بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

دوستان ما - قسمت سوم



سرخط داستان را اینجا بخوانید.



در حالی که براندازش می‌کردم به خودم می‌گفتم از حق نگذریم همسایه زیبایی دارم. چقدر هم با سلیقه لباس پوشیده بود و با حرکات و سکنات اشرافی مجموعه تمام و کمالی از یک اشراف‌زاده بود. خلق و خوی اشراف هم به ناچار عادتش شده بود. تحسینش می‌کردم.


- نه، بدسلیقه هم نیستی!

- با این لباس و سر و ریخت شلخته؟

- به این سر و وضعت دیگه عادت کردم. منظورم اون بود که الآن داری فکر می‌کنی.

- خدای من! یعنی نمی‌شه یه لحظه خصوصی با خودم داشته باشم؟

- تو چرا اینطوریی؟

- چطوری؟

- همین اخلاق غیرقابل پیش‌بینیت.

- نمی‌فهمم!

- تو در عین آرامش و خونسردی موج می‌زنی و بی‌آرومی، وقتی منتظرم از کوره در بری و داد و بیداد کنی عین بزغاله جلوتو نگاه می‌کنی و از طرف معذرت می‌خوای! من که می‌دونم چارتا جواب دندون‌شکن الآن تو جیبت داری حالشو جا بیاری چرا استفاده نمی‌کنی؟ وقتی کار از کار گذشته و کلی کوتاه اومدی می‌شینی با خودت کلنجار می‌ری. کاش غصه اینو داشتی که چرا اونو نکوبوندی تو دیوار! غصه‌ت از اینه که چرا خودت اون شخصیتو نداری که طرف نیاد اینا رو بارت کنه. آدما چند جورن، انواع دارن. آتشی مزاجن، خونی مزاجن، درون‌ریزن، برون‌ریزن هر کدومشون هم خواص خودشونو دارن. من تو این زمینه تحقیق کردم می‌دونم این آدم اینجوریه و جزو تفریحاتم اینه که بشینم و پیش‌بینی کنم الآن این باید اینو بگه و معمولا هم عینا همینطور می‌شه. بعضیا بعضی وقتها یه فکرای پرت و پلایی از ذهنشون می‌گذره ولی در آخرین لحظه زبونشون اون چیزیو که تو حافظه‌شون از پیش آماده شده رو می‌گه اما تو منو ریختی به هم! یه روز اینطوری یه روز اون طور! دلت یه چی می‌گه مغزت یه چی زبونت چیز سومی رو می‌گه. وقتی دلت می‌خواد یکیو ببوسی مثل ببوها بهش می‌گی "چه روز خوبیه!" وقتی می‌خوای از یکی دلجویی کنی خل می‌شی بهش می‌گی "گوساله پاشو بریم بیرون".


یک بیوگرافی مصور و مصوت بود از من، خلع سلاح بودم در مقابل کسی که پیچیده‌ترین و پنهان‌ترین زوایای پوشیده ذهنم برایش آشنا بود.


- امروز هم که قنبرک زدی اینجا و عزا گرفتی برای هیچی!

- آخه...

- آخه‌تم می‌دونم لازم نیست سفسطه کنی، تکلیفت با خودتم روشن نیست! با یکی روراست باش، اقلا با خودت!


راست می‌گفت. تا با خودم روراست نباشم نمی‌شود با دیگران باشم. بعضی وقتها هست که انسان اول از همه خودش را گول می‌زند. خیلی وقتها. بیشتر وقتها.


- شما آدما چه اثری تو دنیای ما غولها دارین؟ دشمنهاتون چی؟

- ما می‌تونیم براتون خیلی خوب باشیم. اگه ازتون خوشمون بیاد یا خیلی بد! ذهن و خاطر شماها تو دست ماهاست. فکرهای خوبتون مثل گلستونه مثل بهاره و ملموس ما. فکرهای بدتون و بدخواهیتون یه جور هیجان اینجا ایجاد می‌کنه. بعضی دوست دارن اونو. وقتی عصبی می‌شین اینجا رنگی می‌شه، قرمز، عنابی، بنفش! گرم می‌شه و خشن و لرزان. وقتی که آرومین تو لیمویی می‌شی و خوشبو. اما وقتی می‌گم عجیبی نگو نه! در عین ملایمت گل به گل خار در میاری و زبر. مثل یه دشت بهاری که توش کاکتوس باشه. چته تو؟

- جون من؟ یه بار دعوتم کن بیام ببینم!


لبخند ملیحی زد و با شوخی جواب داد


- باید مثل یه لیف پشت و روت کنم! طاقتشو داری؟

- امتحان کن! تجربه جالبی می‌شه برام.

- من می‌تونم وقتی که خیلی عصبانی می‌شی همچین آرومت کنم که نفهمی چرا زندگی اینقدر برات شیرینه. کار سختی نیست برام. بچه‌ها تو یه چشم به هم زدن خاطرتو شخم می‌زنن و گل می‌کارن. می‌تونم همه‌تو آتیش بزنم. اونم کاری نداره! اما بیشتر به صورت یه ناظر از کنارت می‌گذرم. فقط بعضی وقتها که دلم برات می‌سوزه میام و یه صفایی به دلت می‌دم و می‌رم.

- جدا شرمنده‌م

- نمی‌خواد تعارف تیکه پاره کنی، خودم خواستم منتی هم ندارم سرت. بچه‌ی خوبی هستی.

- دشمناتون چی؟ اونا چکار می‌کنن؟

- خوب اونام مثل ما می‌تونن. فقط اونا یه مقدار خودخواهن. غولها رو به نفع خودشون بازی می‌دن ازشون استفاده می‌کنن. باهاشون تفریح می‌کنن. غولها رو بعضی وقتها به جون هم می‌اندازن و شرط‌بندی می‌کنن. اینطورین دیگه.

- خدای من! تورو خدا همینجاها باش، نگران شدم!


مکث طولانیی کرد و از جایش بلند شد. قدمی زد و برگشت


- اینجا خونه‌ی منه. موندنیم حالاحالاها. غول مهربون خودمو با کسی نمی‌خوام عوض کنم. فقط اگه خودتو جمع نکنی و همینطور باشی نظرم عوض می‌شه!!


فلرتیشیا آن‌قدرها هم که نشان می‌داد سنگدل نبود. نگاهی به کتابخانه کردم و نگاهی به او. شاید همخانه نوشناخته من بخت خوب من باشد.



ادامه دارد...




نظرات 8 + ارسال نظر
آل... 18 مهر 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

چقدر خوب بود اگه راست بود!!!

دروغم کجاست؟؟ :)

سنجاب 19 مهر 1389 ساعت 10:27 ق.ظ http://sanjab222.blogfa.com

سرفرصت بایدبخونم...الاننصفشوخوندم جالببود...اینکیبورددانشگاه همعجب فاصله نمیندازه!

سلام استاد خوش اومدى :)

غواص کاشف! 19 مهر 1389 ساعت 12:21 ب.ظ

سلام
قسمت دومو قبلا خونده بودم، سومی رو هم الان خوندم ...

این دنیایی که به تصویر کشیدی یکم فانتزی شده دنیای واقعیه! دنیای هاله های انرژی سبز و سفید و زرد و عنابی... این البته نظر منه!
راستش خیلی جدیدا دارم رو همین خلق و خو و مسائل مربوطه اش با خودم کار می کنم! خیلی سخته ولی قصد تغییر دارم! به نظرم اینکه آدم بتونه تو رنگای دنیای آدم کوچولوهاش تعادل ایجاد کنه خیلی مهمه! خیلی خوبه اگه یه اراده ای ورای اراده خود آدم از بالا بهت نهیب میزد! واست برنامه میداد! هشدار میداد! تشویق و تنبیه می کرد! سر بزنگاه جلوتو می گرفت! وقتی تصمیم میگیری و میبینی جایی که باید جور دیگه رفتار کنی ولی نمی کنی، حالت بد میشه!!!!
منم یه کوتوله عاقل میخوام! پست کنید واسم!

خیلی خوب نوشتی.. ممنون

سلام دوست من.

خیلى دلم میخواد در قالب این داستان فانتزى و کودکانه حرفها و دغدغه هاى جدى خودمو مطرح کنم بدون اینکه از جذابیت محیط فانتزى کم شه و واقعاً حرکت رو یه خط باریکو میطلبه.

آره اگه آدم این اراده و شعور و کنترل نفسو داشت از ما بهترون میشد :)

به فلرتیشیا میگم مسئول منطقه شما رو بفرسته سراغت :) کد پستیت چنده؟ ؛)

شاذه 19 مهر 1389 ساعت 01:41 ب.ظ

منم فلرتیشیا می خوامممم

یه فکرى برات میکنم :)

بهاره 19 مهر 1389 ساعت 09:57 ب.ظ http://www.pashe-koori.blogsky.com

چه مکالمه طولانی ای...

خاموش 20 مهر 1389 ساعت 08:26 ق.ظ

دنیای آشفته درونی رو خوب به جمله تبدیل کردید.مخصوصا قسمت عکس العملهای خلاف احساس رو .منم درگیرشم و درصدد رهایی.امیدوارم آخر داستانتون به راه حل برسه.

سلام. فکر کنم آدم کوچولوها به همین دردها میخورن اگه بتونین باهاشون دوست شین :)

رو این موضوع فکر زیاد میکنم تجربه هم. اما راهش فکر میکنم حفظ آرامش داخلیه. با تمرین فکرى و حتى داروهاى گیاهى و در صورت لزوم شیمیایى.

متشکرم که سر میزنید.

غواص کاشف! 20 مهر 1389 ساعت 02:55 ب.ظ

سلام رفیق..
میگم یه بحث جدی هم در مورد مسائل درونی آدما که الان فک کنم مشکل خیلی از ماهاست راه بندازیم و نظرای همدیگه رو باهم share کنیم هم بد نیستا! من خیلی در این مورد ذهنم مشغوله! چرا سعی نکنیم به از ما بهترون لااقل نزدیک بشیم؟ چرا شعورشو داریم ولی کنترل تو لحظه رو چیکار باید کرد؟ یهو یا خفه خون میگیریم و یا حلقمون از چشمون میزنه بیرون:)))))))))))
....
آدرس پستی؟
میگم آدم کوچولوی کم عقل خودم به فلرتیشیای عاقل تو آدرس بده:)))
راستی اون یارو که با فلرتیشیا بود(اون لاغر دماغ درازه رو میگم) اسمش چی بود؟ خیلی رفته رو اعصابم:)

سلام خوبى؟ تا یادم نرفته در مورد اون یکیه که تو تنها رفرنس فارسى گالیور در اینترنت نیومده بگم که اسمش ایگر در روایات ذکر شده! رفقاى گرى بجز تگ سگش بودند گلام ایگر فلرتیشیا و بانکو :) منم همین الان اینا رو استخراج کردم والا اقلا سی سال بود که به دلایل نامعلومی فقط اسم فلرتیشیا تو ذهنم مونده بود :)

فعلاً فرصتم ضیقه بعد برمیگردم باهات بحث فلسفى صد من یک غاز راه میندازم :)

شب به خیر.

غواص کاشف! 21 مهر 1389 ساعت 10:53 ق.ظ

:))

ممنون! اعصابمو راحت کردی:))
منتظرم..

ارادتمندیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد