موج منفی بقدری مد و باب شده که وقتی دلم نمیخواد نق بزنم به نظرم املی میاد.
یاد گرفتم که آدم دلش میخواد از یکی بشنوه که حالش خوب نیست و چند برابر باور کنه. موج منفیو بگیره و رزنانس کنه. ولو اونکه داره اینو میگه خودش باشه! از خودش میشنفه یککلاغچلکلاغ میکنه و تحویل خودش میده! همینجوری برو جلو ببین چه جوجهکشی کلاغی راه میفته یه نفری.
میبینی تو رو خدا؟ وضعیه داریم! حالا تو این وضعیات بنده دلم نمیخواد آتو دست خودم بدم! مگه چیه؟ حالم هر گندی که هست، خوبه!! ماه، مامان، بلور، هلو!
یه شعر بچگونه از میلیونسال پیش یادم اومد، یادم که نیومد یه بیتش! هیچ ربط خاصی هم به این مطلب حکمتآسا نداره هرچند خودش هم منشأ کلی برکات و معالم لاهوتیه :)
باد برو زنت پسری زاییده
آفتـاب بیا بچه مـا چاییده
ارادتمند - پ.نون
امروز صبح گرگ در حالی که پیپشو میکشید ابروهاشو تا دم گوشهاش داده بود بالا چشاشو گشاد کرده بود و هر از گاهی یه عجب کشداری میگفت، داشت روزنامه صبحشو میخوند.
آخرش کاسه صبرم لبریز شد و پرسیدم چه خبره اون تو؟
سرشو آورد بالا و پرسید چی چه خبره؟ گفتم دارم از فضولی میترکم یه ربعه داری میگی عجب! میگه شما آدما خیلی چیزای عجیبی هستین واقعا! سالی یکی دو بار موبایلاتونو عوض میکنین تو یه خونه حالا چارنفریم بخوایم حساب کنیم چارتا چندصدهزارتومن خرج میکنین خیلی عادی آخم نمیگین بعد سر خرید یه تخته قالی سر شیشهزارتومن به توافق نمیرسین و میگین مرتیکه گرونفروش گرونجون دندونگرد داره گرون میده!!! همهتون از غصه دارین دق میکنین پول نداریم بدبخت شدیم دلار شد فلان قدر بعد هفتهای دو سه بار میرین غذای بیرون میخورین که به قیمت یکچهارم بهترشو تو خونه میتونین درست کنین. قرض میکنین بیستسیدرصد روش پول میدین که......
پریدم وسط حرفش گفتم اینا همه رو تو روزنومه نوشته؟؟؟؟
خیلی ریلکس میگه نه! چطو مگه؟
گفتم هیچی همینطوری.
عینکشو باز سوار کرد و رفت لای روزنامهش...
دیروز مرگ خودم را به چشم دیدم. یک مرگ ساکت و بیصدا. لحظه بسته شدن پلکهایم. لحظه توقف خون در رگهایم. لحظهی سکوت مطلق.
من معتاد به فکرم، معتاد به تجسم. اینبار هم تجسم کردم. همیشه به خودم فرمولوار میگفتم انسان خواهد رفت، خواهد مرد، برخواهدگشت. میگفتم هرکس و هرچیز محکوم به رفتن است اما این رفتن مثل خارج شدن از جلسه امتحان است. حالتی به حالتی و بودنی به بودنی جابجا خواهد شد. سعی کردم شروع این جابجایی را بازسازی کنم.
نمیدانم چقدر موفق بودم. همینقدر میدانم منی که در مورد این عبور بسیار منطقی حرف میزدم تمام وجودم را وحشت فراگرفت.
شخصا آدمی هستم که با تغییرات ناگزیر بسیار به راحتی برخورد میکنم و از تغییرات خودخواسته به شدت میگریزم. اتفاقی که افتاد افتاد اما اتفاقات را سعی میکنم پایه نگذارم. اما همه اتفاقات یکطرف، هول مطّلع یکطرف!
خودم را دیدم که تمام زندگیم را به باری و به هرجهت گذراندهام و برهنه در مقابل چشمانی پرسشگر قرار دارم.
یاد کلاس چهارم ابتدائیم افتادم، ثلث سوم، امتحان خط! من چپدست بدخط ناچار بودم قلم نی را با دست چپ نگه دارم و بازویم را طوری بتابانم که جای بازوی راست قرار گیرد و به وحشتناکترین حالتی مشق امتحان را بنویسم. خانم معلم که مرا بسیار دوست داشت بالای سرم که رسید با حال حسرت باری به من گفت عزیزم، طوری بنویس که بتوانم به تو نمرهای بدهم که دوست دارم! و من نتوانستم. اما خانم معلم مهربان نمرهاش را داد و به خیر گذشت.
اینبار هم امیدوارم...
تازه ای نیست جز اینکه گرگ از آتن برگشته. همین دو سه روزه. خسته و راضی. یه مدت طولانی نبود و دلم تنگش شده بود که بالاخره پیداش شد.
کلید انداخته مثل جن بی صدا بالای سرم ظاهر شده یهو میگه خوبی؟ چه خبر؟
- میگن تو شهر گرگ پیدا شده.
+ شایعه س من که ندیدم.
- نمیدونم مردم میگن. تو چه خبرا؟
+ هیچی. میگن قهوه خارجی شده کیلویی صد و پنجاه!
- همرات آوردی هیچی؟
+ مامان بزرگ سلام رسوند.
- به روی ماهش ، داییا خاله ها دختراشون همه خوب بودن؟
ساکشو پرت میکنه پای پله، خودشو ولو میکنه روی کاناپه ش...
+ قهوه ت دمه؟ کنترل کجاس؟
- یوسف گمگشته من باز آمده تشنه قهوه گشاد گشاد! بشین برات بدمم. ضمنا دو دفعه دیگه هیکل گنده تو ول کنی رو کنترل باید بری یه نوشو بخری!
+ دلم برات تنگ شده غرغرو! بی شیر و شکر سک.
- خفن شدی ، یونانیا چکارت کردن؟
نگاش کردم دیدم خواب رفته با این حال هر ده ثانیه یه کانال عوض میکنه...
فکر نمیکردم یه روز از دیدن یه گرگ اینقدر احساس آرامش کنم!!
چند روزپیش حموم بودم در حالی که برق نبود پنجره نبود نور نبود تاریکی مطلق بود.
یه حالت جدیدیو تجربه میکردم، حالی که چشمات بازه داری زندگیت رو میکنی ولی هیچی نمیبینی، مطلقا هیچی. نمیشد گفت جالبه. اگر کاملا داستان موقتی نبود خیلی هم ترسناک میشد اما اون دقایق برای من جالب بود. وقتی که باید تمام کارهات رو بدون استفاده از بزرگترین مدیوم روزمرهت انجام بدی. فقط با لمس و تجربه سابق.
باید اینجا قاعدتا شیر باشه، اینجا سکو، اینجا شامپو و غیره! حواس دیگرت به شدت تقویت میشه. وقتی چیزیو میبینی به ملمسش تقریبا هیچ اهمیتی نمیدی دستتو سریع میبری طرف چیزی که میخوای و برش میداری اما حالا باید با استفاده از حافظه و برنامهریزی جدید با احتیاط عمل کنی. سریع پیش بری میندازیش کند بری نیمساعت طول میکشه برشداری. یعنی حالیه ها!
اول که خدا رو هزار بار شکر میکنی همین دوتا تیکهی چربی وسط صورتت چقدر دارن بهت حال میدن. بعدش هم باید یه سری قابلیتها رو تو خودت بالفعل کنی. قابلیتهایی که هیچوقت نه اهمیت دادی نه پروردیشون. کمکم که موفق میشی و راه میافتی یه احساس رضایتی بهت دست میده. اولین باری که بدون خطا دستت به جایی میرسه که باید خیلی باحاله. امون از وقتی که به خودت غره بشی و انگشت شست پاتو محکم بکوبی به جایی که فکر نمیکردی گوشهی دیواره سکو هست مثلا!
وقتی که به نور رسیدم یهو دیدم چقدر اطلاعات همینطور مفت و مجانی جلوم ریخته و هیچوقت برام مهم نبود اونطور که اون لحظه بود.
قدیمترها وقتی داشتم روی پایاننامهم کار میکردم باید بلیت میگرفتم و میرفتم پیش استاد تزم و بعدش هم روزها توی کتابخونههای دانشگاهها یهلنگهپا دنبال یه مطلب خیلی عادی میگشتم و تازه اگر پیدا میکردم و وقتی هم بهش میرسیدم غرق لذت میشدم. الآن اگه بخوام بدونم موشک کروز رو چطوری درست کنم کافیه که چند دقیقه توی اینترنت وقتم رو حروم کنم و اگه چند دقیقه بیشتر طول بکشه کلی غرغر میکنم زیر لب!!! مشتری دائم نمایشگاه کتاب بودم که مگه بتونم مطالب مورد نیازم رو با یکی دو سال تأخیر تو سالن مبنا وسط کتابای خارجی پیدا کنم. الآن فایل پیدیاف همهی کتابا همینطور توی دست و پا ریخته و حالش نیست...
عین همین تجربه چند دقیقهایم بود داستان.