح آی‌تی و تکنولوژیهای نوین. از کشور ما هم پنجاه نفر دعوت‌نامه دارن که خوشبختانه یکی از این افراد شما هستین. در صورت موافقت شما، ما خودمون اقدامات قانونی اعزام شما به سویس برای شرکت در کلاسهای آموزشی رو انجام می‌دیم و کار جدیدتون ظرف دوماه آینده شروع خواهد شد. شما باید سالانه حداقل شش مسافرت توریستی به همه کشورهای هدف رو انجام بدید و گزارشتون رو برای انجام آنالیزهای لازمه به دفتر پروژه و البته یه نسخه هم به طور خصوصی برای ما ارسال کنید. البته همه مخارج جاری به عهده پروژه است و یک حقوق ثابت هم دریافت می‌کنید. شما موافقید؟........ آقای پ.نون با شمام!

در حالی که با یه ضربه محکم از عمق رؤیاها به واقعیت و دفتر رئیس اداره پست برمی‌گشتم دهن چهارطاقم رو بستم و منگ جواب دادم، ال...البته حتما قربان!

لبخند زنان با من دست محکمی داد و گفت تبریک می‌گم. سعی کنید نماینده لایقی برای مملکتتون باشید. پس‌فردا برای گرفتن مدارک و بلیت و سایر دستورالعملها به این آدرس مراجعه کنید. ضمنا فراموش نکنید لباس گرم بردارید. این فصل سال سویس خیلی سرده.......




بدون اسم:

بلند شدم رفتم اداره ی پست
چه کار احمقانه ای کردم کل صبحم هدر شد تا این مسیر رو رفتم و برگشتم
سراغ اسمی که پستچی گفته بود گرفتم نمی شناختن از باجه سراغ گرفتم که کجا باید بسته ی سفارشیم رو تحویل بگیرم گفت اگه به صندوق پستی شما فرستادن باید بری همون قسمت گفتم صندوق ندارم دیروز پست چی اومده دم خونه.. یه نگاه چپ چپی بهم کرد و گفت اگه بسته ای به آدرس خونه ی شما رسیده بود پست میاورد دم خونه تحویل می داد مگر اینکه خودتون نبوده باشین و بسته سفارشی باشه و تحویل ندن و بگن صاحبش بیاد بگیره نه اینکه پست چی بیاد دم در به خود شخص بگه آقا بیا اداره بستت رو بگیر ! برو تو دوستای دبیرستانت بگرد ببین کی اهل مردم آزاری بوده حتما کار اونه !!!!!!!
تمام مدتی که توضیح می داد عین بز نگاش کردم و در آخر عین خنگا گفتم ببخشید ! و تمام راه برگشتن به خودم فحش دادم !!!


پ.نون: مرسی بدون اسم جان. منتظر یه چیزی عین این بودم که برام بفرستی . اگه حالت گذاشت یه مطلب دیگه هم منو مهمون کن. این اتفاق که روال عادی اداری ماست :)




بهاره:

