«زندگی راحت و بیدغدغه حق مسلم ما نیست»
هرروز یه برگه امتحانی پشت و رو از روی این جملهی گهربار بنویس تا خوشبخت بشی. منم این کارو میکنم منتها از شنبه، عین تعیین روز شروع رژیم...
آدمیزاده دیگه، وقتی یه چیزیو مال خودش بدونه دیگه باهاش حال نمیکنه وقتیم که نباشه نعرهش در میاد پس این نکبت کجاست!!!
پ.نون:
دارم به خودم میگم فقط بعضی وقتا فکرامو بلند بلند مینویسم.
پ.نون:
گرگ که غرق سریال مورد علاقهشه و ظاهرا اونم بلند بلند فکر میکنه میگه یه روزایی خیلی دلم میخواد اون قلمیو که باهاش کاغذاتو اینطوری سیاه میکنی فرو کنم تو دماغت!!
توضیح ناواضحات:
تأکید من روی کلمه "مسلم" هست و هدفم اینه که به خودم یادآوری کنم و برای خودم جا بندازم کسی که اتفاقات اطرافش کاملا به نفعش نیست بپذیره که حقی ازش ضایع نشده. اوخ! گرگ داره دور و برش دنبال چیزی میگرده شاید میخواد به وعدهای که داده الآن عمل کنه!
این مسئله هر سال ماه مبارک برام مطرح میشه و بعد از یک ماه لاینحل میره توی پوشه مسائل لاینحل تا سال بعد!
از نظر آماری بخوایم بررسی کنیم چنددرصد ملت روزه میگیرن؟ خوشبینانهی خوشبینانه که بخوایم حساب کنیم 30درصد نه 40درصد.
نمیخوام بگم 60 70 درصد ملت نامسلمونن، اصلا! اما خودمونیم دیگه همهمون توی جامعه میچرخیم دیگه، خیلیها مسلمونن اهل روزهگیری نیستن. عذر شرعی دارن مریضن یا هرچی.
خلاصهی مطلب اینکه آدمهایی که توی خیابونها رفت و آمد میکنن من میگم که درصد عمدهایشون روزهگیر نیستن. اما میبینیم دمدمای غروب، افطار که میشه بالای صددرصد رانندهها و آدمهای توی خیابونها دیوونه میشن! میزنه به سرشون، سبقتهای عجیبغریب میگیرن، خل میشن!
نمیفهمم چرا؟ اگه روزه نداری حالا دهدقیقه یه ربع اینور اونور برسی چی میشه مثلا؟ چراغقرمز همونه که روزای عادی هم هست، قانون که عوض نشده! اینو چرا رد میکنی؟ اون بدبخت که داره کنار خیابون راه میره چه گناهی کرده که باید از رو فرق سرش رد شی به این گناه که بغل خیابون سر راه تو وایساده؟ حالا بماند که اون عابر پیاده هم به سهم خودش مغزش مختل شده.
شاید، و فقط شاید اون درصدی که روزه دارن و دیرشون شده و دارن عجله میکنن که به سفره افطارشون برسن اونای دیگه رو هم تحریک میکنن که این که دیوونهس چرا من نه؟ همهچی مسریه، دیوونگی که صد البته :)
مخدر چیز خوبی نیست چون آدمو خدر میکنه.
وقتی میگم مخدر منظورم اون مواد ممنوعه بالأخص نیست. هر چیزی که آدمو خدر کنه. روح آدمو، جسم آدمو.
اگه نمیفهمی چی میگم خوش به حالت. وقتی نسبت به هر چیزی بیتفاوتی خدری. وقتی از دیدن یه شاخه گل دلت قیلیویلی نمیره خدری. وقتی کارهای واجبتو نگاه میکنی و فرق چندانی برات نمیکنه شد یا نشد خدری. وقتی دندونت شیش ماهه که سوراخه و هر وعده باید با هزار فوت و فن توشو خالی کنی و نمیری دنبال اصلاحش خدری. وقتی که....
اما چی خدرت میکنه؟ اون چیز بد چیه؟ نمیدونم. شاید یکیش همین نت نعلتی. اشکالش اینه که حتی اگه اینو ترک کردی میری سراغ یه مخدر دیگه.
اگه میشد ستینگمو عوضش کنم.... این کنترل پنل آدم کجاست؟ هان؟
خورشید روزهای سخت قانون طبیعت رو زیر پا میذاره که حال تو یکیو بگیره....
راه نمیره. فکر میکنی اومده پیکنیک وسط آسمون!
دیدی؟
برعکسش وقتی یه کار داری که ضربالأجلش غروب باشه. انگار یارانهش اعلام شده نمیفهمه از کدوم وری باید غروب کنه.
این حرفم هم مثل بقیهی حرفهام تکراریه ابتداءا برای خودم و احتمالا برای دوستانی که از وبلاگهای قبلیم همرام بودن.
همیشه یه فکرای عجیب و غریبی دور سر من وول میزنن بعضیاشونو میگم بعضیاشونو همینطوری نگاه میکنم. به نظرم این یکی فکرو یه جایی گفتم. به من چه، گفته باشم.
بچهی تخس کلاس اولی بودم و از همهی بچههای مدرسه کمسنوسالتر چون نیمهدومیی بودم که همراه نیمهاولیا رفته بودم مدرسه. زنگهای تفریح تو حیاط شر به پا میکردم دعوا مرافعه میشد و مثل همهی مدرسهها و مرغدونیهایی که همه دیدیم یکی مینداخت دنبال اون یکی که بگیره تیکه تیکهش کنه و معمولا یا بهتره بگم همیشه اونکه حمله میکرد یه بچهی گندهتر از من بود و اونکه داشت از هول جونش میدوید مبادا تیکهتیکه شه بندهی سراپا تقصیر!!! و چون تر و فرز و تیز و بز بودم کسی نمیتونست به این راحتیا بگیردم. منم همینطور که جاخالی میدادم و فرار میکردم توی حیاط مدرسه دنبال خدا میگشتم و اونقدر دور میزدم و میدویدم تا بالاخره یه گوشه پیداش کنم. این خدا اسمش کاظم بود. کاظم توی خونهی مادربزرگ من بزرگ شده بود و توی همون مدرسه کلاس چهارم درس میخوند. هیکلش از همهی شاگردها حتی کلاسپنجمیها درشتتر بود و پوست تیره و صورت خشنی داشت. به محض اینکه خدا رو پیداش میکردم میپریدم پشتش قایم میشدم و میگفتم " اینو بزن!! " خدا هم بدون زحمت چنان طرفو کلهپا میکرد که رَبّ و رُبّشو یاد میکرد، دوتا پا داشت پنج شیشتای دیگه هم قرض میکرد و غیبش میزد. اونوقت بود که من از پشت سر خدا با نیش باز در میومدم و باهاش حال و احوالی میکردم و میرفتم سراغ یه سرگرمی دیگه.
نیومدم اعتراف کنم که بچه بودم بچهی بدی بودم یا مردمآزار بودم. این چیزا توی دبستانها بخصوص پسرونههاش کلا رایجه. منم تافتهی جدابافتهای نبودم.
میخوام بگم تصور عمدهی اونایی که به خدا اعتقاد هم دارن تقریبا همچین تلقییه، یه نفر که زورش به سر همه میرسه و اون کنارها یه جایی هست. هروقت دیدم داره یه بلایی سرم میاد یا چیزی کم دارم یا هر چیزی که ظاهرا و به سادگی از دست خودم برنمیاد میدوم تو حیاط مدرسه پیداش میکنم و ازش میخوام. وظیفهی اونم اینه که سریع هرچی گفتم بگه چشم و اقدام کنه. بعد هم بهش بگم دمت گرم و دمم بذارم رو کولم و برم یه جایی که زیر نگاهش نباشم که هرکار خواستم بکنم راحت باشم.
خیلیا شانس آوردن که من خدا نشدم وگرنه اگه همچین بندهی خری میومد سراغ من همچین لای گوشش میخوابوندم که تا مریخ هلیکوپتری بره.
رفتی همهی زندگیتو به شیت کشیدی، هرچی برات پیغام پسغام فرستادم که نکن این کارا رو وقتی اومدی اینجا من دونم و تو همه رو دایورت کردی، هرچی گفتم برعکسشو کردی حالا مثل بلبل تو باغ گل گیرکردی یهو یادت افتاده که منم هستم؟
البته این عرایض که کلا در کتگوری طنز ارائه شد جسارت نشه، تیغ طعنه به روی خود خرم بود ولاغیر.
اما اعتقادم اینه که من و خیلیها اگه اینطوری فکر نکنیم عملمون دقیقا همینه که عرض کردم. خدا یعنی یه حلالمسائل برای گذروندن هرچه بهتر زندگی. اگه زندگی خودش داره خوب میگذره اوکی وگرنه بریم سراغ خدا ببینیم میشه برامون فیکسش کنه. بعضیا این وسط گریهزاریم میکنن بعضیا طلبکاری میکنن. بعضیا به محض اینکه نشد باهاش قهر میکنن. بعضیا سعی میکنن بهش باج بدن. بعضیا یهجوری میخوان باش معامله کنن، انگار خیلی چیزا دارن که میتونن در ازای خواستهشون بدن خدا رو راضی کنن.
اعتراف میکنم که خدا رو نمیشناسم و نمیدونم اگه من اینطوری برم در خونهش لای گوشم میخوابونه که تا مریخ هلیکوپتری برم یا نه اما اینطور موقعا ازش خجالت میکشم. بعضی وقتا روم نمیشه بهش بگم چی میخوام. بعضی وقتا فقط معذرت میخوام و برمیگردم.
با همه این احوال به محض اینکه رومو گردوندم درست عین کلاس اول همهچی یادم میره و میره تا باز یه گند دیگه زده باشم و بخوام برم اون وری.....
بچه که بودم از "تاریکی" میترسیدم امروز به دلیل "هیچ" اضطراب دارم. فردا چه بهانهای برای بد بودن پیدا خواهم کرد؟
آدمی که میخواهد بشکند به "دلیل" احتیاج ندارد، "ابهام" به تنهایی بهترین دلیل است.
اینها را مینویسم که نگاهشان کنم و به حماقت خودم بخندم. حالم خوب میشود...
شد!
هیچوقت آلبوم عکس آدمهای مسن رو ورق زدی؟ به طنین صدا و برق چشمهاشون دقت کردی وقتی انگشتشونو میذارن روی عکس یه جوون دلارا و میگن این منم؟
واقعا " آدم " چیه؟ اگه اونه پس این چیه؟ " آدم " هیچکدوم از اینها نیست.
تن من و تو عروسک خیمهشببازییه که کهنه و یه روزم خراب میشه. یکی خوشگلتره یکی قویتره یکیم هیچکدوم.
عروسک من خوب آواز نمیخونه، عروسک تو شکمش گنده شده، عروسک اون پاش لنگه. چقدر اینها به منِ ما مربوطه؟ چقدر از ارزش ما کم میکنه؟ ظاهرا خیلی!
یاد فیلم ماتریس میافتم وقتی که روی صندلی مخصوص مینشستن و خودشونو میفرستادن وسط دنیای ساختگی ماتریس. اونجا هر کسی به شکل واقعی خودش نمود پیدا میکرد اما به نظر من هیچ دلیلی وجود نداره که کسی که میخواد وارد محیط مجازی بشه اون شکلی باشه، نرمافزاره دیگه، برای یکی مثل من میتونه یه بدن دختر جوون و جذاب 19ساله قد بلند با موهای مشکلی لَخت و چشمای آبی طراحی کنه یا یه پیرمرد قوز کچل یهچشم! کیبهکیه؟ وقتی با اون هیئت لاگ میکنم توی ماتریس هزارتا خاطرخواه و کشتهمرده پیدا میکنم با این هیئت هیشکی تف تو سر کچلم نمیندازه. اما در هر حالت من منم با زییباییها، زشتیها و مشخصات خودم که هیچکدوم از اینها نیست.
همدیگه رو به نرخ عروسکها قیمت میزنیم، میخریم و میفروشیم. معمولا دیمی...
حالم خوبه، حالم بده، حالم خیلی بده، ناراضیم، خوشبختم......
این "حال" چیه؟ اگه بخوایم یه صفر براش درنظر بگیریم و هرچی از اون بالاتر رو بگیم "ای" "خوبم" "عالیم" "خوشبختم" و از اون پایینتر رو بگیم "مالی نیستم" "حالم خوب نیست" "نامیزونم" "افتضاحم" ، این نقطه صفر رو کی تعیین میکنه؟ ملاک و معیارهاش چیا هستن؟
یه لطیفهی قدیمی بود که میگفت یه نفر یه دونه چکش دستش بود و هر چند دقیقه یکبار میکوبید تو مخ خودش. ازش پرسیدند خل شدی؟ چرا این کارو میکنی؟ جواب داد نمیدونی وقتی نمیزنم چقــــــــــد خوبه!!
من فکر میکنم این لطیفه خیلی سنجیده و جالبه. حالا جوکه اما اشارهی ظریفی به همین نقطهی صفر میکنه. بندهی خدا به دست خودش بر خودش گذاشته که هر ده دقیقه یه جسم سنگین میخوره مستقیم وسط کلهش و به شدت دردش میگیره. حالا اگه نخوره لذتبخشه. صفر خودش رو به شدت پایین آورده.
من نوعی صفرم اینه که جاییم دردناک و علیل نباشه، یه تفریح سادهی مرتب داشته باشم، دوستانی داشته باشم که از دیدنشون احساس خوبی داشته باشم، جیبی که حداقل معیشتم رو تضمین کنه، جایی که توش احساس امنیت کنم و خانوادهی خوب و سالمی. خوب؟ اگه بیشتر داشته باشم میگم خوبم اگه کمتر میگم نه.
یکی هم هست که اگه سالی چند بار نتونه بره اروپا و بگرده به هم میریزه، یکی هم هست که اگه یه وعده غذای گرم و سالم بخوره خوشبختترین آدم دنیاست.
آدمهای عراق، افغانستان، نمیدونم جاهای دیگهی دنیا اگه روزانه منفجر نشن، قوم و خویشهاشون رو ندزدن، راه عادیشون رو تو شهرشون برن خوشبخت و راضین. آدمهای کشورهای مترقی یه جور دیگه...
ببین نقطهی پایه برای سنجیدن روحیه به خیلی پارامتر مختلف وابستهست. از مسائل پلتیک جهانی و مملکتی بگیر تا شرایط اقتصادی و اجتماعی دور و بر آدم تا خیلی نکات ریز و درشت دیگه. اما حرف من توی ارتباط این شرایط با خود آدمه.
هر آدمی در دریافت این شرایط و وضعیتها تقریبا به اختیار خودش یه ضریب به هرکدوم میده و وضعیت رو طبقهبندی میکنه. سخت نیست. الآن بهتر میگم.
فرض کن اگه امروز نرخ دلار رفت خورد تو سقف آسمون، یه نفر مثل من میگه عجب! یه نفر سکته میکنه میافته سیسییو یه نفر میافته تو خودش که چه غلطی بخورم که اینطوری شده. ممکنه واقعا اونکه خیلی قضیه براش مهمه کارش زیاد مرتبط با دلار نباشه اما ضریبی که به این واقعیت میده عدد بزرگیه. ضریبی که من به نرخ دلار میدم خیلی پایینه.
اگه نرخ بنزین یهشبه چار تا هفتبرابر شده، اگه همسایه اومده دم در خشتکمو کشیده سرم که چرا آشغالهاتون دم در مونده، اگه فلان رفیقم بهم نارو زده، اگه این حرفو تو فلان محفل زدم به تریج قبای فلانی برخورده، اگه اگه و هزارتا اگهی دیگه اینها همه یه وزن کلی و واقعی دارن و یه وزنی که رو ذهن هر کسی ممکنه اعمال کنن. نمیدونم مفهومه چی میخوام بگم یا نه.
تمام حرف و بحث من اینه که بنده شخصا سعی کنم ارزشگذاریم رو روی واقعیتهای اطرافم واقعی انجام بدم. اگه مهمن مهم اگه نه، نه.
بعضی چیزها هست که واقعا مهمن و من باید بهشون اهمیت بدم اما این مهمها تو روحیهی من نباید اثر مستقیم بذارن. من اینجا باید یه ضریب دیگه بهشون بدم. فرض کن یه نفر در کشور یمن زده شونزدههزار نفر رو کشته. بسیار کار بدی کرده. جون شونزدههزار آدم هم اصلا مسئله کشکیی نیست. اما نباید روی روحیهی زندگی من اثر منفی بذاره. یکی تو یه مهمونی یه حرفی زده من فلان جوابو بهش دادم قصدم هم چیز بدی نبوده اون بد برداشت کرده رنجیده جواب سلاممم نمیده. من رفتم توضیح دادم عذر هم خواستم قبول نمیکنه. حالا حال من بده. ببخشید به درک! شب خوابم نبره که طرف جنبه نداشته؟
بعضیها هستن که اصلا نمیدونن کی خوبن. دیفالت افتضاحن. اگه ازشون بپرسی خوب کی خوبی؟ چطور بشه خوبی؟ واقعا نمیدونه. کی چکار کنه کی چکار نکنه اونوقت راحتی؟ نمیدونه. یکیش خود من بعضیوقتام!
بیاییم ضریبهای ورودی روحیهمون رو عاقلانه تنظیم کنیم.....
امتحانی.
پ.نون: سریعا از همه اونایی که حوصله خوندن مطلب بلند رو ندارن عذر. ببخشید بعضی وقتا دلم میخواد رودهدرازی کنم.
طعم شیرین زندگی رو وقتی حس میکنی که بگیری دستت و بلیسیش عین بستنی.
توی خیابون، توی سینما، تو اداره، شب تو خونه، هرجا هر وقت از بستنی زندگیت لذت ببر.
خاصیت بستنی اینه ذرهذره آب میشه و میچکه. اگه از ترس اینکه این و اون بهش ناخنک بزنن قایمش کنی پشت سرت همونجا میچکه پایین و میشه لکههای چسبو و زنندهای که همه از چشم تو میدونن.
استفاده کن حالشو ببر اونای دیگه هم اگه چششون دنبالشه بذار ناخنک بزنن، نه که بدزدن ببرن! اما اگه یکی خواست، یه لیس بهش بده. نمیمیری که.
بعضیا فقط بلدن نگاش کنن و غصه بخورن که چرا داره میچکه. خوب میچکه! میتونی کارش کنی؟ پاشو برو تو فریزر بشین!
بعضی وقتا با دیدن بعضیوقتای خودم و بعضیوقتای بعضیای دیگه یاد سیمین خانوم بهبهانی میافتم که یه روزی گفت:
تا آستانهی پیری جانکندهای که نمیری × یک دم بمیر که سخت است زهر مدام چشیدن
پ.نون: اونکه میگه بستنیمو دوست ندارم یا چرا بستنیای اونای دیگه خوشمزهتره یا هر غرغر دیگهای فقط خودش گشنه میمونه اگه بگی هیچکی ککش میگزه نمیگزه. خوشمزه یا خوشمزهتر هردو میچکن و یه دقه دیگه نیستن.
گرگ پاهاشو انداخته روی میز جلوی کاناپه از زیر در رفته و با حوصله هر سی و شیش ثانیه یه بار کانال عوض میکنه، هیچکدوم از کنالها هم براش جذابیتی نداره اما این شغل رو دوس داره.
لیوان قهوهش مدتهاست که یخ کرده و توی اونیکی مشتشه. با چشمای بیحالتی بینهایتو نگا میکنه خوابالود.
حوصلهم سر میره بهش میگم هوی لندهور تو چرا پشماتو کوتاه نمیکنی؟ شدی عین هیپیای عهد دقیانوس!
منو عین یکی از همون کانالهای تکراری نگا میکنه و میگه هفتهی پیش که اضافهحقوقت بهت ابلاغ شده بودم همین تیپی بودم اون روز یادم میاد اومدی گفتی چطوری خوشتیپخان! چه خبره؟ قبض برقتو از لای در کردن تو؟
یه خورده بر و بر نگاش کردم، شونههامو انداختم بالا و دوباره فرو رفتم تو کتاب خودم. پیش خودم فکر میکردم انگار راس میگه....
همینطور که سرم تو کتابم بود داشتم فکر میکردم چقدر این همخونهای عجیب من سیپییوش خوب کار میکنه، گاهی حاضرجوابیش عصبیم میکنه اما کارش حرف نداره! برداشت آدما از محیط اطرافشون همیشه از فیلتر حوادث و حس و حال اون روزشون میگذره و رنگ میگردونه.
از بالای کتاب یه نگاهی بهش انداختم، ایندفعه با یه دید بیطرف، حس کردم بندهی خدا با اون عینک و روبدوشامبر و دمپاییای روفرشیش طوریشم نیست خداییش. دوس داره موهاشو بلند نگه داره، سلیقه شخصیشه خوب.