بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

کرکره



به مدت نامعلومی نخواهم بود


امیدوارم این مدت زیاد نباشد


روزهاتان به کام و شبهاتان آرام



خرت و پرت


کیسه‌بوکسی که یه مدت تو انبار مونده و خاک خورده باشه هرقدر فرنگی هرقدر جنسش خوب با مشت یه دختربچه پاره می‌شه. حواست هست؟


کفشهای پارسالی رو که می‌خوای از کمد درآری اول باید واکسش بزنی.


اولین نون خشکی که اومد سرتو از پنجره بکن بیرون بهش بگو آهای یارو! کفش و کیسه بوکسم برمی‌داری؟


شاید برداشت.


دختری با دامن کثیف


توی خاطرت یه چشمه هست با آب گوارا، خنک، شفاف با دونه‌های رنگ‌رنگی ریگهای گردگوشه  پشت یه تپه توی دامنه یه کوه بلند. چشمه‌ی پر آبی که آبش شرشر و به شتاب پی کارش می‌ره و مسیر خودشو قلم سبز می‌کشه به دامنه کوه. درختهای کهنه‌ی سایه‌دار اینجا و اونجا اطراف چشمه جا خوش کردن. پرنده‌ها دسته‌دسته میان و می‌رن. عطر پونه مستت می‌کنه. همه‌چی مهیاست برای گذروندن یه بعدازظهر بهشتی بعد از یه راه‌پیمایی یه ساعته. کوله‌تو پهن کنی نهارتو باز کنی خودتو ولو کنی بر آب و به آسمون و درختها زل بزنی و ریه‌هات رو از هوای کوهستان سخاوتمند پر کنی.


چندین ساله که نبودی این حوالی به محض اینکه می‌رسی به منطقه اولین جمعه رو جور می‌کنی برای چشمه....


 بطری یک و نیم‌لیتری نوشابه، کن ودکای له‌شده، کیسه فریزری با محتوای کپک‌زده، آب یک‌صدم قبل، خزه سیاه بسته، درختهای نیمه‌خشکیده، منقل سنگی پر ذغال و ته‌سیگار، چند موتور دوپشته اوباش با خنده‌های مستانه، تابلوی کج و کوله با عبارت "لطفا نظافت را رعایت کنید" که با تیر تفنگ بادی سوراخ‌سوراخ شده، بوته‌های خار آتش‌گرفته...... و یک خاطره سوخته.


تو و خاطراتت را با هم دفن کرده‌اند. به کوه نگاه می‌کنی، همان کوه است، صدایش می‌زنی جوابت می‌دهد. صدایش می‌لرزد، دختری با دامن کثیف.



هکر


کاش هکرها یه ویروس می‌نوشتن برای ذهن آدمها، هرچی توش می‌گذشتو آنلاین برات می‌فرستاد.


چیزی شبیه فیلم وات ویمن وانت. بعضی وقتها شدیدا بهش نیاز دارم. خیلی آدمها ویروس لازمن. زبون ذهنشون اونقدر فعاله که مجالی برای زبون تنشون باقی نمی‌مونه.


من گم‌شده

تو یه بعد‌ازظهر الکی الکی اینا از گوشه‌ی ذهنم پرید بیرون. طولانیه و بیخودی. نتیجه اخلاقی خاصی هم نداره...


بچه که بودم پدربزرگم یه خونه حاشیه شهر داشتن به مساحت یه محله فعلی با حیاطهای بزرگ اندرونی و بیرونی با سقفهای بلند با دیوارهای ضخیم.


من و داداش و خاله و دخترخاله که سنهامون تقریبا نزدیک هم بود چارتایی بشقابهای نهارمونو برمی‌داشتیم و می‌رفتیم و توی یکی از پنجره‌ها که رو به باغ پشتی باز می‌شد می‌رفتیم دوتا دوتا روبروی هم نهار می‌خوردیم!


توی حیاطهاش که می‌دویدیم از این سر حیاط تا اون سرش کلی طول می‌کشید. ته باغ پشتی یه جوی آب رد می‌شد به چه گندگی آب می‌بردت خودتو ول می‌کردی توش.


کفشدوزکها رو شکار می‌کردیم و می‌ذاشتیم توی قوطی کبریت. زنبورها ما رو شکار می‌کردن و می‌فرستادن توی اتاق پیش مامانا. اتاق می‌شد قوطی کبریت ما که بریم توش.


به درختها تاب طنابی می‌بستیم و همدیگه رو می‌فرستادیم به نزدیکیهای سقف آسمون.


آخر آخر خونه یه حوض گنده بود که ما بهش می‌گفتیم استخر! برای ما بچه‌ها که استخر بود بعضی وقتا توش غرق می‌شدیم و یه بزرگتر باید نجاتمون می‌داد. برا همینم هیچوقت بدون نظارت یه بزرگتر اجازه نداشتیم نزدیکش بشیم. اما وقتی که می‌رفتیم توش مرد می‌خواست بکشدمون بیرون. می‌شدیم یه عده بچه‌قورباغه‌ی لیز و فراری.


راستی کی بچه‌قورباغه دیده؟ ماشالا قورباغه‌ها هم خیلی خوش‌سو هستن هر قورباغه‌ای از میلیارد بیشتر تخم می‌ریزه و می‌شن یه کله و یه دم. اسباب‌بازیهای ساعتهای خیلی بیکاری ما.


کبوترا توی سوراخهای بالای دیوارا لونه داشتن و دائما داشتن برا همسر محترمه ابراز ارادت می‌کردن. اگه آقایون قرار بود برا عیالاتشون اینجوری منم منم بکنن خیلی خنده‌دار می‌شد.


کاش یه دکمه Save اون گوشه باغ بود. هروقت دلم می‌گیره Load رو می‌زدم و یه مدت با شلوارک و بلوز غرق خاک و سر زانوهای زخم و زیلی و نیش باز بدوبدو می‌کردم حالم جا میومد.


همین الآنم کلی توفیر کرد برام.



قفل


هیشکی یه کلید مغز این دور و بر پیدا نکرده؟ قفل شده افتاده یه جایی همین جاها نمی‌بینمش...



هواشناس


از این سایتای هواشناسی خیلی خوشم میاد.


آسمون خونه ما رو یه آفتاب توش نشون می‌داد قد یه دوری مس! در حالی که یه ملافه ابر قد تا قدشو پوشونده بود و تهدید به تگرگ!


راست تو چش آدم نگا می‌کنن و دروغ می‌گن مام هر روز می‌ریم ازشون می‌پرسیم دیگه چه خبر.


چند وقت پیش یکیشون می‌گفت حداقل درجه حرارت 13-  یکی دیگه می‌گفت  6-  اون یکی هم می‌گفت 2-  همه‌شون هم حاضر بودن رو انجیل دست بذارن قسم بخورن.


شب و روز من


من، در، کوبه.... من، در، کوبه،... من، در، کوبه،... من، در، کوبه،... من، در، کوبه،... 


م ن  د ر  ک و ب ه ....  م د ن ک ر و ب ه....  م د ک ن و ر ب ه.... م د ک و ر ب ن ه ....


د م ک ب و ن ه ر....


بارانی


می‌بارد، زار می‌بارد به حال من و توی سنگدل که چه می‌شد باشیم و گذشت...

 

هیچی و همه‌چی


ببخشید. خیلی نوشتم و پاک کردم. خیلی حک و اصلاح کردم اما...


انگار بابونه طلسم شده.


جوهر تو قلمم خشکیده.


چرا واقعا؟


من که نمی‌دونم شما طفلکیا از کجا خبر داشته باشین؟ قدیم می‌گفتن منکه پشت دستمو بو نکردم بدونم!


دستشونو که بو می‌کردن از چیزی خبردار می‌شدن آیا؟ هرچی دستمو بوکردم چیز جدیدی نفهمیدم جز اینکه از نزدیک دیدم چقدر پوست پشت دستم سوراخ داره! یعنی آدمیزاد اینهمه سوراخ‌سوراخه؟


از پنجره مرتب صدای بسته‌شدن در ماشینها میاد و  سوت کوتاه قفل مرکزی. آدمها سوار و پیاده می‌شن میان و میرن هیچکدوم هم پشت دستاشونو بو نمی‌کنن. صدای جیغ و ویغ یه بچه که مادرش باهاش همکاری نمی‌کنه. شاید اونم یه روزی وبلاگ درست کنه و بعد یه مدت اونم بیفته به بوکردن پشت دستش. 


روزگار مجموعه پیچیده‌ایه از تکرارها.


یعنی یه روز باز هم یه نفر با ماشینش دنده‌عقب میاد و می‌کوبه به در ماشین من و فرار می‌کنه؟ اگه من جای ماشینم بودم الآن حتما یا مرده بودم یا خورد شده بودم اما اون بی‌زبون الآن غر شده. خوب شد من ماشین نیستم.


اونم ماشین من! که هر از چند وقت یکی می‌زد بهم و در می‌رفت. عقب جلو این بغل اون بغل. الآن طفلک شده مجموعه بی‌نظیری از نامردیا و ندونم‌کاریای آدما.


راستی این مثلها و متلها و داستانها و ضرب‌المثلها دارن از خاطره تاریخ پاک می‌شن می‌رن دنبال کارشون یه گوشه برا خودشون تموم‌شن........


بچه که بودیم برا هر چیزی یه مثلی قصه‌ای چیزی بود. مردم از هر اتفاقی یه تعبیری چیزی داشتن. مثلا می‌گفتن اینم قصه عبای ملا شده یا پیرهن عثمون یا دختر خیارستونی یا گاو نه‌من‌شیر یا  ماست‌بندون یزد هزارتا قصه قدیمی باادبی یا بی‌ادبی که سر زبونا می‌گشت و می‌شد پایه‌ی حرفای سر زبونها.


الآن به یه بچه بگو چنتا قصه بلدی؟ می‌گه فوتبالیستها، شرک، چی، چی! چنددرصد بچه‌ها الآن حتی شنگول منگول رو شنیدن؟ امیرارسلان نامدار پیشکش! کی می‌دونه اسم بابابزرگ رستم چی بود؟ واقعا مهمه؟ مامانی که تا هفت شب سر کاره بعدشم هزارتا فکر و خیال داره وقتیم که می‌رسه خونه از نون شب واجبتر پی‌گیری "بفرمائید شام" !! کی می‌رسه برا بچه‌ش قصه بگه، حرفشو گوش کنه؟


همین می‌شه دیگه! آدم جوهر تو قلمش می‌خشکه. چند درصد آدما از خودنویس استفاده می‌کنن؟ چند درصد می‌تونن خوش‌خط بنویسن؟ والا من که اگه یه چیزی بنویسم را میفتن می‌رن رو میز! فقط تایپ می‌کنم.... تیک تیک تیک تیک تیک تیک...


خودکار چیز تزئینیی شده چه رسد به خودنویس!!


سواد فارسی داره به رحمت خدا می‌ره. هر کلمه‌ایو که یادمون می‌ره چطوری می‌نوشتن می‌ریم تو اینترنت سرچ می‌کنیم بعدشم می‌بینیم با هر دیکته‌ای هزارتاش تو نت هست!!! مطمئنی دیکته‌ی فیصله همینطوریه؟ شایدم نه! اصلا هیچ‌جا دیدی؟ رمانها همه‌ش شده عامه‌پسند. دیگه از ادبیات پر طمطراق قدیم چیزی نمونده. همین طمطراق واقعا با دوتا "ط" نوشته می‌شه؟ عمدا نرفتم سرچ کنم که ایشالا غلط بشه یکی بیاد بگه بی‌سواد! این غلطه!! چقدر مهمه؟ نمی‌دونم. شایدم نیست اونم برا یه وبلاگ در پیت پ.نونی. حتی از در پیت هم آدم یاد برت پیت می‌افته.


الآن شاید همه مردم مملکت ما می‌دونن که جنیفر لوپز که بود و کجاشو بیمه کرد یا اینکه فلان کانال مه‌پاره امشب چی داره. جمعه رفته بودیم یه جایی تقریبا آخر دنیا حتی جاده آسفالته نداشت. در یه خونه دهاتیو زدیم که ازش تخم‌مرغ و ماست و نون و اینا بخریم ببریم غذای روستایی بخوریم. تو حیاطش مرغ داشت پشکل داشت دیش داشت! روغنش روغن نباتی بود و ماشینش وانت تویوتا. چک کردم رو تخم‌مرغهاش مهر کنترل کیفیت نباشه، خوشبختانه نبود، بهشون پیف مرغ چسبیده بود کیف کردم.


غرغر خوب بلدم بکنم اگه حرفی برا گفتن نداشته باشم هم!



 

پ.نون: نوشا !! این یعنی تموم شد؟ یا یعنی رفتی تجدید قوا کنی و برمی‌گردی؟ هرجا که هستی موفق باشی و خوشحال.