بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

دوستان ما - قسمت آخر



سرخط داستان را اینجا بخوانید.



بیایم تخیل خودمون رو محک بزنیم. هر کی حال و حوصله داره یه بار سرجمع از اول داستان رو مطالعه کنه و بعد هرجور که دلش می‌خواد هرقدر ساده یا مفصل، اکشن یا احساسی، عرفانی یا فانتزی داستانمون رو به سلیقه خودش جمع کنه و قصه رو تمومش کنه.






پ.نون:

بعد از آن روز من و فلرتیشیای من مدام مشغول بحث و گفتگو بودیم. گاهی دوستانه و هم‌جهت، گاهی نظرات و فلسفه‌ها یکی نبود اما اختلاف در حد یک جمله قبول ندارم تمام می‌شد و بعضی از بحثها به جنگ لفظی می‌انجامید وقتی که من و او در سنگر خود پافشاری می‌کردیم و قصد داشتیم که دیگری را مجاب استدلال خود کنیم که در نهایت با آخرین تک‌تیر "می‌دم بچه‌ها..."ی او، همیشه من بودم که کوتاه می‌آمدم و غائله به نفعش تمام می‌شد. ناراضی هم نبودم، بحث و مشاجره با او را دوست داشتم دلم نمی‌خواست مغلوبش کنم و بعضا نمی‌توانستم. منطق بسیار محکمی داشت و مطالعه‌ای بی‌نظیر.


عادتم شده بود که زانوانم را جمع می‌کردم و گوشه اتاق می‌نشستم، او هم روی زانوانم قدم‌رو می‌زد. موقع بحث و مشاجره از فرط هیجان نمی‌توانست یکجا ساکن بماند. ندیمه مهربانش اما خیلی از دفعات که بالکل نمی‌آمد یا می‌آمد و گوشه‌ای چرتش می‌برد یا چیزی می‌بافت. جوری خودش را سرگرم می‌کرد و بعد از دو ساعت یا اندکی بیشتر همیشه خواب بود.


یک روز پرسیدم:

- آدم خوب با آدم بد چه فرقی توی خاطرشون دارن؟

- خیلی ارتباطی به خوبی و بدی آدم نداره بیشتر احساسات آدماست که حاکمه. وقتی یه دزد تو خونه‌ش نشسته اونجا پدر خونواده‌ست. بچه‌شو دوست داره زنشو می‌بوسه. اونوقت ذهنش یه گلستون خوشبو و رنگه. اما به محضی که بره تو فکر شغل و حرفه‌ش از شخصیت پدر و شوهر خارج می‌شه و تبدیل به همون آدم جنایتکار یا مجرم می‌شه و ذهنش طوفانی و زشت می‌شه.

- یعنی آدم شیطون‌صفت بعضی ساعتها فرشته‌ست؟

- می‌شه که باشه، می‌شه که نه.

- و برعکسش هم.....

- بله همینطوره.

- ببین تو خیلی بار بهم گفتی که هر لحظه اراده کنی می‌تونی خاطر منو هرطور که خواستی عوض کنی، حالا که من اینو می‌دونم هیچ راهی وجود داره که خودمو در مقابل شماها چه خوباتون و چه اون آدم‌بدا مقاوم کنم؟

- ....... حقیقتش اینه که صد یک که نه پونصد یک آدمها اصلا اینطوری هستن. هیچکی نمی‌تونه توشون دست ببره اما اکثرا قابل خوندن هستن و تک و توک آدمهایی هستن که کلا برای ماها عبورممنوعن!

- خوبه خوبه بیشتر بگو خیلی علاقمندم بدونم.

- آدمهای خیلی لجباز و خیلی مصمم اونایی هستن که ما می‌تونیم بخونیمشون اما دستکاری توشون سخته یا حتی محال! اینا با خودشونم لج می‌کنن یا تصمیمشون وحی منزله اگه ما هم دست کنیم اونا فوری عوضش می‌کنن و عوض کردنش هم کلا کار سختیه مثل اینکه اینها رو حجاری کرده باشن! اونایی که عبورممنوعن خوب یا پاک خلن یا خیلی عاقل که تو این شرایط ماها دسترسی نداریم و اساسا طرفشون نمی‌ریم.

- منظورت اینه که من باید تمرین اراده کنم و لجبازی؟

- باید پشت هر کارت یه منطق محکم، ساده و روشن باشه. این کارو می‌کنم چون دلم خواسته که شد، دله تو چنگ منه یهویی دیدی یه چیز دیگه خواست! اگه خوشحالی باید برای خوشیت دلیل داشته باشی الکی شنگولم ممکنه با یه غلغلک بر و بچه‌های من بشه  می‌خوام کله همه رو بکنم! اما تو حالاحالاها نمی‌تونی در ذهنتو به روم ببندی، عددش نیستی!

- نه قربان! تشریف داشته باشید لطفا! ما کی باشیم که سرکار رو از منزل خودتون جابجا کنیم؟


لبخند خاص خودش را تحویلم داد و شمرده شمرده گفت:

- همه کلیدها همین الآن به دسته‌کلید خودت آویزونه! خدا کنه که بشناسیشون.

- راستی! بالاخره بعد از اینهمه حرف کشیدن از من فهمیدی چرا من اینطوریم؟ دلم و مغزم و زبونم به هم می‌پرن؟

- آره، کمبود اعتماد به نفس! به شدت کمبود داری! اینجای کارت می‌لنگه بدم می‌لنگه!

- یعنی چی؟ من آدم خجالتیی نیستم اصلا!

- اعتماد به نفس کلا با خجالت دوتان! یه خجالتی هست از حیاست اما یکیم هست که خجالت هم نمی‌کشه اما دست و دلش می‌لرزه، اصل اصل کار همونه که اول گفتم همه کارات باید مستدل باشن! مستدل! اگه یکیو همین الآن می‌خوای بکشی باید بتونی با قدرت زیرش امضا کنی من کشتم! اونجا که درست شد اعتماد به نفسه نباشه هم پیداش می‌شه. اگه آدم احساساتیی هم باشی باز یه منطق احساسی هم می‌تونی پای کارهات بذاری لازم نیست خشک و دودوتا چارتا هم باشه. هر کاری اصول خودشو داره، روش فکر کن!


دور و برش را نگاهی انداخت به دنبال ساده‌ترین راهی که به سمت استراحتگاهش بیابد. او و ندیمه را کف دستم گذاشتم و به سمت خانه‌شان حرکت کردم. بین راه با ملایمت پرسیدم:

- می‌گم...

- می‌گی!

- نمی‌ذاری که!

- آخه معمولا چرت می‌گی!

- خوب آره اینم شاید یعنی حتما!

- بگو حالا یه ساعت صغری کبری می‌کنی تو هم...

- کاش می‌شد با من ازدواج کنی!!!


دخترک ناگهان از خنده منفجر شد! به حدی که ندیمه به شدت از خواب پرید و با چشمان گشاد از وحشت و تعجب بانویش را نگاه می‌کرد. کف دستم می‌غلتید و ریسه می‌رفت.

- فکر کن!!! همینم مونده با یه غول بیابونی عروسی کنم!! طایفه‌م چیا که بهم نمی‌گن!! :)))) چطوری باید بچه‌مونو شیرش بدم :))))

- نخند خوب!! گفتم کاش می شد! آخه مث تو ندیدم تو غولا! اگه می‌دیدم که تا الان عزب نمونده بودم!


در حالی که اشکهای خنده‌اش را پاک می‌کرد و صورت گل‌انداخته‌اش را با دستهایش پوشانده بود گفت:

- وای مردم از خنده! خیلی تصورش باحال بود!  اونوقت من باید برای خودمون دوتا غذا درست می‌کردم یه ماه تمام باید کار می‌کردم که یه نهار تو رو تهیه کنم!! :)) یه آشپزخونه درست می‌کردم که توش هفصدتا آشپز دائم مشغول باشن! و یه رختشورخونه که هزار تا کلفت نوکر سه شیفت مشغول بشور و بساب بودن :))))


راست می‌گفت! شاید برعکسش عملی‌تر بود اگر من با این دستهای نخراشیده‌ام همه‌چیز را نابود نمی‌کردم!!


- قول می‌دی پیش من بمونی و توی ذهنم بگردی دوست درونی من باشی؟

- هستم که!

- اور افتر؟

- اور افتر :)

آنها را به ملایمت کنار ورودی منزل فرود آوردم. قبل از خارج شدن سرش را برگرداند و گفت قول...


                       

                                                                                                                  پایان






غواص :

از فرداش دس به کار شدم! شروع کردم به تکوندن مغز فرسودم:
" اگه واقعا دنیای این آدم کوچولوها وجود داره، من دارم ظالمانه دنیاشونو زیر و زبر می کنم! یه روز شادم... دنیاشون گلستونه! اما وقتی عصبی یا افسردم چی؟ دنیاشونو می ترکونم! آخه اونا چه گناهی کردن که از روح و روان من زندگیشون بهم میریزه؟! انگار تو اوج زندگی شاد و سرحال خودم باشمو یهو 1 سونامی و زلزله دگرگونش کنه! اصن خسارت اینهمه خرابیو اینا از کجا بیارن؟؟؟" خلاصه شب تا صبح تو رختخواب غلتیدم... صبح تا شب قدم زدم و قدم زدم تا دست به کار شدم. اولین جایی که رفتم مغازه حاج نعیم مدادچی بود. یه دفترچه یادداشت خریدم 1500 تومن! اصل و فرع حالمو بایس توش مینوشتم! :
" امروز مدیرمون کج خلقی دیشبشو سر من خالی کرد! با اینکه یه ماه سر تهیه یه گزارش مبسوط از سایت دویده بودم، گزارشو نخونده رد کرد و 1 نگاه تحقیرانم بدرقه راهم کرد! اون موقع که داشتم از کوره در میرفتم انگاری یه چیزی پشت گوشمو نیشگون گرفت! آرررررره! پس فلرتیشیام قصد داره کمکم کنه! خدا رو شکر که بود! همونجا درجا دستمو تو جیب کتم فشار دادمو آرووم از اتاق رئیس زدم بیرون!"
خوشحالم که 1 شهرو از وقوع طوفان یا زلزله نجات دادم. حالا کارمو تو 1 موقع مناسب دوباره به نمایش میذارم. اگه من به کاری که کردم مطمئنم پس نظر دیگران مفتشم گرونه! :)
رفتم خونه و به آرامی دراز کشیدم! چشمام که داشت گرم میشد، یه چیزی زیر دماغمو غلغلک داد!!! با عطسه تو جام نشستم! اوه! فلرتیشیا و یه دخترک کوچولوی دیگه بودن... پر کلاه دخترک بود که زیر دماغمو غلغلک میداد.
: سلام!
من: سلام...
: منو میکی اومدیم ازت تشکر کنیم! میکی آدم کوچولوی رئیسته که بابت رفتار امروز اون کلللی شرمندس!
من: خواهش میکنم! اون تقصیری نداره! ولی میتونه مثه تو شروع کنه وارد دنیای رئیس بشه! راستی، امروز روز آرومی داشتین؟
: آره! راستش اولش نه! خوب تو اتاق رئیست که بودی، نزدیک بود این شیطونکای دشمن باعث شن سوتی بدی خفن! آسمون شهرمون نارنجی شده بود و باد هم می وزید! لنگه کفشمو که در آوردمو زدم پس کله سردسته شیطونکا، اونم خنجرشو از کمرش درآورد که خورد پشت گوش تو! بدجور داشت دور برمیداشت ها! ولی انگار تو زودی به خودت اومدی! در اوج تعجب من واکنشت خییییلی صحیح شد! هم حرفتو آروم زدی و هم موقعیتو درک کردی! داری میشی یه غول خوب و مهربون مثه اغلب اوقات!در مورد دنیای رئیست هم ..اوووم، خوب متاسفانه اون هنوز آمادگی پذیرش دیدن میکی رو نداره! نه تنها باور نمیکنه، بلکه ممکنه بهش آزاری هم برسونه! یا خودش دیوونه بشه! باید اطرافیان آمادگی رو درش ایجاد کنن! مثه خود تو! تو هم با اطرافیانت ظرفیتت بالا رفتو رشد کردی! تا جاییکه آمادگی دیدن مارو پیدا کردی...
لبخندی زدم که نشون از آرامش درونیم میداد! چشمای فلرتیشیا میدرخشید! خوشحال بودم که اونقدر هشیار و گوش بزنگ شدم که با نوک تیز شمشیر دشمن هم، یاد خویشتنداری و لزوم تسلط بر نفس خودم می افتم! رفتم تو اتاق... شماره تلفن کسی رو که مدتها باهاش از روی رودربایستی حرف نمی زدم گذاشتم رو میز! آخه نصف مشکلاتم از کلنجار با خودم و درگیری ذهنی حاصل از اون ناشی میشد! اگه واکنش آخر رفتاریم، بخاطر غرور و روکم کنی همیشه برعکس بوده، باید مشکلمو با بدترین حالت موجود برطرف کنم! باید اینو قبول کرد که همیشه جنگ قدرت برنده نداره! شاید حرفت برد داشته باشه ولی عشق و مهربونیه که همیشه جاشو به قدرت میده! گذشت همیشه مال برنده هاست! اگه فراموش نکنیم، بدجوری بازنده ایم!
شماره رو گرفتم و با شنیدن صدای الو، به پهنای صورتم لبخندی واقعی زدم:)
فلرتیشیا از اون به بعد هر روز کمتر و کمتر بهم سر میزد!
انگار اونم فهمیده بود که دیگه وقتشه فاصله دنیای کوچولوشو با دنیای بزرگ ما کمتر کنه! هرچی بود، این دو دنیا از دو جنس متفاوت بودن و باید از هم یه فاصله ای میداشتن! با اینکه دلم براشون تنگ میشد، ولی خوشحال بودم که "چرا" کمتر می بینمش! دیگه داشتم "بزرگ" میشدم...
:)





نون :

فورا از جایم بلند شدم و به سمت کتابخانه ی چوبی ام رفتم.دیدم حفره ایست در ورای دیوار ها که در آن جا نوری زرد همه ی تاریکی حفره را پر کرده است.چطور تا به حال متوجه این حفره کوچک نشده بودم؟ندیمه ی کوچک که با بلند شدنم از ارتفاع شانه هایم به زمین خورده بود ناله می کرد و آدمیان را به باد فحش می بست.درون حفره ذهن من را به دنیای جدیدی باز می کرد.شاید فکر کنید مبالغه است اما بیش از هزاران آدم کوچولو در آن زندگی می کردند به سان انسان های اولیه.دور یک آتش کوچک ایستاده  بودند و بی آهنگ می رقصیدند.مثل انسان های اولیه لباس نداشتند اما با برگ و گل و لای بدنشان را پوشیده بودند.وقتی متوجه کله ی بزرگم بر سر حفره شدند جیغ بلندی کشیدند و همگی متفرق شدند.من هم داد می زدم و می گفتم صبر کنید من با شما کاری ندارم.اما آن ها به سان ماهیانی که با یک اژدها روبرو شده باشند با تمام قوای خود می جهیدند و دور می شدند.آنقدر دور رفتند که پشت دیوارها گم شدند و حال از آن صحنه ی مهیج فقط یک شعله ی زرد و گدازنده به چشم می خورد.ندیمه که از جایش بلند شده بود با عصبانیت می گفت چطور می گویی کاری به کارشان نداری.وقتی آرامش شبانه شان را برهم زدی آن ها دیگر اینجا نمی مانند و به کتابخانه ی انسان دیگری می روند.می خواستم بپرسم به کتابخانه کدام انسانها می روند اما ندیمه گفت خودت را ناراحت نکن.من با دوستانم صحبت می کنم تا یک فرصت دیگر به تو بدهند.اگر دوست داری با ما همکاری کنی باید صبر کنی.من امشب می روم و بعد از صحبت کردن با آنها می آیم و تو را تبدیل به یک آدم کوچک می کنم و باخود می برم.اما این کار قواعد خاصی دارد باید با اجازه ی رئیس قبیله ی ما باشد!بعد از راه کهکشان ها می رویم.باور نکردنی بود اما وقتی ندیمه کوچک رفت و چند ساعت دیگر برگشت پنجره را برایش باز کردم و بهت زده کنارش ایستادم.شک مرموزی را در دلم احساس می کردم.فکر می کردم همه اش خواب است.اما نبود.تا به خودم آمدم دیدم با یک حرکت دست از جای بلندم کرد...آسمان شب طوفانی شده بود.آنقدر که فکر می کردم همه ی اقیانوس های متلاطم جهان وارد آسمان شده اند.حتی یک ستاره هم به چشم نمی خورد.ندیمه هم قد من شده بود ؟ یا من هم قد او شده بودم؟ چه فرقی می کرد.با هم پرواز می کردیم به سوی دوستانی جدید و جهانی جدید.جهانی به کوچکی جهانی که قبل ها در آن رشد می کردیم...






همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید



نظرات 9 + ارسال نظر
صندوقک 29 مهر 1389 ساعت 08:17 ق.ظ http://ardvisoor.wordpress.com

خیلی فکر کردم اما این داستان میتونه خیلی ادامه طولانی داشته باشه و راستش هیچ قطعه کوتاهی بهنظرم نرسید که بنویسم.

هیچ اجبارى نیست که کوتاه باشه میشه در حد یه پست باشه حتى. ممنون که اقدامشو کردى بازم اگه چیزى به ذهنت رسید بنویسش.

بدون اسم 30 مهر 1389 ساعت 03:08 ق.ظ

قربون آقا !
من یکی که چاکرتم..
نه لطیفم نه ذهنم جریان سیال داره نه هیچی
این داستانم که اصلا نفهمیدم چیه مثل هزارتوهای پیچیده ی شمشادین بود حالش !
ما همون مخ لسیم :))

به به دوست خشن خودم، شما اصلاً بیا یه روز که این وریا میومدى بشینیم من یه قصه بکش بکش مشتى برات تعریف کنم روانت شاد بشه :))

تو همین قدر که حوصله میکنى تراوشات خاطر مغشوش منو میخونى یه کارت صدآفرین پیش من دارى! زنگ خونه بیا دفتر بگیر ، مشتلق باباى مدرسه یادت نره ؛)

بهاره 30 مهر 1389 ساعت 09:05 ق.ظ http://www.pashe-koori.blogsky.com

نیست خیلی داستان نویسیم خویه؟

حالا چرا ناراحتى؟ اگه آدما بنا بود بر اساس چیزایى که ندارن و نیستن حالشونو تنظیم کنن که سنگ رو سنگ بند نمیشد :)

فکر میکنى این چرت و پرتایى که من مینویسم اسمم شد داستان نویس؟ نویسنده؟
هه :) من تو این سولاخى چیز مینویسم که آبروم پیش حرفه ایاش نره :) تازه رفته خبر ندارم ؛)

آل... 30 مهر 1389 ساعت 01:13 ب.ظ

خودمونیم هم نوشتم یه وقتایی به داد آدم میرسه ها..... من یکییو که معاف کن چون جمله های معمولی رو هم نمیتونم بنویسم!! ولی منتظر پایان همه نویسنده ها هستم!

باش تا برسه :)

غواص کاشف! 30 مهر 1389 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام!
راستش ببخش که جدیدا زیاد تو موود نیستم! خودم در مورد مسئله این داستانت کلی چالش دارم! که جدیدا هم بیشتر شده! خیلی کند پیش میره و من خیلی نیازمند پیش رفتن هستم! دلم میخواست یه آدمک هرچند بداخلاق میداشتم!
فک کنم روانشناسانه شده بیشتر تا قصه! راستش هرچی نوشتم، بخشی از مطالعاتم بود! میدونی... فکر می کنم آدمها تا وقتی خودشون پی نبرن که اشتباه می کنن عوض کردنشون محاله! چون خودشونو محق میدونن!
.
.
.
راستی خیلی حاذقانه شعر میگی! خیلی عالی به سبک ادبی گذشته! البته هنرمندها معمولا روح حساسی دارن ... کاش میشد همه چیز بتونه یه جا جمع بشه! (چه خندهدار گفتم) به خودت نگیری یه وقت!
موفق باشی رفیق:)

سلام خوش اومدى دوست خوب، و متشکر از نوشته خیلى زیبات.

این تیکه آخریو برا مصلح خان میفرستم، من که هنوز شعراى خودمو ننوشتم اینجا :)

دکتر خودم 30 مهر 1389 ساعت 11:46 ب.ظ

خیلی دلم میخواد شرکت کنم،
میدونی که تخیلم هم زیاده فعاله،
ولی دست دلم به نوشتن نمیره :(
الان آدمکم داره میگه که کوفت، این لوس بازیا چیه، ولی خب نمیشه!

:) اشکال نداره

غواص کاشف! 3 آبان 1389 ساعت 04:24 ب.ظ

ایول به آقا

خیلی با رعایت جزئیات توصیف کرده بودی ولی خودمونیما... چه غول کم جنبه ای بوده! یارو قد بند انگشت اشاره اش نمیشه می خوادش:))
آفرین بر اون اعتماد به نفسش! هنوز فلرتیشیا از کف دستش پیاده نشده اثر خودش رو رو این بنده خدا گذاشت:))))
مرسی

داستان یه سوژه جذابى لازم داشت که همه ش فلسفه و جامعه شناسى نشه ، گفتم بد نیست اینطورى باشه پایه خنده س!! :)

تازه هرچى فکر کردم دیدم طرف هم خوشگله هم پولداره هم عاقله هم جنم داره دیگه چى کم داره؟؟؟ ماه اکازیون ! ببر خیرشو ببینى ؛)

نون 4 آبان 1389 ساعت 02:02 ب.ظ http://www.inky.blogsky.com

چقدر ایده جالبی بود این هم نویسی.یه جورایی طرح اولیه و داستانت با ذهن های چندین آدم پیوند خورده.خواننده می تونه همه رو بخونه و اونیو که دوست داشت رو توی ذهنش پررنگ تر کنه و به خودش بگه آخرش می تونست خیلی اتفاقای دیگه هم بیافته! ولی درنهایت اینطوری شد!

خوشحالم که پسندیدى. همنوشت رو همه ى بر و بچه هاى بابونه دوست دارن. توى بابونه قدیم که عمرشو داد به شما هم یه قصه رو همنوشتش کردم خیلیا شرکت کردن اون ساده تر بود و هیجانش بیشتر :)

آل... 4 آبان 1389 ساعت 10:30 ب.ظ

سلام. پایان عشقی بامزه ای نوشتین خوشم امد. :) با اینکه یهو تموم شد!

کش دادنش دیگه تو وبلاگ جایى نداره اگه میخواستم داستان بلند بنویسم سوژه جاى کار زیادى داشت مطلب وزن داستان بلندو داره.

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد