بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

جذبه ادبیات - ۲



آن یــــار که عــهد دوســتاری بـشکست

می‌رفت و مـنش گرفـــته دامن در دست


می‌گفت دگــر بــاره بــه خــوابـم بـــینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست






این روزا با مصلح‌الدین خیلی ندار شدیم دیروز بهم ایمیل زده می‌خواستم این شعرو تو روزنومه چاپ کنم گفتن بدآموزی داره قبول نکردن!! بهشون گفتم آخه باباجونا اون یاره الآن حدود هفتصد ساله که عمرشو داده به شما، گیر ندین دیگه! بهم گفتن اگه زیادی تبرج کنی می‌فروشیمت به ترکمنستان بشی افتخار ادبی اونا ما نخواستیم شاعر هوس‌باز چشم ناپاک :(


بهش گفتم باشه خودم تو وبلاگم برات چاپش می‌کنم اقل کم ده بیست نفری می‌خونن! کلی خوشحال شد و گفت مگه تویی اونی کسی قدر ما رو بدونه.



پ.نون: گرگ می‌گه البته ایشون هم کار مؤدبانه‌ای نکردن خانوم محترمی که دارن تشریف می‌برن آدم دامنشونو بگیره بکشه! بهش می‌گم عزیز من اینا استعاره‌ست، هیشکی این کارو نمی‌کنه چه برسه به مصلح‌الدین با اونهمه کمالات و ادبیات! گرگه با لحن حکیمانه‌ای ابروهاشو برد بالا و گفت صحیح!




جذبه ادبیات - ۱



تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشی که از رحمت به روی خلق بگشائی


ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمائی


به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین‌تن چنان خوبی که زیورها بیارائی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویائی


تو با این حسن نتوانی که روی از خلق در پوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدائی


تو صاحب‌منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشائی


گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مائی


دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هرچه فرمائی


گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریائی


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوائی


قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی




دیروز پریروزا با مصلح‌الدین و ابوالقاسم و ممد و بر و بچ جایی بودیم مصلح‌الدین اینو برامون خوند خیلی جواب داد دلم نیومد برا شما ننویسم.


حالا امروز فردا یه شعری می‌گم رو کم کنی این یکی!! 



پ.نون ۱- هرچی تو دلت گفتی خودتی :)


پ.نون ۲- گرگ داره می‌گه اگه دوتا از این مصلح‌الدینا توی طایفه ما بودن ما همگی گیاه‌خوار می‌شدیم! طفلکی گوشش آویزون شد از شنیدن شعره. دارم براش...




فریاد زیر آب



حس غریبیست وقتی که نیاز داری با تمام وجودت داد بزنی اما نفست در نیاید...


                                                                                        نفست نباشد



دوستان ما - قسمت سوم



سرخط داستان را اینجا بخوانید.



در حالی که براندازش می‌کردم به خودم می‌گفتم از حق نگذریم همسایه زیبایی دارم. چقدر هم با سلیقه لباس پوشیده بود و با حرکات و سکنات اشرافی مجموعه تمام و کمالی از یک اشراف‌زاده بود. خلق و خوی اشراف هم به ناچار عادتش شده بود. تحسینش می‌کردم.


- نه، بدسلیقه هم نیستی!

- با این لباس و سر و ریخت شلخته؟

- به این سر و وضعت دیگه عادت کردم. منظورم اون بود که الآن داری فکر می‌کنی.

- خدای من! یعنی نمی‌شه یه لحظه خصوصی با خودم داشته باشم؟

- تو چرا اینطوریی؟

- چطوری؟

- همین اخلاق غیرقابل پیش‌بینیت.

- نمی‌فهمم!

- تو در عین آرامش و خونسردی موج می‌زنی و بی‌آرومی، وقتی منتظرم از کوره در بری و داد و بیداد کنی عین بزغاله جلوتو نگاه می‌کنی و از طرف معذرت می‌خوای! من که می‌دونم چارتا جواب دندون‌شکن الآن تو جیبت داری حالشو جا بیاری چرا استفاده نمی‌کنی؟ وقتی کار از کار گذشته و کلی کوتاه اومدی می‌شینی با خودت کلنجار می‌ری. کاش غصه اینو داشتی که چرا اونو نکوبوندی تو دیوار! غصه‌ت از اینه که چرا خودت اون شخصیتو نداری که طرف نیاد اینا رو بارت کنه. آدما چند جورن، انواع دارن. آتشی مزاجن، خونی مزاجن، درون‌ریزن، برون‌ریزن هر کدومشون هم خواص خودشونو دارن. من تو این زمینه تحقیق کردم می‌دونم این آدم اینجوریه و جزو تفریحاتم اینه که بشینم و پیش‌بینی کنم الآن این باید اینو بگه و معمولا هم عینا همینطور می‌شه. بعضیا بعضی وقتها یه فکرای پرت و پلایی از ذهنشون می‌گذره ولی در آخرین لحظه زبونشون اون چیزیو که تو حافظه‌شون از پیش آماده شده رو می‌گه اما تو منو ریختی به هم! یه روز اینطوری یه روز اون طور! دلت یه چی می‌گه مغزت یه چی زبونت چیز سومی رو می‌گه. وقتی دلت می‌خواد یکیو ببوسی مثل ببوها بهش می‌گی "چه روز خوبیه!" وقتی می‌خوای از یکی دلجویی کنی خل می‌شی بهش می‌گی "گوساله پاشو بریم بیرون".


یک بیوگرافی مصور و مصوت بود از من، خلع سلاح بودم در مقابل کسی که پیچیده‌ترین و پنهان‌ترین زوایای پوشیده ذهنم برایش آشنا بود.


- امروز هم که قنبرک زدی اینجا و عزا گرفتی برای هیچی!

- آخه...

- آخه‌تم می‌دونم لازم نیست سفسطه کنی، تکلیفت با خودتم روشن نیست! با یکی روراست باش، اقلا با خودت!


راست می‌گفت. تا با خودم روراست نباشم نمی‌شود با دیگران باشم. بعضی وقتها هست که انسان اول از همه خودش را گول می‌زند. خیلی وقتها. بیشتر وقتها.


- شما آدما چه اثری تو دنیای ما غولها دارین؟ دشمنهاتون چی؟

- ما می‌تونیم براتون خیلی خوب باشیم. اگه ازتون خوشمون بیاد یا خیلی بد! ذهن و خاطر شماها تو دست ماهاست. فکرهای خوبتون مثل گلستونه مثل بهاره و ملموس ما. فکرهای بدتون و بدخواهیتون یه جور هیجان اینجا ایجاد می‌کنه. بعضی دوست دارن اونو. وقتی عصبی می‌شین اینجا رنگی می‌شه، قرمز، عنابی، بنفش! گرم می‌شه و خشن و لرزان. وقتی که آرومین تو لیمویی می‌شی و خوشبو. اما وقتی می‌گم عجیبی نگو نه! در عین ملایمت گل به گل خار در میاری و زبر. مثل یه دشت بهاری که توش کاکتوس باشه. چته تو؟

- جون من؟ یه بار دعوتم کن بیام ببینم!


لبخند ملیحی زد و با شوخی جواب داد


- باید مثل یه لیف پشت و روت کنم! طاقتشو داری؟

- امتحان کن! تجربه جالبی می‌شه برام.

- من می‌تونم وقتی که خیلی عصبانی می‌شی همچین آرومت کنم که نفهمی چرا زندگی اینقدر برات شیرینه. کار سختی نیست برام. بچه‌ها تو یه چشم به هم زدن خاطرتو شخم می‌زنن و گل می‌کارن. می‌تونم همه‌تو آتیش بزنم. اونم کاری نداره! اما بیشتر به صورت یه ناظر از کنارت می‌گذرم. فقط بعضی وقتها که دلم برات می‌سوزه میام و یه صفایی به دلت می‌دم و می‌رم.

- جدا شرمنده‌م

- نمی‌خواد تعارف تیکه پاره کنی، خودم خواستم منتی هم ندارم سرت. بچه‌ی خوبی هستی.

- دشمناتون چی؟ اونا چکار می‌کنن؟

- خوب اونام مثل ما می‌تونن. فقط اونا یه مقدار خودخواهن. غولها رو به نفع خودشون بازی می‌دن ازشون استفاده می‌کنن. باهاشون تفریح می‌کنن. غولها رو بعضی وقتها به جون هم می‌اندازن و شرط‌بندی می‌کنن. اینطورین دیگه.

- خدای من! تورو خدا همینجاها باش، نگران شدم!


مکث طولانیی کرد و از جایش بلند شد. قدمی زد و برگشت


- اینجا خونه‌ی منه. موندنیم حالاحالاها. غول مهربون خودمو با کسی نمی‌خوام عوض کنم. فقط اگه خودتو جمع نکنی و همینطور باشی نظرم عوض می‌شه!!


فلرتیشیا آن‌قدرها هم که نشان می‌داد سنگدل نبود. نگاهی به کتابخانه کردم و نگاهی به او. شاید همخانه نوشناخته من بخت خوب من باشد.



ادامه دارد...




دوستان ما - قسمت دوم



سرخط داستان را اینجا بخوانید.



- خیلی جالبه هیچ فکر نمی‌کردم بین اینهمه کتاب خاک‌گرفته آدم زندگی کنه!

- البته نمی‌شه گفت قصر بسیار راحتیه اما روی هم رفته بدک نیست.


فلرتیشیای من همانطور که روی دکمه‌ام جا خوش کرده بود پایی روی پا گرداند و چند لحظه به چشمانم خیره شد. مدتی سکوت بود و نگاه.


- راستش تو خیلی آدم سختی هستی.

- سخت؟ یعنی چی سخت؟

- سختی دیگه! یعنی هیچیت به هیچیت نمیاد! یعنی هر دفعه که آنالیزت می‌کنم یه ریخت دیگه هستی یعنی کل تز منو چپه کردی!

- چی‌چیتو چپه کردم؟ من؟ چیکارم می‌کنی؟ تو بند انگشتی منو آنالیز می‌کنی؟

- هوی! مواظب حرف زدنت باش ها! می‌دم بچه‌ها...

- ببخشید ببخشید! اما برام سنگینه که قبول کنم.

- سنگین یا هرچی باید بدونی که شما آدم‌گنده‌ها چیزی برای پنهان‌کردن از ماها ندارید. عین یه ورق کاغذ قابل خوندنید به همین راحتی!

- می‌شه بیشتر برام بگی؟

- اگرچه لزومی نداره اما هوس کردم روشنت کنم.


با تعجب و بهت غریبی تسلیم شدم. به چشم و گوشم نمی‌توانستم اعتماد کنم. خوابم یا بیدار؟ چاره‌ای هم نداشتم انگار.


- گوش می‌کنم.

- خواسته یا ناخواسته زندگی ما با شما گره خورده. شما گذرگاه ما هستین و تو اولین و شاید تنها کیسی هستی که خبر می‌شی.


ظاهرم ظاهرا گویای همه بهت و سرگردانیم بود اگرچه می‌گفت چیزی برای پنهان‌کردن ندارم.


- چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ مگه خرس دیدی؟

- خرس نه دور از جون شما اما... تو رو خدا بیشتر بگو.

- ما مجبوریم برای رفت و آمد به سرزمین خودمون از ذهن شماها استفاده کنیم. چون از همین راه هم میایم اینجا. دنیای ما جایی پشت ذهن شماهاست. من رو اینجوری نگاه نکن. برای خودم بروبرویی دارم. مزارع وسیع، خدم و حشم، قشون و رعیت.


پایم را با دست به شدت فشار دادم شاید خواب باشم و بیدار شوم اما نه واقعیت داشت.


- بیداری جانم بیداری! چرا بیقراری می‌کنی؟ راحت باش! تقصیری هم نداری، گفتم که تو نفر اولی. سخته برات باورم کنی.

ما به سرزمین شما می‌آییم برای حفظش. برای اینکه قلمرو خودمون رو از دست ندیم. اگه نباشیم دشمنانمون شماها رو تسخیر می‌کنن و به دروازه‌های ما نزدیک می‌شن. چرا آدم ریسک کنه؟ شماها دروازه‌های بی‌دفاعی هستین که هرکی از راه رسید راحت می‌تونه ازتون رد شه. همون کاری که ما می‌کنیم.

- خیلی از لطفتون سپاسگزارم علیاحضرت. دشمنهاتون کیا هستن؟

- اونام آدمن مثل ما. توی سرزمین خودشون که تنها نقطه اشتراک ما و اونها دنیای احمقانه شما غولهاست. متأسفانه! اما اونها به اندازه ما صلح‌طلب نیستن. خیلی جاها ما و اونها درگیری داریم. من و بچه‌هام این منطقه رو به عهده داریم و از شانس خوب ماها اینجا هدفشون نیست یا به هرصورت کارشون اینجا خوب پیش نمی‌ره. از این بابت من یه تشکر به تو و بر و بچه‌های اینجا بدهکارم.

- خواهش می‌شه کاری نکردیم!

- عمدا که خیر کاری نکردی امابرامون خوب بودین، هستین.


مثل اینکه داستانی اساطیری تخیلی می‌خوانم یاد افسانه‌های مادربزرگ افتاده بودم وقتی که زمستانها کنار بخاری جمع می‌شدیم و برای اینکه شیطنت نکنیم سر شبها تا قبل از خواب برایمان تعریف می‌کرد مادربزرگ مهربان و صبور من...



    ادامه دارد...         



عروسک خیمه‌شب‌بازی



آدم با طنابهای نامرئی به روزمرگیش گره خورده. روزمرگی چیز خوبیه واقعا! وقتی مجبوری ازش جدا باشی اونم یه مدت طولانی دلت براش تنگ می‌شه.


بندی به شغلت، بندی به تفریحت، بندی به دوستهات، بندی به سوپر سر کوچه‌ت، بندی به اون یارویی که بعد از ظهرها توی پیاده‌رو می‌بینیش و نمی‌دونی چکار می‌کنه، بندی به نت‌گردی، دوستهای اون ور خط، استامبل آپن، فیس‌بوک و کلیپهای صدتا یه غاز، بندی به پیتزا و سیگار یعد از اون، بندی به قبض و اجاره، به بحثهای سیاسی مفتکی مردم کوچه و بازار، به قصاب با اون پیش‌بندی که آدم رو یاد قصابها می‌اندازه!  به زنبورهایی که آدم نمی‌دونه باید بترسه یا دوست‌داشته باشه، به پیچهای دستگیره در سرویس که هرچندوقت یه بار شل می‌شن، به شیر آشپزخونه که چکه می‌کنه، به دربازکن برقی که کار نمی‌کنه، به مالیات، به نتیجه کنکور برادرزاده، به مأمور قرائت کنتور که همیشه از قیافه‌ش یاد هنرپیشه‌های کمدی می‌افتی و جلوی خنده‌ت رو می‌گیری و به کلی چیزهای تلخ و شیرین دیگه.


وقتی همه این بندها یه دفعه پاره می‌شن آدم ولو می‌شه توی یه دنیا که به شدت لق می‌خوره. انگار به جای دیگه‌ای تعلق داره و همه‌چیز و همه‌کس اینجا لیزه و دستش به چیزی گیر نمی‌کنه. با همه اینها به همه سلام می‌کنه و ادای آدمهایی رو در میاره که دور و برشن. اونها هم جواب می‌دن انگار نه انگار که اینهمه بند از سر و کول این ول و آویزون داره دنبالش کشیده می‌شه....


این جور وقتها آدم باید حوصله کنه و یکی یکی بستگیهای سابقش رو دوباره گره بزنه شاید نتونه همه رو اما اکثرشونو می‌شه. فقط حوصله، اراده، سکوت و لبخند.