بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

مگس



کی هم‌نوشت‌بازیش میاد؟


می‌خوام یه پروژه هم‌نوشت جدید رو تعریف کنم. "من یک مگس هستم"!!


من یک مگسم و از پنجره یه ساختمون میام تو. این ساختمون ممکنه هر جایی باشه و هر اتفاقی توش بیفته. کاربری ساختمون در اختیار جریان سیال ذهن. افرادی که داخلش هستند و همه چیز. تنها شرط، نگاه از دریچه چشم یه مگسه. لطفا گیر ندید که مگس چشم مرکب داره و همه‌چیو چندین تا می‌بینه و اینا. فرض کنین که مگسین و ویززز میاین توی ساختمون.


پ.نون: الزامی نیست کسی بیاد بنویسه من یک مگسم بالم اینجور شیشتا پام اینطور. فقط زاویه دید مگس سان. همه چیز آدمها جدید و گنده باشه کافیه. چون دیدم به نظر اومده که من عاشق جک و جونورم میگم که منظور اصلی من همون نوعی نگاهه نه عشق به حیوانات. اگه کسی هم نخواست راوی مگسانه باشه مشکلی نیست فقط توی این مایه ها باشه کافیه.


من اینجا دوستانی داشتم که سر و صدایی ازشون نیست و دلم براشون تنگ شده. توی هم‌نوشتها بخصوص جاشون خالیه. امینه، مهتاب، زمرد و دوستانی که با کمال تأسف یادم رفته اسمهاشون. از بین دوستان صابخونه هم که هر کسی سرش به جایی گرمه وگرنه خاله‌قزن و غواص و نوشا و  آلبالو و مریم‌خانوم بالاخره هر کدوم به نوعی دستی بر آتش دارن، هرروز کمتر از دیروز. استاد سنجاب و بنگری که توی ترکن. مونده پ.نون که همین روزا صدای الرحمان بابونه رو بشنفیم. بعد نیاین بگین این دیوونه کجا رفت؟ رفت همونجایی که باید می‌رفت. مثل اون سرمهمونداری بود که می‌گفت من حوصله‌ی دودر در جلو دودر در عقبو ندارم، مرگ حقه!! :))




شاذه:

نیم ساعته اینجا گیر افتادم. از من تروفرز بعید بود ها! همیشه به جون بروبچ غر میزدم که چرا هیکل تنبلتونو سریع جمع نمیکنین؟ خودتونو به کشتن میدین و ما رو عزادار می کنین! حالا من... خود من گیر این غولهای دو پا افتادم! تازه خوبه طرف از اون بچه غولاست! بزرگاش یه ضرب میکشن! ولی این یکی تو یه قفس بلوری گیرم انداخته و با رفیقش اون بیرون نشستن و بهم میخندن!
هرچی به درودیوار می کوبم نمیتونم خودمو خلاص کنم. چی دارم میگم؟ در که نداره! لامصب همش دیواره! آها! آفرین! دیواره رو داد بالا. دستشو گرفته جلوش که مثلا منو تو مشت گنده اش له کنه! ولی خیال کرده! به من میگن فرزک! تیز از تو دستش در میرم! سلام آزادی :-))


پ.نون: ممنون. راحت جمع و جورش کردی. ضرب شست یک متخصص.




قزن‌قلفی:

از دفترچه خاطرات چاپ نشده یک مگس روانشاد!
آقا یه روز ما بودیم و اصغر وزوز و حسن بوگنددوست و اسمال شپش ! داشتیم می رفتیم الواتی که سرراهمون چشمون خورد به یه پنجره به بروبچ گفتیم آقا پایه اید همینجا بساط کنیم بچه ها گفتن آره خولاصه سرمون رو بلانسبته گاو انداختیم پایین و رفتیم تو دیدیم یه ضیعیفه اس داره همینطور یه کله ننه خواهر شووره رو میشوره میسابه پهن میکنه میشوره میسابه پهن میکنه میش....خولاصه .....دستشم یه کاسه بود توش یه چیزی بود که یه ضیعیفه دیگه داشت میمالید به موهای اون ضعیفه رختشوره ! هر چی بود بویی داشت خفــــــــــن خوب ! به بچه ها گفتم من که نیمیتونم مقاومت کنم باید یه لیس بزنم ببینم این چیه لامرت .... بدفرم حالی به حالیم کرده . بچه ها گفتن برو داااش هواتو از همینجا داریم . خوف نکنی ها ! خولاصه رفتم لیس اول و با شک زدم ! ای ی ی ی بد نبود .. دومی و سومی رو هم همچین با تردید ولی با اشتها زدم . برا چهارمی همچین که زبونو آوردم بیرون دیدم همه چیز مث این فیلما اسلوموشن شد و دنیا دور سرم یه چرخی خورد . تا بیام بفهمم چی به چی شد ضعیفه یه زنبورک زد صورتم پخ شد چسبید به کف اتاق . حالا مارو میگی ......از یه ور برو بچه هارو میدیدم دارن خودشونو قیمه قورمه میکنن که مثلا به من حالی کنن زنک مارو دیده ! از یه ور این ضعیفه هه هی جیغ ویغ میکنه از یه ور دیگه هم این وامونده که خورده بودم بد گرفته بودتم ! خفن داشت فاز میداد . فک مو راه انداخته بود . رفتم تو هپروت و داشتم اونجا با دخترای احسان ا... خان خوش بال ! اختلاط میکردم . هی یه گل اونا میگفتن ما میشنفتیم یه گل ما گفتیم اونا هی ریز ریز و نخودی میخندیدن و باز ما حال میکردیم ! خلاصه تو همین عوالم بودیم که صدای ننه مون جفت پا رفت رو عوالمون ! مسلسلی داشت ویز ویز میکرد و وسطاش یه فحش به رفیقای ما میداد یه قربون صدقه ما میرفت . بعد برعکس یه فحش به ما میداد و بابامون که ۴ ماه پیش جنازه اش رو دم در سازمان آشغالدونی ! پیدا کردن که اینقدر شیکم آورده بود که واسه پرواز نفس کم آورده بوده و پخ شده بود تو شیشه مستراح !


پ.نون: دسِّت در نکونه آبجی قزن، فدای ای دسّ و پنجول ک واس دااش پ.نون و بابونه اینهمه زمت کیشید. ایشالا دامادی گربه‌ت جبران کنیم :) خیلی تیکه‌ها رو شیک اومدی. من دس نمی‌زنم اگه فردا پس‌فردا حال کردی بیا تکمیلش کن. اگه هم نه، تا اینجاشم کلی حال داد. دمت گرم آبجی!




پ.نون:

آدما چیزای مزخرفی هستن....    

چقدر حالم بده...

یه مشت جونور ازخودراضی، دنیا اینهمه جا داره که بیشترشو اونا گرفتن بازم می‌خوان. نمی‌تونن کسیو ببینن وقتیم که می‌بینن بهش حمله می‌کنن....   

دنیا داره دور سرم می‌گرده...

غذا دارن. خیلی غذا دارن. اونقدر که نتونن بشمرن، چه برسه که همه‌شو بخورن. اما بازم نمی‌تونن ببینن کسی به غذایی که نمی‌تونن بخورن و مجبورن بریزن دور نگاه کنه، نزدیک شه. باورت می‌شه؟ اگه به ته‌مونده غذاشون نزدیک بشی می‌کشنت....    

دنیا رو سفید می‌بینم، مثل روح، مثل ملافه کثیف...

اونقدر کثیفن که بوشون اتاقاشونو پر می‌کنه اما ادعای تمیزیشون دنیا رو برداشته....   

دارم بالا میارم...

به هم که می‌رسن با ادعای نجابتشون همدیگه رو کور می‌کنن اما یه کار نجیبانه ازشون نمی‌بینی، همه‌ش خودخواهی، همه‌ش دشمنی، همه‌ش کشت و کشتار. همو مسموم می‌کنن، دیگرانو مسموم می‌کنن، می‌کشن. چه نجابتی؟....    

دیگه نمی‌تونم خودمو سرپا نگه دارم. قوت داره از همه‌جام می‌ره. دارم تموم می‌شم...

آدمایی هستن که یه بارم ندیدمشون. اولا که اصلا نمی‌بیننت که اگه نبیننت خدا رو شکر کن چون به محض اینکه ببیننت با اولین چیزی که دم دستشونه بهت حمله می‌کنن، تو چشاشون برق خشونت می‌درخشه و دندوناشون رو روی هم می‌فشارن. تازه دهنشونو که باز کنن فقط دشنامت می‌دن، فقط فحش.....    

آخر خطم، آخر آخر خط، می‌فهمی؟...

یادت باشه بعد از من طرفشون نرو اصلا، برو طرف خر، برو طرف گاو، سگ، اما طرف آدم نه. طرف هرکدوم اینا که بری رو چششون جا داری، می‌تونی باهاشون حرف بزنی ببوسیشون. اگه خیلی ازت عصبانی بشن فقط پلک می‌زنن یا حداکثر با دمشون می‌زننت، خنده‌داره نه؟ هیچی بهت نمی‌گن چرا غذاشونو خوردی چرا کنارشون خوابیدی یا سوارشون شدی.....    

اَه‌ه‌ه‌ه‌ه....

اون پنجره رو می‌بینی؟ یه دقه پیش از اونجا خزیدم بیرون، مثل یه مهمونی بزرگ بود، انگار برات چیدنش که بیای و لذت ببری، تیکه‌های درشت نون، بیسکویت، کیک، همه‌جا بود، پلو های له شده، بطریهای نوشابه که ازشون دریا دریا نوشابه شیرین روی میزها ولو شده. دعوتت می‌کنه که بیا و بشین و بخور و بنوش و عیش کن. من و دوستام بیست سی نفری می‌شدیم، اونجا بودیم داشتیم کیف می‌کردیم که اون زنیکه خپله از در اومد تو با یه قیافه‌ای که با یه عالم عسلم نمی‌شد خوردش. دور و برشو نگاه کرد به اونهمه غذا با چندش نگاه می‌کرد. اومد جلو.....    

کمکم کن، نفسم تنگه تنگ....

شروع کرد غذاها رو با یه وسیله‌ای جمع کردن. هی ما رو رموند، من که نفهمیدم چی داره به سرم میاد توجه نمی‌کردم. از هرجا منو می‌رموند می‌رفتم یه جای دیگه. پاشد رفت بیرون و برگشت با یه چیز فلزی به دستش.....    

وااااای‌ی‌ی‌ی....

گرفت طرف ما و غذاها از فاصله دور و درشو فشار داد. یه گرد بدبو نشست روی همه‌مون. ضعف کردم. چشمم تار شد. به هر زحمتی بود فرار کردم طرف پنجره. و افتادم اینجا کنار تو. یادت باشه از اون پنجره هیچوقت تو نرو. برو پیش خرا برو پیش سگا، حتا گربه‌ها....    

اما نه آدما.....................


پ.نون: ببخشید تلخم میومد تلخ نوشتم، یه جور مرثیه مگسانه :) کنار کار دوستان ارزش خوندن نداره، هرکی به قدر وسعش دیگه...




بدون اسم:

داشتم برای خودم ویزویز می پریدم و تو این فکر بودم که شب خونه ی منیج اینا چی بپوشم که یه پنجره ی نیمه باز که از توش صدای آواز یک مرد می اومد توجهم رو جلب کرد و کنجکاو شدم برم تو و ببینم چه خبره .. من اصولا خوشم نمیاد تو دست و پای آدمها بپلکم آخه یه فالگیر یه دفعه بهم گفت که به دست یه آدم کشته می شم و این در ناخودآگاه من تاثیر منفی شدیدی گذاشته و فوبیای انسان پیدا کردم ..حالا چه قدر با انوش (دوست پسرم) سر این فالگیره بحث کردیم بماند  .. بگذریم ..پنجره ی مورد بحث متعلق به یک حمام بود که عکسش رو توی کتاب جغرافی سال چهارم دیده بودم و بلافاصله برام تداعی شد!. یه آقایی توی حمام بود که همه چیزش به طرزی غیر عادی به نظرم جدید و جالب و گنده اومد !!! در تمام طول زندگیم پیش نیومده بود که یه آدم رو لخت ببینم!! همه چیش خیلی گنده بود واقعا !!!!! راستش جدا از ترس فابریک خودم از دیدن یارو نزدیک بود زهره ترک شم اینه که یواش نشستم لب پنجره که نبینتم و محو تماشاش شدم ! کم کم ترسم ریخت و به نظرم جالب اومد! چه قدر با انوش فرق داشت ...

ادامه در فصل بعد


پ.نون:  مهندس یه ایتین‌پلاسی یااللهی اولش می‌نوشتی خوب :) ولی جدا از شوخیش نثر قشنگی به کار بردی. منتظر بقیه‌ش هستم ببینم چی داره پیش میاد...




روشن:

یک روز مگسی


معمولا دیر از خواب بیدار میشه!پس عین همیشه باید صبر کنم تا بیاد !یه چرخی توی اتاق میزنم و هر جا تصمیم میگیرم بشینم با لایه ضخیمی از خاک مواجه میشم که اگه روش بشینم ممکنه کرکهای پاهام رو که اونقدر وقت صرف تمییز و براق کردنشون برای امروز کردم رو بی ریخت کنه!
حالا که بعد بوقی اومدم ببینمش باید حداقل براق باشم!
یه چرخ دیگه توی اتاق میزنم و  نعلبکی که خورده های بیسکوئیت توش ریخته شده رو برای نشستن انتخاب میکنم .انتخاب بدی نیست !تا بیاد میتونم یه خورده بیسکوئیت رو مزه مزه کنم!
کم کم همکاراش همه اومدن و پشت میزهاشون مستقر شدن!اما اون نیومد!
میشه امروز نیاد اینجا؟
ای بابا اگه نیاد   رفتن تا خونش چند سال نوری برام طول میکشه؟
توی همین فکرا  و محاسبه زمان لازم برای رسیدن به اونور شهر در هیات یه مگس بودم که احساس تشنگی کردم!خوشبختانه توی استکان کنار نعلبکی یه مقدار چای که به سیاهی میزد، مونده بود که واسه رفع عطش یه مگس مایع بدی نبود.
سرگرم گیر دادن خودم به دیواره استکان واسه خوردن چای سیاه بودم که صدای ماشینش اومد!چرا صدای ماشینش با همه ماشینها فرق میکنه در صورتیکه این مدل ماشین زیاده ؟
فوری از توی استکان دراومدم،  یه پایی به صورتم کشیدم و بالای مونیتور منتظرش نشستم!مشغول صحبت با موبایلش از در اومد تو!
-بله من رسیدم !
-خواهش میکنم ،در خدمتتون هستم.
با کی اینطور لفظ قلم حرف میزد؟
بدون اینکه متوجه من بشه اومد و پشت مونیتورش نشست!چه تیپی زده بود؟فکر کنم شیشه عطرش رو هم که من خیلی بوشو دوست داشتم کامل روی خودش خالی کرده بود!!!
چرا؟
الان وقت این نبود که وقت خودم رو با این فکرها تلف کنم!اولین باره که میتونم بدون هیچ ملاحظه‌ای یه دل سیر نگاش کنم !اولین باره که می تونم از حد معمول بیشتر بهش نزدیک  بشم!مثلا شاید بتونم برم روی شونش بشینم!
صبر میکنم تا تکونهاش کمتر بشه و قرار بگیره همین که مشغول به کار کردن با موس و کیبورد شد، به سمت شونه راستش پرواز میکنم!
دلشوره دارم!
اما اینجا که نماش اصلا خوب نیست!تقریبا از صورتش هیچی نمیبینم فقط یه گوش گنده با مقدار زیادی مو! ای ی ی ..
مردا کلا دورنماشون خیلی بهتر از کلوزآپشونه!!!
سریع برمیگردم و سر جای قبلیم روی مونیتور میشینم!محو تماشای چشماش که از کیبورد به مونیتور و بالعکس در رفت و آمده میشم!
ا زهمیشه جذابتر به نظرم میان!
صدای زنگ موبایلش منو به خودم میاره.

_بفرمائید طبقه دوم -اتاق اول سمت راست.

بعد از چند دقیقه عین فنر از جای خودش میپره و میره جلوی در به استقبال کسی!
یه خانوم که معلومه اونم به خودش خیلی  رسیده از در میاد تو و روی صندلی مقابلش میشینه! و بعد از سلام و احوال پرسی شروع میکنن درباره یه مسئله کاری  بحث کردن .

این کیه؟من تا حالا ندیدمش!چه با عشوه هم حرف میزنه!یکی نیست بهش بگه  ..... !

روی مونیتور جوری نشستم که هر دوشون توی دیدم باشن!بحثشون کم کم گل میندازه و از مسائل کاری به خانواده و ... کشیده میشه!

اینجاست که دیگه بال هام رو نتونستم کنترل کنم و با اینکه تا  حالا روی حالت بیصدا تنظیمشون کرده بودم که صداشون اذیت نکنه ،میگذارمشون روی حالت بلندترین ویزززززززززززز و با بیشترین سرعتی که دارم شروع میکنم به گشتن دور کله هاشون.
و وقتی از کنار گوششون رد میشم سعی میکنم بلند ترین ویزززززززززززی که ممکنه رو  از خودم ساطع کنم.
اونام گه گاهی یه دستی برای دور کردن من از سرشون تکون میدادن که ماهرانه جا خالی میدادم.
بالاخره صدای خانومه دراومد که:
عجب مگس کنه ایه ها!!!
خسته شدم وبرای تجدی قوا روی میز نشستم!حالا که صدای ویزویزم تموم شده میتونم صداشو درست بشنوم که به خانومه چی میگه!
باورم نمیشه که چی میشنوم.بی انصاف حتی ترتیب جملات رو عوض نمیکنه!
جملاتی که حالا میفهمم احتمالا  به تعداد بیشماری از افراد با یک لحن ،یک جمله بندی  و به یک قصد گفته شده اند!
یه مدتی صدایی نمیشنوم و روبروی خانومه نشسته و بهش زل میزنم .
درسته اون چشماش درشت تره اما من که دماغم خوش فرم تره!چکار دارم میکنم؟ میخوام خودم رو با چند نفر دیگه مقایسه کنم؟

میرم روی مونیتور و باز بهش خیره میشم!دیگه چشمهاش جذاب نیستن !انگار یه آدم دیگه اومده و جاش نشسته!
با خودم فکر میکنم حالا که مگسم و مغزم اندازه یه سر سوزنه احساس حماقت میکنم ،اگه برگردم به حالت انسانیم ، احتمالا  این احساس به اندازه تفاوت بعد دو مغز بزرگتر خواهد شد!یعنی چند برابر؟
قلب مگسیم شکست!آیا درد شکستن قلب انسانیم ازاین بیشتر خواهد بود؟
یه لحظه از برگشتن به هیبت انسانی ترسیدم اما فقط یه روز این موهبت نصیبم شده بود!
از اون  به بعد دیگه هر وقت مخاطب حرفهای این چنینی قرار میگرفتم فقط یه صدا رو میشنیدم!!!

ویییییییییییزززززززززززززززززززززززززززززززز


پ.نون:  احسنت روشن‌جان روشنم کردی! یه ایده بدیع که طرح خام اولیه و نپخته منو در حد یه کار بسیار جذاب کامل کرد. آدم دلش می‌خواد پس و پیش قصه رو هم بدونه :) داستان کوتاهی که آدمو مجبور می‌کنه اقلا دوبار بخوندش.




همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید


نظرات 18 + ارسال نظر
بدون اسم 7 آذر 1389 ساعت 01:34 ق.ظ

ببین من یه چیزی به ذهنم رسید که بنویسم می خوام اول تو حدس بزنی که من چی می نویسم که بعد الکی نگی منتظر همچین چیزی بودم و اینا ! بعد مردونه می نویسمش ! یالا بنویس مگس بودن از دریچه ی چشم بهزاد امیر ملک ! یا همون بدون اسم ! از یو لایک :)

سخته. روش فکر می‌کنم چشم یه چیزی می‌نویسم.

a_great_mistake 7 آذر 1389 ساعت 09:41 ق.ظ http://mistakenworld.persianblog.ir/

مطمئنی حالت خوبه؟
موضوع دیگه ای نبود؟ یا حشره یا حیوون دیگه ای حداقل؟

ببینم تو بابونه قدیمو میخوندى یا نه؟ اصل جونورا اونور بودن.

به تو فقط اینبار اجازه میدم که شرکت نکنى:) همنوشت بعد که جونورى نبود باید دوتا بنویسى! D: خوب شد؟؟ ؛)

روشن 7 آذر 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

فک کنم نوشتم ایراد نگارشی زیاد داشته باشه؟

مرسی روشن عزیز. سر فرصت نگاش می‌کنم اگه لازم بود درستش می‌کنم و حتما می‌ذارمش . ممنون لطف کردی شرکت کردی :)

بدون اسم 7 آذر 1389 ساعت 02:09 ب.ظ

زود باش دیگه داستانم معطل تو مونده !!!!

چشم رئیس چشم :)

روشن 7 آذر 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

من نفر اول بودم؟
اینجا به نفر اولا جایزه نمیدین؟

بدون اسم قبل از تو بود اما معطل من مونده. این دفعه تو و بدون اسم با هم اولین و جایزه به گردن منه :) آدرس بدین یه مگس طلایی براتون بفرستم!!

تو 8 آذر 1389 ساعت 01:33 ق.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

پ.نون عزیز من خیلی حالم واسه این نوشتن مساعد نیست...حدود ۱ ساعت هست که توی وبلاگتم اما نمیتونم چیزی بنویسم...
الان خیلی پایینم..
شرمنده...

اجباری نیست دوست خوب. این یه وسیله تفریحه نه عذاب وجدان. راحت باش.

آل 8 آذر 1389 ساعت 09:26 ق.ظ

سلام بنده که فقط خواننده هستم..............

خبر دارم :)

آل 8 آذر 1389 ساعت 09:40 ق.ظ

هر دو تا داستان با مزه بودن! من لب تاپی خریدم که فونت فارسی نداره و دیوونه میشم تا یه کامنتی میزارم!!!!

مبارکه :) فونت فارسی کاری نداره. اگه نتونستی بذاری از خویشاوندان استفاده کن برات می‌ذارن.

inmo rix 8 آذر 1389 ساعت 11:46 ق.ظ http://inmorix.persianblog.ir

روشن 8 آذر 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

جدی اینقدر خوب بود؟
به خودم امیدوار شدم!

از نظر من بله

[ بدون نام ] 9 آذر 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

خوندم...خیلی دوست داشتم...اما به این که بنویسم فک نکردم...همیشه این جور موقع ها فرار میکنم...
واسه تنبلی بیش از حد و چندش آورم!!!

اینجا هم جایی برای فرارکردن و اجبار نیست. هرکی حال کرد و ذوقش تهییج شد میاد و می‌نویسه هرقدر کوتاه، هرقدر بلند. هرکی هم نخواست می‌خونه اگه حوصله کرد. بعضیا هستند اصلا متن که بلندتر از چند خط بشه نمی‌خونن.

چرا چندش‌آور؟ خیلی هم عادیه. باید ذوق و سلیقه آدم تو این مود باشه تازه خود آدم هم تو فازش باشه. من خودم خیلی وقتها که توفاز نیستم یه خط هم نمی‌تونم چیز بنویسم.

موفق باشی.

باران 9 آذر 1389 ساعت 12:59 ب.ظ http://the-rain.blogsky.com

اون که اسم نداشت من بودم...حواسم نبود

باران آمد

هیس 9 آذر 1389 ساعت 03:59 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

باید فکر کنم خب

سلام

خوبه ببین ایده‌ای به ذهنت می‌رسه یا نه :)

[ بدون نام ] 9 آذر 1389 ساعت 04:48 ب.ظ

قزن : آ باقی داستانه رو خودت جمعش کن بی زحمت . امروز از صبح این صفحه ات بازه هی رفتم اومدم یه خط نوشتم . برا همین زیاد انسجام نداره . اولش هم یه چیز دیگه تو ذهنم بودم دیدم ناجوره بردم داستان رو یه سمت دیگه . خلاصه که ببخشید دیگه . از ما قبول کن .

ازنظر من آبجی هرچی بنویسی قبوله. هرکی نمی‌پسنده چیزاییو بخونه که می‌پسنده.

راستی چرا اسمت رو توی امضا نمی‌ذاری حکمتی تو کاره؟

من دس تو کار تو نمی‌برم. اگه دوست داشتی خودت تکمیلش کن :)

نون 10 آذر 1389 ساعت 11:21 ق.ظ http://www.inky.blogsky.com

در اسرع وقت!

مرسی دوست من

قزن قلفی 11 آذر 1389 ساعت 01:58 ق.ظ http://afandook.persianblog.ir/

وقتهایی که از جایی غیر از خونه خودمون کامنت بزارم حهت لو نرفتن اسم مجازی اینکارو می کنم . چون بعضی جاها میمونه

اوکی

امینه 11 آذر 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

سلامممم دوست عزیز
باورررر کن امروز تصادفی اومدم اینجا و دیدم که نوشتی دلت برای دوستانت تنگ شده و ..... واقعا شرمنده شدم که چند بار بهت سر زدم و چیزی برات ننوشتم .

راستش فعلا مغزم خیلی کندتر از قبل شده....در واقع همون یه مثقال استعداد نوشتنی هم که داشتم همراه خیلی چیزهای دیگه که داشتم رفته یه جایی که نمی دونم کجاست!!
ما بی معرفتیم ، اما تو بزرگی کن و ببخش و از اینجا نرو .

سلام دوست خوب.

من قراری نیست که برم. اما کم کم رفتونده می‌شم اوضاع که اینطور ادامه پیدا کنه. آخه وبلاگ به رفیق خوشه. فکر کن یه خونه گرد گرفته‌ی ساکت خاموش بری توش های حرف بزنی های حرف بزنی. کم‌کم حوصلت از خودت سر می‌ره دیگه نه؟

منم حس و حال اینکه برم به این در و اون در بزنم و برا خودم ترافیک و رفیق جدید تولید کنمو ندارم.

تو جای من باشی چه می‌کنی؟

فعلا که هستم.

خوب باشی.

پ.نون 12 آذر 1389 ساعت 08:45 ب.ظ

خدنگ عزیز،

بالاراست صفحه پیام خصوصى هست که توى هیچ پستى نمیاد.

درضمن در مورد اون مطلب بى صبرانه منتظرم :)

راستیاتش توى بلاگ سکاى ما دسترسى به متن کامنت نداریم که عوضش کنیم . پس کامنت یا پابلیش میشه یا نه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد