دیروز مرگ خودم را به چشم دیدم. یک مرگ ساکت و بیصدا. لحظه بسته شدن پلکهایم. لحظه توقف خون در رگهایم. لحظهی سکوت مطلق.
من معتاد به فکرم، معتاد به تجسم. اینبار هم تجسم کردم. همیشه به خودم فرمولوار میگفتم انسان خواهد رفت، خواهد مرد، برخواهدگشت. میگفتم هرکس و هرچیز محکوم به رفتن است اما این رفتن مثل خارج شدن از جلسه امتحان است. حالتی به حالتی و بودنی به بودنی جابجا خواهد شد. سعی کردم شروع این جابجایی را بازسازی کنم.
نمیدانم چقدر موفق بودم. همینقدر میدانم منی که در مورد این عبور بسیار منطقی حرف میزدم تمام وجودم را وحشت فراگرفت.
شخصا آدمی هستم که با تغییرات ناگزیر بسیار به راحتی برخورد میکنم و از تغییرات خودخواسته به شدت میگریزم. اتفاقی که افتاد افتاد اما اتفاقات را سعی میکنم پایه نگذارم. اما همه اتفاقات یکطرف، هول مطّلع یکطرف!
خودم را دیدم که تمام زندگیم را به باری و به هرجهت گذراندهام و برهنه در مقابل چشمانی پرسشگر قرار دارم.
یاد کلاس چهارم ابتدائیم افتادم، ثلث سوم، امتحان خط! من چپدست بدخط ناچار بودم قلم نی را با دست چپ نگه دارم و بازویم را طوری بتابانم که جای بازوی راست قرار گیرد و به وحشتناکترین حالتی مشق امتحان را بنویسم. خانم معلم که مرا بسیار دوست داشت بالای سرم که رسید با حال حسرت باری به من گفت عزیزم، طوری بنویس که بتوانم به تو نمرهای بدهم که دوست دارم! و من نتوانستم. اما خانم معلم مهربان نمرهاش را داد و به خیر گذشت.
اینبار هم امیدوارم...
چه قشنگ تعبیر کردی: طوری بنویس که بتوانم به تو نمرهای بدهم که دوست دارم! و من نتوانستم.
چرا همچی اتفاقی افتاد؟! یعنی یه تجسم ساده اینقد عمیق بود؟!
عجبببببببب...
ولی درهر صورت تجسم و واقعیت در مورد ناشناخته یکی نخواهند بود... هرکی رفته دوس داشته ناشناخته رو! حتی اگه خیلیم خوب نبوده..
من فقط تا فید آوت سکانس پایانی خودمو دیدم و چون هیچ اطلاعی از اون ور نداشتم فید این اون سکانسو نداشتم.
مگه برات کسی تعریف کرده چه خبر بوده؟
من زیاد ساده تجسم نمیکنم. تجسم من جون داره!
امیدواری خودش یه نا امیدیه محضه...
یک تعبیر توانه :)
بذار فکر کنم...
http://www.wikiseda.info/track.php?id=37520
... منم کردم این کار رو ...
ترس از مرگ اونقدر در انسان عمیقه که حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی ... یه جاییه اون ته ته ها ... که کمتر کسی تونسته بهش دست پیدا کنه ...
شاید خیلیش ترس از ندانستهها و ناشناختههاست. مثل ترس از تاریکی که تقریبا همه باش آشناییم. جالب اینه که ترس از تاریکی آموختنیه یا اینکه باید شعور زیاد بشه که تولید بشه. در جمع این دو ترس از یک جنسن و در دو سطح.
آره یکی برام از مرگ لحظه ایش و بازگشتش و حسش گفته! تو یه تصادف.. فقط میگفت که حس سبکی و آزادی رو داشته! اینکه انگار لباسای چرکو خیسشو انداخته بوده و راحت شده... البته میگفت متوجه نشده بوده که از کالبدش درومده و از اینکه مردمی که دورش جمع بودن نمیدیدنش عصبی بوده! از بالا خودشو میدیده! این فرد خیلی بهم نزدیکه و از حرفش مطمئنم...
راستش من فک میکنم ما با مرگ به دنیای سرشار از حسو شعور وارد میشیم! دنیایی که توش کلافگی درک نشدن و درک نکردن و سوءتفاهمات و ... نیست! همه چیز روشن میشه و آذوقه ات فقط باید قوی باشن که ایشالا از حالا بتونیم روی اینا کار کنیم!
واووو!
معلومه که قرار نبوده بره چون چشمش هنوز به این فیزیک و دنیا باز بوده. عجیب اینکه با چشم غیر زمینی موجودات زمینیو میدیده. اما این حالتو بازم شنیده بودم اما به صورت میگن که... اما به این بی واسطگی از کسی نشنیده بودم.
وحشت!
دلشوره!
آره ... با چشم غیرزمینی بوده دیگه!
راستش یه جا قبلنا خوندم که تو با مکانیزم چشم دنیایی مشادهده نمیکنی... حس و شعورت باعث درک و تجسم همه چیز میشه! دیدن به معنای دنیایی ما وجود نداره دیگه! آره چشمش به دنیا بوده! البته این فرد جریاناتی داشته که برگشت... راستش قبلش هم یه بزرگی رو به صورت خیلی عجیب شب تاسوعا دیده بود که تو مجلس ناظر عزاداریها هستند! حتی توی فیلم موبایلش هم یه چیزی سیو شده که مشخصه بودن!
بعد تصادف باز هم همون مورد رو روحشون مشاهده کرده و بعد برگشته به کالبد!!!! دنیای عجیبی داریم!
راستی اون مسافر قاچاق واست جواب داشت میخواس با بار کوکائین آلفردو برسونه به دستت من گفتم میگم خودش بیاد بخونه..
دیگه گفتم بهت...
:)
آره واقعاً دنیای غریبیست.
کوک خوبه درآمدش عالیه، منتظرم ؛)
منتظر چی؟ سوالشو پرسیده دیگه! نرفتی ببینی؟!
منتظر بار کوکائین دیگه :)
نباید اینجوری باشه ولی با فکر کردن به مرگ میترسم
از اینکه اونقدر خوب نبودم که بگم خدا ازم راضیه...
و از اینکه اینقدر چیزای مختلف هست که توی این دنیا بهشون وابسته م و دل کندن ازشون خیلی سخته و آرزوهایی که دلم میخواد بهشون برسم و مسائلی که دلم میخواد تجربه شون کنم همه اینا جمع میشه و میشه ترس از مرگ! دلبستگی به دنیای فانی!
خیلی بده باید یه فکری به حالش بکنم!
درست میگی، تقریبا همه همین حس و حال رو دارن.
ترس از ناشناخته ها جنسش با ترس از مرگ متفاوته ...
البته نمی دونم ، خیلیم فیلسوف مابانه نگم ... شایدم یکی یه !
اگر بپذیریم زندگی پس از مرگ زندگییست در ادامه و ناشناخته و نه نابودی و پایان، حرف من معنی دار و حتی درسته اما اگر کسی از مرگ به معنای نا بودی و فنا بترسه طبعاً هیچ ترسی مثل و از جنس اون نخواهد بود.
فک کنم فقط خودم لذت خوندن این پست و از اخر به اول
تجربه کردم
سناریوی یه فیلم کوتاه
ایولله داشت
ممنون، از ته به سرش بیسروته نبود؟ :)