بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

تدریج


 حس قطعه‌ای یخ در لیوانی روی میز تنهایی....


قطره‌قطره حجم بودنت می‌کاهد بی‌بازگشت                         .



مردود


نفسی در عمق سینه گمشده پشت هزار اما و اگر. 


عمری که گذشت.


راستی چطور می‌توان در نقطه‌چینهای زندگی کلمات مناسبی گذاشت؟ نمره کم آورده‌ام :(



جذبه ادبیات - خالی‌بندی



دوست آنست که گر دوست پسندد بپسندد

کــه کـشد محنــت فــرقت نـکشد آه جــدایی


گـــر بخوانندش و گـــر از سـر راهش برمانند

بــکند طاعت و هرگز نـــکند چــون و چــرایی


نتوان خواستن از ماه جهان‌تاب که این‌شب

نــکنی شهــر مــنور کـه تــو در خــانه مایی


کشتن شمع چه حاصل نشود خواسته واصل

شمع را نیست بدان‌خانه که یاراست ضیایی


چـــو بدانستی از اول کـــه جـــداییش نــیاری

نوش کن نیش فراقش که نـه او راست دوایی



هه :) چند شب پیشا حدود ساعت دو سه بود انگار یهویی این ابیات از خزانه غیب بهم نازل شد بعدشم فرصت نشد کارشو تموم کنم! همینا رو براش میل زدم. حالا اگه جواب داد معلومه که هنوز سر کل‌کل داره اگرم جواب نداد که فکش اومده پایین!!


شاید یکی دو بیت دیگه بهش اضافه کردم شایدم نه!




جذبه ادبیات - 6


دیروز پریروزا توی ترافیک پشت چراغ‌قرمز باوفایی مشغول به استراحت اجباری بودم که دیدم یکی می‌زنه به شیشه پنجره شاگرد. شیشه‌رو دادم پایین که دیدم مصلح‌الدین سرشو آورد پایین می‌گه سلاااااام :) می‌گم بــــــــــــه مصلح‌جون تو کجا اینجا کجا؟ بپر بالا ببینم! درو باز می‌کنه و می‌شینه.


بهش می‌گم خوب نالوطی ول می‌کنی ما رو می‌ری دیگه، بعدشم بهونه میاری که خانوم اجازه مرخصی نمی‌دن! می‌گه کی گفتم؟؟ می‌گم پس من گفتم:  "گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز   ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده" ؟؟


لبخند یه‌وریی می‌زنه می‌گه آخـــی چه روزایی بود! بعله دیگه بعدشم که با همون به هزار بدبختی عروسی کردیم و نه، الآنم یه کوچولویی تو راه داریم.


بهش تبریک می‌گم. می‌گه ایمیلمو گرفتی؟ می‌گم نه! کی فرستادی؟ می‌گه برو بابا تو هم! کلی از خودمون شعر در کردیم تحویل نمی‌گیری! می‌گم ببخش به خدا شاید رفته تو اسپمام.   خلاصه که اون روز رو با هم ول گشتیم و نهاری زدیم و عصرشم تو یه کنگره دعوت داشت و برگشت شیراز.


شب نگاه کردم دیدم ایمیل زده این شعرو برا تو گفتم!!       آره ارواح مرحوم عمه بزرگش!!!



من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهـد نابستن از آن به که ببندی و نپایــی


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی


ای که گفتی مرو اندر پـی خوبان زمانـــه

مـــا کجاییم در ایــن بحــر تفکر تو کجایی


پرده بردار که بیگانه خوــد این روی نبیند

تــــو بـــزرگی و در آیینه کوچــک ننمــایی


حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبــان

ایــن توانم که بیایم به محلت به گدایی


عشق‌ودرویشی‌وانگشت‌نمایی‌وملامت

همـه سهلست تحمل نکنم بار جدایی


گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم ازدل برود چون توبیایی


شمع را باید ازاین‌خانه به دربردن‌وکشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی


سعـدی آن‌نیست که هرگز زکمندت‌بگریزد

که‌بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی



در اینکه خالی بسته برا من شعر گفته شکی نیست اما لطفی که کرده برام فرستاده جای تقدیر و تشکر داره. می‌خوام یکی دو بیت جوابش بدم فکشو پهن کنم رو لنگ پهنش :))


سیستم عزیز ما


از همه کارمندهای ادارات عذر میخوام.

تو یه اداره کاری داری. خیر سرمون اتوماسیون اداری داریم، همه چی رو رواله، همه کشور به هم وصلیم، خوشبختیم دیگه!!!

چیز بسیار مهمی داریم که بسیار لق و ناپایداره و به جون همه وصله که همیشه قطعه و باعث تفریح و سرگرمی دوستان میشه.

آقا چرا نشستی فال ورق میگیری؟

مگه نمیبینی سیستم قطعه می‌خوای چیکار کنم بیام وسط لزگی برقصم؟؟

سیستم مهمان جدید زندگی اداری ماست که به هر علت ارضی و سماوی مثل گاز گرفتن کوسه در دریای سیاه، برگزاری انتخابات، اجلاس دول در کشور نمیدونم چیچی، نفخ متصدی مانیتورینگ، دعوای بین امور مالی اداره و آی‌اس‌پی، مرخصی زایمان خانم پرورش یا هرچی که فکرشو بکنی بزش میره سر کوه و دیگه حتی آبدارچی هم سماورش از کار میفته.

خانوم این پرونده من به جریان افتاد؟

خانومه نشسته داره تند تند با دوتا انگشت سبابه و جابجا کردن ماوس و کلیک و گاز گرفتن لبهاش فعالیت میکنه فلذا جوابی نمیاد.

فضولتا سرک میکشی رو مانیتورش میبینی هی یه جا رو کلیک میکنه هی پنجره باز میشه هی یه چیز ثابتو تایپ میکنه هی یه پیغام خطای خرچنگ قورباغه میگیره هی ضربدر گوشه پنجره رو میزنه نقطه سر خط. حالا دویست بار. تازه عبرت هم نمیگیره که با اصرار و تکرار مشکلی حل نمیشه! کجای کارای ما شده که این بشه؟ سیستم ما نرم افزار بسیار انعطاف پذیری داره به شرط اینکه همه چی عین اون چیزی باشه که شرکت تهیه کننده نرم افزار فرض کرده، سخت افزار، سیستم عامل، تنظیمات رجیستری چی چی...

کاری که روی روال اداری معلومه قطعا باید رو این مراتب انجام شه، اتوماسیون هم شده یه پرونده‌س باید این مسئولین معلوم روش اقدام کنن اگه شما یه هفته پا جفت وانستی التماس نکنی قربونت برم عزیزم نگی از خونه اول یه قدم جلو نمیره هیچ، کل پروندت همچین گم میشه که فقط یه ماه باید دنبالش بدوی از تو کدوم سوراخ درش بیاری. چرا از اول پرونده تشکیل نمیدی؟ چون قبض رسید همه پرداختات لای پرونده اولیه دیگه تازه سیستم هم دیگه بهت اجازه نمیده!!

آخر کارم یهو بعد اینهمه دوندگی یکی یادش میاد به موجب فلان بند قانون شما اصلا حق نداشتی اقدام کنی! چرا اول اینو بهت نگفتن؟ چون هیشکی نمیدونسته! تنها کسیم که میدونه اون آخریه‌س...


کلا خوبی؟ چه خبر؟



بدو بدو


عزیزی می‌گفت آدمها باید صبح تا غروب بدون بدون بدون که غذایی گیر بیارن بخورن جون بگیرن فرداش بتونن بدون بدون بدون. 


میگی وصف حال ماست؟ جالبه بدونی که اینو از قول کسی تعریف می‌کرد که ساکن امریکا بود. می‌گفت فلانی که برای تجدید دیدار اومده بود می‌گفته زندگی همه‌ی آدمای معمولی اونجا اینطوریاست! 



پریزاد (3)


سپیده‌دم چوپان در حالی که لباس ساده‌ای بر تن داشت و نی در دست، باز گشت. 


"لباست را با اینها عوض کن" چوپان گرفت و عوض کرد. پری هم لباس چوپان را به تن کرد.


"برویم" به سمت آبادی حرکت کردند اما هرچه پیشتر می‌رفتند آبادی محو و محوتر می‌شد تا کامل ناپدید شد.


هوا تیره و طوفانی شد، باد زوزه می‌کشید. از دوردست و نزدیک صداهای عجیبی گوش چوپان را پر کرد.


"می‌ترسم! این صدای چیست؟"


"تغییر هیچوقت ساده نیست. برای تغییر بعد حاضری؟"


"بله"


"شنواییت را به من بده" دستهایش را روی دو گوش چوپان گذاشت،‌ مکثی کرد و برداشت.


"چه می‌شنوی؟"


"همه‌چیز آرام شد. صداهای زیادی می‌شنوم. حرفهایی درهم."

"چه می‌گویند؟"


"کسی می‌خواند، زیبا می‌خواند. کسی خوش‌آمد می‌گوید،‌ مهربان و گرم. کسی نفرین می‌کند، خشمگین، صداهای مختلف، مرد و زن"


"خوب است. ادامه می‌دهی؟"


"بله" و با هم باز به راه افتادند.


به دره‌ای عمیق رسیدند پر از آتش و آذرخش. چوپان ایستاد. "چه کنیم؟"


"چشمهایت" دستانش را بر چشم چوپان گذارد و برداشت. "چه می‌بینی؟"


"خدایا چقدر زیباست! دنیای پریان هرکدام مشغول کاری هستند و چقدر مشغول! مردی برایم دست تکان می‌دهد، ما را به هم نشان می‌دهند، چرا اینها از حضور ما ناراحتند، آیا حضور من اینقدر ناخوشایند است؟"


"حضور تو نه، شاید حضور من! دستم را بگیر" چوپان دست پری را گرفت. دید که پری چشمانش را با پارچه‌ای بسته است. از دره سرسبز پریان در حال پایین رفتن بودند که به صخره‌ی بلندی رسیدند.


"اینجا صخره‌ایست بلند و ترسناک. راه بسته است"


"راه در دست توست! بنواز" چوپان سازش را به لب نهاد و نواخت. پلی چوبی ظاهر شد.


"برویم. مواظب باش دست از نواختن برنداری که پل هم می‌رود." حرکت کردند چوپان جلو و پری پشت سر او.


به آخر پل که رسیدند پری دست دراز کرد و نی چوپان را هم گرفت. "آواز پریان از تو. برویم"


کم‌کم به قلعه‌ای نزدیک شدند که برج و بارویی چشم‌گیر و زیبا آنرا دربر گرفته بود.


"آن قلعه چیست؟"


"جاییست که باید به آنجا برسی تا برسی به خواسته‌ات. قربانی آخر کنار دژ است.


به دژ رسیدند. دل چوپان می‌تپید. امید به رسیدن به دنیای پریان و هراس از قربانی آخر.


ایستاد و برگشت تا از پری بپرسد چه باید بکند.


اثری از زیبایی بی‌همتای پری نمانده بود. دخترکی ژولیده، با چشمانی بسته و نی در دست به دنبال او روان بود در حالی که لباس چوپانی به بر داشت.


"پری! چه بر سر تو آمده است؟"


"فقط تو نبودی که قربانی داده‌ای! من همه‌چیز خودم را به تو داده‌ام! آماده‌ی قربانی آخر هستی؟"


"ولی..."


"آماده‌ای؟"


"هستم"


"قلبت، احساساتت و خاطراتت. تمام گذشته و کودکیت!" دستش را به سمت سینه چوپان دراز کرد.


از همه طرف صداهایی بلند شد که می‌خواند " نفرین "


چوپان یک قدم به عقب رفت و مانع پری شد. "این چه صداییست؟"


"چه صدایی؟ نمی‌شنوم"


"کسانی مرا نفرین می‌کنند!"


"کسی با تو کاری ندارد. از من بشنو! بیا یک قدم بیشتر نداری که قلعه پریان را ببینی"


"چرا می‌گویی ببینی! مگر با هم نیستیم؟"


"با هم نخواهیم بود. من وعده خودم را عملی خواهم کرد اما با تو نخواهم ماند. آنجا هرچه بخواهی خواهی داشت"


"نمی‌خواهم! من و تو با هم به اینجا آمدیم و با هم خواهیم ماند!"


"امکان ندارد! متأسفم. من دیگر به این دنیا تعلق ندارم"


"چرا؟ چطور؟"


"من و تو با هم معامله‌ای کردیم که آخرین مرحله آن اینجاست. تو می‌روی و من برمی‌گردم."


دستش را بلند کرد که بر سینه جوان بگذارد. چوپان دست او را گرفت و نگه داشت. "نه! من برای تو آمده‌ام نه برای پریزاد شدن! اگر نیستی من هم نخواهم بود."


"ادامه بده. به نفع هر دوی ماست."


"نمی‌دهم! این تنها شرط من است!"


"حرف آخرت همین است؟ نه؟"


"بله! نه!"


پری از پا افتاد و نشست. چوپان هم با او نشست. صداهای نفرین آرام و دور شد. دژ پریان شروع به محو شدن کرد.


"سالها بود که در حسرت زندگی می‌کردم. سالهای طولانی چشمم به دنیای شما بود. ما پریان عاشقیم اما این عشق کجا و عشق آدمها. عشقی که در مقابلش نفرت نباشد عشق نیست. ما پریان خوشبختیم اما خوشبختیی که بیم بدبختی نداشته باشد چه لذتی دارد؟ ما پریان زیباییم. زیبایی که زشتی در آن کارگر نیست... چه خاصیت؟ همیشه حسرت لذت بردن از یک گل، داشتن چیزی برای خودم، کسی که راستی مرا برای خودش بخواهد مرا می‌سوخت. و تو امروز این لذت را به من دادی. تو مرا برای خودت خواستی و خودت را برای من. این بزرگترین لذتی بود که در تمام زندگیم تجربه‌ کرده‌ام. از تو متشکرم برای همین یک لحظه! اینجا آخر من است و شروع مجدد تو."


" چرا؟ چطور؟ نباید اینطور باشد! خواهش می‌کنم بمان. وعده من و تو این نبود!"


" نمی‌توانستم حقیقت را آنطور که هست برایت بگویم. خودم انتخاب کردم. وقتی که طرف تو آمدم یا باید آدم می‌شدم و هبوط می‌کردم به عالم آدمها یا تمام می‌شدم. قسمت من نبود که آدم باشم اما تجربه دوست‌داشته‌شدن تجربه شیرینی بود که تو به من هدیه دادی. این در مقابل هرچه من به تو دادم هیچ است. برو به جایی که بودی و قدر زندگیت را بدان...."


" نه نمی‌شود! من هم حرف دارم پری! من هم انتخاب کردم من هم قربانی کردم من حق دارم که...."


پری روی دستهای چوپان چشمانش را بست و خاموش شد. لحظه‌ای بعد چوپان بود و کوه بلند و صدای جویبار، چوپان و نی دست‌سازش در دست.......




پ.نون: بعله طبعا هپی‌اند بامزه‌تره اما قصه‌گویی صرف، کار من نیست. اگه مطابق سلیقه‌تون در نیومد ببخشید دیگه.


پریزاد (2)


"می‌توانم! اما من دلبستگیی ندارم، چیزی ندارم که به آن دلبسته باشم."


"داری! ما هستیم که چیزی برای خودمان نداریم. هرچه هست برای دیگران است. آدمها به همه‌ی اطرافشان دلبسته هستند حتی اگر ندانند."


"اما تو به موسیقی من دلبسته‌ای"


"به موسیقی! نه موسیقی تنها تو. قبول می‌کنی یا نه؟"


چوپان قدری در خودش فرو رفت، به خودش و اطرافش نگاه کرد. به لباسهایش، به گوسفندانش و دشت.


"به این دشت نگاه کن، مال توست، نیست؟"


"نه! دشت به کسی تعلق ندارد"


"اینطور فکر می‌کنی؟ اشتباه می‌کنی. دشتی که از دریچه نگاه تو رد شود مال هیچکس غیر تو نیست. آبی که صورت تو را خنک می‌کند فقط مال توست. نیست؟"


چوپان نگاه حسرت‌باری به دشت و کوه انداخت و نگاه امیدواری به پری. به حرف پری فکر می‌کرد که پری راه افتاد.


"بمان چکار باید بکنم؟"


"تو به اینجا تعلق داری، نمی‌توانی. ریشه تو اینجا پای این کوه است، ببری تمام می‌شوی"


"نه، می‌توانم، نرو. بگو چه بکنم، سعی می‌کنم"


"هر چه را که بتوانی کنارش کلمه (من) را بگذاری"


"اسم ببر"


"گوسفندان"


"امروز به ده می‌روم و می‌گذارم"


"چوب‌دستیت، بقچه‌ات و سازت"


"اگر سازم را هم بگذارم چه برای تو دارم؟"


"سازت برای من نه برای خودت"


"می‌گذارم. اما بگو بدانم پری، تو چه برای من داری"


"عشق، هدیه‌ی پریان عشق است و نور. فردا تیغ آفتاب همینجا. تنها باش بدون دلبستگی"


.

.

.

ادامه دارد ...

پریزاد (1)


چوپان، خسته در سایه تخته‌سنگ صاف پای کوه لم داده، نی دست‌سازش را به لب گذاشته و سرگرم نواختن بود.


آن‌طرفتر گله مختصر او پخش و آرام کنار آب و زیر درختان در سکوت نوای نایش را می‌شنید. 


کوه، آرام    دشت، ساکن    آسمان، بی‌حرکت   و جویبار، هم‌آواز  گرد او بودند.


به دوردست خیره شده و در پیچ و خم موسیقی گم شده بود. گاهی چشمش به هم می‌آمد و گاهی باز می‌شد که برقی زد و پری پیدا شد.


نی را از لب برداشت ، در زیبایی و شکوه بی‌همتای پری مات.


"بســــم‌الله"


پری لبخند محوی به لب داشت. به آرامی قدمی پیش‌گذاشت. چوپان پاهایش را جمع کرد و نیم‌خیز شد.


"تو از کجایی که اینقدر زیبایی"


پری جواب داد "من هرقدر که زیبا هستم به زیبایی موسیقی تو نیستم. سالها بود که صدایی به این دلنشینی نشنیده بودم. باز هم بزن، برای من بنواز"


چوپان بدون اختیار نی را به لب برد و باز پایین آورد. "بنشین"  بقچه همراه خود را باز کرد و کنار خود جایی برای پری آماده کرد. با دستان زمختش خاک و خاشاک رویش را کنار زد. پری نشست. سازش را به لب گرفت و نواخت. پری چشمانش را بست، گویا همراه با صدای ساز پرواز می‌کرد.


ساکت که شد، چشمانش را باز کرد و گفت "من پریم و این بهترین هدیه‌ای بود که گرفته‌ام. متشکرم" و بلند شد.


"نرو! بمان!" بی‌اختیار دستش را به طرف پری بلند کرد.


"نمی‌توانم، ما اجازه نداریم با آدمها نزدیک باشیم"


"چرا می‌توانی. اگر نمی‌‌توانستی الآن اینجا نبودی. باز هم باش. لطفا"


"تو با سازت ناچارم کردی که بیایم." مکثی کرد و ادامه داد "می‌خواهی باز هم پیش تو بیایم؟"


"بله می‌خواهم"


"باید مثل ما باشی"


"چطور؟"


"باید قربانی بدهی. هرچه را که به آن دل‌بسته‌ای. می‌توانی؟"



ادامه دارد...



لیلی


عطر غلیظ شبانه باغچه اطلسیها......


                                                     بی‌نهایت