-
کمالگرا
6 تیر 1402 17:05
تازه فهمیدم اینجانب یک عدد « کمالگرا» ی پرو مکس میباشم . همیشه فکر میکردم آدم کمالگرا عجب چیز باحالی باید باشه، کسی که سعی میکنه بهترین کارها رو بکنه و بینقصترینها. تازه فهمیدم آدم کمالگرا نهتنها چیز جالبی نیست بلکه خیلی هم چیز مزخرف و بهدردنخوریه. وقتی مشخصاتش رو با خودم تطبیق دادم دیدم فتوکپی مطابق با اصلش...
-
باز هم ثبت در تاریخ باز هم هی....هی.....هیییییییی......
1 تیر 1402 16:43
سلام به همه اگه یکی یه سالی یهویی از این گوشه دنیا گذشت..... خودمم اسم بلاگسکای به گوشم خورد گفتم سری به خود خودم بزنم تو این سولاخی خاکگرفته. این سالها راشهای وحشتناکی از خاطرات رو برامون به جا گذاشته. همهمون خبر داریم اما بازم اینجا میذارم. امیدوارم درد و رنجهاش فراموش شده باشه و فقط اینجا بشه اثری ازش پیدا...
-
اینستاگرم یهویی همین روزا
30 آبان 1399 22:28
https://instagram.com/__babune?igshid=1jb93e0zem57j
-
تاریخ
21 دی 1398 01:01
یکی میگفت داریم تو تاریخی زندگی میکنیم که هم زیرمون خط میکشن هم هر دفعه تو امتحان میایم!!پ.نون ۱: جهت ثبت در تاریخ عرض میکنم برای اولین بار بعد از جنگ دوم جهانی یه بیس نظامی عموسام موشکبارون شد اونم از وسط ایرون، حالا جوابش کولاکه! یانکیه پررو پررو میگه اصّنم درد نداشت!!پ.نون ۲: نیازی به تلافی عمو نیست، خودمون...
-
گردنه
10 دی 1398 01:12
آقا چند شب پیشا خواب میدیدم با ممد و مصلح و ابول و چند تای دیگهشون رفتیم اسکی! آقایون دلجوانان پاتال تمام! هرکدوم داشتن برا خودشون یه سازی میزدن!این ممد که نشسته بود برا خودش گوشه دفترش گل و بلبل نقاشی میکرد میگفت عاشق شدم اسکیم نمیاد!مصلح با کلاه و اوور و عینک و دستکش سعی داشت زیر زبونشو بکشه ببینه طرف کیه. بش...
-
آقای تی
8 دی 1398 12:47
این آقای سیلیکونی هست که شلوارش سوراخسوراخه دستاشو میندازه دور فنجون و با یه حال خلسهای غرق لذت و آرامش چشاشو میبنده! از اینا دیدین؟ بهش میگن Mr.Tea همکار منه همینجا نشسته و با چشای بستهش به ریش من میخنده که مشغول کار هستم.گاهی فکر میکنم اگه آدم مثل این راحت بود چقدر خوب بود، همیشه خدا با یه لبخند ریلکسی کنار...
-
کلافه
7 دی 1398 14:06
وقتی میبینی اون چیزی که تا الآن بهش مطمئن بودی و پاش وایساده بودی از بیخ اشتباه بوده پ.نون: بازم خدا رو شکل که فهمیدم اشتباه میکردم...
-
پ.نون خر میباشد
6 دی 1398 01:53
نه هم نیارید پذیرفته نیست! همین که گفتم! پ.نون خر است خیلی هم!پ.نون شبها از حدود یازده و خوردهای با دمپایی میرود در دستشویی و آنجاها مسواک هم میزند و خودش را در آینه چند جور میبیند بعضی وقتها شکلک هم برای خودش در میاورد. این کارهایش تا حدود یازده و نیم طول میکشد بالاخره. بعد میرود که بخوابد. پایش که به تشک میرسد...
-
تخم مرغ
5 دی 1398 00:45
بچگیا ته حیاط یا حیاطخلوت مرغ و خروس و گاهی کفتر داشتیم. البته کفترا آزاد بودن میپریدن لب بوم از همدیگه دلبری میکردن که فعلاً مورد بحث الآنم نیست. صحبت سر مرغهامونهاین شیطونا یه سری یاد گرفته بودن برن تو لونه خالی کفترا تخم بذارن!! باور نمیکنی! مرغ که قرار نیست پرواز کنه، حدود یک متر و نیم دو متر میپریدن بالا تا...
-
یلدا
1 دی 1398 14:00
خوب دیشب هم یلدا بود.اگه میخوای اعتراض کنی هم بکن من به قدر کافی گوش برای شنیدن دارم. گوش میکنم...به نظر من یلدا یه شبه با این خصوصیت که خیلی از شبهای اون ور سالی بلندتره و یه خورده از شبهای دور و برش.یه رسم هم هست که اون شب دور هم جمع بشن و شبنشینی بکنن و بگن و بخندن. خیلی هم رسم خوبیه. دوسش دارم.اما یه چیو خوب...
-
خواب خوب
29 آذر 1398 07:36
خوابهای خوب میبینمگاهی به خودم میگم چه خوب میشد اگه جای خواب و بیداریم عوض میشد. هر وقت روزگار فشار میاورد ، از بیداری میپریدم و تو خواب به خودم میگفتم خدا رو شکر همهش یه بیداری الکی بود و راحت پرواز میکردم میرفتم دنبال کار و زندگیم
-
چند تا «با» داریم
27 آذر 1398 15:36
یادم میاد زمانی که میومدم یادداشت بذارم دستامو میذاشتم روی کیبورد، چشامو میبستم و باز میکردم، یه مقدار خیره میشدم به صفحه مانیتور و شلیک میکردم.هرچی میومد تو ذهنم مینوشتم. حس و حال همون لحظهم رو مینوشتم.الآن که دارم فکر میکنم میبینم که چقدر جالب بود و چقدر روون.حال خوب، حال بد، حال متوسط!! هرچی که بود یهو...
-
من ، یک عدد پ.نون بدون شناسنامه
27 آذر 1398 14:57
همینطور بدون سلام و علیک -یادداشتی بسیار همینطور یهوییی-دلم لک زده برای یه دنیای ناشناس ناشناساین روزها بس که همهچی علنی شده، شبکههای اجتماعی بیداد میکنن، تا مغز دماغت رو همه دیدن و میشناسن حالم از ریخت وضعیت به هم میخوره.اینجا پ.نون هستم. یه پ.نون آزاد.هرچی بخوام مینویسمهر چی بخوام جیغ و ویغ میکنمهرچی بخوام غر...
-
۱...۲....۳...۴.... امتحان میکنیم
9 مهر 1396 00:58
سلام سلام...سلاااام....لااااام......اااااامممم....ااامم... چقدر اینجا خالیه صدا خیلی میپیچه توش!!! کسی صدامو میشنوه؟؟؟ هِلُووو؟ پ.نون داره صحبت میکنه. پهه!! چه خاکی گرفته الآنه که حساسیتم گل کنه در عرض هشت ثانیه هشتاد و هشتتا عطسه آبدار بزنم !! دلم خیلی برا بابونه تنگ شده. میدونم الآن دیگه اون حس و حال نیست و صورت یه...
-
یادداشت
5 مرداد 1394 02:59
یادم باشد گوشه دفتر خاطراتم بنویسم برای کسی که زخم روان خورده، زخم زبان تیر خلاص است. یادم باشد زندگی جوی گلالوده ایست که باید دل به دریا بزنی، خود و دیگران را آلوده اش کنی تا ماندگار باشی. دست روی دست بگذاری سر تا پایت را گِل میگیرند و با ظاهری آراسته تحقیرت میکنند. قاعده بازی را اگر ندانی بدا به روزگارت. یادم باشد...
-
غار تنهایی من
5 مرداد 1394 02:25
سلام غار تنهایی من سلام غار نشین هایی که هر از گاهی اینجا سرک میکشین سلام نشیمن دلنشین سلام کاناپه جلو تلویزیون سلام روزنامه های پخش و پلای روی میز سلام اتاق خالی از گرگ اینجا بوی خاطرات رو میده چرا نمیام اینجا؟ جای به این آرومی و قشنگی کاش همت کنم یه دستی به سر و روی خاک گرفته اینجا بکشم و هر از گاهی برای آرامش گرفتن...
-
پرنده
21 مهر 1392 01:05
پر که میکشی پشت سرتو نگاه کنی باختی برو...... فقط برو مستقیم........ آدم همیشه به جایی که بوده دلبستگیهایی داره ولو زندان باشه. پا سست مکن ! پ.نون: دیروز برای گرگ اس ام اس دادم. توقع بیجاییه که جواب بده اما دلیوریش اومد. خدا رو شکر گوشیش روشنه.
-
مدینه فاضله
16 مهر 1392 13:10
آدمیزاده دیگه یه وقت دیدی بودش با بایدها و شایدهاش غریب شد... یه وقت میبینی باهاشون قهر کرد. نزدیکن ولی پشتشون به همه!! یه وقتم میبینی زده هرچی باید و شاید و لابد و اگر رو با هم ترکونده خیر سرش! گوششم بدهکار نیست. دوتا پاشو کرده تو یه بتوچه مرغشم یه پا داره! حرف مرغ یک پا شد، یادم اومد چند روزها دوتا مرغ خریدم و به...
-
هه :) سلام!!
9 مهر 1392 12:36
دیروز پریروزها شایدم دیشب پریشبها نمیدونم برای چی و چطوری یهو دلم برای بابونه و دوستان تنگ شد. برای گرگ، برای همنوشت، برای داستانها و چرت و پرتهام از شما چه پنهون مدتیه که تو گلوم قلمبه شده همه مزخرفاتم. اونقدر که با موبایل و جیپیآراس به هزار مکافات اومدم اینجا. شروع کردم به خوندن پستها یکی دوتا ده تا بیستتا...
-
بازگشت؟ نمیدونم
9 مرداد 1391 18:21
سلام عذر تأخیر بسیار اینهمه مدت نبودم دلیلش بیشتر این بود که نبودم بقیشم مال اینه که خیلی چیزها برام رنگش عوض شده. این روزها ایمیلهام رو چک نمیکنم. برای کسی ایمیل نمیزنم. توی نت سرچ نمیکنم. کاری نمیکنم. حالم بد نیست اما انگیزه و رنگ خیلی چیزها برام نزدیک به صفر شده. علاقه و احترام دوستان سر جاش به قوت خود باقیه...
-
تدریج
16 خرداد 1391 14:49
حس قطعهای یخ در لیوانی روی میز تنهایی.... قطرهقطره حجم بودنت میکاهد بیبازگشت .
-
مردود
12 خرداد 1391 18:40
نفسی در عمق سینه گمشده پشت هزار اما و اگر. عمری که گذشت. راستی چطور میتوان در نقطهچینهای زندگی کلمات مناسبی گذاشت؟ نمره کم آوردهام :(
-
جذبه ادبیات - خالیبندی
6 خرداد 1391 21:02
دوست آنست که گر دوست پسندد بپسندد کــه کـشد محنــت فــرقت نـکشد آه جــدایی گـــر بخوانندش و گـــر از سـر راهش برمانند بــکند طاعت و هرگز نـــکند چــون و چــرایی نتوان خواستن از ماه جهانتاب که اینشب نــکنی شهــر مــنور کـه تــو در خــانه مایی کشتن شمع چه حاصل نشود خواسته واصل شمع را نیست بدانخانه که یاراست ضیایی...
-
جذبه ادبیات - 6
26 اردیبهشت 1391 18:27
دیروز پریروزا توی ترافیک پشت چراغقرمز باوفایی مشغول به استراحت اجباری بودم که دیدم یکی میزنه به شیشه پنجره شاگرد. شیشهرو دادم پایین که دیدم مصلحالدین سرشو آورد پایین میگه سلاااااام :) میگم بــــــــــــه مصلحجون تو کجا اینجا کجا؟ بپر بالا ببینم! درو باز میکنه و میشینه. بهش میگم خوب نالوطی ول میکنی ما رو...
-
سیستم عزیز ما
21 اردیبهشت 1391 20:23
از همه کارمندهای ادارات عذر میخوام. تو یه اداره کاری داری. خیر سرمون اتوماسیون اداری داریم، همه چی رو رواله، همه کشور به هم وصلیم، خوشبختیم دیگه!!! چیز بسیار مهمی داریم که بسیار لق و ناپایداره و به جون همه وصله که همیشه قطعه و باعث تفریح و سرگرمی دوستان میشه. آقا چرا نشستی فال ورق میگیری؟ مگه نمیبینی سیستم قطعه...
-
بدو بدو
18 اردیبهشت 1391 10:45
عزیزی میگفت آدمها باید صبح تا غروب بدون بدون بدون که غذایی گیر بیارن بخورن جون بگیرن فرداش بتونن بدون بدون بدون. میگی وصف حال ماست؟ جالبه بدونی که اینو از قول کسی تعریف میکرد که ساکن امریکا بود. میگفت فلانی که برای تجدید دیدار اومده بود میگفته زندگی همهی آدمای معمولی اونجا اینطوریاست!
-
پریزاد (3)
12 اردیبهشت 1391 18:58
سپیدهدم چوپان در حالی که لباس سادهای بر تن داشت و نی در دست، باز گشت. "لباست را با اینها عوض کن" چوپان گرفت و عوض کرد. پری هم لباس چوپان را به تن کرد. "برویم" به سمت آبادی حرکت کردند اما هرچه پیشتر میرفتند آبادی محو و محوتر میشد تا کامل ناپدید شد. هوا تیره و طوفانی شد، باد زوزه میکشید. از...
-
پریزاد (2)
10 اردیبهشت 1391 15:06
"میتوانم! اما من دلبستگیی ندارم، چیزی ندارم که به آن دلبسته باشم." "داری! ما هستیم که چیزی برای خودمان نداریم. هرچه هست برای دیگران است. آدمها به همهی اطرافشان دلبسته هستند حتی اگر ندانند." "اما تو به موسیقی من دلبستهای" "به موسیقی! نه موسیقی تنها تو. قبول میکنی یا نه؟"...
-
پریزاد (1)
4 اردیبهشت 1391 11:39
چوپان، خسته در سایه تختهسنگ صاف پای کوه لم داده، نی دستسازش را به لب گذاشته و سرگرم نواختن بود. آنطرفتر گله مختصر او پخش و آرام کنار آب و زیر درختان در سکوت نوای نایش را میشنید. کوه، آرام دشت، ساکن آسمان، بیحرکت و جویبار، همآواز گرد او بودند. به دوردست خیره شده و در پیچ و خم موسیقی گم شده بود. گاهی چشمش به هم...
-
لیلی
30 فروردین 1391 17:10
عطر غلیظ شبانه باغچه اطلسیها...... بینهایت