بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

یلدا


خوب دیشب هم یلدا بود.


اگه می‌خوای اعتراض کنی هم بکن من به قدر کافی گوش برای شنیدن دارم. گوش می‌کنم...


به نظر من یلدا یه شبه با این خصوصیت که خیلی از شب‌های  اون ور سالی بلندتره و یه خورده از شب‌های دور و برش.


یه رسم هم هست که اون شب دور هم جمع بشن و شب‌نشینی بکنن و بگن و بخندن. خیلی هم رسم خوبیه. دوسش دارم.


اما یه چیو خوب نمیتونم هضم کنم، اونم اینه که تبریک و این‌همه داداردودور و ایییییین همه مخارج و به حساب، بولد کردن داستان برا چیه؟ واقعاً چرا این چند ساعت باید یه مملکت رو به هیجان غیر عادی برسونه که تو شبکه‌های اجتماعی داریم می‌بینیم؟


فرض کن تولدها، نوروز و  عیدهای مختلف، دیگه دیگه... سال‌گردهای اتفاقات مهم، روزهای بزرگداشت اشخاص مهم مثل پدر و مادر، حتی روزهای منسوب به حرفه‌های مختلف هرکدوم یه وجه تبریک و شادباش دارن  اما تبریک برای رسیدن یلدا به خوردم نمیره! شاید برای اینه که این‌جور تبریک‌ها چندسالیه که مد شده و به گوش من ناآشناست.


اگرچه این دوره و زمونه هیچی غیر محتمل نیست، وقتی از جشن تعیین جنسیت جنین تا سیسمونی و اولین دندون و اولین پی‌پی سلف‌کنترلد کودک مد شده، (باز خوبه جشن از اول اول شروع نمیشه! فککن!!!) یلدا که سهله! 


آقا اصلاً من حرفمو پس گرفتم!                                                    ««« یلداتون مبارک »»»



خرج


امروز صبح گرگ در حالی که پیپشو می‌کشید ابروهاشو تا دم گوشهاش داده بود بالا چشاشو گشاد کرده بود و هر از گاهی یه عجب کشداری می‌گفت، داشت روزنامه صبحشو می‌خوند.


آخرش کاسه صبرم لبریز شد و پرسیدم چه خبره اون تو؟


سرشو آورد بالا و پرسید چی چه خبره؟ گفتم دارم از فضولی می‌ترکم یه ربعه داری می‌گی عجب! می‌گه شما آدما خیلی چیزای عجیبی هستین واقعا! سالی یکی دو بار موبایلاتونو عوض می‌کنین تو یه خونه حالا چارنفریم بخوایم حساب کنیم چارتا چندصدهزارتومن خرج می‌کنین خیلی عادی آخم نمی‌گین بعد سر خرید یه تخته قالی سر شیش‌هزارتومن به توافق نمی‌رسین و می‌گین مرتیکه گرون‌فروش گرون‌جون دندون‌گرد داره گرون می‌ده!!! همه‌تون از غصه دارین دق می‌کنین پول نداریم بدبخت شدیم دلار شد فلان قدر بعد هفته‌ای دو سه بار می‌رین غذای بیرون می‌خورین که به قیمت یک‌چهارم بهترشو تو خونه می‌تونین درست کنین. قرض می‌کنین بیست‌سی‌درصد روش پول می‌دین که......


پریدم وسط حرفش گفتم اینا همه رو تو روزنومه نوشته؟؟؟؟


خیلی ریلکس می‌گه نه! چطو مگه؟


گفتم هیچی همینطوری.


عینکشو باز سوار کرد و رفت لای روزنامه‌ش...



حموم


چند روزپیش حموم بودم در حالی که برق نبود پنجره نبود نور نبود تاریکی مطلق بود.


یه حالت جدیدیو تجربه می‌کردم، حالی که چشمات بازه داری زندگیت رو می‌کنی ولی هیچی نمی‌بینی، مطلقا هیچی. نمی‌شد گفت جالبه. اگر کاملا داستان موقتی نبود خیلی هم ترسناک می‌شد اما اون دقایق برای من جالب بود. وقتی که باید تمام کارهات رو بدون استفاده از بزرگترین مدیوم روزمره‌ت انجام بدی. فقط با لمس و تجربه سابق.


باید اینجا قاعدتا شیر باشه، اینجا سکو، اینجا شامپو و غیره! حواس دیگرت به شدت تقویت می‌شه. وقتی چیزیو می‌بینی به ملمسش تقریبا هیچ اهمیتی نمی‌دی دستتو سریع می‌بری طرف چیزی که می‌خوای و برش می‌داری اما حالا باید با استفاده از حافظه و برنامه‌ریزی جدید با احتیاط عمل کنی. سریع پیش بری میندازیش کند بری نیم‌ساعت طول می‌کشه برش‌داری. یعنی حالیه ها!


اول که خدا رو هزار بار شکر می‌کنی همین دوتا تیکه‌ی چربی وسط صورتت چقدر دارن بهت حال می‌دن. بعدش هم باید یه سری قابلیتها رو تو خودت بالفعل کنی. قابلیتهایی که هیچوقت نه اهمیت دادی نه پروردیشون. کم‌کم که موفق می‌شی و راه می‌افتی یه احساس رضایتی بهت دست می‌ده. اولین باری که بدون خطا دستت به جایی می‌رسه که باید خیلی باحاله. امون از وقتی که به خودت غره بشی و انگشت شست پاتو محکم بکوبی به جایی که فکر نمی‌کردی گوشه‌ی دیواره سکو هست مثلا!


وقتی که به نور رسیدم یهو دیدم چقدر اطلاعات همینطور مفت و مجانی جلوم ریخته و هیچوقت برام مهم نبود اونطور که اون لحظه بود.


قدیمترها وقتی داشتم روی پایان‌نامه‌م کار می‌کردم باید بلیت می‌گرفتم و می‌رفتم پیش استاد تزم و بعدش هم روزها توی کتابخونه‌های دانشگاهها یه‌لنگه‌پا دنبال یه مطلب خیلی عادی می‌گشتم و تازه اگر پیدا می‌کردم و وقتی هم بهش می‌رسیدم غرق لذت می‌شدم. الآن اگه بخوام بدونم موشک کروز رو چطوری درست کنم کافیه که چند دقیقه توی اینترنت وقتم رو حروم کنم و اگه چند دقیقه بیشتر طول بکشه کلی غرغر می‌کنم زیر لب!!! مشتری دائم نمایشگاه کتاب بودم که مگه بتونم مطالب مورد نیازم رو با یکی دو سال تأخیر تو سالن مبنا وسط کتابای خارجی پیدا کنم. الآن فایل پی‌دی‌اف همه‌ی کتابا همینطور توی دست و پا ریخته و حالش نیست...


عین همین تجربه چند دقیقه‌ایم بود داستان.


ماهی قرمز کوچولو


بزرگترین و دورترین آرزوت رو با درشتترین خطی که می‌تونی روی بزرگترین کاغذی که دم دستت پیدا می‌شه بنویس بعد برو از یه جای دور بهش نگاه کن.


خودتو بذار جای یه رهگذر، یه شخص ثالث بعد به اون مسأله فکر کن. از جایی که نشستی هم کاغذ خودتو ببین و هم کاغذهای دیگران رو. 


بعضی وقتا آدم به این نتیجه می‌رسه که چقدر خودش و آرزوهاش و تصوراتش از منظر حتی یه نفر هم‌تراز خودش در مقایسه با خیلی چیزها حقیر و مسخره‌ست!!


بعضی وقتا خودمو مثل یه ماهی قرمز شب عید می‌بینم توی یه تنگ بلور کوچیک. همه‌چیز اطرافم، خطرها، امیدها، آرزوها و برنامه‌های ماهی قرمز فسقلی از اون نقطه نظر، بزرگ، مبهم، خطرناک، دست‌نیافتنی و غریب به نظر میاد. 


فقط یه چیز، اینکه تمام دنیای ماهی به تنگ بلورش محدود می‌شه و ماهی باید زیادی عاقل باشه که بتونه خودشو با کائنات مقایسه کنه!



پ.نون: بیشین بینیم بااااا!!! پهه!


خاطراتم


خاطره کودکیم در خانه‌ام را می‌زند و فرار می‌کند. 


خاطره‌ی بزرگسالیم می‌پرسد چقدر کم داری کمکت کنم. 


خاطره جوانیم دستم را می‌گیرد و با من می‌گرید.


خاطره های بداخلاقم دهن‌کجی می‌کنند و رد می‌شوند. خاطرات خوش‌اخلاقم لبخند می‌زنند.



یک مشت آدم نفهم.  یادم باشد وقتی خاطره شدم فقط سکوت کنم.



میکی‌ماوس


احساس تو خالی بودن جان را می‌کاهد و روح را می‌آزارد. آدم احساس می‌کند یکی از آن بادکنکهای رنگی جشنهای تولد است که به شکل میکی‌ماوس هستند، همانهایی که مامانها محکم روی موهای دختربچه‌ها می‌کشند و موهای دختربچه‌ها جرقه جرقه می‌شود بعد بادکنک را روی دیوار رها می‌کنند و بادکنک به طرز مضحکی وسط دیوار آویزان می‌ماند و بچه‌ها ذوق می‌زنند و سعی می‌کنند از دیوار جدایش کنند.


حس بادکنک میکی‌ماوس‌شکل صورتی الکتریسیتیه ساکنیده شده‌ی چسبیده به وسط دیوار مهمان‌خانه‌ای را دارم که آنقدر بالا چسبیده‌ام که هیچ بچه‌ی تخسی نتوانسته دمم را بگیرد و پایین بکشد. شاید اگر یک وجب پایینتر چسبانده بودندم الآن مثل بقیه‌ی میکی‌ماوسهای دیشب یک قطعه‌ی لاستیک سوراخ نخ‌بسته بودم توی سطل دم در.


میکی‌ماوسهای بادکنکی جذابند و مجلس‌گرم‌کن و بچه‌ساکت‌کن و باعث خنده و توخالی و بسیار آسیب‌پذیر و کم‌ارزش. 


چاره‌اش هم ظاهرا گل گاوزبان است و بابونه و خطمی و از این دار و دواهای جوشاندنی عطاریها. چه چاره‌ی ساده‌ای برای یک میکی‌ماوس معلق. 



پ.نون: کی بود می‌گفت نعره بهتره؟ ها؟ کی بود؟؟؟



ارادتمندیم قربان


خیلی مخلصیم، چاکریم، ارادتمندیم قربان، ما کوچیکتیم، احوال‌پرس، کرتیم، فیل کف کفشتیم، چمنتیم، بنده‌نوازی می‌فرمائید، فدات شم، یه دونه‌یی...........


دروغهای شاخداری که اگه بخوایم زیاد بهش فکر کنیم خودمونم شاخ در میاریم.




پ.نون:


پیرو تبعیت از سیاست ریاضت اقتصادی دول اروپایی، پ.نون نیز مشغول گرفتن خود از پستان اینترنت می‌باشد. سعی می‌کنم با هر چنگ و دندونی که شده اینجا رو نگه دارم اما فقط همین. وب‌گردی و گوش‌چرخ و دید و بازدید و حال و حولو لولو برد. 


پ.نون:


دلخوشیهای آدمیزاد عین گل بهارین و خود آدمیزاد عین بارون بهار. چیک چیک شر شر جر جر و تمام... 


پ.نون:


فکر نمی‌کردم اینجاها رو ببینم. اگرچه اگر فکرم می‌کردم....


پ.نون:


پ.نون و مرگ! پ.نون و گلوله! پ.نون و حناق! یکی اینو خفه‌ش کنه!!!



دست‌نیافتنی


چند روز قبل مطلبی رو به یکی از دوستان داشتم می‌گفتم، نکته‌ای به ذهنم رسید که تا اون روز به طور جدی در موردش فکر نکرده بودم اما به نظرم اومد که واقعیتیه که ذهن فضول من زیاد روش مانور نداده بود. عجیبه! 


بد نیست که اینجا عنوانش کنم شاید کمی بحث و جدل بشه روش و به یه نتیجه‌ی منطقی برسیم.


سوژه اینه: هیچوقت تمام سنگرهای دلت رو به کسی تسلیم نکن حتی اگه همه‌شون رو فتح کرده باشه وانمود کن قله‌هایی رو برای خودت حفظ کردی.


حرف عجیبیه و با اصل صداقت موافق نیست اما یه نکته‌ی ظریف توی این حرف هست. لازم نیست دروغ بگی اما از طرفی هم هیچ الزامی نیست همه‌ی حقیقت رو اعلام کنی. ضرر می‌کنی!


هدف آدمیزاد پیروزیه و برای رسیدن به اون همه‌کار می‌کنه اما به محض رسیدن به خواسته‌ش متوجه می‌شه که در واقع نفس موفقیت درجه‌ی اول اهمیت رو داشته نه چیزی که براش می‌جنگیده.


به همین دلیل، آدم باید همیشه یه هدف دست‌نیافتنی باشه، هدفی ولو به مساحت یه متر مربع سر یه قله‌ی بلند.


تا به حال هیچ کوهنوردی رو دیدی که بعد از فتح قله اونجا منزل کنه و از رسیدن بهش لذت ببره؟ 



جزیره


کار ندارم هر آدمی توش چه خبره، چقدر خوبه یا بد، چقدر باحاله یا مزخرف. این به خودش مربوطه که دنیای درونیش رو چطوری ساخته و پرداخته و داره ازش استفاده می‌کنه.


اگه هر آدمی بره برای خودش توی یه جزیره‌ی اختصاصی و جدای از اجتماع زندگی کنه به واقع همون که هست وسیع می‌شه و مساحت جزیره رو می‌کنه جزئی از خودش، با همه‌ی سلایق و علایقش. 


اما آدمها توی یه اجتماع شلوغ به حال عادی جزیره‌شون محدوده به شخصی‌ترین محیط زندگیشون. جزیره‌ی بعضیها تن خودشونه بعضیها اتاقشونو هم شخصی می‌کنن عین اونکه دوست دارن اما بعضیها حتی اتاق و لباس خودشونو تحت اثر آدمهای اطرافشون عوض می‌کنن. بعضیها از این هم فراتر می‌رن و خونه و خونواده‌ی خودشونو به رنگ خودشون در میارن و بعضیها اونقدر قوی و مؤثرن که هرکی باهاشون در ارتباطه ناخودآگاه به رنگ اونها درمیان. هرکس به فراخور وجود و نفوذش.


دنیای ما از بی‌شمار رشته‌ی ارتباطی تشکیل شده بین آدم و دیگران، آدم و خانواده، آدم و دوستان و فک و فامیل، آدم و اجتماع. به نظر من این رشته‌ها هستن که آدمو تکمیل می‌کنن وگرنه تو قلمرو شخصیت هرچی می‌خوای باش. اصلا مهم نیست. تو از منظر بیرونی فقط اون رشته‌هایی.


خوب که چی؟


که چیش برای اونکه فقط به خودش فکر می‌کنه واقعا مهم نیست همون که چی. یکی می‌گفت به ترکی به بز می‌گن کچی! من که بلد نیستم. 


اما برای دیگران این یه چراغ کوچولو داره که بد نیست روشن شه. واقعیت ملموس بیرونی اینه که تو برای دیگران فقط اون رشته‌های ارتباطی هستی نه اونکه واقعا هستی. مزخرفه نه؟ اما اینطوره.


من نوعی بسیار آدم مهربون و دوست‌داشتنیی هستم. دل‌دون دل‌سوز نجیب و و و. اما اگر کسی بتونه بیاد توی جزیره‌م و منو با تمام این مشخصات ببینه. هیچکس به اونجا راهی نداره جز اونچه که ازم می‌بینه.


وقتی نمی‌تونم واقعیت خودمو ابراز کنم در واقع اون واقعیت فقط یه دروغ محضه. ابراز کردن هم برای خیلیها از مشکلترین کارهای دنیاست. تا حالا از هیچکس شنیدی که واقعیت تو فقط یه دروغه؟ به نظر من هست. واقعیت تو از منظر بیرونی جنس رشته‌های ارتباطیه با دیگران.


یکیو با تمام وجودت دوست داری، همه‌چیزتو برای اون می‌خوای، برات مهمه، که چی؟ وقتی نمی‌تونی یا نمی‌خوای اونو تو ارتباطت باهاش ثابت کنی. جور دیگه باش تا می‌کنی. رشته‌ی بین تو و اون چیز دیگه‌ای می‌گه و اون همینو می‌دونه و بس. برعکسش هم همینطور.


به آینده‌ی شغلت بسیار امیدواری دلت می‌خواد یه آدم بسیار تأثیرگذار و مفید باشی توی حرفه‌ت، که چی؟ وقتی با همه‌ی علاقمندی بی‌تفاوت و سرد نشون می‌دی.


اگه می‌خوای تو و بیرونتو یه رنگ کنی طعم پوست و گوشتت مثل پرتقال دوجور نباشه باید بتونی درونتو یه جور مناسبی ابراز کنی. ابراز کردن خیلی سخته بخصوص برای آدمهای مغرور. اولیش خودم. متأسفم.


یه حرفی کنج ذهنمو شلوغ کرده درگیرم کرده که مجبور شدم اینا رو بگم و نمی‌دونم تونستم انتقال بدم یا خیر. تمام روی حرفم به خودمه. بعضی حرفها هست تا آدم بلند نزنه باورش نمی‌شه که اعتقادش اینه.



باز هم داشته‌ی نداشته


دیروز داشتم ناخنهای پام رو می‌گرفتم عینکم رو چشمم نبود و نور خیلی کم. نمی‌تونستم درست نشونه بگیرم. سعی کردم از لامسه استفاده کنم بجای چشم. بالاخره یه جوری انجام شد.


پیش خودم لحظه‌ای رو تصور کردم که چشامو باز کنم و متوجه بشم که کور مطلق هستم. 


چند لحظه سعی کردم با چشم بسته کارهامو بکنم. در کمدو باز کردم که لباسم رو انتخاب کنم، مسواک بزنم، از یخچال سیب بردارم، از پله‌ها پایین و بالا برم، همین کارهایی که همیشه جیک جیک و به سرعت انجام می‌دادم.


با غصه چشمام رو باز کردم و توی آینه بهشون نگاه کردم. چقدر دلم براشون تنگ شده بود توی همین چند دقیقه.


خیلی سال پیش مدت زیادی نفس‌تنگی داشتم. لحظه‌ای که به نفسم رسیدم شادترین لحظه‌ای بود که هیچوقت یادم نمیره. چیه این آدمیزاد؟ واقعا!


بیاییم چیزایی رو که داریم و مال خودمون می‌دونیم حاضرغایب کنیم...