بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

من گم‌شده

تو یه بعد‌ازظهر الکی الکی اینا از گوشه‌ی ذهنم پرید بیرون. طولانیه و بیخودی. نتیجه اخلاقی خاصی هم نداره...


بچه که بودم پدربزرگم یه خونه حاشیه شهر داشتن به مساحت یه محله فعلی با حیاطهای بزرگ اندرونی و بیرونی با سقفهای بلند با دیوارهای ضخیم.


من و داداش و خاله و دخترخاله که سنهامون تقریبا نزدیک هم بود چارتایی بشقابهای نهارمونو برمی‌داشتیم و می‌رفتیم و توی یکی از پنجره‌ها که رو به باغ پشتی باز می‌شد می‌رفتیم دوتا دوتا روبروی هم نهار می‌خوردیم!


توی حیاطهاش که می‌دویدیم از این سر حیاط تا اون سرش کلی طول می‌کشید. ته باغ پشتی یه جوی آب رد می‌شد به چه گندگی آب می‌بردت خودتو ول می‌کردی توش.


کفشدوزکها رو شکار می‌کردیم و می‌ذاشتیم توی قوطی کبریت. زنبورها ما رو شکار می‌کردن و می‌فرستادن توی اتاق پیش مامانا. اتاق می‌شد قوطی کبریت ما که بریم توش.


به درختها تاب طنابی می‌بستیم و همدیگه رو می‌فرستادیم به نزدیکیهای سقف آسمون.


آخر آخر خونه یه حوض گنده بود که ما بهش می‌گفتیم استخر! برای ما بچه‌ها که استخر بود بعضی وقتا توش غرق می‌شدیم و یه بزرگتر باید نجاتمون می‌داد. برا همینم هیچوقت بدون نظارت یه بزرگتر اجازه نداشتیم نزدیکش بشیم. اما وقتی که می‌رفتیم توش مرد می‌خواست بکشدمون بیرون. می‌شدیم یه عده بچه‌قورباغه‌ی لیز و فراری.


راستی کی بچه‌قورباغه دیده؟ ماشالا قورباغه‌ها هم خیلی خوش‌سو هستن هر قورباغه‌ای از میلیارد بیشتر تخم می‌ریزه و می‌شن یه کله و یه دم. اسباب‌بازیهای ساعتهای خیلی بیکاری ما.


کبوترا توی سوراخهای بالای دیوارا لونه داشتن و دائما داشتن برا همسر محترمه ابراز ارادت می‌کردن. اگه آقایون قرار بود برا عیالاتشون اینجوری منم منم بکنن خیلی خنده‌دار می‌شد.


کاش یه دکمه Save اون گوشه باغ بود. هروقت دلم می‌گیره Load رو می‌زدم و یه مدت با شلوارک و بلوز غرق خاک و سر زانوهای زخم و زیلی و نیش باز بدوبدو می‌کردم حالم جا میومد.


همین الآنم کلی توفیر کرد برام.



نظرات 8 + ارسال نظر
آل.... 19 بهمن 1389 ساعت 08:08 ب.ظ

خیلی خوب بود بچگیا کاش میشد تکرار بشن!!

بله کاش

غواص کاشف! 20 بهمن 1389 ساعت 10:15 ق.ظ

آخی...
مام تو بچگی ها با فیلا و کرگدنها و بچه میمونها دنیایی داشتیم... گاهی زیر شکم فیل قایم میشدیم و با خواهرمون مسابقه "هرکی اون یکی رو پیدا کرد برندس!" میدادیم. یواشکی تخم های فلامینگوها رو کش می رفتیم و وقتی به جیغ جیغ می افتادن حال می کردیمو می خندیدیم! از بالای آبشار با تیوبهای بادی می افتادیم تو دریاچه پایین! زیر شکم سمندرای پهن شده تو آفتابو قلقلک میدادیم و وقتی دستشون به شکل هیستریک بالا می رفت و چشاشون ناخودآگاه از هم وامیشد، آی غش می کردیم! هی.. هی ....
باز یاد خاطراتم افتادم! انگار دارم پیر میشم و خاطراتمن که دلمو خوش می کنه:)
نوه هام هم که الان دارن دور و برم ویز ویز می کنن و نمیذارم تو خاطراتم غور(!) کنم:)
موفق باشی فرزندم...

..

برا نوه‌هات قصه هم می‌گی ننه‌جون؟ ها؟ هیچوقتم اشتباهی زیر شکم فلامینگوها قایم شدی زیر شکم فیلو قلقلک بدی تخم سمندرو کش بری؟ :)))

یه نفر 20 بهمن 1389 ساعت 01:18 ب.ظ

همه مابچه که بودیم آرزو داشتیم بزرگ شیم.ولی بعدکه بزرگ میشیم آرزومی کنیم زمان به عقب برگرده..........

راستی چرا؟

پسرعمو 20 بهمن 1389 ساعت 11:21 ب.ظ

خیلی متن جالبی بود . منم تقریبا همینطور خاطراتی دارم تو یه خونه مشابه با فاصله حدود ۶ کیلومتر با همون خونه که تو میگی .
یعنی شما تو کمال آباد بودین ما تو عباس آباد . یادمه یه روز صبح هم بابات آوردنت پیش ما تا عصر با هم بازی کردیم .

ولی من الان فکرمیکنم هنوز هم ما یه بچه هایی هستیم که دوست داریم بزرگ بشیم و واقعیت اینه که همیشه باید قدر همین لحظه که توشیم را بدونیم و لحظه ها را دریابیم .

ترجمه کلام امیرالمومنین :
«آنچه گذشت گذشته و کجاست آنچه خواهد آمد ؟ ...
پس بلند شو و این فرصتی را که بین ۲ نیستی هست غنیمت بشمار »

رعنا 21 بهمن 1389 ساعت 12:06 ق.ظ http://sedayekhamushi.blogsky.com

چه جالب مینویسی!
وقتی میخوندم همش احساس میکردم مسعود فروتن داره واسم تو رادیو 7 قصه های خانجونو میگه...تبریک میگم !
مدتیه قصه هاشو ندیدم و نشنیدم...ولی حالا با این سبک شما دلتنگیم کم شد!
با اجازتون لینکتون میکنم.

ممنون دوست من. من هزار جورم یه جورشم اینطوری :)

خدنگ 21 بهمن 1389 ساعت 02:09 ق.ظ

حال کردم خیلی خوب بود

چطورى خدنگ عزیز خوبى؟

غواص کاشف! 21 بهمن 1389 ساعت 09:41 ق.ظ

تخم سمندر می خواستم چیکار ببم جان؟! سمندر که صدا نداره جیغ جیغ کنه:)))
مگه فیلم قلقلکش میاد؟ نه بابا!!!!!
دیگه نه! آخه اونطور که تو تعریف کردی من دیگه خجالت می کشم واس نوه اکام چیزی تعریف کنم!!!!!

تازه من یه پیشنهاد دیگه داشتم که روم نشد بنویسم :)

غواص کاشف! 21 بهمن 1389 ساعت 11:37 ق.ظ

بگو... خجالت نکش...
نه تو رو خدا...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد