بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

57٪


چند روز دیگه با همین سرعت پست بذارم معلوم می‌شه چقدر خل شدم.


فعلا حدود 43٪ به بالا تأیید شده، تا ببینیم...



گرگ می‌گه این چند روزا دارم ازت می‌ترسم نکنه شب بیای بالا سرم بخوریم!! دندونامو نشونش دادم و گفتم شب درو از تو قفل کن! خیال کردی من ماههای اول که اینجا بودی چیکار می‌کردم؟



دیوانه


دیوانه‌ غرق خاکستر، هیزم نیم‌سوخته‌ آتش‌دان را در آغوش گرفته‌بود و مدهوش.


سالها فریفته‌ی پیچ و تاب سحرآمیز شعله بود و در آرزوی وصل می‌سوخت.


تا اینکه یک شب....



لق


دنیایم خالی شده است. لق می‌خورم.


لق دوست ندارم چه بخورم در این دنیای خالی خالی خالی؟



جزیره


کار ندارم هر آدمی توش چه خبره، چقدر خوبه یا بد، چقدر باحاله یا مزخرف. این به خودش مربوطه که دنیای درونیش رو چطوری ساخته و پرداخته و داره ازش استفاده می‌کنه.


اگه هر آدمی بره برای خودش توی یه جزیره‌ی اختصاصی و جدای از اجتماع زندگی کنه به واقع همون که هست وسیع می‌شه و مساحت جزیره رو می‌کنه جزئی از خودش، با همه‌ی سلایق و علایقش. 


اما آدمها توی یه اجتماع شلوغ به حال عادی جزیره‌شون محدوده به شخصی‌ترین محیط زندگیشون. جزیره‌ی بعضیها تن خودشونه بعضیها اتاقشونو هم شخصی می‌کنن عین اونکه دوست دارن اما بعضیها حتی اتاق و لباس خودشونو تحت اثر آدمهای اطرافشون عوض می‌کنن. بعضیها از این هم فراتر می‌رن و خونه و خونواده‌ی خودشونو به رنگ خودشون در میارن و بعضیها اونقدر قوی و مؤثرن که هرکی باهاشون در ارتباطه ناخودآگاه به رنگ اونها درمیان. هرکس به فراخور وجود و نفوذش.


دنیای ما از بی‌شمار رشته‌ی ارتباطی تشکیل شده بین آدم و دیگران، آدم و خانواده، آدم و دوستان و فک و فامیل، آدم و اجتماع. به نظر من این رشته‌ها هستن که آدمو تکمیل می‌کنن وگرنه تو قلمرو شخصیت هرچی می‌خوای باش. اصلا مهم نیست. تو از منظر بیرونی فقط اون رشته‌هایی.


خوب که چی؟


که چیش برای اونکه فقط به خودش فکر می‌کنه واقعا مهم نیست همون که چی. یکی می‌گفت به ترکی به بز می‌گن کچی! من که بلد نیستم. 


اما برای دیگران این یه چراغ کوچولو داره که بد نیست روشن شه. واقعیت ملموس بیرونی اینه که تو برای دیگران فقط اون رشته‌های ارتباطی هستی نه اونکه واقعا هستی. مزخرفه نه؟ اما اینطوره.


من نوعی بسیار آدم مهربون و دوست‌داشتنیی هستم. دل‌دون دل‌سوز نجیب و و و. اما اگر کسی بتونه بیاد توی جزیره‌م و منو با تمام این مشخصات ببینه. هیچکس به اونجا راهی نداره جز اونچه که ازم می‌بینه.


وقتی نمی‌تونم واقعیت خودمو ابراز کنم در واقع اون واقعیت فقط یه دروغ محضه. ابراز کردن هم برای خیلیها از مشکلترین کارهای دنیاست. تا حالا از هیچکس شنیدی که واقعیت تو فقط یه دروغه؟ به نظر من هست. واقعیت تو از منظر بیرونی جنس رشته‌های ارتباطیه با دیگران.


یکیو با تمام وجودت دوست داری، همه‌چیزتو برای اون می‌خوای، برات مهمه، که چی؟ وقتی نمی‌تونی یا نمی‌خوای اونو تو ارتباطت باهاش ثابت کنی. جور دیگه باش تا می‌کنی. رشته‌ی بین تو و اون چیز دیگه‌ای می‌گه و اون همینو می‌دونه و بس. برعکسش هم همینطور.


به آینده‌ی شغلت بسیار امیدواری دلت می‌خواد یه آدم بسیار تأثیرگذار و مفید باشی توی حرفه‌ت، که چی؟ وقتی با همه‌ی علاقمندی بی‌تفاوت و سرد نشون می‌دی.


اگه می‌خوای تو و بیرونتو یه رنگ کنی طعم پوست و گوشتت مثل پرتقال دوجور نباشه باید بتونی درونتو یه جور مناسبی ابراز کنی. ابراز کردن خیلی سخته بخصوص برای آدمهای مغرور. اولیش خودم. متأسفم.


یه حرفی کنج ذهنمو شلوغ کرده درگیرم کرده که مجبور شدم اینا رو بگم و نمی‌دونم تونستم انتقال بدم یا خیر. تمام روی حرفم به خودمه. بعضی حرفها هست تا آدم بلند نزنه باورش نمی‌شه که اعتقادش اینه.



پ.نونه!


خواب می‌دیدم که منشی دکتر زنان شدم!!! یه خواب مفصل و دارای جزئیات!


تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل :)


تجربه‌ی خنده‌داری بود. آدم در موقعیت عوضی!!



پ.نون:

امشب می‌خوام باش برم اتاق عمل :)


پ.نون:

یه نفر سریع یه چیز مناسب نشون من بده که نابودش کنم، لطفا!!!!!!


باز هم داشته‌ی نداشته


دیروز داشتم ناخنهای پام رو می‌گرفتم عینکم رو چشمم نبود و نور خیلی کم. نمی‌تونستم درست نشونه بگیرم. سعی کردم از لامسه استفاده کنم بجای چشم. بالاخره یه جوری انجام شد.


پیش خودم لحظه‌ای رو تصور کردم که چشامو باز کنم و متوجه بشم که کور مطلق هستم. 


چند لحظه سعی کردم با چشم بسته کارهامو بکنم. در کمدو باز کردم که لباسم رو انتخاب کنم، مسواک بزنم، از یخچال سیب بردارم، از پله‌ها پایین و بالا برم، همین کارهایی که همیشه جیک جیک و به سرعت انجام می‌دادم.


با غصه چشمام رو باز کردم و توی آینه بهشون نگاه کردم. چقدر دلم براشون تنگ شده بود توی همین چند دقیقه.


خیلی سال پیش مدت زیادی نفس‌تنگی داشتم. لحظه‌ای که به نفسم رسیدم شادترین لحظه‌ای بود که هیچوقت یادم نمیره. چیه این آدمیزاد؟ واقعا!


بیاییم چیزایی رو که داریم و مال خودمون می‌دونیم حاضرغایب کنیم...



مرُد!


یادآوری واقعیت "به زودی خواهم مرد"  مهمترین ابزاری است که به من کمک‌کرده است تا تصمیمات بزرگ بگیرم. تمامی انتظارات دیگران، همه‌ی غرور، خجالت یا شکست چیزهایی هستند که در مواجهه با مرگ به راحتی رنگ می‌بازند و کنار می‌روند تا من به تنها مسئله مهم بپردازم.


یادآوری  "به زودی خواهم مرد" بهترین روشی است که توانسته‌ام از دام ترس از "چیزی برای از دست دادن دارم" برهم.


وقتی هیچ چیز نداری دلیلی نداری که دنبال دلت نروی....


وقت تو بسیار محدود است پس برای زندگی دیگران تلفش نکن. در دام تعصب نیفت، تعصبی که از دنباله‌روی کورکورانه‌ی دیگران نشأت می‌گیرد. نگذار آشوب و بلوای این و آن مانع از آن شود که ندای درون خود را گوش کنی.




استیو جابز مرد


پسرخاله‌ی من نبود اما من شخصیتش رو دوست داشتم و اخبارش رو همیشه پی‌گیری می‌کردم. از خیلی قبل درگیر امراض کشنده بود تا بالاخره مرد. مثل خیلیهای دیگه.


از طرز فکر و جسارتش کیف می‌کردم. جملات بالا بخشی از سخنرانی آقای جابزه در دانشگاه استنفورد.


روحش نمی‌دونم چی!




پ.نون: همینجا از دوستانی که تا الآن متن بالا رو خوندن عذر می‌خوام. امروز صبح دیدم که اینجوری شده با اونکه هر روز منتظرش بودم یکه خوردم و خواستم چیزی براش بنویسم. با یه جستجو این جملات رو ازش پیدا کردم و سعی کردم در حالی که پنج شیش نفر دورم در حال ضربدری حرف و بحث بودن ترجمه‌شون کنم. در نتیجه طبعا گند زدم. الآن که دورم خالی شد نگاه کردم دیدم افتض زدم. سعی کردم یه نمه ماله‌کشیش کنم :)


پ.نون حکیمانه!!! ؟؟؟ : چند روز پیشا که با بر و بچه‌های اهل دل رفته بودیم جگر بخوریم فضل‌الله گفت یه شعر گفتم مامان! اصرار کردیم بخونه اونم بعد از کلی عشوه شتری و اینا برامون خوند. من که خیلی دوست داشتم و چون با مطلب هم‌خونی ضمنیی داشت می‌ذارمش اینجا شاید خوشت بیاد.


خــواهی که تــو را دولت ابـــرار رسد

مــــپسند که از تــو بر کس آزار رسد

از مـــرگ میندیش و غـــم رزق مـخور

کاین هردو به وقت خویش ناچار رسد



ادامه مطلب ...

یادم باشد


یادم باشد نگاهم را هر جمعه بشویم به یاد سهراب.


یادم باشد واژه‌هایم را دیگر از خارج وارد نکنم. دلار بسیار گران شده است.


یادم باشد شماره‌ی تعمیرگاه‌مجاز عزت‌نفس را از صدوهجده بپرسم. به شدت مندرس شده‌است.


یادم باشد آرزوهایم را مرتب گردگیری کنم. آرزو چیز با ارزشیست باید برق بزند.


یادم باشد رژیم بگیرم. دلم تنگ شده است.


یادم باشد دیگر از آینه‌ی راهروی ورودی دلگیر نباشم. تقصیری ندارد.


یادم باشد حقیقت را بپذیرم. گناه دارد طفلکی.


یادم باشد هروقت دلم خواست می‌شود به خودم فحشهای بدبد بدهم. مفید است.


یادم باشد همین که هست. می‌خواهم بخواهم نمی‌خواهم به درک.





پ.نون: بعله همه‌ی اینها شعر است. خودم می‌دانم!


داشته‌ی نداشته



گرمای حضور داشته‌ات را تنها لحظه‌ای حس خواهی‌کرد که سرمای غیبتش تنت را بسوزاند...