گاهی وقتا فکر میکنم چی میشد اگه با گرگ یه دکهی کنار خیابونی مواد غذایی میزدیم. مثل یه مغازهی هاتداگ به سبک فرنگی! دوتاییمون از این لباسای آشپزباشیی با کلاه سفید و دستکش میپوشیدیم و وامیستادیم به کاسبی!
فرض کن تو از اون خیابون بگذری ببینی یه دکهی جدید کنار پارک زدن و یه بوی هاتداگ در حال دورزدن و پختن داره ازش بلند میشه. میای جلو میبینی یه گرگ خاکستری وحشتناک با لباس سفید تمیز و یه عینک پنسی شیشهگرد ظریف و یه لبخند همیشگی پشت دخله و من به عنوان تهیهکننده هاتداگها سرگرم فعالیتیم...
پیشخون تمیز با انواع سس خردل و فلفل و سفید تزئین شده. چندجور دستمال مختلف هم توی جادستمالیها اونطرف گذاشته شده. عکسهای گندهی هاتداگهای آماده با چندجور تزئین سسهای مختلف در و دیوار دکه رو به جلوه آورده. رنگهای شاد و گرم همه جا رو گرفته، بنده و ایشون و یه وردست دیگه که میتونه یه دختر جوون و خندون باشه.
راستی! یکی دوتا پیک موتوری هم داریم! با یه سطل زبالهی گنده به شکل یه ساندویچ هاتداگ وایساده!
کارمون میگرفت ها! با جاذبهی توریستی خیلی اکتیوی مثل گرگ! طفلک فکر کنم دیگه عادت کرده بسکه مردم اینطوری نگاش کردن!!!
هیچوقت دلم نمیخواد گرگ باشم. یه نفر خیلی خیلی متفاوت که مجبوره مرتب خودشو به اطرافیانش ثابت کنه و اگه یه روز این کارو نکنه طرد میشه یا شکار!!!
هروقت تلویزیون داستان کلاهقرمزی ، گرگ بد گنده یا داستانهای گرگانه رو تعریف میکنه، با یه غم عمیق و خاموش تظاهر میکنه که ندیده. میدونی از موقعیتش یاد چی میافتم؟ یاد ایرونیهای کشورهای دیگه. جایی که مردم عادیشون عینا همین احساسو بهمون دارن.
جنگل خودمون خیلیم خوبه. هر اشکالی که داره.
حالم خوبه، حالم بده، حالم خیلی بده، ناراضیم، خوشبختم......
این "حال" چیه؟ اگه بخوایم یه صفر براش درنظر بگیریم و هرچی از اون بالاتر رو بگیم "ای" "خوبم" "عالیم" "خوشبختم" و از اون پایینتر رو بگیم "مالی نیستم" "حالم خوب نیست" "نامیزونم" "افتضاحم" ، این نقطه صفر رو کی تعیین میکنه؟ ملاک و معیارهاش چیا هستن؟
یه لطیفهی قدیمی بود که میگفت یه نفر یه دونه چکش دستش بود و هر چند دقیقه یکبار میکوبید تو مخ خودش. ازش پرسیدند خل شدی؟ چرا این کارو میکنی؟ جواب داد نمیدونی وقتی نمیزنم چقــــــــــد خوبه!!
من فکر میکنم این لطیفه خیلی سنجیده و جالبه. حالا جوکه اما اشارهی ظریفی به همین نقطهی صفر میکنه. بندهی خدا به دست خودش بر خودش گذاشته که هر ده دقیقه یه جسم سنگین میخوره مستقیم وسط کلهش و به شدت دردش میگیره. حالا اگه نخوره لذتبخشه. صفر خودش رو به شدت پایین آورده.
من نوعی صفرم اینه که جاییم دردناک و علیل نباشه، یه تفریح سادهی مرتب داشته باشم، دوستانی داشته باشم که از دیدنشون احساس خوبی داشته باشم، جیبی که حداقل معیشتم رو تضمین کنه، جایی که توش احساس امنیت کنم و خانوادهی خوب و سالمی. خوب؟ اگه بیشتر داشته باشم میگم خوبم اگه کمتر میگم نه.
یکی هم هست که اگه سالی چند بار نتونه بره اروپا و بگرده به هم میریزه، یکی هم هست که اگه یه وعده غذای گرم و سالم بخوره خوشبختترین آدم دنیاست.
آدمهای عراق، افغانستان، نمیدونم جاهای دیگهی دنیا اگه روزانه منفجر نشن، قوم و خویشهاشون رو ندزدن، راه عادیشون رو تو شهرشون برن خوشبخت و راضین. آدمهای کشورهای مترقی یه جور دیگه...
ببین نقطهی پایه برای سنجیدن روحیه به خیلی پارامتر مختلف وابستهست. از مسائل پلتیک جهانی و مملکتی بگیر تا شرایط اقتصادی و اجتماعی دور و بر آدم تا خیلی نکات ریز و درشت دیگه. اما حرف من توی ارتباط این شرایط با خود آدمه.
هر آدمی در دریافت این شرایط و وضعیتها تقریبا به اختیار خودش یه ضریب به هرکدوم میده و وضعیت رو طبقهبندی میکنه. سخت نیست. الآن بهتر میگم.
فرض کن اگه امروز نرخ دلار رفت خورد تو سقف آسمون، یه نفر مثل من میگه عجب! یه نفر سکته میکنه میافته سیسییو یه نفر میافته تو خودش که چه غلطی بخورم که اینطوری شده. ممکنه واقعا اونکه خیلی قضیه براش مهمه کارش زیاد مرتبط با دلار نباشه اما ضریبی که به این واقعیت میده عدد بزرگیه. ضریبی که من به نرخ دلار میدم خیلی پایینه.
اگه نرخ بنزین یهشبه چار تا هفتبرابر شده، اگه همسایه اومده دم در خشتکمو کشیده سرم که چرا آشغالهاتون دم در مونده، اگه فلان رفیقم بهم نارو زده، اگه این حرفو تو فلان محفل زدم به تریج قبای فلانی برخورده، اگه اگه و هزارتا اگهی دیگه اینها همه یه وزن کلی و واقعی دارن و یه وزنی که رو ذهن هر کسی ممکنه اعمال کنن. نمیدونم مفهومه چی میخوام بگم یا نه.
تمام حرف و بحث من اینه که بنده شخصا سعی کنم ارزشگذاریم رو روی واقعیتهای اطرافم واقعی انجام بدم. اگه مهمن مهم اگه نه، نه.
بعضی چیزها هست که واقعا مهمن و من باید بهشون اهمیت بدم اما این مهمها تو روحیهی من نباید اثر مستقیم بذارن. من اینجا باید یه ضریب دیگه بهشون بدم. فرض کن یه نفر در کشور یمن زده شونزدههزار نفر رو کشته. بسیار کار بدی کرده. جون شونزدههزار آدم هم اصلا مسئله کشکیی نیست. اما نباید روی روحیهی زندگی من اثر منفی بذاره. یکی تو یه مهمونی یه حرفی زده من فلان جوابو بهش دادم قصدم هم چیز بدی نبوده اون بد برداشت کرده رنجیده جواب سلاممم نمیده. من رفتم توضیح دادم عذر هم خواستم قبول نمیکنه. حالا حال من بده. ببخشید به درک! شب خوابم نبره که طرف جنبه نداشته؟
بعضیها هستن که اصلا نمیدونن کی خوبن. دیفالت افتضاحن. اگه ازشون بپرسی خوب کی خوبی؟ چطور بشه خوبی؟ واقعا نمیدونه. کی چکار کنه کی چکار نکنه اونوقت راحتی؟ نمیدونه. یکیش خود من بعضیوقتام!
بیاییم ضریبهای ورودی روحیهمون رو عاقلانه تنظیم کنیم.....
امتحانی.
پ.نون: سریعا از همه اونایی که حوصله خوندن مطلب بلند رو ندارن عذر. ببخشید بعضی وقتا دلم میخواد رودهدرازی کنم.
اگه سرگرمی خودتو به عنوان شغل انتخاب کنی یه لذت زندگیتو از خودت گرفتی. آدم با چیز اجباری حال نمیکنه.
از اون طرف اگه تونستی جوری خودتو عادت بدی که به شغلت مثل سرگرمی نگاه کنی بردشو کردی. کار سختیه، خیلی سخت. اگه کسی بازخواستت کنه که چرا این کارو نکردی نمیشه.
من بعضی وقتا هست که به یه گوشهی کارم علاقمند میشم ساعت و شب و روز نمیشناسم خیلی بامزهس اما اگه وسط کار یکی برداره بگه چرا داری خاکبازی میکنی تمام کیفش تموم میشه.
نمیدونم این اشکالمه یا حسنم یا هردوتاشم. وسواس میکنم. میخوام کاریو که میکنم بهترین باشه برای همین طول میکشه، تا هم میام روون بشم توش یه روش یا کار جدیدتر میاد که باید اونو اهلیش کنم. بازم نمیدونم چرا چی چطوره چقدر خوب یا بده.
بعضی وقتا فکر میکنم اگه الآن توی یکی از این مراکز تحقیقاتی پدرمادردار بودم که یه سری امکانات توپ در اختیارم بود و بهم میگفتن این امکانات، این دستیار، این پول، این وقت، این تو و این پروژه! برو ببینیم چکار میکنی، چکارا که نمیکردم.....
دیشب رفته بودم استخر.
بعضی وقتا سئانس آخر شب که میرم بعضی بر و بچههای قدیمیو میبینم. محفل خوبی میشه، بیشترشو توی کمعمقی یا جکوزی با هم گرمش میگیریم و گپ و گفت و چلپ چلپ آبی خوش میگذره.
خلاصه به امید اینکه بر و بچو پیدا کنم رفتم طرف جکوزی سرک کشیدم که دیدم به! جمعشون جمعه گلشون کمه! همه شروع کردن هلهله و سوت بلبلی و جیغ و ویغ که بپر بیا چرا هفته پیش نیومدی منتظرت بودیم. منم که مدتی بود ندیده بودمشون کلی حال کردم و ماچ و دیدهبوسی و پریدم توی آب.
ممد بود و جلال و مصلحالدین و فخرالدین و ابول و یکی دوتای دیگه. داشتن با هم کل مینداختن و خوش میگذروندن منم رفتم قاطیشون جای همگی "آقایون!" خالی :) پرسیدم طاهر کجاست؟ همه زدن زیر خنده که باز مایو یادش رفته بود بیاره راش ندادن تو :))
شب خوبی بود خوش گذشت.
اون وسطا با مصلحالدین کنار هم بودیم بهم گفت بالاخره تو عاشقی یا تاجر؟ تکلیف ما رو روشن کن!
برگشتم که پدرسوخته تو وبلاگ منو میای هیچ سر و صدایی نداری تحفه؟ میگه معلومه، اینای دیگه هم همه میان تا تو نبودی داشتیم در مورد این پست آخریت بحث میکردیم که یارو زده به کلهش به هذیون افتاده!
گفتم ده ده ده ده چرا به خودم هیچی نمیگین خرسای قطبی! خوب اقلا یه کم مواظب حرف زدنم باشم! میگه خوب دیگه اونوقت مصنوعی میشی :) این پستتو که خوندم یاد یه شعر خودم افتادم که همین پیش پات چند سال پیشا گفتم.
پرسیدم کدومش؟ میگه:
آن یار که عهد دوستاری بشکست میرفت و منش گــرفته دامن در دسـت
میگفت دگـربـاره به خــوابم بـینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
گفتمش که حالا تو عاشقی یا من؟ برگشته طرف بقیهی آقایون الکیخوش و میگه اینو! دو روز نیست از تخم سرشو در آورده برا ما لغز میخونه! جمع کن خودتو!!! بعدشم همه شروع کردن بهم آب پاشیدن و هر هر خندیدن!
اینام دنیایی دارن واسه خودشون! کاش منم یه شاعر هفتصد ساله بودم با یه دل الکیخوش...
آدمی که روزمرهنگاری نداره، سیاسینویسی نمیکنه، اهل مسائل داغ روز و نقل محافل نیست، جوک و طنزو سرگرمی بخصوصی هم نداره، دنبال مطالب علمی و فنآوری روز هم برا پر کردن پستهاش نیست، هر از چند وقت هم بادش میگیره به چرت و پرت و پرت و پلا میافته......
آخه وبلاگش خوندن داره؟؟؟؟ والّا!!!!!!
پ.نون: هر از چندوقت بابونه رو که ورانداز میکنم میبینم خیلی صبورید شما طفلکیا :)
پشیمون شدم! شاید بعضی دوستان بگن پس چرا میای وبلاگ ماها رو میخونی با این تعبیر... کلا منظورم اینه که الآن از بابونه راضی نیستم جور دیگهشم بلد نیستم. حالا باید کیو بکشم؟ :)
انتظار درد از اتفاق درد دردناکتره، انتظار خطر از حضور خطر خطرناکتر.
منم میدونم چرا.
پ.نون: بعله هیچ ربطی به سینما نداره هرکارش کردم راضی نشد بشینه توی یه کتگوری دیگه...
طعم شیرین زندگی رو وقتی حس میکنی که بگیری دستت و بلیسیش عین بستنی.
توی خیابون، توی سینما، تو اداره، شب تو خونه، هرجا هر وقت از بستنی زندگیت لذت ببر.
خاصیت بستنی اینه ذرهذره آب میشه و میچکه. اگه از ترس اینکه این و اون بهش ناخنک بزنن قایمش کنی پشت سرت همونجا میچکه پایین و میشه لکههای چسبو و زنندهای که همه از چشم تو میدونن.
استفاده کن حالشو ببر اونای دیگه هم اگه چششون دنبالشه بذار ناخنک بزنن، نه که بدزدن ببرن! اما اگه یکی خواست، یه لیس بهش بده. نمیمیری که.
بعضیا فقط بلدن نگاش کنن و غصه بخورن که چرا داره میچکه. خوب میچکه! میتونی کارش کنی؟ پاشو برو تو فریزر بشین!
بعضی وقتا با دیدن بعضیوقتای خودم و بعضیوقتای بعضیای دیگه یاد سیمین خانوم بهبهانی میافتم که یه روزی گفت:
تا آستانهی پیری جانکندهای که نمیری × یک دم بمیر که سخت است زهر مدام چشیدن
پ.نون: اونکه میگه بستنیمو دوست ندارم یا چرا بستنیای اونای دیگه خوشمزهتره یا هر غرغر دیگهای فقط خودش گشنه میمونه اگه بگی هیچکی ککش میگزه نمیگزه. خوشمزه یا خوشمزهتر هردو میچکن و یه دقه دیگه نیستن.