خاطره کودکیم در خانهام را میزند و فرار میکند.
خاطرهی بزرگسالیم میپرسد چقدر کم داری کمکت کنم.
خاطره جوانیم دستم را میگیرد و با من میگرید.
خاطره های بداخلاقم دهنکجی میکنند و رد میشوند. خاطرات خوشاخلاقم لبخند میزنند.
یک مشت آدم نفهم. یادم باشد وقتی خاطره شدم فقط سکوت کنم.
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
و حرفهایی که فقط در سکوت میتوان زد....
وای وای وای...
جمله ای که قبلا به جای " این وبلاگ برای خواندن نیست" رو خیلی دوست داشتم...
بابونه رو دوستا داشتم گل مورد علاقه منه...
این همه تغییرات تلخ برای چی...
اون جمله خیلی پینکه مثل پ.نون مثل بابونه، نه مثل هیچکس و طبعا نه مثل سقوط!
الآن اینجوریم. از دروغ متنفرم.
سلام پ.نون :)
چرا شدی "هیچکس" ؟ :O
بیشتر شدنها در اختیار و به دلخواه نیست.
خاطرات خطرن...
نه برای همه
اما برای تو همینه...
خاطره هات هم مثل خودهای درونت دست به یکی کردن!
همینطوره انگار.
به این میگن یک کامنت در دو پست!
و خاطرات تلخم مثل سوهان روحم را میسایند،انگار عین خوره میخوان بگن تا نفس داری همراهتیم
باید با یک مداد ابروی پررنگ و کلفت رویشان سبیل و عینک کشید و مضحکه شان کرد. آنوقت اگر ماندند هم ماندند.