بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

سراب (2)


- سلام


- سلام بفرمائید


- خوبی؟ خرید مریدا رو کردی؟


- شمایین خانوم؟ سلام بله یه چیزایی گرفتم می‌خواین ببینین؟


- آره عصر میام می‌بینم. آرایشگاه چی؟


-  اوف چه خبر بود اونجا!!! اینا دیوونه‌ن! رفتم تو آرایشگاه عین سالن مد! یه تیپای اجق‌وجقی نشسته بودن که بیا و ببین، انگار می‌خوان شب برن پارتی! اول رفتم پیش مسئولشون تو دفترش، یه کاتالوگ گذاشت جلوم یه دفتر دویست‌برگ! تمام عکس مدلها و هنرپیشه‌ها که بیا انتخاب کن. ما که گفتیم حالیمون نمی‌شه خودت بگو! یه ربع دور سر من چرخید با یه برس افتاد تو سر من هی از این طرف هی از اون طرف انگار می‌خواد از روم نقاشی بکشه! بعد یه اسم فرنگی عجیب برد و گفت عالی می‌شی. بعد یکی از اون عکسا رو آورد نشونم داد. بهش گفتم این‌شکلی می‌شم؟ گفت بهتر! این که ژولیده‌س! به شرط اینکه هر صبح از این ژلهای ما استفاده کنی و برس مارک فلان و سشوار اله و چیچی بله رو استفاده کنی منم بهت آموزش بدم. تو دلم بهش خندیدم و گفتم به همین خیال باش! خلاصه‌ش ما رو برد زیر دوش و تیغ و گیره. دردسرتون ندم آخرش بهم گفت اصلاح هم می‌خوای؟ منم ببو گفتم آره یه دستی تو صورتم ببر دیدم موچین و تیغ برداشت صاف اومد وسط ابروام! یه دادی سرش کشیدم و دستمو کوبیدم وسط سینه‌ش که همه اونجا سکته‌ی ناقص زدن!!!! :)


ـ ها ها ها!! نذاشتی ابروهاتو درس کنه؟


- نهههههه!! ما یه عمری می‌خوایم تو این محله زندگی کنیم!


- خوب کاری کردی :) حالا عصر می‌بینم. چیزاییو که خریدی بیار ببینم. فعلا.


- چشم خدافظ.


دم غروب دختر مقابل بقالی بوق می‌زند و پسر با چند کیسه‌ی خرید بزرگ می‌آید.


- سلام بیار ببینم چی داری.


- سلام بفرمائید.


- نه سلیقه‌ت بدک هم نیست. از کجا گرفتی؟


- ممنون. با یکی از دوستام که سرش در میومد رفتیم جایی که می‌شناخت. قیمتهاش هم به نسبت پاساژای لوکس خیلی بهتر بود. یه جورایی پخش کننده‌ن.


- خوبه چقدری تو گوش حساب ما زدی؟


- خجالت می‌کشم، حدود یک. البته کمتر از یک.


- این حدودا که می‌شد. بدم نزده سرتو. روهمرفته جمعت تودل‌برو شده.


- ......


پسر رنگ عوض می‌کند و با دسته‌ی کیسه‌ی خرید مشغول بازی می‌شود.


- ببین رانندگیت چطوره؟


- به از شما نباشه طوری نیست.


- آخه می‌خوام یه ماشین لوکس بندازم زیر پات نزنی درب و داغونش کنی. یه آئودی مامانه. فردا بعد از ظهر میام پارکش می‌کنم اینجا. با سر و وضع تکمیل سوار می‌شی، یه اودکلن ملایم هم می‌زنی میای به این آدرس. من و دوستام تو کافی‌شاپیم. البته قبلش با اس‌ام‌اس بهت اوکی نهایی رو می‌دم. اونجا فقط باید خیلی ریلکس برخورد کنی و احترامات فائقه رو هم بذار برا وقتی تنهاییم. اونجا نامزد منی اوکی؟


- بله چشم.


- یه بنگاه اتومبیل بزرگ اون روبرو هست که وقتی رسیدی زنگ می‌زنی به من ما میایم بیرون که مثلا بریم بچه‌ها رو بگردونیم و اینا. این وسط ماشینها چشمتو می‌گیرن و می‌گی بریم این تو ماشینا رو ببینیم. طرف پسر نمایشگاه‌داره‌ و اون ساعت معمولا پیش باباش نشسته. با هم می‌ریم تو و یه چرخی تو ماشینا می‌زنیم و من تو رو به اون معرفی می‌کنم و تمام. گرفتی؟


- بله خوبه. موافقم.


- دست‌وپاتو گم نمی‌کنیا! یه آرام‌بخش بخور که ریلکس باشی. تو نمایشگاه هم اظهار نظر عجیب‌غریب نمی‌کنی. فقط تماشا می‌کنی.


- خیالتون راحت باشه خانوم! من خوره‌ی ماشینم. همه‌ی ماشینا رو فوت آبم! همچین می‌پیچونمش فکش بره زیر چرخ ماشیناش!


- جدی؟ ببینیم و تعریف کنیم.


- خانوم..... اونجا اگه لازم شد چی صداتون کنم؟


-........ استثناءا می‌تونی بگی عزیزم


پسر زیر لب زمزمه می‌کند عزیزم.......


ادامه دارد...  


سراب (1)


با پیچ‌گوشتی و چکش افتاده بود به جان یک حلب بزرگ خیارشور که درش را بردارد و عرق از سر و رویش راه افتاده بود.


-لعنتی چقدرم سرتقه! باز شو دیگه لامصب...... هرچی حلبش محکمه خیاراش مثه...... اَه.....


و چکش را با تمام قدرت کوبید روی شستش و ته پیچ‌گوشتی. ابزارها را با نفرت پرت کرد، شستش را در مشت گرفت و با صورتی در هم رفته و خشمگین بلند شد که در جای خود خشکش زد. خواب می‌دید یا سراب، نمی‌دانست.


کسی را که هر شب به خواب می‌دید وسط بقالی ایستاده بود و حرکات او را با دقت نگاه می‌کرد. دختری نسبتا بلندقد و باریک‌اندام و خوش‌صورت بود از طبقه‌ی مرفه. در خانه‌ی بزرگی که دو کوچه با مغازه فاصله داشت ساکن بود و احتمالا دانشجوی پزشکی یا یک رشته‌ی وابسته بود، روپوش سفیدی در دستش دیده بود. صبحها که سر کار می‌رفت او را در کوچه می‌دید که عازم است.


در خیالاتش او را مجسم می‌کرد و می‌ستود. آدم بلندپروازی نبود که خود را در کنارش تجسم کند اما همیشه او را بهترین می‌دانست. می‌دانست که خانواده‌ای اصیل‌ و متمول دارد و همین.


- بفرمایین.


- می‌تونم یه خواهشی ازت بکنم؟


- خوا خواهش می‌کنم، حتما.


- می‌شه نامزد من باشی؟


- بله؟ چی فرمودین؟؟؟؟


انگار ضربه‌ی چکش علاوه بر شست بر مغزش فرود آمده بود و نمی‌توانست تصور کند که الهه‌ی آرزوهایش چنین سؤالی از او کرده باشد. او که حتی برای خرید روغن‌زیتون هم به مغازه‌شان نیامده بود از او تقاضای ازدواج می‌کرد.


- ببین من یه مشکل دارم، داستانش مفصله اما الآن احتیاج دارم یکیو بپیچونم خیال کنه نامزد دارم. می‌شه خواهش کنم این نقشو برام بازی کنی؟ حاضرم هزینه‌شو هم بدم.


- مـ ... مــن؟ بـ بله، چطــ چطور؟ یـ یعنی من باید....


درد دستش را فراموش کرد. اطرافش را نگاه کرد و به سر و ریخت خودش نگاهش انداخت.


- واقعا؟


- بله واقعا. البته اگه نمی‌تونی اجباری نیست. می‌تونم از کس دیگه‌ای خواهش کنم اما به نظرم توی شرایطی که من دارم تو از همه مناسبتر باشی. کی تعطیل می‌کنی؟


- الآن، همین الآن می‌تونم ببندم. البته هنوز یه ساعتی باید باز باشم اما می‌تونم یه بهانه‌ای برا آقاشکری بیارم. یه کم اگه اجازه بدین....


و شروع کرد به سرعت سر و سامانی به دخل دادن. چراغها را خاموش کرد، در را قفل کرد، کرکره را پایین کشید و آماده شد.


دختر در سانتافه‌ی دودی آن طرف خیابان منتظر بود. به طرفش دوید و سوار شد. دختر استارت زد و اتومبیل را به آرامی به راه انداخت. موزیک ملایمی در جریان بود. پسر خودش را ننگ محیط اطرافش می‌دانست و حس می‌کرد یک لکه‌ی بدقواره روی صندلی شاگرد است. انگشتانش را در هم قفل کرده بود و به بی‌نهایت روبرو چشم دوخته بود. بعد از یکی دو کوچه و خیابان، دختر به حرف آمد.


- اسم من شبنمه.


- خیلی خوشوقتم منم منصورم.


- آره می‌شناسمت معمولا قد کوچه‌مون می‌بینمت. بچه که بودیم با دوستامون آمار همه‌ی پسرای منطقه رو داشتیم. تو جزو بچه مثبتایی بودی که هیچکدوممون خاطره‌ی خاصی ازت نداشتیم. به خاطر همین تودار و ناشناس بودنت به نظرم آدم مناسبی اومدی. در ضمن... ظاهرت هم خوبه و اگه بخوای خوب می‌تونی نقش نامزد منو بازی کنی.


- شما لطف دارید.


- ببین توی همدوره‌ایهای من یه پسره هست که بچه‌ی خوبیم هست اما بدجور پیله‌م شده و هرچی عذر و بهونه براش میارم از خر شیطون پیاده نمی‌شه. برا همینه که...


- خانوم اگه اجازه بدین یه زهر چشمی ازش می‌گیرم که...


- نه!!! نه اونجوری! فقط می‌خوام دست از سرم برداره و شاید بقیه‌ی پسرا هم اینطوری حساب کار خودشونو بکنن. هرچی با دوستهام جلو روش حرف نامزدمو می‌زنم، حلقه دستم می‌کن باور نمی‌کنه. می‌خوام اینجوری متقاعد بشه و بیخیال شه.


- چشم من در خدمتم.


- مرسی. این کارتو داشته باش.


و یک کارت بانکی را از کیف پولش در می‌آورد و به او می‌دهد.


- رمزش هست 1386. می‌دونم که ازش سوء استفاده نمی‌کنی. برو برای خودت یکی دو دست لباس آبرومند بخر. مارک‌دار باشه. کفش هم همینطور. ببین من نامزد سوسول دوس ندارم سنگین باشه. دست کن توی داشبورد اون عینک آفتابی و ساعتو هم بردار. البته اینا امانتیه بعد ازت پسشون می‌گیرم. مال خودم نیست. از کشوی داداشم بلندشون کردم!


و لبخند شیطنت‌آمیزی بر لبش می‌نشیند. پسر داشبورد را باز می‌کند و عینک و ساعت را می‌پوشد.


- ببخشید اخوی ناراحت نمی‌شن؟


- نه طوری نیست، ایران نیست، این سالام بر نمی‌گرده خیالت جمع. آها این آرایشگاهو می‌بینی؟ یه سری اینجا هم برو و این مدل املی مو رو عوضش کن. بذار خودش یه مدل جالب برات طرح بده فقط سفارش کن جلف نباشه. 


- بله چشم.


- فردا یا پس‌فردا باهات تماس می‌گیرم. موبایل داری؟


پسر به زحمت موبایلش را از جیب شلوار جینش در می‌آورد و به سمت دختر دراز می‌کند.


- بفرمائید می‌خواین زنگ بزنین؟


دختر با لبخند دست پسرک را رد می‌کند.


- نه جان من! شماره‌شو می‌خوام باهات تماس بگیرم. این چیه؟ مال بابابزرگت بوده؟ جهنم! یه موبایلم برا خودت بخر. هرچی خودت دوست داشتی اما از این بنجلا نباشه.


- بله حتما.


دختر سراپای پسر را خوب برانداز می‌کند.


- دیگه دیگه..... نباید مشکلی بمونه. اوکی فردا یا پسفردا باهات تماس می‌گیرم. شماره‌ت!


پسر شماره تلفنش را می‌گوید و دختر وارد می‌کند.


- لطفا سر و صدای قضیه رو در نیار. مهمترین دلیلی که از تو خواهش کردم همین سیکرت موندن داستانه. دیگه سفارش نمی‌کنم. سر و ریختت باید کاملا غلط‌انداز باشه و زبون چفت!


- نگران نباشید شبنم خانوم نخوردیم نون گندم دیدیم که دست مردم.


- لطفا بهم نگو شبنم خانوم! من این اسمو دوست ندارم.


- پس چی؟


- هرچی! این اسمو که خودم سر خودم نذاشتم از منم سؤال نکردن اونوقت. دوسش ندارم. تو شناسنامه‌م نوشته شبنم خضری اما هنوز بعد از بیست و چهار سال بهش عادت نکردم.


- شقایق خوبه؟


- نه آدم یاد قایق می‌افته! یه اسم دیگه.... اصلا مگه دلیلی داره صدام کنی؟


- خوب نه. نمی‌دونم.


- خوبه، حالام بپر پایین که خیلی کار داری.


پسر خداحافظی سریعی می‌کند و پیاده می‌شود و اتومبیل با شتاب زیاد از جلویش ناپدید می‌شود.


همه‌چیز مثل خواب و خیال گذشت و تنها دلیلی که قانعش می‌کرد، یک عینک بود، یک ساعت بسیار شیک با مارکی که هرگز ندیده بود و یک کارت بانکی.


ادامه دارد...


پ.نون: همینطوری!






دست‌نیافتنی


چند روز قبل مطلبی رو به یکی از دوستان داشتم می‌گفتم، نکته‌ای به ذهنم رسید که تا اون روز به طور جدی در موردش فکر نکرده بودم اما به نظرم اومد که واقعیتیه که ذهن فضول من زیاد روش مانور نداده بود. عجیبه! 


بد نیست که اینجا عنوانش کنم شاید کمی بحث و جدل بشه روش و به یه نتیجه‌ی منطقی برسیم.


سوژه اینه: هیچوقت تمام سنگرهای دلت رو به کسی تسلیم نکن حتی اگه همه‌شون رو فتح کرده باشه وانمود کن قله‌هایی رو برای خودت حفظ کردی.


حرف عجیبیه و با اصل صداقت موافق نیست اما یه نکته‌ی ظریف توی این حرف هست. لازم نیست دروغ بگی اما از طرفی هم هیچ الزامی نیست همه‌ی حقیقت رو اعلام کنی. ضرر می‌کنی!


هدف آدمیزاد پیروزیه و برای رسیدن به اون همه‌کار می‌کنه اما به محض رسیدن به خواسته‌ش متوجه می‌شه که در واقع نفس موفقیت درجه‌ی اول اهمیت رو داشته نه چیزی که براش می‌جنگیده.


به همین دلیل، آدم باید همیشه یه هدف دست‌نیافتنی باشه، هدفی ولو به مساحت یه متر مربع سر یه قله‌ی بلند.


تا به حال هیچ کوهنوردی رو دیدی که بعد از فتح قله اونجا منزل کنه و از رسیدن بهش لذت ببره؟ 




از اظهار لطف همه‌تون خیلی ممنون.


از بستن نظردهی قصد جلوگیری از ورود حرفها رو نداشتم و ندارم. فقط درگیری فکری و حس ویرانگریی که مستحضر حضورتون هست. دلم نمی‌خواست وبلاگو کلا بکشم نتیجتا خواستم یه مدت نباشم که بتونم خودمو کنترل کنم.


پیامهای دوستان و اظهار لطفشون باعث شد که زودتر در اینجا رو باز کنم.


متشکرم.


سعی می‌کنم روند اینجا رو کج‌دار و مریز حفظ کنم.