هیزمی که آتیش گرفته حرارت داره گرمت میکنه
تو هوای خنک میچسبه
بشین کنارش لذت ببر
وقتی سوخت و دمدمای آخرشه دودش چشم و بینیتو آزار میده
اذیت میشی
تحملش سخته
*********************
فقط یادت باشه اونم یه روز درختی بود که پرندهها رو شاخههاش لونه داشتن
کسی چه میدونه شاید تو هم بعضی روزها به کندهش تکیه داده باشی
پ.نون ۱: اما باز هم دلیل نمیشه که دود اذیتت نکنه. دود کارش اینه.
پ.نون ۲: آتیشی که دود نداشته باشه لذتبخش نیست. کیو دیدی از آتیش گاز کیف کنه؟ جمع اضداد همیشه ذهن منو به خودش مشغول میکنه. جالبه نه؟ اونکه لذتبخشه همیشه میتونه آزارنده باشه.
پ.نون ۳: خوابهای نامربوط میبینم. نخوابم راحتترم. بیشتر در امانم.
بانجی جامپینگ یه جور ورزشه یا ماجراجویی یا دیوونگی یا هرچی که اسمش هست من که جرأت نمیکنم طرفش برم مثل خیلی از این تفریحات نفسبر دیگه که خیلیم پرطرفداره.
برای اونایی که نمیدونن چیه یا با این اسم اقلا آشنایی ندارن بگم آدمو میبرن بالای یه بلندی حالا یه پله یا ساختمون یا یه سکوی آماده شده برای همین کار خلاصه ارتفاعش حسابی بلنده چند ده متر. پاتو میبندن به یه کش یا هر چیز دراز کشسانی که من اطلاعی ندارم جنسش چیه شاید یه سرچ زدم بعدا اومدم گفتم جنسش چیه. طول این کشه به قدری هستش که اگه تو پرت شدی پایین بعد اون کشه کش اومد مخت به کف اونجا داغون نشه تا نزدیکیهای سطح مخداغون میرسی و برمیگردی خوب؟ اونوقت از اون بالا پرتت میکنن پایین تا تفریح کنی و حقیقت مرگ رو از یک قدمیت ببینی.
داشتم فکر میکردم اگه یه روز بانجی بجامپم اون وسطا به چی فکر میکنم. قبلش به چی؟ اگه یه روز بیبانجی بجامپم چی؟ نه که برم دور از جون از اون بالا خودمو پرت کنم پایین ها! مثلا توی یه کوهنوردی یهویی پام سر بخوره بعد یه ارتفاع مثلا 300 400 متری رو بنا باشه سقوط آزاد بیام پایین خوب یه زمانی میبره که برسم اون پایین و مرحمت سرکارم زیاد بشه. تو اون فاصله زمانی مخم اگه از کار نیفته به چی فکر میکنم؟ اصلا اگه از اون چتر بازها باشم که از هواپیما پریده چتره خراب از کار در اومده!
واقعیتش اینه که من با مرگ بسیار رفیقم. نه ازش میترسم نه نگرانشم. فکر کنم اگه ارتفاعم خیلی بلند باشه از زیبایی منظره لذت خواهم برد. یه لحظه میترسم اما بعدش دیگه نه. هر لحظه هم برای رسیدن به پایین راغبتر میشم. مثل باز کردن یه کادو میمونه یا یه نامه از یه دوست که سالها منتظر رسیدن نامهش بودی و امروز پستچی آورده در خونه...
جالبه نه؟ از بانجی مث سگ میترسم اما از مرگ نه! در حالی که بانجی آدمو تهدید به مرگ میکنه و ترسش همینه!
پی اس: اونایی که با زبان ینگهدنیایی آشنایی دارن و علاقمندن بدونن کش بانجی چطور درست میشه و مشخصاتش چیه اینجا رو نگاهی بندازن.
به آسمان نگاه کردهای؟
منظورم نگاه کردن است نه دیدن. هیچوقت شده بنشینی و آسمان را به چشم خریداری نگاه کنی؟
آسمان روز فقط یک ستاره دارد که آنهم چشم را میآزارد، ازخودراضی!
آنروزها در آسمان همیشه دنبال پرستوها میگشتم که جیغ میکشند آن بالاها و دنبال هم میکنند مثل بچههایی که پاککنشان را همکلاسی شیطانی کش رفته باشد! حاضرم یک عصر بهاری نود ساعت جیغ پرستوها را یک نفس تماشا کنم. حاضرم برای یکییکیشان دست تکان دهم به شرط اینکه من را هم در بازی خود شریک کنند اما نمیکنند نمیدانم چرا...
چلچلهها همیشه پیامآور خبر خوبند و هوای خوب. راستی میدانستی چلچله قبل از پرستو به معنی لاکپشت است؟ چه اتفاقی میافتاد اگر بنا بود لاکپشتها دم غروبها دنبال پشهها میگذاشتند و با هم دم شادی میگرفتند آن بالا، بالاتر از کاج بلند خانه عمهخانم. حتما خیلی کشته و زخمی دادهاند تا از خیر پریدن گذشتهاند و زمینگیر شدهاند! اینهمه زحمت به خاطر یک پشه ناقابل!
آسمان آن روزها چیزهای جالب دیگری هم داشت که میارزید چرت بعد از ظهرت را درز بگیری، صندلیت را بگذاری در تراس کوچک خانه ، لیوان چای یا قهوهات را بگذاری روی عسلی کنار دستت و بزنی به قلب آسمان.
بعضی وقتها تکابرهای کوچک کومولوسی را میدیدی که راهشان را گم کردهاند و مثل بچههایی که به غریبی افتادهاند با احتیاط به طرف نامشخصی میخزند. دلت میخواست مثل پشمک بگیری و بخوریش. اقلا لپش را بکشی. اما وقتی که بابای عصبانی ابرک بیگناه افق تا افق را خاکستری میکند و به زمین و زمان ناسزا میگوید و نعره میکشد آسمان را دوست ندارم.
از همه زیباتر صورتکهای رنگین لوزی شکلی میدیدی که هرکدام یک دوست داشتند صورتک لبخند میزد. پسرک لبخند میزد . صورتک سر تکان میداد به چپ و راست پسرک دست تکان میداد. پسرک روی زمین بود و او در آسمان. قصه آنها یک قصه تکراری بود و عجیب اینکه همیشه لذتبخش. صورتک سعی میکرد دوستش را همراه خود به آسمان ببرد و پسرک خندان سر به سرش میگذاشت اورا پیش میکشید و رها میکرد. یک تلاش خستگی ناپذیر که تا وقتی مادر بر سر پسرک فریاد نمیکشید یکبند ادامه داشت.
این سال و روزها اما، همه ما قوز کردهایم و میدویم. چشمان ما جلوی پایمان را میپاید که زمین نخوریم. اگر اتفاقا سری بالا کنیم هم توفیر چندانی نمیکند آسمان خاکستریست، چلچلهها، ابرکها و بادبادکها با ما قهرند.
قانون بقای انرژی راسته!
این چند وقت به این نتیجه رسیدم.
الآن فکر میکنم هر آدمی عین یه لیوان میمونه، یه ظرف انرژی...
هر آدمی یه ظرفیتی داره و یه مقدار انرژی رو میتونه حداکثر نگه داره و در هر زمان یه مقداری انرژی توش جمع شده.
آدم میتونه ظرفیت خودش رو تغییر بده کمش کنه یا زیادش کنه اما این تغییر ظرفیت کنده و نیاز به زمان داره اما اون مقداری که الآن داره رو میشه سریع کم یا زیادش کرد. میشه یه لگد زد بهش و همهشو ریخت کف اتاق، میشه دادش یا گرفتش.
یه منبع هم هست که نمیدونم کجاست داره چیکه چیکه میریزه سر ظرف آدم. اگه بدونم کجاست حتما با یه سیخی میخی سوراخ قطرهچکونش رو گشاد میکنم اما هنوز نیافتم کجاست!
یه مطلبی که خیلی این چند وقتها بهش فکر کردم و مطمئن شدم که درسته و مرتب تجربهش میکنم اینه که هر وقت به کسی انرژی میدم همونقدر ازم کم میشه.
ممکنه یکی ظرفش کوچیک باشه و با یه قلپ از انرژی خودم ظرفش رو لبریز کنم. ممکنه تمام انرژیم رو بذارم و ته ظرفش رو فقط خیس انرژی کنم.....
بعد که خالی شدم فقط میتونم تلپ بخوابم یا چرت بزنم یا ادای آدمهای بیدار رو در بیارم اما هیچ کار نمیتونم بکنم.
خدایا اون قطره چکونه کجاست؟
بعضی وقتها کار مهمی پیش رو داری یا بناست
در آینده اتفاقی بیفته که براش نگرانی، فرض کن چهار روز بعد باید توی یه
مصاحبه شرکت کنی یا نمیدونم میخوای با یکی حرف بزنی و برای یک کار مهم
نظرش رو جلب کنی. بری توی یه اداره و برای یه پرونده مهم از مدیرکل تاییدیش
رو بگیری. نتیجه آزمایش پزشکی مهمی رو گفتن شنبه آماده میشه، اتفاقات ریز
و درشت مختلفی که همه به سهم خودشون میتونن توی اون لحظه بخصوص برات مهم و
حیاتی باشن در پیش باشه و مجبوری تا خود شنبه صبر کنی، این یعنی چهارتا
بیست و چهار ساعت، یعنی چهارتا بیست و چهارتا شصت دقیقه، یعنی چهارتا بیست و
چهارتا شصت تا شصت ثانیه!!! بشین ضرب کن ببین چند ثانیه مجبوری انتظار
بکشی و نگران باشی که چه اتفاقی پیش روته.
حالا اگه مثل من تو کار جوش و جلا باشی که
تا اون موقع نصف هم کمتر میشی. اگه خیالپرداز باشی هزارتا سناریوی مختلف
برای خودت میچینی که ممکنه این اتفاقات رو پیش رو داشته باشی. با هزارتا
پایان مختلف. بستگی داره که چقدر خوشبین باشی پایان سناریوهات فرق میکنه.
فرض کن الآن سهشنبهست هنوز و باید تا شنبه صبر کنی، خوب؟ حالا فرض کن موبایلت زنگ میخوره و یکی بهت میگه فلانی سلام خوبی؟ من از یکشنبه باهات تماس میگیرم. دیدم نگران فلان مسئلهای خواستم بهت بگم......
و سیر تا پیاز و ریز به ریز مسائلی رو که براشون اونهمه نگران بودی رو پای تلفن برات شرح بده که آره دیروز اینطور شد تو رفتی فلانجا اینکارو کردی و کل قضیه رو بهت بگه. حالا جدای از اینکه نتیجه مطلب به دلخواه تو بوده یا به ضررت، یه جور آرامش به آدم مسلط میشه. که توی این آرامش ممکنه آدم دلخور باشه یا شنگول، اما آرومه.
نتیجه همون که میخواستی شده یا برعکس، هرچی شده شده یا به عبارتی مشخصه که چی قراره بشه. تو دیگه براش جوش و جلای خاصی نمیزنی.
به نظر تو چرا وقتی نمیدونستی داره چی میشه عین بلانسبت کک رو تاوه بودی و الآن با وجودی که یکی از گزینههایی که معلوم بود یکی از اینها قراره بشه شده، اینقدر آرومی؟
بالاخره مثلا یا نتیجه بله هست یا نه یا یه چیزی توی این مایهها دیگه. اما آدم واقعا ذهن و فکر و خواب و خوراک خودش و اطرافیانش رو داغون میکنه، (حالا یهنفر بیشتر یهنفر کمتر) که اون اتفاقه بیفته .
قراره بعد که داستان پیش اومد آروم بشی. حالا توی این فرض کن بنده یکی از یکشنبه بهت لو میده که چی خواهدشد اونوقت به آرامش میرسی.
من حالا چی میگم. خودمو میگم ها! چرا من خودم رو توی موقعیت این فرض کنه قرار نمیدم به طور مصنوعی، ذهنی، چه میدونم تلقینی که اگه الآن بپرم روز یکشنبه و یه سرک بکشم و برگردم آروم میشم. اعصابم از اینهمه کشیدگی در میاد. منظورم این نیست که آدم برای به آرامش رسیدن از جوش و جلا لازمه تونل زمان رو کشف کنه! منظورم اینه که اطلاع قطعی از آینده و نتیجه کارها لازمه آرامش نیست. اگه آدم به خودش بقبولونه که نتیجه یا این میشه یا این یا این و غیر از اینها هم خبر دیگهای نیست میتونه به حسی شبیه اون آرامش دست پیدا کنه. فقط با قدری تلقین و اراده و منطق.
حالا اینو میگم و بهش اعتقاد دارم اما هیچوقت نتونستم بهش عمل کنم. معمولا میتونم یه بازه معینی از نتایج رو برای خودم تعریف کنم. حالا این کار نتیجش یا اینقدر بد میشه یا خوب و ایدهآل ولی همیشه بعد از اتفاق آدم دیگه جوش و التهاب نداره. یا راضیه یا ناراضی. یا شاده یا محزون اما نگرانی و التهابه که آدم رو از پا میاندازه.
رو این قضیه فکر کن شاید تو تونستی مدیریت اعصابت رو بهتر از من به دست بگیری.
ارادتمند
پ.نون
پ.نون- معلوم میشه که وقتی اینا رو مینویسم خواب خواب خوابم؟ اه؟ معلوم میشد؟ الآن به همون دلیل حالشو ندارم ادیت کنم. شاید یه وقت دیگه.
کودکی.....
کودکی خیلی قشنگه. خیلی دوست داشتنیه.
اما اگه 30 سال طول بکشه به طرف میگن دیوونه.
پس چرا همه حسرتشو میخورن؟
ببین چقدر برای هر کاری یا هر کسی میذاری، از نصف کمترش که بهت برگرده برندهای
دنیا استهلاک داره. برچسب انرژیشو دیدی؟ G !!!