آدمم روغنکاری لازم داره!
وقتی یه مدت طولانی تو گل تپیدی و ساکن شدی باز بخوای راه بیفتی نیاز داری که یه مدت خیلی به خودت فشار بیاری.
الآن دارم هی زور میزنم هی خودمو هل میدم اما راه نمیفتم!!
باید که روغنکاری کنم خودمو. یاد یه وسیله چارچرخ زنگزده میفتم از خودم. میخوای راش بندازی یه صدای مرگی از لای محورای چرخاش میاد و تا پشتت میلرزه از صدای مرگش! اما کافیه که یه کم دو طرف بلبرینگاشو چرب کنی و ذرهذره حرکتش بدی.
فقط موندم گریسخورام کجامه D:
اگه میشد شبا یه نیمساعت قبل از نصفهشب خواب باشم چی میشد..... چی میشد مثلا؟ اونوقت ساعت خروس پا میشدم، اونوقت صبح میرفتم بیرون ورزش میکردم، اونوقت برمیگشتم دوش میگرفتم و اصلاح میکردم و اودکلن میزدم، اونوقت یه صبحونهی مشتی میزدم تو رگ، اونوقت......
یکی پیدا نمیشه بهم بگه ارواح دماغت؟؟؟ مجبورم خودم بگم!! ارواح دماغت!!!!
خوب قول دادم باید عمل کنم!!
این یه همنوشته با موضوع کاملا آزاد! اجتماعی، طنز، تراژیک، عشقی، جنگی، مامانبازی! هرکی هرجور طالبه میتونه شرکت کنه.
سوژهای طبعا ندارم فقط یه فصل ابتدائی باشه فصل مشترکمون. یه نفر هست که خیلی منتظره و بیصبرانه داره بالا و پایین میره و رو ساعتش احیانا نگاه میکنه تا اینکه دری باز میشه یا کسی که منتظرشه بالاخره سر میرسه.
نفر اول میپره طرفش و میگه: ...............
دو نفر میتونن هر جنسیتی هر ملیتی و هر سنی داشته باشن. محل هم آزاد موضوع هم آزاد! ببینین چه اتفاقی قراره بیفته.
اخطار کم کاری!!!
ماه، یه نفر، قزن، روشن، نوشا، مهتاب و همه بر و بچه های دست به قلم بعد که پست عوض شد خودتون غصه میخورین به همنوشت نرسیدین! از من گفتن ؛)
وقتی منتظری وقتی منتظر کسی هستی... اون نمیاد...
"یه نفر هست که خیلی منتظره و بیصبرانه داره بالا و پایین میره و رو ساعتش احیانا نگاه میکنه تا اینکه دری باز میشه" در باز میشه ولی اونی که تو منتظرش هستی نیست!
پ.نون :
بیقرار کنار خیابان بالا و پایین میرود. نگران است مرتب به انتهای خیابان چشم میدوزد و ساعتش را چک میکند. حدود ربع ساعت یا بیشتر معطل میشود تا از دور میبیند که میآید. به استقبالش میرود تا به هم میرسند.
+ چی شد؟
- خوب شد.
+ جدی؟ تموم؟
- آره خیالت جمع! کاریو که به من سپردی مگه میشه درست نشه؟
+ تعریف کن، مردم از بس حرص خوردم.
- بیا حالا یه قهوهای بزنیم برات میگم.
وارد کافیشاپ میشوند و یک میز دنج گوشه را هدف میگیرند.
+ همهشونو کشتی؟
- آره اما اصلا راحت نبود. خیلی حرفهای بودن.
+ معلومه! اگه نبودن که مزاحم تو نمیشدم.
- اختیار داری آقداریوش، ما اینیم.
+ چنتا بودن؟ چطوری کلکشونو کندی؟
- شیشتا، نه پنجتا، یکیشون خیلی ناشی بود اونقدر که از پشت با چاقو زدمش اصلا حالیش نشد یکی تو خطشه.
+ ایول، مرتضی رو چطور زدی؟ همهش فکریم چطوری تونستی حریف اون و محمود شی.
- اوفففف وحشتناک، راستش شانس آوردم از یه جایی! مگه میشد شکارش کرد؟ همیشه تو هشتا سوراخ قایم بود. متأسفانه رامینو عباسو سرتیر زد خودش!
+ وای خدا تعریف کن دیگه دل تو دلم نیست.
- نقطهضعفشو پرسیده بودم. میدونستم مسیرش از پشت درختای بیرون شهره. مطمئن بود کسی نمیدونه. منم رفتم بالای منبع آبی که همون بغل هست. دیدیش که.
+ آره، ای ناکس رفتی اونجا پناه گرفتی؟
- اوهوم! به آرمین گفتم محله کناریشو شلوغ کنه خودم همون اولا پریدم رفتم اونجا پناه گرفتم یه دونه تیرم نزدم
+ بابا حرفهای خوب! اسلحهت چی بود؟
- اسنایپر . خیلی روش کار کردم تک تیر مخو میزنم.
+ خوب خوب بعد چی شد؟
- خیلی طول کشید ولی انصافا دم آرمین گرم حسابی منطقهرو به آتیش کشید. تمام پشتبومای منطقه رو زد از هر جا هم کلی شلیک کرد جوری که اونا مطمئن شدن ما بیسمون اونجاست انقده کشش داد و جابجا شد که مرتضی رفت تو تکنیک خودش اومد منطقه رو دور بزنه که مثلا از پشت ماها در بیاد صاف اومد تو تله من. منم معطلش نکردم تکتیر نفلهش کردم.
+ ایول بزن قدش. تا اینا باشن!! محمود چی؟
- کار اون دیگه خیلی سخت نبود. مرتضی که خورد اون روحیهشو باخت رفت که کارو یهسره کنه منم از قبل یکی از بچهها رو کاشته بودم کنار میدونه وارد که شد یه خشاب کامل تو هیکلش خالی کرد و تمام!
+ هورا!!! یعنی گلکاشتی. یعنی روشونو کم کردی، آخرشی. پنجشنبه چکارهای؟
- ما در خدمتیم.
+ دمت گرم عصر پنجشنبه ساعت چارپنج باهاشون قرار داریم بریم گیمنت. منم دیگه امتحانامو دادم میخوایم بریم یه داد دلی بدیم. بیا که خیلی دلم میخواد باهات همتیم بشیم بترکونیم. خیلی دلم میخواد این مرتضی ادعا رو بعد از این جریان ببینمش.
- میام عزیز! فقط بهش تیکه ننداز، چون خیلی کنف شده، دلسرد میشه.
+ هه! بذا تو کفِش بمونه. چقدر اینا اون دفعهای بهمون تیکه انداختن!
و بعد بچهها کیف مدرسهشان را به کولشان انداختند و از در کافیشاپ خندان و شاد خارج شدند.
;)
اقلیما :
دل توی دلم نیست.آدمها انگار که دور تند یک فیلم هستند به سرعت از مقابلم رد می شوند.چند دقیقه یکبار صدای خانمی می پیچد توی سالن و چیزهایی می گویند.خیره می شوم به صفحه روبرویی بالای سرم که اعداد تند تند رویش جابه جا می شوند و هر از گاهی ثابت روی چند عدد می ماند.گلویم می سوزد.کف دستهایم عرق کرده است و حالا انگار یک کوه سنگین را گذاشته اند روی شانه هایم که دیگر پاهایم توان ایستادن ندارند.
می نشینم.
مسعود و سارا آن طرف تر نشسته اند.سارا دسته گل ارکیده اش را گذاشته روی پاهایش.سرم را می چرخانم و نرگس ها را از روی صندلی کناری برمیدارم،بو می کنم و زیرلب می گویم:مهتاب.
باز بلند می شوم.آرام نیستم.چشمهایم را می بندم و مهتاب را می بینم با چشمهای عسلی و موهای فندقی کوتاهش با انگشت های بلند و کشیده اش که می کرد توی موهایم و بعد می کشید روی گونه هایم.یکدفعه مسعود می زند روی شانه هایم.چشمم را باز می کنم. می گوید:پروازش نشست.یخ می کنم.به چشمهای آرام مسعود نگاه می کنم.می خندد و می گوید:مرد گنده خجالت بکش!چرا اینطوری شدی؟بعد آرام روبه جلو فشارم می دهد و مطمئن می گوید:برو.
مهتاب اشک می ریخت.صورتش را برگرداند و گفت:برو!و حالا شش سال است که ندیدمش...
می روم.
یک دختر و پسر جوان جلوتر از بقیه می آیند.یکدفعه دختر با خوشحالی می پرد هوا و دستش را برای کسی بین جمعیت تکان می دهد.پسر فقط لبخند می زند.بعدش چند نفر دیگر...یکدفعه می بینمش.دلم می لرزد.یاسی پوشیده با یک شال سفید.هنوز همانطور لاغر است.نگاهم سر می خورد از بالا روی دستهایش و بعد یکدفعه نفسم انگار به شماره می افتد.یک دختر بچه شیرین،انگار خود مهتاب،دارد پا به پایش می آید.موهایش را از پشت بسته و دامن صورتی اش توی هوا موج می خورد.توی دست چپ یک عروسک است و دارد می خندد.یکدفعه از خودم بدم می آید.از بهار.از اصالت خانوادگی خاندان بزرگمهر.راه می افتم طرف در خروجی.مهتاب خم شده است و دارد موهای عسل را می بندد.چقدر دلم می خواهد عسل را بغل کنم.بو کنم.ببوسم.می روم پشت سرش و صدا می زنم:مهتاب.
مطمئن نیستم بشناسدم.هیچ عکس العملی نشان نمی دهد.باز می گویم:مهتاب.این بار دست عسل را محکم می گیرد و انگار می خواهد فرار کند که می ایستم روبه رویش.حق دارد که نخواهدببیندم.نگاهش می کنم.مثل آب.پاک و زلال و جاری.
مهتاب گفت:تا کی دوستم داری؟گفتم تا هروقت نفس می کشم.بعد دستش را گرفتم و بردم توی آب و گفتم:زاینده رود که نباشه اصفهان نفس نمی کشه.مهتاب که نباشه،امیر.و مهتاب خندید...
خیره می شوم به مهتاب و یک نفس عمیق می کشم.بعد نگاهم سر می خورد روی عسل.مهتاب انگار که ترسیده است دست عسل را محکم تر می گیرد.چشمهای عسلی،لب های کوچک و صورتی،صورت گرد و سفید و یکدست.محکم بغلش می کنم.خیره می شوم توی چشمهایش.معصوم،پاک و زلال.می خندم و می گویم:عسل.
مامان محکم زد توی گوشم و گفت:فقط بهار.اصالت خانوادگی خاندان بزرگمهر شوخی نیست.بفهم!مهتاب سال پنجم پزشکی بود و من ترم سوم ارشد مهندسی...
مهتاب دست عسل را می کشد و تند راه می افتد.بلند می شوم و دنبالش می دوم.کیفش را می گیرم.می ایستد.نرگس ها را می گیرم روبه رویش.می گویم:هنوزم نرگس دوست داری؟سرش را می اندازد پایین.فوری می گوید:چرا برگشتی؟عسل...عسل بچه ی تو نیست و آه می کشد.
بابا که تصادف کرد،گفتم:آهِ مهتاب.بهار که روبه رویم ایستاد و گفت:طلاق،گفتم:آهِ مهتاب.اخراج که شدم،گفتم:آهِ مهتاب.مامان که سرطان گرفت و مرد،گفتم:آهِ مهتاب.یک ماه پیش که برگشتم اصفهان و مسعود گفت بچه دارم،گفتم:آه!مهتاب...
از من می ترسد،بدش می آید،نمی خواهدم،حق دارد!اینها را به مسعود می گویم.ولی حق نداشت نگوید بچه دارم.و بعد چشمهایم می سوزد.مسعود عصبانی می گوید:می ترسید.می فهمی؟می ترسید عسل را هم پس بگیرند،همانطوری که تو را...تو که رفتی مهتاب مرد.عسل که اومد مهتاب باز نفس کشید.بعد داد می زند و می گوید:اگر بهار طلاق نگرفته بود باز هم بر می گشتی؟اصلا یادت بود که مهتاب هم هست؟که زن داشتی؟
می گویم:غلط کردم.مهتاب نگاهم نمی کند.
وقتی هم گفتم:می خواهم طلاقش بدهم و بهار را بگیرم،نگاهم نکرد.اینقدر مامان توی گوشم خوانده بود که ایستادم روبه رویش و گفتم:تمام...مهتاب تازه تخصص قبول شده بود....برگشتم تهران.مسعود گفت:مهتاب هم رفت کانادا...
چانه اش می لرزد.شبیه وقتهایی که می خواست گریه کند.رنگش پریده.احساس لرزش خفیفی در همه ی بدنش می کنم.از روی مانتو بازویش را می گیرم و می گویم:نترس.فوری دستش را بیرون می کشد.این بار با التماس توی چشم هایم نگاه می کند و می گوید:کاری به عسل نداشته باش.
از انقلاب که می پیچم توی چهارباغ و آرام آرام می رسم به کتابفروشی مسعود.مسعود هنوز هم ته مغازه نشسته است.من را که دید آرام گفت:کاری به مهتاب نداشته باش...گفتم:بهار طلاق گرفته...چند لحظه مکث کرد و گفت:بچه دارم.عسل.
مهتاب بیقرار دورو برش را نگاه می کند.می گویم:بهار طلاق گرفته.مات نگاهم می کند.نگاهش نه خوشحال است،نه تنفر دارد و نه خشم...
لبهایش خشک شده است و رنگش سفیدتر از حد معمولی ست.دارم فکر می کنم الان مهتاب رسوب می کند روی زمین که مسعود و سارا می آیند.عسل با خوشحالی می پرد توی بغل مسعود و سارا مهتاب را بغل می کند...
یکدفعه اشکهای مهتاب انگار بار سنگینی باشند که دیگر توان نگه داشتن شان را ندارد از چشمهایش می زنند بیرون...
پ.نون : دمت گرم!! معرکه بود. کار خوب طولانیتر بهتر! لازم نبود اینهمه دستبه عصا بنویسی من که سانسور نمیکنم :) ممنون اقلیما.
# به به.. چه عجب! بالاخره چشممون به جمال بی مثالت روشن شد!!! چرا پس اینقد دیر؟؟! من که چشمم به راه سفید شد... بابا مثلا قراری... قولی... بدقولی ای... میدونی یه ساعته نشستم تا بیای؟ نه گوشیت در دسترسه نه خودت...! مثلا آدمما! بخدا هویج نیستم که تحویل نمیگیری...
- بابا یه لحظه مجال نفس کشیدن هم به خودت بده! خفه میشی اینقد بی هوا حرف میزنی... دو دقه زبون به کام بگیر تا بگم!
# بیا اینم زبونم تو کام! حالا بگو.. فقط دعا کن که حرفت مقبول باشه وگرنه تو میشی هدهد و من میشم تهدید سلیمان!
- اووووه کی میره اینهمه رارو!! ببند اون گاله بدمصبو!
از شرکت که زدم بیرون حالم خوش نبود.. بس که زل زده بودم به مونیتور چشام چپ و چوله شده بود! عجیب بود امرو اطاقم خیلی خالی بود! نه ارباب رجوعی نه همکاری!خسته شدم! مرخصی رو از طریق سیستم رد کردم! داشتم میومدم طرف تو که دیدم آگهی فوتم رو در و دیوار خورده! گفتم با این چشای چپ و چولم حتمی خطا رفتم!!! یوخده که رفتم جلوتر و دقت کردم دیدم نه عکس خودمه دم شرکت! تاریخو دیدم شاخ دراوردم!! امروز...! هی رفتمو اومدم که سر در بیارم نشد! گفتم یعنی کی این شوخی کثیفو با من کرده؟ رفتم حراست... دیدم چه همهمه ایه! هی گفتم سلام پناهی ببین .. میدونی کی این اعلامیه رو زده رو دیوارا؟ دیدم تحویل نمیگیره! دیرمم شده بود ولی حرص داشت منو میکشت! عاقبت هم به نتیجه نرسیده از ترس حرفای تو ول کردم و اومدم! واقعا نمیدونم تو اون خراب شده چی میگذره!
.
.
و من مانده بودم که به اویی که از دنیایی که به آن وارد شده بود خبر نداشت، چه بگویم! ما هردو در تصادف جاده به دره سرنگون شدیم و او چندی پس از من بعد اغمایی 3روزه به این دنیا رهسپار شده بود!!! آیا برایش تهدید سلیمان باشم؟!
ترجیح دادم ناگهان غیب شوم تا جریان را به او بفهمانم! آخر خودم هنوز درشوک هستم...
پ.نون : بابا سوژه!!!!
تو :
چیزی نمیگه. آروم میره روی تخت میخوابه...
یه ذره شو تغییر میدم...من اصلا منتظر کسی نیستم و با عجله میخوام برم بیرون تا یک کار مهم انجام بدم که یکهوو... یکی از در وارد میشه که حالم ازش به هم میخوره و شروع میکنه به احوالپرسی و بعد هم شروع میکنه به حرف زدن و غیر قابل تحمل تر از اون شروع میکنه به فوزولی کردن...دلم میخواد اول اونو خفه کنم و بعد خودمو ...هی اینپا اون پا میکنم...با انگشتر و جیب و هرچی دارم ور میرم که حرفش تموم بشه و بره اما خودشو دعوت میکنه به یک استکان چای...و من هم که باهاش رودرواسی دارم مجبورم ازش پذیرایی کنم...و در پایان به کارم نمیرسم و بدبخت میشم!
همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که در مورد سوژه بحث
برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج میکنم
در مورد همنوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید
تا حالا گفته بودم دلم برای خودم تنگ میشه؟ میشه!
یه محیط فانتزی داشتم از درونیات خودم که به اشتراک میذاشتم. اونایی که از اول با من بودن احتمالا یادشون باشه. البته توی دوستای ناطقم شاید فقط قزن مونده باشه و آلبالو. وبلاگی داشتم به اسم همونولییهجوردیگهش بعد به دلایلی که یادم نیس چی بود ترکید و بابونه رو ساختم که اونم به دلایلی که کماکان یادم نیست حذف شد. همین سری جدید بابونه هم از اول تا آخرش تغییرات محسوسی کرده.
داستانها، همنوشتها، طنزها، نوعینگاهها همه خوردهخورده یا یهویی برچیده شدن، زومبی شدن.
دلم میخواد مثل قبل باشم اما ن-می-تو-نم اقلا همهش دست خودم نیست. فقط یه چیزش دست خودمه اونم اینکه اینجا زر مفت نزنم. سعی میکنم از این به بعد اینطور باشه.
سعی میکنم خورده خورده برگردم به حال و هوای قبل. حداقل توی وبلاگ. اونقدری که از دستم برمیاد.
بر و بچههای قبلم رو که میتونم پیداشون کنم، جناب گرگ، بر و بچز شاعران لوده!
وقتی نق میزنم حس میکنم کثیفم، کثیف و آلودهکننده.
شاید هم همین روزها یه همنوشت گذاشتم برای امتحان. اگه دیدم همکاری شد ادامه میدم. چی بگم. فکر می:کنم آدمی که داخلش غرق چرک باشه شرف داره به کسی که تو و بیرونش چرکین باشه. قبلشم میدونستم ها اما... چی بگم نمیتونستم توی خودم نگهش دارم.
پایهی همنوشت هست کسی؟ به قول نوشا بود شاید همنوشت. که میگفت بین هم و نوشت نباید فاصله باشه که با هم بودنش بیشتر حس بشه.
یکی از این سالها یه سنتی گذاشته بودم آخر هر پست یه فاصله مینداختم و بعدش یه چیز خاص رو سریالی اضافه میکردم. اصلا اصلا یادم نمیاد چی بود اون تیکه اضافه هر پست. مخم سوت کشید فسفرهای نداشته هم دود شد نتیجه نداد....
پ.نون1: هه! شتر در خواب دیده پنبه دانه. صدای شتر چطوریه؟
پ.نون2: هیشکی میدونه چرا اسم این پست شده پادوچرخه؟؟؟
پ.نون3: اگه دیدین یه مدت نمینویسم معلومه که فقط زرزر یادم میومده خودداری کردم!
میدونى چیه؟
نمیتونم!! نمیتونم!!!! میگى مرد خرس گنده غلط میکنه نمیتونه، میگى مشکل خودته به من چه، میگى بچه سوسول مالش نبودى و نیستى، میگى به درک سیاه میخوام صدسال نتونى، میگى حقته، میگى چه بهتر، میگى آخى، میگى کاش بشه، میگى برات دعا میکنم بتونى، میگى میتونى سعى کن . هرچى میگى درست میگى.
نتیجه ش برا من یکیه، نون زیر نِ میم ى زیر مى ت واو بر تو نون میم سر نَم نِ-مى-تو-نَم.
بزرگترین و دورترین آرزوت رو با درشتترین خطی که میتونی روی بزرگترین کاغذی که دم دستت پیدا میشه بنویس بعد برو از یه جای دور بهش نگاه کن.
خودتو بذار جای یه رهگذر، یه شخص ثالث بعد به اون مسأله فکر کن. از جایی که نشستی هم کاغذ خودتو ببین و هم کاغذهای دیگران رو.
بعضی وقتا آدم به این نتیجه میرسه که چقدر خودش و آرزوهاش و تصوراتش از منظر حتی یه نفر همتراز خودش در مقایسه با خیلی چیزها حقیر و مسخرهست!!
بعضی وقتا خودمو مثل یه ماهی قرمز شب عید میبینم توی یه تنگ بلور کوچیک. همهچیز اطرافم، خطرها، امیدها، آرزوها و برنامههای ماهی قرمز فسقلی از اون نقطه نظر، بزرگ، مبهم، خطرناک، دستنیافتنی و غریب به نظر میاد.
فقط یه چیز، اینکه تمام دنیای ماهی به تنگ بلورش محدود میشه و ماهی باید زیادی عاقل باشه که بتونه خودشو با کائنات مقایسه کنه!
پ.نون: بیشین بینیم بااااا!!! پهه!
وقتى تبعید شدى زیر دریا ، دو روز هم که بتونى خودتو بکشونى لب ساحل غنیمته.
تا یه ماه حرارت خورشید رو رو پوست نمناکت مزمزه میکنى.
اخلاق گه به حالتى میگن که این! چرا آدم باید همیشه؟ رو چه حساب و منطقى آدم پیش خودش دنیایى میسازه که؟
پ.نون: من یه غرغرایی میکنم واسهخودم! شما جدی نگیرید رد میشه خودش...