بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

برمی‌گردم


ببخشید یه مدت نبودم یه مدت هم نخواهم بود.


                                                                   برمی‌گردم...




اونوقت‌نوشت: 

                     سلام. برگشتم اما هنوز قرار نگرفتم! :)

                     اونهایی که بدون گودر بهم سر می‌زنن اینو می‌بینن.

                     قرار که گرفتم ادامه می‌دم. امیدوارم به زودی...



دوستان ما - قسمت اول


با قلم دوباره آشتی می‌کنم.    آخر دوستش دارم و فاصله آفت رفاقت است.


می‌خواهم راز کوچکم را با تو در میان بگذارم. بالأخره باید به کسی بگویم. نمی‌شود تا ابد آنرا در یک سینه زندانی داشت.


می‌خواهم از دوستان کوچکم برایت بگویم که تا همین روزها آنها را در داستانها می‌شناختم و کودکیم را با آنها تقسیم کرده بودم.


آدم‌کوچولوها همه‌جا هستند با من و تو گره خورده‌اند. فقط کافیست از نزدیک نگاهشان کنی و ببینی که برایت دست تکان می‌دهند.


آدم‌کوچولوها مثل همه آدمها خوب دارند، بد دارند، فعال و کاری دارند، لش و بی‌عار دارند، همه‌جوره هستند.


منهم مثل تو وجودشان را حاشا می‌کردم تا همین دو سه روز پیش‌ها. وقتی که خسته و وامانده گوشه اتاق ولو شده و بی‌هدف به کناری زل زده بودم دوتایشان روی صورتم پیدایشان شد.


- های لندهور پاشو جمع کن خودتو، شدی عین ژله نیم‌بند!


یاد گالیور افتادم که با آدم‌کوچولوهای قصه خودش زندگی می‌کرد و فلرتیشیایی داشت به چه زیبایی و لوندی. اول همه جملات دخترک معمولا این بود: اوه گـــری...


فلرتیشیای من اما از مال گالیور قشنگتر بود و عصبانی. آن دیگری زنی میان‌سال بود که به نظر ندیمه‌اش بود. یک‌قدم عقبتر حدود پشت لبم ایستاده بود و مواظب بانویش بود که از روی گونه‌ لرزانم سر نخورد. راستش پر دامن بلندش بینیم را غلغلک می‌داد و نزدیک عطسه بودم.


بی‌اختیار چند بار چشمانم را باز و بسته کردم بدون حرکت اضافه‌ای جواب دادم


- سلام، ببخشید که من نفس می‌کشم و سکوی خیلی مطمئنی نیستم.

- خودتو به اون راه نزن. منظورم اون نیست. چند وقته که دارم نگات می‌کنم. پاک داری وا می‌ری. اگه هم‌قدم بودی می‌دادم بچه‌ها یه فصل بشورنت بندازنت رو بند خشک شی.

- چند وقت؟ مگه کجایی که نگام می‌کنی؟


لبخند ملایمی زد. دست ندیمه به دستش بود سعی کرد ملایم روی سینه‌ام فرود بیاید. جدا زیبا بود و خوش‌لباس. مقداری روی سینه‌ام جولان داد و  در حالی که روی دکمه پیراهنم دستمالش را پهن می‌کرد تا بنشیند جواب داد


- شما آدم‌گنده‌ها که فقط خودتونو می‌بینید اما ما آدمهای معمولی همیشه شماها رو می‌پاییم. یعنی مجبوریم مواظبتون باشیم چون اگه نباشیم همه زندگیمون رو به هم می‌ریزید! خیلی وقته خونه من اینجاست.

و به کتابخانه چوبی مندرس من اشاره کرد جایی که کتابهای دوران دانشجویی و روشنفکریم را که ده‌تا ده‌تا تهیه می‌کردم و با ولع می‌خواندم، ذخیره‌ می‌کردم برای دفعه بعدی که هرگز پیش نیامد.



ادامه دارد.....



دنیای از زاویه دید یک افقی


روی تخت اتاق عمل دراز کشیده و به سقف خیره‌شده. تجهیزاتی که بالای سرش نصب شدند به نظرش مثل دایناسورهای درنده‌ای می‌آد که برای گرفتنش با هم مسابقه می‌دهند.


نگرانه و توی دلش داره خالی می‌شه. انگار از ترس فشارش افتاده و داره یخ می‌کنه. لباس مسخره‌ای که اجبارا پوشیده هیچ گرمیی نداره، لرز کرده و چونه‌ش بی‌اختیار می‌لرزه.


به نظرش الآن آخر دنیاست. آخرین صحنه‌ای که داره تماشا می‌کنه باید یک سقف با لکه‌های رطوبت کولر پشت بوم باشه با چندتا دایناسور که منتظرند مریض منظور بیهوش بشه.


دور و برش اما انگار یه زندگی خیلی عادی در جریانه. بالای سرش دوتا پرستار در حالی که دارن وسایل رو روی میز مرتب می‌کنن بحثشون گل انداخته.


- ایشش وقتی می‌خنده دندوناشو دیدی؟ طاق و نیم‌طاق! آه عین غار علی‌صدر هم گشاد!

- شششششش یواش می‌شنوه!

- خوب بشنوه! مگه بد می‌گم؟ اصلا غلط می‌کنه با این دک و دهن قناسش میاد خواستگاری!

- :)) خیله خوب تو هم! حالا دختردایی‌جان جواب داده؟

- آره، فرمودند باید فکر کنم، آخه جواب رد به اورانگ‌اوتان دادن هم فکر می‌خواد؟

- ببین من شنیدم.....


واقعا در آخرین روز دنیا خواستگاری یکی از یکی چقدر می‌تونه شنیدنی باشه؟ اون سمت آقایی که ماسکش رو پایین کشیده و تلفنش رو به گوشش فشار می‌داد ایستاده. چهره‌ش خیلی تو همه و سعی می‌کنه با صدای کم صحبت کنه.


     - عزیزم امکانش نیست واقعا امکان مالیش فعلا نیست....... می‌دونم بله برات مهمه.......... خوب برای منم مهمه........ نه اصلا اینطور نیست چرا این فکرو می‌کنی؟......... آخه من چطوری این همه پول جورکنم؟ خودت می‌دونی سر خونه.......... خوب مگه قسط...... باشه باشه. ببین من الآن سر عملم می‌شه یه ساعت بعد........

تلفن رو خاموش می‌کنه و آه عمیقی می‌کشه. یکی از پرستارهامی‌ره طرفش و با نیش باز و یه لبخند مزورانه می‌پرسه: دکتر جان خانوم‌دکتر از کادیلاک شیطان خیال پیاده‌شدن ندارند؟ و بلافاصله با غش غش خنده می‌زنه به چاک چون دکتر با اولین وسیله دم دستش کله‌ش رو هدف گرفته.


حتما زنش یا هوس تور یه ماهه فرنگ کرده یا می‌خواد ماشینش رو عوض کنه. شاید هم خونه دلشو زده. اما امروز؟ هیچکدوم از اینها نه شکل دارند و نه جذب و دفع.


دلش می‌خواست پاشنه دهنش رو بکشه و داد بکشه همه‌تون خفه شین. اما بجای اون به یه پرستار که داشت براش سرم وصل می‌کرد گفت ببخشید عمل من کی شروع می‌شه من سردمه. پرستار هم بهش خندید و گفت اینجا همه سردشونه. تقصیر این کنترل اسپلیته که رو 16درجه گیرکرده و عوضش نمی‌کنه. یه ماهه نوشتیم یکی بیاد درستش کنه هیچکی فکر نمی‌کنه بابا ما سردمون می‌شه.


پیش خودش فکر کرد ما سردمون می‌شه. درسته! مریض که آدم نیست وسیله کسب روزی حلاله!


وای دفترچه خاطراتم!! کاش نابودش کرده بودم!! فردا اگه برن تو اتاق من همه با آه و زاری اگه اینو بخونن چی؟؟ من احمق فکر می‌کردم تا همیشه زنده می‌مونم.


دکتر اومد بالای سرش نبضش رو گرفت و از پرستار فشارش رو پرسید. در حالی که وسایل بیهوشی رو آماده می‌کرد برای اینکه سرش رو گرم کرده باشه پرسید عمل چی داری جوون؟


-دماغ