سپیدهدم چوپان در حالی که لباس سادهای بر تن داشت و نی در دست، باز گشت.
"لباست را با اینها عوض کن" چوپان گرفت و عوض کرد. پری هم لباس چوپان را به تن کرد.
"برویم" به سمت آبادی حرکت کردند اما هرچه پیشتر میرفتند آبادی محو و محوتر میشد تا کامل ناپدید شد.
هوا تیره و طوفانی شد، باد زوزه میکشید. از دوردست و نزدیک صداهای عجیبی گوش چوپان را پر کرد.
"میترسم! این صدای چیست؟"
"تغییر هیچوقت ساده نیست. برای تغییر بعد حاضری؟"
"بله"
"شنواییت را به من بده" دستهایش را روی دو گوش چوپان گذاشت، مکثی کرد و برداشت.
"چه میشنوی؟"
"همهچیز آرام شد. صداهای زیادی میشنوم. حرفهایی درهم."
"چه میگویند؟"
"کسی میخواند، زیبا میخواند. کسی خوشآمد میگوید، مهربان و گرم. کسی نفرین میکند، خشمگین، صداهای مختلف، مرد و زن"
"خوب است. ادامه میدهی؟"
"بله" و با هم باز به راه افتادند.
به درهای عمیق رسیدند پر از آتش و آذرخش. چوپان ایستاد. "چه کنیم؟"
"چشمهایت" دستانش را بر چشم چوپان گذارد و برداشت. "چه میبینی؟"
"خدایا چقدر زیباست! دنیای پریان هرکدام مشغول کاری هستند و چقدر مشغول! مردی برایم دست تکان میدهد، ما را به هم نشان میدهند، چرا اینها از حضور ما ناراحتند، آیا حضور من اینقدر ناخوشایند است؟"
"حضور تو نه، شاید حضور من! دستم را بگیر" چوپان دست پری را گرفت. دید که پری چشمانش را با پارچهای بسته است. از دره سرسبز پریان در حال پایین رفتن بودند که به صخرهی بلندی رسیدند.
"اینجا صخرهایست بلند و ترسناک. راه بسته است"
"راه در دست توست! بنواز" چوپان سازش را به لب نهاد و نواخت. پلی چوبی ظاهر شد.
"برویم. مواظب باش دست از نواختن برنداری که پل هم میرود." حرکت کردند چوپان جلو و پری پشت سر او.
به آخر پل که رسیدند پری دست دراز کرد و نی چوپان را هم گرفت. "آواز پریان از تو. برویم"
کمکم به قلعهای نزدیک شدند که برج و بارویی چشمگیر و زیبا آنرا دربر گرفته بود.
"آن قلعه چیست؟"
"جاییست که باید به آنجا برسی تا برسی به خواستهات. قربانی آخر کنار دژ است.
به دژ رسیدند. دل چوپان میتپید. امید به رسیدن به دنیای پریان و هراس از قربانی آخر.
ایستاد و برگشت تا از پری بپرسد چه باید بکند.
اثری از زیبایی بیهمتای پری نمانده بود. دخترکی ژولیده، با چشمانی بسته و نی در دست به دنبال او روان بود در حالی که لباس چوپانی به بر داشت.
"پری! چه بر سر تو آمده است؟"
"فقط تو نبودی که قربانی دادهای! من همهچیز خودم را به تو دادهام! آمادهی قربانی آخر هستی؟"
"ولی..."
"آمادهای؟"
"هستم"
"قلبت، احساساتت و خاطراتت. تمام گذشته و کودکیت!" دستش را به سمت سینه چوپان دراز کرد.
از همه طرف صداهایی بلند شد که میخواند " نفرین "
چوپان یک قدم به عقب رفت و مانع پری شد. "این چه صداییست؟"
"چه صدایی؟ نمیشنوم"
"کسانی مرا نفرین میکنند!"
"کسی با تو کاری ندارد. از من بشنو! بیا یک قدم بیشتر نداری که قلعه پریان را ببینی"
"چرا میگویی ببینی! مگر با هم نیستیم؟"
"با هم نخواهیم بود. من وعده خودم را عملی خواهم کرد اما با تو نخواهم ماند. آنجا هرچه بخواهی خواهی داشت"
"نمیخواهم! من و تو با هم به اینجا آمدیم و با هم خواهیم ماند!"
"امکان ندارد! متأسفم. من دیگر به این دنیا تعلق ندارم"
"چرا؟ چطور؟"
"من و تو با هم معاملهای کردیم که آخرین مرحله آن اینجاست. تو میروی و من برمیگردم."
دستش را بلند کرد که بر سینه جوان بگذارد. چوپان دست او را گرفت و نگه داشت. "نه! من برای تو آمدهام نه برای پریزاد شدن! اگر نیستی من هم نخواهم بود."
"ادامه بده. به نفع هر دوی ماست."
"نمیدهم! این تنها شرط من است!"
"حرف آخرت همین است؟ نه؟"
"بله! نه!"
پری از پا افتاد و نشست. چوپان هم با او نشست. صداهای نفرین آرام و دور شد. دژ پریان شروع به محو شدن کرد.
"سالها بود که در حسرت زندگی میکردم. سالهای طولانی چشمم به دنیای شما بود. ما پریان عاشقیم اما این عشق کجا و عشق آدمها. عشقی که در مقابلش نفرت نباشد عشق نیست. ما پریان خوشبختیم اما خوشبختیی که بیم بدبختی نداشته باشد چه لذتی دارد؟ ما پریان زیباییم. زیبایی که زشتی در آن کارگر نیست... چه خاصیت؟ همیشه حسرت لذت بردن از یک گل، داشتن چیزی برای خودم، کسی که راستی مرا برای خودش بخواهد مرا میسوخت. و تو امروز این لذت را به من دادی. تو مرا برای خودت خواستی و خودت را برای من. این بزرگترین لذتی بود که در تمام زندگیم تجربه کردهام. از تو متشکرم برای همین یک لحظه! اینجا آخر من است و شروع مجدد تو."
" چرا؟ چطور؟ نباید اینطور باشد! خواهش میکنم بمان. وعده من و تو این نبود!"
" نمیتوانستم حقیقت را آنطور که هست برایت بگویم. خودم انتخاب کردم. وقتی که طرف تو آمدم یا باید آدم میشدم و هبوط میکردم به عالم آدمها یا تمام میشدم. قسمت من نبود که آدم باشم اما تجربه دوستداشتهشدن تجربه شیرینی بود که تو به من هدیه دادی. این در مقابل هرچه من به تو دادم هیچ است. برو به جایی که بودی و قدر زندگیت را بدان...."
" نه نمیشود! من هم حرف دارم پری! من هم انتخاب کردم من هم قربانی کردم من حق دارم که...."
پری روی دستهای چوپان چشمانش را بست و خاموش شد. لحظهای بعد چوپان بود و کوه بلند و صدای جویبار، چوپان و نی دستسازش در دست.......
پ.نون: بعله طبعا هپیاند بامزهتره اما قصهگویی صرف، کار من نیست. اگه مطابق سلیقهتون در نیومد ببخشید دیگه.
تکرار تاریخ و تاریخ تکراری ! ...
کی می خوایم بفهمیم پس ؟
ناامیدت کردم؟
زیبا بود.مرسی......
ممنون
آخی...
گناه داشتنا...
!
بابی خیلی قشنگ بود، آفرین!
بابی یه پا نویسنده ای واسه خودت :دی
:) نویسنده که اسمش نیس ام حالاه!
هیجانش بالا بود!
واقعنی؟ :)
یه جاهاییش یاد هری پاتر میوفتادم.....
هری پاترو من اختراع کردم، این دختره با بیمعرفتی تمام ایدشو ازم کش رفت!! :)
نوشته هات منو یاد یکی میندازه .
دلم گرفت .
خیلی .
متأسفم. شاید باید خوشحال باشم که اثری داره، اما متأسفم. اینها عموما غیر عمدین' :)
واقعنی! :دی
منظور اصلیم انتقال یه حس دوگانه گنگ بود. مثل خوردن یه چیز ترش و شیرین. بقیهش پیش اومد خودبخودنی :)
ولی پری کلی چوپان بیچاره رو سر کار گذاشت!
زیبا بود در کل یه ذره یاد گجسته دژ صادق هدایت افتادم...
شاید نکته اصلی همین بود، سرکار نه، استفاده. پریها هم نیازهای روحی احساسی دارن که یه جوری میخوان بهش برسن.