-
باز آمد
11 آذر 1390 20:13
سیاهی هزاره را هزار خوانَدم به غم ز زخم کهنه خون چکد امان بریده دم بدم شنیدهایــم جنگ بــود و تیغهـای آختــه شکافتقلب دوستان شکست حرمتحرم عابر خروش تیغ و تیرو خون نزاع حزب بیش و کم هِزار و تو وَ هفت و دو هَزار و من وَ اشک و نم پ.نون نگاه کن به کودکی که خفته در بر پدر درید نیزه غنچه را گذشت از خط ستم
-
چی
7 آذر 1390 13:59
رفتم یه آزمایش کامل دادم که ببینم چه مرگمه. نتیجه اومد که هیچ مرگت نیست. آدم عاقل خدا رو شکر میکنه که چه خوب هیچیم نیست. آدم احمق اعصابش خورد میشه که اگه هیچیم نیست پس چرا همهچیم هست؟ یکی یه چی مناسب بهم نشون بده لطفا! قابل توجه دوستانی که میخوان اون چی معروف رو بهم آدرس بدن عرض کنم که نه خیر! قبول نیست اون که...
-
اندر کاویدن ریشهها
3 آذر 1390 14:37
کوچیک بودم نُه سالم بود و برادرم شیشساله بود و ما طبق یه قانون ازلی و ابدی که بچههای پشت هم باید همیشه در حال کتککاری و دعوا باشن ضمن اینکه بهترین دوستهای هم هستن و همهی بازیها و شرارتهاشونو با هم میکنن اون روز یه دعوا و کتککاری مفصل کرده بودیم و من چون داداش بزرگه بودم و زورم بیشتر بود اونو زده بودم و اونم رو...
-
میکیماوس
2 آذر 1390 15:37
احساس تو خالی بودن جان را میکاهد و روح را میآزارد. آدم احساس میکند یکی از آن بادکنکهای رنگی جشنهای تولد است که به شکل میکیماوس هستند، همانهایی که مامانها محکم روی موهای دختربچهها میکشند و موهای دختربچهها جرقه جرقه میشود بعد بادکنک را روی دیوار رها میکنند و بادکنک به طرز مضحکی وسط دیوار آویزان میماند و بچهها...
-
نعره
2 آذر 1390 12:00
اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ...
-
انفرادی خط خورده
1 آذر 1390 14:55
محکوم به حبس ابد روی دیوار انفرادی روزها را خط میکشد. ماه و سال را میشمارد. میدانی زندانبان فراموش کردهاست امید را هم قبل از ورود او به انفرادی ضبط کند.
-
اقتصاد
29 آبان 1390 14:25
حساب عرضه و تقاضاست. اگر خودت را بیش از حد تقاضا عرضه کردی بدان قیمت افت میکند. ضرر میکنی.
-
همکلاسای تپل
29 آبان 1390 14:05
گرگ دیروز از در اومد تو دیدم چشماش داره برق میزنه. بهش میگم چیه کبکت خروس میخونه. مثل اینکه فتحی کرده باشه میگه امروز رفتم کلاس زبان ثبت نام کردم. با تعجب میگم خوب؟ میگه مختلطه! میپرسم ده؟ ایول! چنتا دخترین چنتا پسر؟ میگه دختر پسریشونو نگا نکردم! سه تا گوسفند تپل تو کلاسمونن!!!! پ.نون: بیربط ولی قشنگ. این...
-
پایدار به ناچار
28 آبان 1390 12:57
- بهت افتخار میکنم. اینهمه پایداری رو نمیدیدم تو وجودت پسر! باریکلا! - پایداری... اوهوم.... خوب بله هنوز پوکی استخون ندارم.
-
فرنچ کیس
25 آبان 1390 11:51
- کاری نداری؟ - نه، کجا میری؟ - دارم میرم سر صحنه فیلمبرداری "وکیلمدافع شیطان". - اووووه چه خبره مگه؟ - میخوام برم شارلیزترونو ماچش کنم بیام. - زده به سرت؟ به جای اینکه اینهمه راه بری تا هالیوود از همین راه زمینی برو ایتالیا تا رم دو قدم راه. - که چی؟ - برو سر لوکیشن "تعطیلات رمی" آدریهپبورنو...
-
ارادتمندیم قربان
22 آبان 1390 17:07
خیلی مخلصیم، چاکریم، ارادتمندیم قربان، ما کوچیکتیم، احوالپرس، کرتیم، فیل کف کفشتیم، چمنتیم، بندهنوازی میفرمائید، فدات شم، یه دونهیی........... دروغهای شاخداری که اگه بخوایم زیاد بهش فکر کنیم خودمونم شاخ در میاریم. پ.نون: پیرو تبعیت از سیاست ریاضت اقتصادی دول اروپایی، پ.نون نیز مشغول گرفتن خود از پستان اینترنت...
-
گردن شکستنیست! بپا!!
18 آبان 1390 15:36
اگر به بهترینها رسیدی، به خودت نگاه کن. اگر بهترین نیستی آماده باش که به سر سقوط نکنی. سقوط حتمیست.
-
سلام خوبی؟ چه خبر؟
15 آبان 1390 10:40
توئی که به هر سودا که بخش هِشتی بهره بردی توئی که از توشهی مالباخته باخبری توئی که شرر اندر شرر با لب دوخته بر دل سوخته میافکنی و دم بر نمیآوری حالت خوبه؟ قربانت سلام برسان... پ.نون: کلمهها و ترکیبهای تازه :) سودا : داد و ستد، خرید و فروش، تجارت هشتن: گذاردن، قرار دادن بخش هشتن: شرکت کردن، سهم گذاشتن توشه: دارایی،...
-
سراب (5)
14 آبان 1390 15:12
- منصور محتشم - بله - پاشو باباجون ملاقاتی داری پسر کاغذ و قلمش را در ساک قرار میدهد زیپ ساک را قفل میکند و از تخت طبقه دوم پایین میجهد. دمپاییش را سر پا میاندازد و راه میافتد. در سالن ملاقات مسعود برادرش انتظارش را میکشد. - سلام - سلام خوبی؟ - ممنون بد نیستم. چه خبر؟ - سلمتی. اینجا چه خبر؟ اخت شدی با محیط؟ غذا...
-
سراب (4)
12 آبان 1390 15:02
شاید هیچوقت تصور نکرده باشید که اون روزها چطور برام گذشت. درست مثل یه خواب خوب. وقتی که سر کار بودم دائم توی رؤیاهام با شما بودم. حق با شماست، هیچ قول و قراری غیر از یه نقش دروغی نداشتیم و اگه منطقی توی سرم میگشت باید از خودم میپرسیدم چیِ من شما رو میتونه جذب کنه؟ وقتی همهی جذابیت کاذب منو خودتون ساخته بودید....
-
سراب (3)
10 آبان 1390 10:51
سلام اول اجازه بدین برای اینکه رؤیاییترین آرزومو ولو برای مدت کوتاهی محقق کردین ازتون تشکر کنم. واقعا تجربهی قشنگی بود که ازش خیلی چیزها یاد گرفتم. بازم متشکرم. این روزها فرصت زیادی دارم برای اینکه اتفاقات اون روزها رو برای خودم دوبارهسازی کنم و بهشون فکر کنم. میدونید خاطرهها تنها لذتهایی هستند که آدم میتونه برای...
-
سراب (2)
7 آبان 1390 11:24
- سلام - سلام بفرمائید - خوبی؟ خرید مریدا رو کردی؟ - شمایین خانوم؟ سلام بله یه چیزایی گرفتم میخواین ببینین؟ - آره عصر میام میبینم. آرایشگاه چی؟ - اوف چه خبر بود اونجا!!! اینا دیوونهن! رفتم تو آرایشگاه عین سالن مد! یه تیپای اجقوجقی نشسته بودن که بیا و ببین، انگار میخوان شب برن پارتی! اول رفتم پیش مسئولشون تو...
-
سراب (1)
5 آبان 1390 12:38
با پیچگوشتی و چکش افتاده بود به جان یک حلب بزرگ خیارشور که درش را بردارد و عرق از سر و رویش راه افتاده بود. -لعنتی چقدرم سرتقه! باز شو دیگه لامصب...... هرچی حلبش محکمه خیاراش مثه...... اَه..... و چکش را با تمام قدرت کوبید روی شستش و ته پیچگوشتی. ابزارها را با نفرت پرت کرد، شستش را در مشت گرفت و با صورتی در هم رفته و...
-
دستنیافتنی
1 آبان 1390 15:11
چند روز قبل مطلبی رو به یکی از دوستان داشتم میگفتم، نکتهای به ذهنم رسید که تا اون روز به طور جدی در موردش فکر نکرده بودم اما به نظرم اومد که واقعیتیه که ذهن فضول من زیاد روش مانور نداده بود. عجیبه! بد نیست که اینجا عنوانش کنم شاید کمی بحث و جدل بشه روش و به یه نتیجهی منطقی برسیم. سوژه اینه: هیچوقت تمام سنگرهای دلت...
-
[ بدون عنوان ]
1 آبان 1390 13:10
از اظهار لطف همهتون خیلی ممنون. از بستن نظردهی قصد جلوگیری از ورود حرفها رو نداشتم و ندارم. فقط درگیری فکری و حس ویرانگریی که مستحضر حضورتون هست. دلم نمیخواست وبلاگو کلا بکشم نتیجتا خواستم یه مدت نباشم که بتونم خودمو کنترل کنم. پیامهای دوستان و اظهار لطفشون باعث شد که زودتر در اینجا رو باز کنم. متشکرم. سعی میکنم...
-
57٪
25 مهر 1390 15:02
چند روز دیگه با همین سرعت پست بذارم معلوم میشه چقدر خل شدم. فعلا حدود 43٪ به بالا تأیید شده، تا ببینیم... گرگ میگه این چند روزا دارم ازت میترسم نکنه شب بیای بالا سرم بخوریم!! دندونامو نشونش دادم و گفتم شب درو از تو قفل کن! خیال کردی من ماههای اول که اینجا بودی چیکار میکردم؟
-
دیوانه
24 مهر 1390 12:00
دیوانه غرق خاکستر، هیزم نیمسوخته آتشدان را در آغوش گرفتهبود و مدهوش. سالها فریفتهی پیچ و تاب سحرآمیز شعله بود و در آرزوی وصل میسوخت. تا اینکه یک شب....
-
لق
23 مهر 1390 08:59
دنیایم خالی شده است. لق میخورم. لق دوست ندارم چه بخورم در این دنیای خالی خالی خالی؟
-
جزیره
21 مهر 1390 14:10
کار ندارم هر آدمی توش چه خبره، چقدر خوبه یا بد، چقدر باحاله یا مزخرف. این به خودش مربوطه که دنیای درونیش رو چطوری ساخته و پرداخته و داره ازش استفاده میکنه. اگه هر آدمی بره برای خودش توی یه جزیرهی اختصاصی و جدای از اجتماع زندگی کنه به واقع همون که هست وسیع میشه و مساحت جزیره رو میکنه جزئی از خودش، با همهی سلایق و...
-
پ.نونه!
18 مهر 1390 08:48
خواب میدیدم که منشی دکتر زنان شدم!!! یه خواب مفصل و دارای جزئیات! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل :) تجربهی خندهداری بود. آدم در موقعیت عوضی!! پ.نون: امشب میخوام باش برم اتاق عمل :) پ.نون: یه نفر سریع یه چیز مناسب نشون من بده که نابودش کنم، لطفا!!!!!!
-
باز هم داشتهی نداشته
16 مهر 1390 10:52
دیروز داشتم ناخنهای پام رو میگرفتم عینکم رو چشمم نبود و نور خیلی کم. نمیتونستم درست نشونه بگیرم. سعی کردم از لامسه استفاده کنم بجای چشم. بالاخره یه جوری انجام شد. پیش خودم لحظهای رو تصور کردم که چشامو باز کنم و متوجه بشم که کور مطلق هستم. چند لحظه سعی کردم با چشم بسته کارهامو بکنم. در کمدو باز کردم که لباسم رو...
-
مرُد!
14 مهر 1390 12:21
یادآوری واقعیت "به زودی خواهم مرد" مهمترین ابزاری است که به من کمککرده است تا تصمیمات بزرگ بگیرم. تمامی انتظارات دیگران، همهی غرور، خجالت یا شکست چیزهایی هستند که در مواجهه با مرگ به راحتی رنگ میبازند و کنار میروند تا من به تنها مسئله مهم بپردازم. یادآوری "به زودی خواهم مرد" بهترین روشی است که...
-
یادم باشد
12 مهر 1390 15:06
یادم باشد نگاهم را هر جمعه بشویم به یاد سهراب. یادم باشد واژههایم را دیگر از خارج وارد نکنم. دلار بسیار گران شده است. یادم باشد شمارهی تعمیرگاهمجاز عزتنفس را از صدوهجده بپرسم. به شدت مندرس شدهاست. یادم باشد آرزوهایم را مرتب گردگیری کنم. آرزو چیز با ارزشیست باید برق بزند. یادم باشد رژیم بگیرم. دلم تنگ شده است....
-
داشتهی نداشته
10 مهر 1390 13:26
گرمای حضور داشتهات را تنها لحظهای حس خواهیکرد که سرمای غیبتش تنت را بسوزاند...
-
ب.ا
31 شهریور 1390 12:57
یاد گرفتم: اینکه قضاوت یک نفر بسیار بسیار شخصیه. همونطور که دوستانی که لطف کردن و نظرشون رو برام فرستادن هر کدوم یه تصویر متفاوت رو توی ذهنشون داشتن. البته دیدیم همهی دوستان در یه نقاطی با هم متفقالرأی بودن و در زوایایی کاملا مختلف. اما در مجموع کاراکتر ساختهشده از بهزاد بسیار مختلف بود. این تصویر برای اشخاصی که...