بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

سراب (3)


سلام


اول اجازه بدین برای اینکه رؤیاییترین آرزومو ولو برای مدت کوتاهی محقق کردین ازتون تشکر کنم. واقعا تجربه‌ی قشنگی بود که ازش خیلی چیزها یاد گرفتم. بازم متشکرم.


این روزها فرصت زیادی دارم برای اینکه اتفاقات اون روزها رو برای خودم دوباره‌سازی کنم و بهشون فکر کنم. می‌دونید خاطره‌ها تنها لذتهایی هستند که آدم می‌تونه برای خودش داشته‌باشدشون و مکرر هرقدر که دلش می‌خواد تکرارشون کنه پیش خودش. قصه‌ی دختر شاه پریون و جوانک روستایی، قصه‌‌های شاهزاده‌ها و جادوگرها، همه‌ی قصه‌های مادربزرگها رو کنار بذاره و شبها فقط با این قصه‌ها خوابش ببره و فرداش با همونها از خواب پاشه. قشنگه نه؟


اون روز که با اون سر و وضع پشت ماشین نشستم و روشنش کردم درست حس می‌کردم شاهزاده‌ای هستم که سوار بر یه اسب سفید پرنده شدم، شمشیر جواهرنشانم رو حمایل کردم و دارم می‌رم به جنگ دیو سیاه تا شاهزاده‌خانوم رؤیاهام رو از چنگش نجات بدم. نمی‌تونید تجسم کنید که چقدر خوشبخت بودم، چقدر...


یادتون میاد؟ وقتی که از کافی‌شاپ اومدین بیرون، صورت دوستاتون واقعا دیدنی بود هیچکدوم تا چند ثانیه حرف نمی‌تونستن بزنن، همه هاج و واج به این مجموعه که منم یکی از اونها بودن زل زده بودن و خشکشون زده بود. ماشین، لباسها، عینک آفتابی، ساعت و من!


چه دنیاییه واقعا! مثل اینکه "من" بی‌ارزشترین جزء این مجموعه بود چون اگه هرکدوم از اونا منو پشت دخل بقالی می‌دیدن باهام مثل یک "چیز" برخورد می‌کردن، مثل هرکدوم از جنسهای بنجل بقالی کوچیک ما. اما اونجا شده بودم بخشی از یه شکوه بی‌همتا.


یادتونه؟ وقتی که منو به اسم فرشاد معرفی کردید و همه اومدن با احترام باهام دست دادن و من نمی‌تونستم لرزش دستم رو ازشون پنهون کنم؟ راستی مگه منصور چه عیبی داشت که باید فرشاد سناریوی شما باشم؟ بعد که فکر می‌کردم فهمیدم چرا. چون همه‌ی من اونجا دروغ بود چه رسد به اسم و رسمم.


وقتی داشتیم با هم وارد اون نمایشگاه می‌شدیم که همیشه برام داخل شدن بهش هم یه رؤیا بود کم‌کم خود جعلیم رو باورش کردم و توی اون قالب جا افتادم. کنترل عروسک خیمه‌شب‌بازیی که دونفری خلقش کردیم رو به دست گرفتم و توی ذهنم سناریو رو بازخوانی کردم. همه‌چیز روی حساب پیش می‌رفت و من برق موفقیت رو توی چشماتون می‌خوندم. وقتی که مستقیم رفتید طرف اون طفل معصوم که گوشه‌ی نمایشگاه مثل مجسمه‌ ایستاده بود.


وقتی باهاش دست می‌دادم حس غریبی از دستم به تنم سرایت می‌کرد. اون نه تنها دیو سیاه قصه نبود بلکه مثل یه آهوی فراری تیر خورده بود که شکارچی بالای سرش رسیده. معرفی من بهش درست مثل تیر خلاصی بود که مستقیم به قفسه‌ی سینه‌ش شلیک شده باشه.


خودم رو می‌دیدم اگر در یک خانواده‌ی پولدار به دنیا اومده باشم. اون شب که می‌خوابیدم به خودم می‌گفتم اگه من توی اون خانواده به دنیا می‌اومدم حتما اسمم فرشاد بود و دیگه اون سر و صورت یه دروغ نبود، اگه شما رو می‌دیدم حتم اون کارهاییو می‌کردم که اون کرد و توی اون لحظه خودم رو می‌دیدم که به زانو در اومده و کاخ آرزوهایی که شب و روز برای خودش می‌ساخته و می‌آراسته رو سرش خراب شده. خودم رو می‌دیدم. چندین بار با خودم عهد کردم که برم و همه‌چیز رو بهش بگم اما باز می‌دیدم که شما برام از خودم مهمترید. چه فرقی می‌کنه خودم واقعی یا خودمی که توی اون نمایشگاه گرفتار شده بود و با یه تلنگر شکست.


در مورد اتومبیلهایی که فقط تونسته بودم با لمس کاغذ مجلات بهشون دست بزنم ازش سؤال می‌کردم و اون طوطی‌وار بهم اطلاعات می‌داد. تورک موتور این مدل چقده؟ سیستم تعلیق مدل امسال از پارسالش بهتر شده، کامپیوتر اینها به راحتی راننده‌ی خواب رو از بیدار تشخیص می‌ده و کنترل اتومبیل رو به دست می‌گیره و کلی خاطرات دروغی که من توی نقدهای اینترنتی خونده بودم و حفظشون بودم به عنوان یه سرگرمی بچگانه! نقشم رو به خوبی بازی کردم و هر لحظه لبخند رضایت رو روی لبهاتون می‌دیدم.


از جهتی شما هم تقصیری ندارید. بهتون حق می‌دم که من شاگرد بقال و من همکلاس و هر من دیگری رو نخواهید. دنیای غریبیست چرا ایده‌آل آدمها همگرا نمی‌شود؟


وقتی خوش و موفق همه‌چیز تموم شد و من داشتم ماشین رو تحویلتون می‌دادم گفتید تو بهترینی! یادتون میاد؟ و من خوشبختترین آدم روی زمین بودم. حاضر نبودم جام رو با بیل‌گیتس عوض کنم حتی!


نمی‌دونم چرا دارم اینها رو براتون می‌نویسم با اونکه تقریبا مطمئنم هیچوقت نخواهید خوند اما از ننوشتنم بهتره. نمی‌تونم همه‌شون رو توی دلم حبس کنم.


ادامه دارد... 


نظرات 7 + ارسال نظر
آل... 10 آبان 1390 ساعت 12:21 ب.ظ

آخ جون ادامه دارد

:)

رعنا 10 آبان 1390 ساعت 08:48 ب.ظ http://sedayekhamush.blogsky.com

زیبا،جذاب،روان
من هم منتظر ادامش هستم
و امیدوارم متفاوت باشه داستانت

بستگی داره باچی و چقدر متفاوت دوست داشته باشی. تا همینجاش هم حسابش با سیندرلا ستوریها جدا شده به گمونم.

ممنون

ب.آ 10 آبان 1390 ساعت 09:24 ب.ظ

من آنم که دانم..:)

سلام خوش اومدی.

چه خوب که دانی :) یه کمشو به مام بگو!

راستی از باران چه خبر؟

عابر 11 آبان 1390 ساعت 09:34 ق.ظ http://photonote.blogsky.com

تو پاراگراف اول به زیبایی این شبهه رو تو ذهنمون ایجاد کردید که این داستان واقعی خودتونه و ...

فقط یه چیز جالب!
شاگرد بقال عجب جمله فلسفی ای میگه:
دنیای غریبیست چرا ایده‌آل آدمها همگرا نمی‌شود؟


به نظر من شاگرد بقال حق داره آدم فهمیده‌ای باشه. من خودم چنتاشونو دیدم :)

عابر 11 آبان 1390 ساعت 11:57 ق.ظ http://photonote.blogsky.com

بر منکرش لعنت :)

برای من جالب بود
چون حدس میزنم قراره اتفاقات جالبی از سر همین قدر فهمیدن شخص اول قصه بیفته

آهان! :)

وکیل الرعایا 11 آبان 1390 ساعت 09:17 ب.ظ http://razeman.blogsky.com

تازگی یه فیلم دیدم از مدونا ... اسمش بود ... sweperاگه اشتباه نگم ...
داستانش تقریبا شباهت داشت به داستان تو ... داستان یک زن بسیار متمول که در یک کشتی با همسرش ، در حال سفره و یک خدمتکار ایتالیایی هم هست که این زنه دائم نق و نوق میکنه سر بنده خدا ... خلاصه اینکه آخر فیلم این خدمتکاره چنان بلایی سر خانم میاره که ناگفتنی ...! وادارش میکنه که حتی دست و پاهاش رو ببوسه !!! و دست آخر عاشقش بشه !!! داستان جالبی بود به نظرم ...
خوب عشق چیزیه که باید اتفاق بیافته و وقتی اتفاق میافته دیگه بقال و سبزی فروش و کارگر و مهندس و دکتر نمیشناسه ...
چند مورد رو به عینه دیدم ...
همچنان منتظر ادامه هستم ...

این وبلاگ کشش درام مفصل رو نداره متأسفانه منم همینطور :) سه چارتا حرفو در قالب قصه میارم و خلاص. ببینیم حالا چی میاد...

سنجاب 12 آبان 1390 ساعت 12:00 ق.ظ

درست در ثانیه‌ای که ناقوس کلیسای شهر دوازده ضربه می‌نوازد! عین فیلمای جنایی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد