با پیچگوشتی و چکش افتاده بود به جان یک حلب بزرگ خیارشور که درش را بردارد و عرق از سر و رویش راه افتاده بود.
-لعنتی چقدرم سرتقه! باز شو دیگه لامصب...... هرچی حلبش محکمه خیاراش مثه...... اَه.....
و چکش را با تمام قدرت کوبید روی شستش و ته پیچگوشتی. ابزارها را با نفرت پرت کرد، شستش را در مشت گرفت و با صورتی در هم رفته و خشمگین بلند شد که در جای خود خشکش زد. خواب میدید یا سراب، نمیدانست.
کسی را که هر شب به خواب میدید وسط بقالی ایستاده بود و حرکات او را با دقت نگاه میکرد. دختری نسبتا بلندقد و باریکاندام و خوشصورت بود از طبقهی مرفه. در خانهی بزرگی که دو کوچه با مغازه فاصله داشت ساکن بود و احتمالا دانشجوی پزشکی یا یک رشتهی وابسته بود، روپوش سفیدی در دستش دیده بود. صبحها که سر کار میرفت او را در کوچه میدید که عازم است.
در خیالاتش او را مجسم میکرد و میستود. آدم بلندپروازی نبود که خود را در کنارش تجسم کند اما همیشه او را بهترین میدانست. میدانست که خانوادهای اصیل و متمول دارد و همین.
- بفرمایین.
- میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
- خوا خواهش میکنم، حتما.
- میشه نامزد من باشی؟
- بله؟ چی فرمودین؟؟؟؟
انگار ضربهی چکش علاوه بر شست بر مغزش فرود آمده بود و نمیتوانست تصور کند که الههی آرزوهایش چنین سؤالی از او کرده باشد. او که حتی برای خرید روغنزیتون هم به مغازهشان نیامده بود از او تقاضای ازدواج میکرد.
- ببین من یه مشکل دارم، داستانش مفصله اما الآن احتیاج دارم یکیو بپیچونم خیال کنه نامزد دارم. میشه خواهش کنم این نقشو برام بازی کنی؟ حاضرم هزینهشو هم بدم.
- مـ ... مــن؟ بـ بله، چطــ چطور؟ یـ یعنی من باید....
درد دستش را فراموش کرد. اطرافش را نگاه کرد و به سر و ریخت خودش نگاهش انداخت.
- واقعا؟
- بله واقعا. البته اگه نمیتونی اجباری نیست. میتونم از کس دیگهای خواهش کنم اما به نظرم توی شرایطی که من دارم تو از همه مناسبتر باشی. کی تعطیل میکنی؟
- الآن، همین الآن میتونم ببندم. البته هنوز یه ساعتی باید باز باشم اما میتونم یه بهانهای برا آقاشکری بیارم. یه کم اگه اجازه بدین....
و شروع کرد به سرعت سر و سامانی به دخل دادن. چراغها را خاموش کرد، در را قفل کرد، کرکره را پایین کشید و آماده شد.
دختر در سانتافهی دودی آن طرف خیابان منتظر بود. به طرفش دوید و سوار شد. دختر استارت زد و اتومبیل را به آرامی به راه انداخت. موزیک ملایمی در جریان بود. پسر خودش را ننگ محیط اطرافش میدانست و حس میکرد یک لکهی بدقواره روی صندلی شاگرد است. انگشتانش را در هم قفل کرده بود و به بینهایت روبرو چشم دوخته بود. بعد از یکی دو کوچه و خیابان، دختر به حرف آمد.
- اسم من شبنمه.
- خیلی خوشوقتم منم منصورم.
- آره میشناسمت معمولا قد کوچهمون میبینمت. بچه که بودیم با دوستامون آمار همهی پسرای منطقه رو داشتیم. تو جزو بچه مثبتایی بودی که هیچکدوممون خاطرهی خاصی ازت نداشتیم. به خاطر همین تودار و ناشناس بودنت به نظرم آدم مناسبی اومدی. در ضمن... ظاهرت هم خوبه و اگه بخوای خوب میتونی نقش نامزد منو بازی کنی.
- شما لطف دارید.
- ببین توی همدورهایهای من یه پسره هست که بچهی خوبیم هست اما بدجور پیلهم شده و هرچی عذر و بهونه براش میارم از خر شیطون پیاده نمیشه. برا همینه که...
- خانوم اگه اجازه بدین یه زهر چشمی ازش میگیرم که...
- نه!!! نه اونجوری! فقط میخوام دست از سرم برداره و شاید بقیهی پسرا هم اینطوری حساب کار خودشونو بکنن. هرچی با دوستهام جلو روش حرف نامزدمو میزنم، حلقه دستم میکن باور نمیکنه. میخوام اینجوری متقاعد بشه و بیخیال شه.
- چشم من در خدمتم.
- مرسی. این کارتو داشته باش.
و یک کارت بانکی را از کیف پولش در میآورد و به او میدهد.
- رمزش هست 1386. میدونم که ازش سوء استفاده نمیکنی. برو برای خودت یکی دو دست لباس آبرومند بخر. مارکدار باشه. کفش هم همینطور. ببین من نامزد سوسول دوس ندارم سنگین باشه. دست کن توی داشبورد اون عینک آفتابی و ساعتو هم بردار. البته اینا امانتیه بعد ازت پسشون میگیرم. مال خودم نیست. از کشوی داداشم بلندشون کردم!
و لبخند شیطنتآمیزی بر لبش مینشیند. پسر داشبورد را باز میکند و عینک و ساعت را میپوشد.
- ببخشید اخوی ناراحت نمیشن؟
- نه طوری نیست، ایران نیست، این سالام بر نمیگرده خیالت جمع. آها این آرایشگاهو میبینی؟ یه سری اینجا هم برو و این مدل املی مو رو عوضش کن. بذار خودش یه مدل جالب برات طرح بده فقط سفارش کن جلف نباشه.
- بله چشم.
- فردا یا پسفردا باهات تماس میگیرم. موبایل داری؟
پسر به زحمت موبایلش را از جیب شلوار جینش در میآورد و به سمت دختر دراز میکند.
- بفرمائید میخواین زنگ بزنین؟
دختر با لبخند دست پسرک را رد میکند.
- نه جان من! شمارهشو میخوام باهات تماس بگیرم. این چیه؟ مال بابابزرگت بوده؟ جهنم! یه موبایلم برا خودت بخر. هرچی خودت دوست داشتی اما از این بنجلا نباشه.
- بله حتما.
دختر سراپای پسر را خوب برانداز میکند.
- دیگه دیگه..... نباید مشکلی بمونه. اوکی فردا یا پسفردا باهات تماس میگیرم. شمارهت!
پسر شماره تلفنش را میگوید و دختر وارد میکند.
- لطفا سر و صدای قضیه رو در نیار. مهمترین دلیلی که از تو خواهش کردم همین سیکرت موندن داستانه. دیگه سفارش نمیکنم. سر و ریختت باید کاملا غلطانداز باشه و زبون چفت!
- نگران نباشید شبنم خانوم نخوردیم نون گندم دیدیم که دست مردم.
- لطفا بهم نگو شبنم خانوم! من این اسمو دوست ندارم.
- پس چی؟
- هرچی! این اسمو که خودم سر خودم نذاشتم از منم سؤال نکردن اونوقت. دوسش ندارم. تو شناسنامهم نوشته شبنم خضری اما هنوز بعد از بیست و چهار سال بهش عادت نکردم.
- شقایق خوبه؟
- نه آدم یاد قایق میافته! یه اسم دیگه.... اصلا مگه دلیلی داره صدام کنی؟
- خوب نه. نمیدونم.
- خوبه، حالام بپر پایین که خیلی کار داری.
پسر خداحافظی سریعی میکند و پیاده میشود و اتومبیل با شتاب زیاد از جلویش ناپدید میشود.
همهچیز مثل خواب و خیال گذشت و تنها دلیلی که قانعش میکرد، یک عینک بود، یک ساعت بسیار شیک با مارکی که هرگز ندیده بود و یک کارت بانکی.
پ.نون: همینطوری!
عالی بود مرسی.منتظر ادامه هستیمممم
عالی که چه عرض کنم. خواهش میشه.
کدوم طوری ؟
توی مایههای صندلی چوبی غژغژو :)
عالی برای حال من بود!!
چه خوب
خوشحالم که برگشتی حالا من شاید مدتی نیام.
خوب باشی
من نخوندم طولانی بود حال نداشتم...
برو تو اون یکی صف
خب بقیشو بگو ...... انگشتم زخمه اعصاب معصاب ندارم میزنم بابونه تو دم میکنم میخورما !
به زودی! بذا چندتا تبلیغ بازرگانی پخش کنم ؛)
واه که از هرچی ارزوی این مدلیه حالم دگرگون میشه!
آخه چیه این زندگی؟؟!!! نه جدی...؟
درست متوجه نشدم
می خواستی یه برند جدید هم بسازی بعد تبلیغش رو بکنی تا حالا باید تموم میشد . تو از این شبکه درپیتا هستی که ۵ دقیقه فیلم نشون میدن ۴۵ دقیقه تبلیغ میرن ؟
بعله بنده پیت هستم! برَد رو که میشناسی، من درشونم ؛)
:)
قشنگه
سیاه مشقه ببخشید
رسیدن به خیر برادر ...!
قشنگ بود ... فقط امیدوارم آخرش به ازدواج این دو نفر ختم نشه ....!!! میشه خود فیلم هندی به جان عزیزم !!!
اگه قصههای قدیممو خونده بودی باید میگفتی امیدوارم آخرش این دو تا بچهگربه از کار در نیان :)
منظورم اینه که با عرض شرمندگی از این مدل قصه ها حالم دگرگون میشه! منو از اظهار ظر معاف کن...
:)
اشکال من اینه که مطالبمو خودم انتخاب نمیکنم اونا منو انتخاب میکنن برای پیدا شدن. تا حالا حتی یه پستمم ننشستم فکر کنم ببینم چی میخوام بنویسم. دستمو گذاشتم رو کیبورد و عین مراسم احضار ارواح نوشته خودش اومده، این داستانم همینه.
اگه بخوام الآن بگم چی میخواد بشه هم نمیتونم ، چون نمیدونم! اما مطمئنم ملودرامهای آب حوضی از من خوششون نمیاد! مگه اینکه این یکی استثنا باشه.
من هیچوقت از هیچکدوم از دوستان توقع اظهار نظر ندارم، اگرچه حس حضورشون بهم یه دلگرمی خوبی میده.
بله سریال...
میخواستم بگم پسره چه شانسی آورد اما ترسیدم آخرش سرکاری باشه!راستی سر کاری توی داستان خیلی حال میده...
سر کاری؟؟ من و سر کاری؟ ؛)
اصلا اینطور نیست
من تو این داستان ذهن زیبای شما رو دنبال میکنم...
لطف شماست
والله خواستم بگم ممکنه این دو تا آخر سر سوسکی مگسی مورچه خواری چیزی از آب در بیان ... ترسیدم با آرپیچی دنبالم کنی ... اینه که دیدم بگم فیلم هندی همه ی اینها رو در بر میگیره و لازم به ذکر جزئیات نیست...!!! ولی جدی منتظرم ببینم چی میشه آخرش ؟
دروغ چرا خودمم خیلی دلم میخواد بدونم :)
اوه ببخشید ...من معذرت میخوام!
:)) حالا سعی میکنم ایندفعه یه کم کمتر سرکاری باشه!
من ملودرام آب حوضییییی
:) بر شما باد سایت غنی www.98ia.com کلیک نکرده آب حوض جاری میشه!!
مرسی