به یاد تو با عطر TRENDY:
توی راه دلم مثه سیر و سرکه میجوشه.همیشه عادتم این بوده.بالاخره به محل میرسم و میرم قسمت توزیع و به اون فرد میگم که ببخشید دیروز مامور پست شما اومد و گفت که امروز بیام تا یه مرسوله سفارشی دارم تا بگیرم.مرد فامیلم را می پرسه و یک نگاه خاصی به من میکنه.دوباره دلم شور زد.نمیدونم..شاید مالیخولیا گرفتم که به همه اینقدر بدبین شدم و توهم زدم.یک نامه جلوی من میذاره و تا وقتی آدرس مبدا را نگاه میکنم دلم هوری میریزه.فکرشا نمی کردم ارتباط مجازی مون سریع به ارتباط تو محیط واقعی تبدیل بشه.هرجوری هست خودما جمع و جور میکنم و طرز راه رفتنم مثه گربه ای شده که میخواند به زور حمومش کنند.رسیدم خونه و نامه را باز میکنم.
سلام به دوست عزیزم...درسته که ای میل از وقتی اومده دیگه کسی با پستچی و نامه زیاد کاری نداره.اما هرکاریش بکنی بالاخره کاغذ جای خودشا داره و احساساتم را میتونم با دست خط خودم بنویسم نه فونت TAHOMA  و آریال.با تن سپید کاغذ رودربایستی ندارم و هرچی از عمق وجودم باشه و لطیف باشه روش حک میکنم.مغزم قفل کرده بود.نامه را بو کردم.یه بوی خاصی داشت.بوی خیلی خوب.تو مایه های عطر TRENDY  .ادامه نامه را خوندم.دستهام سرد شده بود.از متنی که تو نامش بود و الان داشت همون کلمات را به احساس من  شلیک میکرد. هزاران فرسخ دور از همدیگه...اما افکارمون شبیه به هم بود.بار هفتمه که دارم نامه تو را میخونم...میدونی؟؟؟خیلی وقت بود واسه کسی دلم تنگ نشده بود.میترسیدم.اما الان دیگه هیچ ترسی ندارم.دلم واست تنگ شده به اندازه ی معنی واقعی خود کلمه ی (دلتنگی)....


پ.نون: قشنگ بود متشکرم.





همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


نظرات 12 + ارسال نظر
صندوقک 7 تیر 1389 ساعت 11:55 ق.ظ http://ardvisoor.wordpress.com

راستش خیلی فکر کردم اما دیدم همچین اتفاقی خیلی بعید به همین خاطر هرچی به نظرم اومد یه راه حل ساده تر هم براش پیدا شد ، اما سوژه ای که از همه برام جالب تر بود مواد مخدر یا یه باکس پر اسلحه بود و پلیس و پلیس بازی :دی

خوب روش کارکن! اتفاقا خیلی سوژه بامزه‌ایه!!

فرض کن یه تشابه اسمی یا همچین چیزی :) من بودم اینو به صورت یه دفاعیه توی دادگاه ردیف می‌کردم!

بدون اسم 7 تیر 1389 ساعت 02:10 ب.ظ

انتظارش رو داشتی چون می دونی من تا چه اندازه واقع گرا هستم و من منتظر بودم ببینم نظر رویایی تو این دفعه چیه ! زیادی تخیلی و صورتی بود :)
هر چی فکر می کنم حالت دومی پیدا کنم باز می ره توی همین مایه ها اگه می خوای یه حدس دیگه می زنم اما اونم به هر حال از همین خانوادست هر کاری بکنی اینجا ایرانه عزیز دل برادر !

صورتی برای یه لحظه می‌تونه تنوع خوبی باشه. بنویس هرچی که دوست داری. اینجا دموکراسی بیداد می‌کنه!! ;)

آل.... 7 تیر 1389 ساعت 06:20 ب.ظ

مهتاب خیلی باحال نوشته.

بله موافقم :)

مهتاب 7 تیر 1389 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام
خیلی ممنونم. به پای قلم روون شما نمی رسه. مخصوصا داستان لئوناردو که تصویرسازیش اینقدر خوب بود که خودم رو کاملا تو فضاش حس می کردم!

متشکرم و خوشحالم که حوصله کردى و پستهاى قبلى رو مطالعه کردى.

نوشا 8 تیر 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

اصلانشم اینجوری نیست ... خوب موضوعش سخته دیگه ... دارم از خودم نا امید میشم چون هیچی هیجان انگیز به نظرم نمیاد ... بعد از اون رو تا حالا راه میرم از همه میپرسم چی میخوان داشته باشن ... حالا بعدا نتیجه اشو اعلام میکنم !
بی معرفت هم خودتونین

منتظرم بی‌معرفت :)

آل... 8 تیر 1389 ساعت 05:49 ب.ظ

داستان دومیتون خیلی بامزه بود.آیکون دست. من که اصلا استعداد نویسندگی ندارم

:)

امینه 8 تیر 1389 ساعت 08:36 ب.ظ


بانمک بود،یه پایان کاملا پ.نونانه
راستی جسارته ! این که از قول غواصه نوشته بودی : به علت شباهتش باتو .... منظورش شباهت ظاهریه یا باطنی ؟ یا هیچکدوم یا هردو ؟!
حالا شیر حیوانی میخوره یا شیر خشک ؟ عجب دردسری
راستی هرچی فکر کردم هم نوشتم نمی اومد . دلیل خاصی هم نداره،مثل بعضی وقتا که آدم تشنشه گاهی هم نیست !

:)
متشکر. من چه میدونم! زنگ بزن از خودش بپرس!! تازه مگه دستم بهش نرسه، به من میگه کره اسب آبى؟؟؟!!! :)))
شیر اسب آبى میخوره! یه مامان اسب آبى تازه زا استخدام کردم روزى ٥٠ لیتر شیرو. تأمین کنه ؛)
حالا هروقت همنوشتت اومد بیا بنویس . لینکش که این بغل هست .

مهتاب 9 تیر 1389 ساعت 12:38 ق.ظ

این اسب آبی معرکه بود خیلی خندیدم.
پست صفحه ی نقره ای معجزه گر رو هم خیلی مسحورکننده نوشتین!

ممنونم. لطف شماست.

زمرد 9 تیر 1389 ساعت 06:46 ب.ظ

نه متاسفانه سری قبلی نوشته ها رو نخوندم....
داشتم خواص گیاه بابونه رو سرچ میکردم که اینجا رو پیدا کردم....

قزن قلفی 10 تیر 1389 ساعت 08:46 ب.ظ http://afandook.persianblog.ir

بقیه اش والا ......... !
گفته بودی آرزو مون رو بگیم . آرزوی من پیدا کردن یه شخصی گم شده ای بود ولی هر چی خواستم بگنجونمش توی این داستان دیدم جور در نمیاد . می خواستم جای آقای رئیس بگذارمش ولی دلم نیومد . بهش نمیاد آخه ... گفتم پس تعلیقش رو زیاد کنم بعد همه رو کلهم بزارم سر کار ! که گویا اندکی موفقیت حاصل شد !

خوب عکسشو بده من بذارم تو وبلاگم نه که ترافیکم شیش رقمیه سریع و سه سوت دستشو میذارم تو دستت :)

غواص کاشف! 14 تیر 1389 ساعت 08:51 ب.ظ

:)))))))))))))))))))))))))))

وااااااااااااااای خیلی حالم جا اومد!
چیزه پس اون اسب آبی واست دردسری شده:)))

ببین به نظر من آدم باید از چیزهای بدیع استقبال پ.نونی کنه! این یکی پ.نونی نبود! یعنی چه که منتظر سورپریز نیستی؟؟؟ هان؟
تازشم تو شبیه اسب آبی نیستیا! اونم نوزادش که دندوناش تازه نیش زدن:))))))
می خواستم برات شامپانزه 6 انگشتی آفریقایی با کنه فراوون پست کنم، دلم نیومد! ولی قولم هنوز سر جاشه! یه کوسه سفید از سواحل زیبای کارائیب پیش من داری:))

کى گفتم منتظر سورپریز نیستم؟ آدم از تو بسته بگیره بى سورپریز؟

امروز عکس یه بچه اسب آبى با نیشهاى تازه سرزده واقعى دیدم :) یه روز میذارمش تو وبلاگ محض خنده!!

کوسه رو هم میذارم زیر تختم پیش نهنگه بفرست بیاد ؛)

آل... 14 تیر 1389 ساعت 10:45 ب.ظ

چقدر من منتظر غواص بودم که بیاد و این پست رو بخونه!!! بالاخره اومد.

:)) آره منم همینطور !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد