بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

دوستان ما - قسمت دوم



سرخط داستان را اینجا بخوانید.



- خیلی جالبه هیچ فکر نمی‌کردم بین اینهمه کتاب خاک‌گرفته آدم زندگی کنه!

- البته نمی‌شه گفت قصر بسیار راحتیه اما روی هم رفته بدک نیست.


فلرتیشیای من همانطور که روی دکمه‌ام جا خوش کرده بود پایی روی پا گرداند و چند لحظه به چشمانم خیره شد. مدتی سکوت بود و نگاه.


- راستش تو خیلی آدم سختی هستی.

- سخت؟ یعنی چی سخت؟

- سختی دیگه! یعنی هیچیت به هیچیت نمیاد! یعنی هر دفعه که آنالیزت می‌کنم یه ریخت دیگه هستی یعنی کل تز منو چپه کردی!

- چی‌چیتو چپه کردم؟ من؟ چیکارم می‌کنی؟ تو بند انگشتی منو آنالیز می‌کنی؟

- هوی! مواظب حرف زدنت باش ها! می‌دم بچه‌ها...

- ببخشید ببخشید! اما برام سنگینه که قبول کنم.

- سنگین یا هرچی باید بدونی که شما آدم‌گنده‌ها چیزی برای پنهان‌کردن از ماها ندارید. عین یه ورق کاغذ قابل خوندنید به همین راحتی!

- می‌شه بیشتر برام بگی؟

- اگرچه لزومی نداره اما هوس کردم روشنت کنم.


با تعجب و بهت غریبی تسلیم شدم. به چشم و گوشم نمی‌توانستم اعتماد کنم. خوابم یا بیدار؟ چاره‌ای هم نداشتم انگار.


- گوش می‌کنم.

- خواسته یا ناخواسته زندگی ما با شما گره خورده. شما گذرگاه ما هستین و تو اولین و شاید تنها کیسی هستی که خبر می‌شی.


ظاهرم ظاهرا گویای همه بهت و سرگردانیم بود اگرچه می‌گفت چیزی برای پنهان‌کردن ندارم.


- چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ مگه خرس دیدی؟

- خرس نه دور از جون شما اما... تو رو خدا بیشتر بگو.

- ما مجبوریم برای رفت و آمد به سرزمین خودمون از ذهن شماها استفاده کنیم. چون از همین راه هم میایم اینجا. دنیای ما جایی پشت ذهن شماهاست. من رو اینجوری نگاه نکن. برای خودم بروبرویی دارم. مزارع وسیع، خدم و حشم، قشون و رعیت.


پایم را با دست به شدت فشار دادم شاید خواب باشم و بیدار شوم اما نه واقعیت داشت.


- بیداری جانم بیداری! چرا بیقراری می‌کنی؟ راحت باش! تقصیری هم نداری، گفتم که تو نفر اولی. سخته برات باورم کنی.

ما به سرزمین شما می‌آییم برای حفظش. برای اینکه قلمرو خودمون رو از دست ندیم. اگه نباشیم دشمنانمون شماها رو تسخیر می‌کنن و به دروازه‌های ما نزدیک می‌شن. چرا آدم ریسک کنه؟ شماها دروازه‌های بی‌دفاعی هستین که هرکی از راه رسید راحت می‌تونه ازتون رد شه. همون کاری که ما می‌کنیم.

- خیلی از لطفتون سپاسگزارم علیاحضرت. دشمنهاتون کیا هستن؟

- اونام آدمن مثل ما. توی سرزمین خودشون که تنها نقطه اشتراک ما و اونها دنیای احمقانه شما غولهاست. متأسفانه! اما اونها به اندازه ما صلح‌طلب نیستن. خیلی جاها ما و اونها درگیری داریم. من و بچه‌هام این منطقه رو به عهده داریم و از شانس خوب ماها اینجا هدفشون نیست یا به هرصورت کارشون اینجا خوب پیش نمی‌ره. از این بابت من یه تشکر به تو و بر و بچه‌های اینجا بدهکارم.

- خواهش می‌شه کاری نکردیم!

- عمدا که خیر کاری نکردی امابرامون خوب بودین، هستین.


مثل اینکه داستانی اساطیری تخیلی می‌خوانم یاد افسانه‌های مادربزرگ افتاده بودم وقتی که زمستانها کنار بخاری جمع می‌شدیم و برای اینکه شیطنت نکنیم سر شبها تا قبل از خواب برایمان تعریف می‌کرد مادربزرگ مهربان و صبور من...



    ادامه دارد...         



نظرات 9 + ارسال نظر
آل.. 13 مهر 1389 ساعت 03:56 ب.ظ

وای این که خیلی میخواد عمیق پیش بره!! با با جی کی رولینگ!

زیاد امیدوار نباش! در باغ سبزه :)

ترنجستان 13 مهر 1389 ساعت 05:34 ب.ظ http://toranj0.blogsky.com

سلام
خدا مادربزرگتو نو بیامرزه
فکر کنم اونجایی که فلرتیشیا برو برویی داره و در امان مونده از تسخیر دشمن قلبت و محبتت باشه
خدا وکیلی معلومه با احساس و پایبند به اصول اخلاقی هستی...حالا باید دید مناطق دیگه سالم مونده یا در اثر جنگ و جدال ویرونشون کردیبه خصوص ناحیه ی تفکر و تعقل...مغز...اعصاب...استقامت...پشتکار...دست...و...

:) مرسى ترنج

شاذه 13 مهر 1389 ساعت 06:22 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

طرح خیلی جالبیه!

تا چى در بیاد

صندوقک 13 مهر 1389 ساعت 07:40 ب.ظ http://ardvisoor.wordpress.com

این هنوز ادامه داره دیگه؟ به نظرم ناتمومه اما عالیه

بله. یادم رفت بنویسم ناتمام . ممنون.

قزن قلفی 14 مهر 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://afandook.persianblog.ir

کم کم داشت یادم می رفت اینجا یه داستان نیمه کاره خونده بودم !
نظر هم باشه برای آخر کار هروقت تموم شد ... بلکه برای نظر من هم شده بجنبی و زود تمومش کنی ...
نه که من خیلی مهمم ! محض همون !!!

اولندش که بس کم حافظه‌ای!! مگه من چند ساله شروع کردم؟ ;)

دومندشم بس که کتک می‌خوای!! شماره شوشی رو برام بفرست یه نسخه تجویز کنم برات صبح و ظهر و قبل از خواب بعد از مسواک ارائه طریق بفرمایند!!! (آره جون آقایون جمیعا!!)

یکی نیست بهم بگه برو از این قپیا جایی برو که نشناسنت!

حکایت گاف در بازار مسگری و لاف در غربته ظاهرا :))

سومندشم چشم، بسکه بنده عنقی منکسر دارم و دلی خجسته‌!

پانته آ 15 مهر 1389 ساعت 11:21 ق.ظ http://pnt17.blogfa.com

فلرتیشیات به نظرم جذابه، منتظر ادامه اش هستم.

ببینم می تونی این تابو شکنی من رو هم ازش یه قصه ای دربیاری؟

هر اتفاق در دنیا چندین قصه است.

از زوایای دید مختلف! فرض کن از دید رئیس، یه دختره سرتق اومده حرفای گنده‌گنده می‌زنه می‌خواد شاخ غول بشکنه! :))

دکتر خودم 15 مهر 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

من اسم آدم کوچولوم رو نمیدونم؛ یعنی راستش نپرسیدم چون روم نشد، ولی خیلی اذیتم میکنه. چیکارش کنم؟

شاید اونجا تسخیر شده چون اینها اهل اذیت نیستن!!

شاید شیطونی می‌کنه ها؟ باید باش دوست شی...

بهاره 15 مهر 1389 ساعت 07:39 ب.ظ

نعم؟

نعم پس لا؟ :)

ترنجستان 16 مهر 1389 ساعت 11:56 ق.ظ http://toranj0.blogsky.com

ببخشیدا شما بین هر قسمت داستانتون یک قرن فاصله اس؟!!!!!!!!!

چرا بُختون میزنى؟؟ چطو بشه همه ش نیم قرن :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد