بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

خاطرات طفل معصوم


بر و بچه‌های بابونه اول حتما یادشون هست. یه دونه پست داشتم با همین عنوان. وقتی که یه بچه زبون‌نفهم شر و بلا خاطرات شیطونیهای روزمره‌ش رو تعریف می‌کنه! دلم می‌خواست بذارمش توی لیست سری پستهای شبیه هم که نشد خلاصه.


الآن به نظرم رسید که بد نیست یه هم‌نوشت با همکاری همدیگه بذاریم. باید جالب باشه، یه بچه‌ای هست که چاردست و پا می‌ره، یا تازه می‌تونه راه بره و مثل بهمن همه‌جا رو به هم بریزه!


ماجراهای امروزش رو برای ما تعریف می‌کنه :)   بریم؟




پسرعمو:

همین چند روز پیشا بود که مامان بابا یه کاسه صورتی آوردن تو خونه و منو به زور نشوندن روش که زور بزنم .
من فقط زور زدم ولی مامان اینا ناراحت منو بلند کردن و گفتن این هنوز بلد نیست باید دوباره پوشک ببندیم .
ولی نمیدونم مامان اینا که امروز یه کاسه دیگه وسط اتاق گذاشته بودن کنار چند تا بشقاب و قاشق بعد از این که من نشستم روش و زور زدم اینقدر ناراحت شدن !
تازه  فقط نصفش تقصیر من بود آخه از قبل خودشون نصفش را با پی پی پرکرده بودن . تازه ش هم یه بار دیدم که همه شون با هم داشتن میخوردن .
منکه مثل خودشون نخورده بودم. کاش مامان بزرگی اینجا بود اونا رو دعوا میکرد .


پ.نون: دِ؟ بچه شیطون! چشم دلم روشن!  :)





پ.نون:

من اصلا خبر ندارم این آدم‌بزرگا انگیزه‌شون از این کارا چیه! یه مشت چیزای جالب‌جالب میارن میذارن بالا اصلنم نه بهش دست می‌زنن نه باهاش بازی می‌کنن! هی نگاه می‌کنی می‌بینی سرشون به خوردنشون و حرف زدنشون گرمه اونوقت تا میای دست ببری برش داری همه با هم برمی‌گردن طرف آدم و شکلکای عجیب در میارن و یه صدا می‌گن دس نه! آخه یعنی چی؟ :( اگه قراره دس نه پس چرا آوردیش اینجا؟ اگه آوردیش بذار حالمونو ببریم!! اصلا همین امروز صبح، با مامان رفته بودیم خونه یکی که من خیلی خیلی از خونه‌ش لذت بردم. میزهاش کوتاه بود تا اینجای من! روی همه میزهاش هم از این ظرفای برق برقی که از پشتشون پیداست گذاشته بود توشون هم پر از خوردنیهای خیلی جالب و گل و آجیل و آخ جوون از اینا بود. چاردست و پا که راه افتادم خانوم صابخونه گفت اوا منیژه جون پسرت را افتاد! چه بامزه :) بعد دستشو آورد زیر گلوی منو غلغلک داد. منم برای تشکر یه تف گنده انداختم کف دستش. حتما خیلی خوشحال شد چون سریع بردش توی یه اتاق دیگه که یه جای خوبی نگهش داره. بعد که برگشت با مامان نشستن به حرف زدن و خوردن و اینا هی غش و ریسه می‌رفتن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ این میزه وایسادم. بهتون نگفته بودم تازگیها تونستم روی دوتا پاهام وایسم عین آدم گنده‌ها. منم دیگه حسابی گنده شدم فقط یه دونه سیبیل و یه دونه عینک مشکی کم دارم. خلاصه لبه میز رو گرفتم و وایسادم کنارش و دیدم که سه تا ظرف خیلی خوشگل و برق‌برقی توشم کلی چیزای هیجان‌انگیز اونجان منم از خوشحالی نفهمیدم چطوری خودمو کشوندم روی میز.


این آدم‌بزرگا اصلا بلد نیستن میزاشون رو خوب درست کنن :( همه‌ش الکی الکی چپ می‌شن چرا ؟ چرا نمی‌شه یه دونه میز درست کرد که یه آدم بزرگ اندازه من بره روش کنار خوردنیا و اونجا راحت بشینه؟؟ هان؟


من که خیلی دردم گرفت اما از همه‌چی بدتر از صدای جیغ الکی اون خانومه ترسیدم و گریه شدم! من به مخ خورده بودم زمین اونوقت اون زنیکه خرس گنده هی موهاش رو کند هی جیغ و ویغ کرد و یه بند گفت کریستالام! من باید می‌گفتم کله‌م  اون می‌گفت کریستالام نفهمیدم کریستالاش کجاش بود و چی خورده بود بهش؟ این مامان بی‌ملاحظه منم اصلا نذاشت من دست کنم اقلا یه کم خوردنی‌ها رو جمع کنم فوری منو برداشت و گذاشت یه راه دور و شروع کرد قربون صدقه رفتن اون زنیکه بی‌جنبه!!


این آدم‌بزرگا واقعا بی‌فکر و بی‌ملاحظه‌ان! فکر کن! هرچی چیز ضمخت و بی‌خاصیته مال روی زمینه هرچی چیز خوشگل و مخصوص بچه‌ها هست اون بالاها! همین چند دقیقه پیش که به گوشه رومیزی آویزون شده بودم که اگه شد خودمو برسونم اون بالا دیدم رومیزی داره به زحمت میاد پایین انقد خوشحال شدم از مهربونی رومیزی که تند تند کشوندمش طرف خودم. یهویی سبک شد و من خوردم زمین و یه صدای بام بام بام جیرینگ بنگ گمپ پووومم بلندی شد و اطرافم پر از چیزهای سنگین و تیز شد. نفهمیدم چرا باز مامانه زد به کله‌ش و هی بلند بلند می‌گفت خدا مرگم بده.


این اطراف همه یه دونه اسم دارن غیر از من طفلکی!! باباجونم همچین مردونه و دوست داشتنی بهم می‌گه کره‌بز، مامان‌جون معمولا با صدای بلند بهم می‌گه ورپریده و بعضی‌وقتا جونور با صدای ملایم عزیزدلم! مامان‌بزرگ بهم می‌گه آتیش‌پاره، زن‌دایی می‌گه بچتو! هروقت منو می‌بینه داد می‌زنه بگیر بچه‌تو! عموجون بهم می‌گه کاردستی تا به بابا می‌رسه اشاره می‌کنه به من و می‌گه کاردستیت چطوره؟ اما من از همون کره‌بز بیشتر خوشم میاد به دلم نشسته!


اصلا من قهرم! دارم می‌رم برا خودم تو اتاق‌خواب مامان اینا بابا بازی کنم. دفعه پیش که با شکلات صبونه کلیدای لپ‌تاپشو شستم قیافه‌ش خیلی جالب شده بود. این‌دفعه یه چیز خیلی خوشرنگتر پیدا کردم از اونایی که مامان دهنشو باهاش رنگی می‌کنه!! نمی‌دونم لپ تاپو باش قشنگ کنم  یا اون کاغذایی که شبا میاره خونه از اداره. شایدم هردوشون.


حالا تا ببینم چقدر قهرم....




بنگری:

بچه تازه یاد گرفته دوپا راه بره ...دو دندون بالا یه دنون پایین نمیشه توصیفش کرد عین موش میمونه یا خرگوش ....هی بکش و بکش هر چی دید میکشه رو میزی ..وسایل رو میز غذا خوری ...ای داد بی داد . مادره میگه نکن عزیزم نکن بده ..بده هی یه نیم نگاه میندازه به مامانی باز سرش رو می اندازه پایین راهشو میگره میره ...مامانه خوشحال و شاد که بچه حرف گوش کنی داره ....نمیدونه که از این اتاق زده بیرون رفته تو اتاق مامانی هر چی رژ و کریم و لاک ناخن هست کشیده به فرش و سر و صورتش رو عین این نقاشی ها هست که مفهوم خیالاتی داره رنگاوارنگ کرده .!

مامانی از غیبت چند دقیقه ای بچه جونش به خودش میاد و سریع وفوری میدونه بچه کجاست ....اینجا رو باز داد نمیکشه سر بچه .! با آرومی میزنه رو دست کوجولی بچه میگه مامان نگفتم دست به هر چی که میزنی بزن الا وسایل آرایشی مامانت !!!

باز بعد از چن ساعتی که میگذره ..وقتی از خواب آرومش دوباره بیدار میشه ..با اون موهای پیچ دارش یه راست فکر کنید کجا میره ! میره تو دستشوئی ..دستای باریک و کوچیکشو میبره فرو تا ته گلوی توالیت فرنگی خونشون !!!!! بقیه رو شما خودتون تجسم کنین ....اینجاست که مامانی حال و روزش بهم میخوره ..!!!

خلاصه این فضول بازیها تکرارا انجام میگره تا این بچه ها بزرگ بشن و یه روزی هوس خرابی خونه که نمیزنه به سرشون هوس شیطنتهای دیگه میزنه به سرشون .!





امینه:

خاطرات طفل معصوم
سلام من تفل معسوم هستم . من تا به حال شش تا دندان دارم و خیلی چیزهای دیگر هم بلد هستم . مثلا من می دانم که مامان یک آدم مهربان است که به ما غذا می دهد و پوشک من را اوض می کند و همیشه من را بوس می کند بعضی وقتها هم به زور من را می خاباند و بابا هم یک آقایی هست که مهربان است ولی سیبیل دارد و وقتی که من را بوس می کند سیبیل هایش تیز هستند و من گریه می کنم و آن وقت بابا فکر می کند که من توی پوشکم کار بد کرده ام و آبروی من می رود .
بعضی  باباها سبیل دارند ولی همه ی گربه ها هم سیبیل دارند . بعضی وقتها که دوتا نفر به همدیگر هرف های زشت می زنند مامانم می گوید : مثل سگ و گربه . من می دانم که سگ اسم بچه ای هست که گریه می کند چون که من هروقت گریه می کنم و می خاهم که دندانم در بیاید مامانم می گوید : از صبح تا حالا سگ شده و نحسی می کنه !
یک بار توی خیابان که بودیم یک آقاهه بابایش را صدا کرد و بعد گفت سگ . حتما بابایش می خاسته که دندانش در بیاید اما نمی دانم چرا بابایی اصبانی شد و می خواست آن آقاهه را کتک بزند . من تازه می دانم که خاله ها آدم هایی هستند که ماتیک می مالند و من رابقل می کنند و همیشه می گویند : قربونت برن من و بعضی وقتها که من کار بامزه می کنم به من می گویند : پدر سوخته .
اما وقتی که من پی پی میکنم یا استفلاغ می کنم  دیگر نمی گویند قربونت برن من و پدر سوخته و من را می دهند بقل مامانم .  تازه من می دانم که مامان بزرگ ها آدم هایی هستند که عینک دارند و همیشه می گویند که چرا کلاه سر این طفل معسوم نکردی می چاد .
اما من نمی دانم که می چاد یعنی چی ؟ من خیلی چیزها می دانم اما مامانم همیشه وقتی که با می خاهند با خاله ها حرف های جالب  بد بد  بزنند می گوید : این تفل معسوم که هنوز نمی فهمه !
خوب دیگر خاطرات امروزم تمام شد و گرسنه ام شده و می خواهم گریه کنم تا مامانم بیاید و به من به به بدهد .
خداحافز





سنجاب:

یه بچه نق نقوی شر و بداخلاق و زشت صبح که بیدار میشه چی کار میتونه بکنه جز اینکه:توی رختخواب گریه می کنه تا ننه بدبختش بیاد شیشه شیر بچپونه تو دهنش تا بلکه بتونه بره واسه ناهار یه چیزی بپزه...بعد بچه هه شیشیه رو پرت می کنه و میره مثل یک کنه یا زالو دامن مادرشو هی می کشه و جیغ میکشه و احتمالا کمی روغن داغ رو دست مادره میریزه و ظرف نمک یا برنج یا هر چیز دیگه رو زمین خالی میشه...بعد که میبینه فایده نداره میره سراغ کابینت ها و هر چی توشه خالی می کنه نخود و لوبیا رو پخش می کنه و بازم جیغ می کشه... تا آخرش مادر مجبور میشه بره بکپه پیش بچه و از روی ناچاری اشک بریزه...


پ.نون: به این می‌گن یه داستان نئورئال. دزد دوچرخه رو دیدی؟




الی‌پلی:

صبح... بچه بیدار میشه... میخنده... میاد بالا سر مامانش... هر جی صدا میکنه مامانش بیدار نمیشه... انگشتشو میکنه تو چشم مامان تا بیدار شه... بعد میخنده.... میشینه... بچه در حال زور زدن:دی


مامان نگاش میکنه میخنده... بچه رنگ به رنگ میشه ... بچه کارشو به اتمام رسونده.... میزنه دره پشت خودش.. یعنی پاشو پوشکمو عوض کن!!....



مامان بازش میکنه با دستمال مرطوب تمیزش میکنه!!!

بچه شارژ میشه.... میرن صبونه بخورن...

مادر دره یخچالو وا میکنه تا شیرو دربیاره... بچه میره میشینه لبه ی یخچال!!... مادر به زور میکشوندش بیرون.... بچه گریه میکنه...

تا همین جا کافیه... بقیش باشه واسه بعد!





زمرد:

صبح: بچه از خواب بیدار میشه شیشه شیرشو پرت می کنه وسط اتاق یهو تصمیم میگیره خودش از تخت نرده دارش بیاد بیرون ... به بالای نرده که میرسه خسته میشه و با کله میفته پایین و گریه.....
بعد که مامانش مطمئن شد طوریش نیست میخواد بهش صبحانه بده که بچه محتویات دهنشو تف میکه و بقیه رو می ماله به در و دیوار
تا مامان داره میزو تمیز میکنه چار دست و پا میره کنار سطل آشغال و با کمک سطل پا میشه و شروع می کنه تفاله چایی و پوست هندونه خوردن
مامانش می فهمه میذارتش تو پارک گوشه هال
بچه جیغغغغغغغغ میزنه و بلاخره وقتی مامان بر میگرده میبینه گلاب به روتون بچه پس داده
....
ظهر
بچه نیست... مامانش تو مهمونخونه پیداش می کنه در حالیکه داره خاکای گلدون رو مشت مشت میریزه رو فرش...
مامان بچه میسپره دست بابا تا خاکا رو جمع کنه...
بچه با بابا بازی می کنه و یهو از غفلتش استفاده می کنه و عینکشو بر میداره و عینک میشکنه...
موبایل بابا داره زنگ میزنه و وقتی بچه مشغول دست و پا زدنه موبایل پرت میشه رو زمین و دیگه روشن نمی شه
بابا جوش میاره بچه رو میده دست مامان...
بچه با خودکاری که از جیب باباش ورداشته و تاحالا داشت گازش میزد دیوارای راهروی ورودی رو خط خطی می کنه...
مامان عصبانیهههههههههههههههه
بچه خوابش می بره....
وقتی بیدار میشه یکسره گریههههه می کنه....
وقتی بلاخره گریش تموم شد جعبه دستمال کاغذی رو خالی می کنه و احتمالا دستمالم میخوره
مامان داره دستمالا رو جمع می کنه می بینه بچه میخواد دستشو بکنه تو پریز...

شب
میخوان شام بخورن بچه کارد برمیداره اونم از طرف تیغه
...
بچه نیست ... تو آشپزخونه  داره چار دست و پا دنبال سوسک می کنه و میخنده....
تا بابا سوسک رو بکشه و مامان یه لحظه غافل بشه گوشه رومیزی که رو میکشه و بهش آویزون میشه
دو تا ظرف میفته میشکنه.... بچه می ترسه و گریه می کنه....






همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


نظرات 11 + ارسال نظر
بهاره 13 مرداد 1389 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.pashe-koori.blogsky.com

یعنی من الان میتونم یکی از خاطرات اون طفل معصوم را بگم؟

همنوشت مال همینه! البته که می‌تونی...

الی پلی 13 مرداد 1389 ساعت 10:36 ب.ظ

ببخشید دیگه کمی بی ادبی شد!!... ولی قیافه ی بچه ها تو همچین مواردی دیدنیه:دی

بی ادبی؟ :) نشده که!!

بدون اسم 13 مرداد 1389 ساعت 11:47 ب.ظ

ما نیستیم !

به مزاجت نمیخونه :) براى تو باید همنوشت هوى متال بذارم!! ؛)

امینه 14 مرداد 1389 ساعت 01:59 ق.ظ

میگم این سوژه بانمکیه حیفه ولش کنیم .... نمیخوای به صورت مطلب ادامه دارش کنی که چند وقت یک بار بنویسی؟
حیفه ها!!؟

:) اگه دوست دارى میذاریم. شاید هر دفعه یه سوژه بهش بدیم مثلاً روزى که طفل معصوم با مامانش رفت استخر :))

امینه 14 مرداد 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

نایس
منتظریم

هر از چند وقت یه چیزى میذاریم. پیشنهاد موضوع همنوشت کلاً پذیرفته میشود.

سنجاب 14 مرداد 1389 ساعت 03:47 ب.ظ

نوآر دیگه چیه؟میشه برام توضیح بدی؟

شرمنده که من قاطی کردم. می‌خواستم بگم نئورئالیسم ایتالیایی گفتم فیلم نوآر ایتالیایی :)

اینا دوتا مکتب فیلم‌سازی و دوتا موج بودند که تعدادی فیلمساز استخون‌دار و هنرمند پی کارشون رو گرفتن و فیلمهای عالیی ساختن.

فیلم نوآر از فرانسه شروع شد. نوآر به معنای سیاه هست و بیشتر مضامین پلیسی و این‌جوریا داشت و کارگردانهایی مثل فرانسوا تروفو و فکر کنم ژان رنوآر و بقیه‌شون یادم نیست. فیلم معروف این سبک هم شاهین مالت هست که هزار بار تلویزیون نشونش داده.

اونی که تو نظر من بود سبک نئورئالیسم ایتالیایی بود!! سبکی که آدمایی مثل میکل‌آنجلو آنتیونی زاوارتی و ویتوریو دسیکا و فکر کنم فدریکو فلینی و این تیپیا به اون سبک فیلم ساختن و بیشتر معضلات اجتماعی و سیاسی و طبقات پایین جامعه رو هدف قرار می‌داد و قصدشون بیشتر بیان اونها بود و نه ارائه راهکار برای حلشون. برای همین معمولا فیلمهای هپی اندی نبودن. فیلم نمادین این سبک دزد دوچرخه هست و به نظرم رم شهر بی‌دفاع ساخته روبرتو روسلین.

من که کشته مرده این تیپ فیلمام.

قزن قلفی 14 مرداد 1389 ساعت 09:12 ب.ظ http://afandook.persianblog.ir

اوه اوه بعضی از مامانا چقدر دلشون پره ......
در کل دوست داشتم یه حال اساسی داشتم یه چیز توپ مینوشتم برات ولی شرمنده . نه که چیزی شده باشه ها . ایشالا هم نوشت بعدی جبران میکنم .

در همه همنوشتا همیشه بازه. هروقت حسش بود بنویس .

پانته آ 16 مرداد 1389 ساعت 08:25 ق.ظ http://Pnt17.blogfa.com

منظورم از آقای هاشمی، اکبر هاشمی رفسنجانی بود.

نوشته بودی صد و خورده‌ای شک کردم!!

الی پلی 16 مرداد 1389 ساعت 09:13 ق.ظ http://elipeli.blogsky.com

خیلی ایده ی جالبی بود.. اومدم هم نوشته ی خودمو خوندم هم دیگرانو:دی

خوشحالم که می‌پسندی. اینجا هر از چندوقتی از این خبرا هست. سری بزن.

پانته آ 16 مرداد 1389 ساعت 12:02 ب.ظ http://pnt17.blogfa.com

اره. اتفاقا پریروز فکر می کردم که تو هم پ ن هستی! (راستش قضیه اش این بود که یه دوستی دارم که اسمش پونه اس. یه لحظه فکر کردم نکنه تو اونی، بعد یادم افتاد که اون فامیلیش با ن شروع نمیشه. البته فامیلیش دو بخشیه و بخش دومش ن داره!)

اینم بگم پ ن ت مخفف پانته آ س. ن و ت ربطی به فامیلیم نداره.

در مورد اکبر آقا، اون دو تا موضوع، دو موضوع مختلف بود ولی فکر کنم یه جوری نوشتم که مرتبط به نظر میاد

در مورد خاطرات طفل معصوم، خیلی تو ذهنم نوشتم. ولی باید جمع و جورش کنم که متن منظم بشه.

پ.نون من کلاً ربطى به اسمم نداره دقیقاً پینوشتى که همه مینویسن من اونم :)

آره پ ن ت کاملاً گویاست.

همنوشت رو هر چى به ذهنت رسید بنویس اینجا کسى نمره نمیده و همه ش دلیه برا سرگرمى. شاهکار ادبى رو بذا برا وبلاگ خودت . منتظرم. :)

محمد 27 مرداد 1389 ساعت 05:57 ق.ظ http://shanc.blogsky.com

zendegi barat babuneii bashe ke khoshet miad
:]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد