بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

دیالوگ شبانه


گرگ برگشت. همونطور که رفته بود بی‌سروصدا و معمولی. خسته و پرخاک و خل خودشو ولو کرده روی کاناپه و داره توی این جاکنترلی دنبال کنترل تی‌وی می‌گرده.


من: سلام!

گرگ: هوم......سلام.

من: خوبی؟

گرگ: ................این کنترلو چیکارش کردی؟

من: فرستادمش سر کوچه نون بگیره! گرگ جون! یه سولاخه شیش‌بار که توش پنجه کردی نبود بار هفتمم نیست! ببین نرفته لای دشکای کاناپه قایم شده باشه؟

گرگ: حالا چرا عصبانیی؟ چیزی شده؟

من: عصبانیم کجا بوده؟ اگه بنا بود برا تو عصبانی بشم که تا حالا هشت‌بار خورده بودیم! چیزی نشده نه فقط دو سه هفته‌ای از دوستام خبری نداشتم به فکرشون بودم همین.

گرگ: گوشه بزنی برا اولین بار می‌خورمتا! تا حالام نخوردم چون آدم دوس ندارم! راستی آدامس داری؟ آها! اینم کنترل! اِ عوضش کردی؟ 

من: آره عوضش کردم، تصادفا تغییر شغل داده به کنترل دی‌وی‌دی‌پلیر! خسته‌ایا گیج می‌زنی. نعنایی می‌خوای یا دارچینی؟

گرگ: دارچینی. پس کنترل تی‌وی کوش؟

من: بگیر... اگه روی میزم یه نگاهی بندازی کنار قوزک مبارک گمگشته‌تو می‌بینیش. راستی رفته بودی دیدن مامانت اینا؟

گرگ: وای من عاشق آدامس دارچینی و مامانم‌اینا و کنترل تی‌ویم. تو هم بد نیستی اما اگه یه لیوان قهوه‌ی دارک بهم بدی از گناهانت می‌گذرم..... آخییی چقد دلم برا کاناپه‌م تنگ شده بود.

من: بله قربان. چشم الساعه. خوب چطور گذشت این چندروزا؟ خاطر مبارک منبسط شد؟ جای دوستان در شهر خالی بود؟

گرگ: چشمت بی‌بلا. راستی گفتی چشم این عینک منو ندیدی؟ همینجاها بود! روزنامه‌ی امروزو نیاوردن؟

من: ..............

گرگ: چی شده امروز زیر لب غرغر می‌کنی؟ تو اتاق من کلردیاز هست بیارم برات؟

من: ..............

گرگ: می‌گم شما آدما خیلی موجودات مزخرفی هستین. اگه بخوریمتون یه جور بدیم، اگه نخوریم یه جور دیگه خلاصه گرگ خوب از نظر شماها گرگ مرده‌س!

من: نه قربونت برم تو یکی که خیلیم گرگ ماهی هستی. فقط نمی‌دونم چرا سؤالای بیجا ازت می‌پرسم. زیر لب دارم به خودم بد و بیراه می‌گم که ازت سؤال زیادی می‌پرسم و تو کارات فضولی می‌کنم همینطور الکی!

گرگ: تو؟ از من چیزی پرسیدی؟ همه‌ش من دارم ازت سؤال می‌کنم که!

من: بگیر قهوه‌تو. نوش جونت. 

گرگ: آی دمت گرم. می‌دونستی؟ تو رو از آدامس دارچینی خیلی بیشتر دوس دارم!

من: به قول مرحوم هنری هیگینز چه لطف دارید شما به من. 

گرگ: می‌گم...... به به چه عطری....... اگه شماها یه نفرو خیلی دوست داشته باشین و اون یه نفرم دوستون داشته باشه اونوقت پیشش که می‌رین بزنه نفله‌تون کنه و اساس بکشه به دو کوه اونورتر باز شما از رو نرین دنبالش تا دو کوه.....

من: ببینم خبراییه؟

گرگ: چه خبرایی؟ می‌گم مارک قهوه‌تو عوض کردی؟ خیلی بهتر شده ها!

من:‌ ...... اوهوم



غریبه


 گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود.


آنقدر با او غریبه شده‌ام که اگر ببینمش هم به خانه راهش نمی‌دهم.



معتاد


در حالی که داشت روی قهوه‌ساز معیوبم کار می‌کرد سرش پایین بود. نگاش کردم دیدم گوشش شکسته.


پرسیدم کشتی‌گیری؟ همونطور که مشغول کشتی‌گرفتن با وسیله‌ی اعتیاد‌آورم بود سرشو تکون داد و بعد از چند ثانیه گفت بودم.


پرسیدم چرا ول کردی؟ گفت یا معتاد می‌شن یا عیالوار. 


گفتم اعتیاد اعتیاده دیگه آدمو از خیلی چیزا باز می‌کنه به نوع خوبش می‌گن زن‌ذلیل! گفت فعلا که شیلنگ حرارتی خراب تو رو ندارم. توی هفته یه زنگ بزن ببینم چکار می‌تونم برات بکنم.


دو دست از دوپا درازتر از مغازه تعمیر لوازم برقی اومدم بیرون. کسی متادون قهوه سراغ نداره؟



ورود اخم ممنوع


می‌خواستم سر فرصت تحقیقی در مورد عوامل و دست‌اندرکاران فیلم "ورود آقایان ممنوع" بکنم و با دست پرتر این پست رو بذارم. نه فرصت دارم نه حال و حوصله کافی. فقط برای اینکه بعید‌العهد نشم نسبت به زمان تماشای فیلم الآن دست‌وپاشکسته چیزی می‌نویسم که نوشته باشم، همینطوری.


فیلم ، فیلم موفقیست. آمده است که من و شما را بخنداند و می‌خنداند. بعضا لبخندی به لبها می‌نشاند و بعضا انفجار خنده سالن سینما را از جا برمی‌دارد. متن آماده‌شده کار دست آقای قاسم‌خانی هم حاوی ظرایف خاص خود است که شاخکهای آدمهای نکته‌سنج را به خوبی و ظرافت غلغلک می‌دهد و لبخند رضایت را به لبهای این تیره از موجودات هم می‌نشاند. فیلم خوبیست.


مهمترین هنرش این است که خار ندارد. هیچوقت روی اعصاب آدم رژه نمی‌رود. همه‌چیز آسان‌گیرانه انجام می‌شود. به معضلاتی که آدم روزمره درگیرش است تنه نمی‌زند و آدم را یاد مشکلات روزمره‌اش نمی‌اندازد. خوب است و بی‌ضرر. رفته‌ای که دوساعت بخندی و می‌خندی.


آدمهای فیلم هم کمابیش همانهایی که باید باشند هستند. خانم آسایش به همان بی‌استعدادی همیشگیست با این تفاوت که از دوره‌ی اوج جذابیت جوانیش هرچه که بوده افت قابل ملاحظه‌ای کرده است، بازیگریش هم همانجاها که بوده به جا مانده و مشخصا در نقش کمدی مقدار قابل ملاحظه‌ای کم‌تجربه است. به مناسبت حال و هوای فیلم هم که الزام در نقش‌آفرینی کاریکاتوری  ایجاد می‌کند، نیاز به بازی زیرپوستی به شدت بالا می‌رود که توقعی از ایشان نمی‌رفت  که از ایشان کار فوق‌العاده‌ای دیده شود. اما به هرحال در نقش خودشان ناموفق عمل نکردند.


برعکس رضا عطاران مثل همیشه استادانه از عهده‌ی کار خود برآمد. کار قشنگی ارائه داد.


دخترهای المپیاد هم قابل قبول بودند. دوستشان داشتم. پگاه آهنگرانی بجز درصدی اضافه انرژی که در نشان دادن منویات درونی در میمیکهای صورت می‌گذاشت از نظر من عالی بود.


خانم رهنما هم به واسطه تجربه بسیاری که در فیلمهای کمدی داشتند و همنشینی با همسر گرامیشان نقش قابل قبولی ارائه‌دادند. دستشان درد نکند.


خانم جنیدی هم که گفتن ندارد. از وقتی که مامان شیرفرهاد شده‌بودند کماکان خوب مانده‌اند.


آقای دکتر را به اسم و رسم نشناختم اما از عهده‌ی یک دن‌ژوان دم بازنشستگی به خوبی برآمد. به نظرم بازیگر قابلی آمد. فرصت نکردم در موردش تحقیق کنم ببینم سایر کارهایش چه بود اما فکر نمی‌کنم بازی قشنگ ایشان کار دست رامبدخان باشد. بیشتر فطری بود.


اما در مجموع بخواهم ارزیابی کنم جدای از این مطالب، فیلم "ورود آقایان ممنوع" فیلم متوسطی بود، از دید کسی که آمده است "سینما" را ببیند. داستان را همه‌جور می‌توان روایت کرد اما داستان تنها قسمتی از سینماست. 


سینما وقتی یک سینمای تمام‌عیار است که حس نکنی الآن نشسته‌ای در یک سالن و داری با دوستانت فیلم تماشا می‌کنی. اگر فضای فیلم اشتباه کند بیزارت می‌کند، اگر استادانه درگیرت کند شاهکار است. این فیلم اما نه تماشاگر را از صندلی به داخل خود می‌بلعد و نه او را به پیاده‌روی مقابل ساختمان سینما پرت می‌کند. کافیست. برای آقای جوان کافیست. همینقدر که با لب خندانی از سالن خارج می‌شوی و تا ده بیست متری در مورد شخصیتهای فیلم فکر می‌کنی یعنی خوب.


به نظر من یک فیلم وقتی اسمش " فیلم خیلی خوب" می‌شود که تا یکی دو روز راه خروج از خود را به تو نشان ندهد. کاری که فرضا "عروس آتش" یا "آژانس شیشه‌ای" با تماشاگرش انجام می‌دهد. هیچ دلیلی هم ندارد که این فیلم خوب تأثیر مثبتی داشته باشد. همینقدر که تماشاگر را با خود همراه کند و در دنیای خود محبوسش کند کافیست که فیلم خوبی باشد. برای مثال "جدایی نادر از سیمین" فیلم خوبیست که تو را به هم می‌ریزد و اعصابت را می‌خراشد.


فیلمنامه موفق است. شخصیت‌پردازی به قاعده‌ای دارد. هرچند طرح موضوع به نظر من قدری با عجله همراه است و انگیزه‌ی اولیه که بازگرداندن دانش‌آموز اخراجی است عملا گنگ می‌ماند و تماشاگر با او غریبه می‌ماند تا آخر فیلم. شاید به علت تراکم حرفهاییست که باید گفته می‌شد. اما اگر این فیلم در اختیار مخملباف بود تا انتهای فیلم او را هم بهتر می‌شناختیم.


فضای فیلم تحت تأثیر کمدی کلاسیک ابتدای سینمای ناطق بسیار کاریکاتوری و بزرگ‌نمایانه است. رفتار عجیب خانم مدیر و آن بلاهت بی‌نهایتش با کاراکتر یک خانم مدیر موفق با آنهمه تقدیرنامه و مدال توجیه‌ناپذیر است. کسی که به راحتی آب خوردن بدون شک با فشار یک دکمه روی سر کچل مدیر کوتوله‌ی مدرسه‌ی پسرانه‌ی رقیب، یا اشاره‌ی کوچکی به نقطه‌ضعفهای فمینیستیش قابل خام‌شدن است علی‌القاعده نباید بتواند تا لحظه‌ی شروع داستان، دبیرستان را به نظم یک پادگان نظامی دخترانه مدیریت کند. اما تئوری کمدی احتمالا قاعده و منطق خاصی را قبول ندارد و حکم، حکم لبخند است و بس. آدم یاد کمیک‌استریپهای کودکیش می‌افتد با آن پایان سوپرکلیشه‌ای و گیشه‌مدارانه. بد هم نیست. اعتراضی ندارم.


در مجموع ده‌دوازده‌هزارتومان حلال آقایان. این روزها قیمت خنده از این حرفها بیشتر است...



خر


اگر کسی از شماها حال پ.نون را پرسید بگوئید خوب است. خوب، فعال و راضی.


                            اما بین خودمان بماند. شما که غریبه نیستید. خسته‌است و خدا ناراضی.



اتاق خالی


نگرانم


گرگ رفته با یه یادداشت کوچیک.


"تا وقتی خبری ازم نگرفتی اتاقمو به گرگ دیگه‌ای نده. شاید برگشتم.    گرگ"



آخه من تو این دوره‌ی وانفسای بی‌گرگی گرگ دیگه از کجا بیارم اتاق اینو واگذار کنم؟


سیم‌کارتشم گذاشته توی پاکت کنار یادداشت. احتمالا باز دچار دوگرگگی شده. نمی‌دونم.



کاظم


این حرفم هم مثل بقیه‌ی حرفهام تکراریه ابتداءا برای خودم و احتمالا برای دوستانی که از وبلاگهای قبلیم همرام بودن.


همیشه یه فکرای عجیب و غریبی دور سر من وول می‌زنن بعضیاشونو می‌گم بعضیاشونو همینطوری نگاه می‌کنم. به نظرم این یکی فکرو یه جایی گفتم. به من چه،‌  گفته باشم.



بچه‌ی تخس کلاس اولی بودم و از همه‌ی بچه‌های مدرسه کم‌سن‌وسالتر چون نیمه‌دومیی بودم که همراه نیمه‌اولیا رفته بودم مدرسه. زنگهای تفریح تو حیاط شر به پا می‌کردم دعوا مرافعه می‌شد و مثل همه‌ی مدرسه‌ها و مرغدونیهایی که همه دیدیم یکی مینداخت دنبال اون یکی که بگیره تیکه تیکه‌ش کنه و معمولا یا بهتره بگم همیشه اون‌که حمله می‌کرد یه بچه‌ی گنده‌تر از من بود و اونکه داشت از هول جونش می‌دوید مبادا تیکه‌تیکه شه بنده‌ی سراپا تقصیر!!! و چون تر و فرز و تیز و بز بودم کسی نمی‌تونست به این راحتیا بگیردم. منم همینطور که جاخالی می‌دادم و فرار می‌کردم توی حیاط مدرسه دنبال خدا می‌گشتم و اونقدر دور می‌زدم و می‌دویدم تا بالاخره یه گوشه پیداش کنم. این خدا اسمش کاظم بود. کاظم توی خونه‌ی مادربزرگ من بزرگ شده بود و توی همون مدرسه کلاس چهارم درس می‌خوند. هیکلش از همه‌ی شاگردها حتی کلاس‌پنجمیها درشتتر بود و پوست تیره و صورت خشنی داشت. به محض اینکه خدا رو پیداش می‌کردم می‌پریدم پشتش قایم می‌شدم و می‌گفتم " اینو بزن!! "  خدا هم بدون زحمت چنان طرفو کله‌پا می‌کرد که رَبّ و رُبّشو یاد می‌کرد، دوتا پا داشت پنج شیش‌تای دیگه هم قرض می‌کرد و غیبش می‌زد. اونوقت بود که من از پشت سر خدا با نیش باز در میومدم و باهاش حال و احوالی می‌کردم و می‌رفتم سراغ یه سرگرمی دیگه.


نیومدم اعتراف کنم که بچه بودم بچه‌ی بدی بودم یا مردم‌آزار بودم. این چیزا توی دبستانها بخصوص پسرونه‌هاش کلا رایجه. منم تافته‌ی جدابافته‌ای نبودم.


می‌خوام بگم تصور عمده‌ی اونایی که به خدا اعتقاد هم دارن تقریبا همچین تلقییه، یه نفر که زورش به سر همه می‌رسه و اون کنارها یه جایی هست. هروقت دیدم داره یه بلایی سرم میاد یا چیزی کم دارم یا هر چیزی که ظاهرا و به سادگی از دست خودم برنمیاد می‌دوم تو حیاط مدرسه پیداش می‌کنم و ازش می‌خوام. وظیفه‌ی اونم اینه که سریع هرچی گفتم بگه چشم و اقدام کنه. بعد هم بهش بگم دمت گرم و دمم  بذارم رو کولم و برم یه جایی که زیر نگاهش نباشم که هرکار خواستم بکنم راحت باشم.


خیلیا شانس آوردن که من خدا نشدم وگرنه اگه همچین بنده‌ی خری میومد سراغ من همچین لای گوشش می‌خوابوندم که تا مریخ هلیکوپتری بره.


رفتی همه‌ی زندگیتو به شیت کشیدی، هرچی برات پیغام پسغام فرستادم که نکن این کارا رو وقتی اومدی اینجا من دونم و تو همه رو دایورت کردی، هرچی گفتم برعکسشو کردی حالا مثل بلبل تو باغ گل گیرکردی یهو یادت افتاده که منم هستم؟ 


البته این عرایض که کلا در کتگوری طنز ارائه شد جسارت نشه، تیغ طعنه به روی خود خرم بود ولاغیر.


اما اعتقادم اینه که من و خیلیها اگه اینطوری فکر نکنیم عملمون دقیقا همینه که عرض کردم. خدا یعنی یه حل‌المسائل برای گذروندن هرچه بهتر زندگی. اگه زندگی خودش داره خوب می‌گذره اوکی وگرنه بریم سراغ خدا ببینیم می‌شه برامون فیکسش کنه. بعضیا این وسط گریه‌زاریم می‌کنن بعضیا طلبکاری می‌کنن. بعضیا به محض اینکه نشد باهاش قهر می‌کنن. بعضیا سعی می‌کنن بهش باج بدن. بعضیا یه‌جوری می‌خوان باش معامله کنن، انگار خیلی چیزا دارن که می‌تونن در ازای خواسته‌شون بدن خدا رو راضی کنن.



اعتراف می‌کنم که خدا رو نمی‌شناسم و نمی‌دونم اگه من اینطوری برم در خونه‌ش لای گوشم می‌خوابونه که تا مریخ هلیکوپتری برم یا نه اما اینطور موقعا  ازش خجالت می‌کشم. بعضی وقتا روم نمی‌شه بهش بگم چی می‌خوام. بعضی وقتا فقط معذرت می‌خوام و برمی‌گردم.



با همه این احوال به محض اینکه رومو گردوندم درست عین کلاس اول همه‌چی یادم می‌ره و می‌ره تا باز یه گند دیگه زده باشم و بخوام برم اون وری.....




غول مبهم


بچه که بودم از "تاریکی" می‌ترسیدم امروز به دلیل "هیچ" اضطراب دارم. فردا چه بهانه‌ای برای بد بودن پیدا خواهم کرد؟


آدمی که می‌خواهد بشکند به "دلیل" احتیاج ندارد، "ابهام" به تنهایی بهترین دلیل است.




اینها را می‌نویسم که نگاهشان کنم و به حماقت خودم بخندم. حالم خوب می‌شود...


شد!



فرازی از دفتر خاطرات یک دختر خانوم هجده و نیم‌ساله


مادر، روز اگر بچه‌شو کتک هم بزنه نصفه‌شب لحافو روش مرتب می‌کنه مبادا بچاد. 



خدای من این هدیه رو کاش بین بقیه هم تقسیم می‌کردی.




پ.نون: چیه؟ فکر کردی نمی‌تونم پست رومانتیک دخترونه بدم؟ :)



آدم‌آهنی


خیلی ربطی نداره آدم چند سال از عمرش گذشته یا چه شرایط جسمیی داشته باشه. پیر و جوونی آدم بیشترش تو ذات خودشه.


یکی مثل من به محض اینکه از سبکسری کودکانه در اومدم پیر بودم. یه آدم پا به سن گذاشته‌ی فرض کن پنجاه شصت ساله.


یکی هم هست که می‌بینی پیر و پاتال شده اما هنوز دلش تی‌شرت راه‌راه رنگی‌رنگی می‌خواد و بلو‌جین، برنامه‌های یللی تللی و ددر دودور. حالا شاید تنش نکشه اما دلش می‌کشه.


حالا می‌گم من اینطوریم منظورم این نیست که یه آدم از هرچی جوونی بیزار و خشک و خشنم یا هیچی جوونی نکردم ها. اصلا. اما تو تصمیم‌گیریهام و خطرکردنها و اینها خیلی محتاط بودم و هستم. با جوونی کردن موافقم اما در حدی که شخصیت اجتماعیم اجازه می‌ده. 


نیای بگی اوهو آقا رو! "شخصیت اجتماعی"!! فکر کرده استانداره! هر کسی یه شخصیت اجتماعی داره هرقدر کوچیک یا کم‌اهمیت. هرچی که هست اسمش هست "شخصیت‌اجتماعی".


بعضی وقتا پشت سرمو نگاه می‌کنم و می‌گم کاش یه کم سبکسری می‌کردم. جاش تو حافظه‌م خالیه. بعضی وقتام می‌گم هنوزم دیر نشده، از امروز :) اما همون کارای دیروزو تکرار می‌کنم عین روبوت.


بیب بیب! دید دید دید. بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــب!!