از بچگی آرزوم این بود که بتونم پرواز کنم. آسمون با همهی رمز و راز و ناشناختههاش منو به خودش جذب میکرد. کوچیک که بودم میشد ساعتها تو حیاط مینشستم و پرواز پرندهها رو با حسرت دنبال میکردم و حرکاتشونو تقلید میکردم...
کمکم با همین خواب و خیال بزرگ شدم تا اینکه یه روز توی روزنامه آگهی آموزش خلبانی رو توی یه آموزشگاه نیمه دولتی دیدم. کلاسهای آموزش پرواز با هواپیماهای گلایدر و ملخی سبک. با شوق و ذوق با شماره تماس زیر آگهی تماس گرفتم و مقدمات ثبت نامم رو چیدم.
کلاسها بعد از یه هفته شروع میشد و قبلش باید یه سری آزمایشات پزشکی و تستهای آمادگی جسمانی رو با موفقیت انجام میدادم که خوشبختانه قبول شدم و مدارک رو براشون بردم.
هشت ماه تمام دورهی آموزش خلبانی با هواپیماهای ملخی رو با لذت تمام گذروندم. چند ده ساعت پرواز زیر نظر مربی و امتحانات خیلی مشکلی رو گذروندم تا گواهینامه خلبانی هواپیماهای این کلاس رو گرفتم. عاشق سسناها بودم بخصوص سسنای کاروان که موقع پرواز غوغا میکرد، اما همیشه آرزوم بود یه مدل سکایهاوک به عنوان وسیلهی حمل و نقل شهری تو پارکینگ خونهم داشته باشم.
اون روز یه روز استثنایی بود. روزی که اجازه داشتم برای اولین بار بدون سرپرست یه هواپیما رو حرکت بدم. از اول صبح یکی یکی همکلاسهام پروازهای بیستدقیقهای داشتن، میرفتن و میومدن تا اینکه نوبت به من رسید. قلبم داشت از سینه در میومد. سوار شدم و خودمو برای پرواز آماده کردم. برج مراقبت آخرین اطلاعات و فرامین رو برام فرستاد و اجازه تیکآف داد.
همهی جزئیات و دستورالعملهای یک تیکآف استادانه رو بلد بودم و بارها انجام داده بودم اما نمیدونم چرا اینقدر مضطرب و دستپاچه بودم تا این حد که مربیم با بیسیم بهم گفت اگه حالت مناسب نیست برگرد که طبعا جواب دادم حالم عالیه از این بهتر نمیشه.
لحظهی کندهشدن چرخها از سطح باندو هرگز فراموش نخواهم کرد، تحقق یک رؤیای چندین ساله. آزاد مثل کندر آند...
به سرعت از زمین فاصله گرفتم و خودمو به ارتفاع تعیینشده رسوندم و موقعیتمو گزارش کردم. چیزی از حرکتم نگذشته بود که برج با من تماس گرفت و دستور داد سریعا برگردم. بهتزده شدم و پرسیدم چیزی شده؟ گفت یه جریان هوای عجیب از سمت غرب به سرعت بهت نزدیک میشه شرایطی که پیشبینی نشده. ریسک نکن و برگرد.
آسمون غرب رو نگاه کردم و دیدم چیزی شبیه یه ابر خیلی متراکم و پیچنده به سرعت باورنکردنیی بهم نزدیک میشه. فرصت دور زدن نداشتم. تصمیم گرفتم فرود اضطراری کنم دیدم فرصت نیست. حتی جرأت نکردم از چتر استفاده کنم. ناگهان خودم و هواپیمام رو مثل یه اسباببازی تو دستهای یه بچهی شرور دیدم.
از ترس و تکونهای وحشتناک بیهوش شدم. مدت زیادی توی همین شرایط گذشت. به هوش که اومدم خبری از اون وضعیت نبود. من توی یه محیط کاملا ناشناخته و به سرعت در حال کمکردن ارتفاع بودم و درواقع داشتم سقوط میکردم. به سختی کنترل هواپیما رو به دست گرفتم اما.......
مدتی طول کشید تا کنترل خودم و هواپیمامو کامل در اختیار گرفتم. چرخی زدم و موقعیتم رو پیدا کردم. دور شده بودم. برای همین سعی کردم سریع برگردم تو مسیر تعیینشده.
اومدم بالای شهر. دلم میخواست جاهاییو که میشناسم از آسمون ببینم. اومدم بالای محله خودمون. چقدر جالب بود که آدم میتونست همهی آدمها و محیط اطرافشو از یه زاویهی جالب مثل اینجا تجربه کنه. الکی نبود که اینهمه به پرندهها غبطه میخوردم.
هوس کردم دیوونگی کنم و ارتفاعمو به حدی کم کنم که بتونم آدمها رو هم تشخیص بدم. فوقش جریمهم میکردن بیشتر که نبود. ارتفاعمو خوب کم کردم.
میوهفروش سر محلهمونو دیدم که داره کارتنهای سنگین میوه رو به کمک شاگردش از وانت پیاده میکنه. هیچوقت ازش خوشم نمیومد. خیلی بداخلاق و بدعنقه و همیشه تنش بوی سنگین عرق میده. انگار داشت سر شاگردش از بالای وانت داد میزد و با حرکات دست و سر تهدیداتش رو تأکید میکرد...
با خودم گفتم مرتیکهی الدنگ چقدر نفرتانگیزه....
صدای خودمو میشنیدم که با اکوی مکرری میگفتم نفرتانگیزه، نفرتانگیزه، نفرت انگیز....
داشتم داد میزدم سر محمود که نکبت جلمبر به هم بکش یالا ظهر شد هــــــــوی! این زردآلوا توی آفتاب از بین رفت! شکم گندهم با یقهی سهدکمه باز و پشم و پیلیای بیرونزده و اون سیبیلایی که توی دهنم میرفت برام تازگی داشت.
صدای محمود میومد که چشم اوسا اومدم یه دغه بذا گیلاسا بریزه جم کردنش مصیبته وا! تکیه دادم به اتاق وانت و از جیب پیرهنم یه پاکت لهشدهی بهمن در آوردم و سیگاری آتیش دادم. دست کردم تو جیب شلوار پر خاک و خلم و یه تیکه کاغذ کثیف و مچاله رو در آوردم و نگاش کردم.
حکم تخلیه یه خونه بود، با ناراحتی سری تکون دادم و یه موبایل درب و داغون چارعملاصلی رو از اون جیبم در آوردم و شمارهی باجناقمو گرفتم....." الو فضلاللهجون سلام خوبی عمو؟ کرتیم به مولا.... ما کوچیکتیم نفرمائید...... الهی الهی نه ما طاقت نداریم....... عزیزم یهدقه بذا من حرفمو بزنم بعد هرچی خواسی بگو عموجون. ببین جیگر این اتاقای اون ور خونهتونو که توش خرت و پرتای من بود پارسال هنوز خالیه؟ آره؟...... آی دمت گرم، یه خواهش کوچیکی ازت دارم. میخوام رومو زمین نندازی........ تو سرور منی این چه حرفیه که میزنی. نه فدات شم! ببین این مموت هه ور دست منه، آره آره، باباش امروز پیش من بود طفلک حکم تخلیهی خونهشون..... آ قربون آدم چیز فهم........ ببین کرایهمرایههم خواستی ببندی هرچی خواستی نصفش پا من با اینا میخوام که....... نه ببین نشد. آدم باید چیزی که در اختیار میذاره پولشم....... آخه ببین اینا عزت نفس و ایناشون سر جاشه درسته که........ خوبه خوبه پس میرفسمش پیشت. جبران میکنم فضلی. پیش مام بیا تحویل بگیر عمویی!! نوکریم! زت زیات!"
موبایلو میذارم تو جیبم و با تمام زورم نعره میکشم نکبت کجایی میام لهت میکنما!! و صدای محمود که در حال دویدن میگفت "اومد......."
از بالای محلهی خودمون عبور کردهم و الآن اون ور شهرم محل کارمو پیدا میکنم. چه جالب، منشی ادارهمون سرشو کرده از پنجره بیرون و داره با اشاره سر و دست به کارپردازمون علامت میده که بیا بالا احتمالا رییس صداش کرده. دختر سنگین و مؤدبیه خدا ببخشدش............
صدای مهندس کلانتری از اتاقش میومد که میگفت خانوم دیبا چی شد این اسکندری؟ پنجره رو بستم و رفتم دم در اتاق رییس و بهش گفتم " پایین گیرش آوردم، یه لحظه دیرتر جمبیده بودم رفته بود داره میاد بالا." چقدر این مرتیکه هیزه با اون چشای وقزدهش میخواد آدمو بخوره، مرتیکه ازگل کچل!!
رییس سرشو از توی مانیتورش کشید بیرون با یه لبخند کریه مکش مرگ من گفت "خوبه پس این پاکتو بده به آجمشید که بهش بده خودتم بیا اینجا کارت دارم." من نمیفهمم چرا هروقت میرم توی اتاق این حس میکنم یه گله سوسک دارن از سر و کولم بالا میرن ایشششش!
خدا کنه این پسره بتونه مخ مامیجونشو بزنه.... اگه داستان حل شه یه لحظه هم دیگه تو این خرابشده نمیمونم. مجلس که بگیریم سریع استعفامو میکوبم رو میز کچله و هرچی این چند وقت تو دلم مونده میریزم بیرون! مرتیکهی حیوون!
پاکتو از دستش میگیرم و یه لبخند ملیح تحویلش میدم و میگم "چشم قربان" وقت برگشتن پیش خودم میگم اگه این باسن من دو سایز کوچیکتر بود نصف هیجانات این یارو فروکش میکرد. کاش کلاس ورزش مهسا زودتر باز شه....
ارتفاعمو زیاد میکنم. باز هم بیشتر و بیشتر. نمیدونم آدم اگه مثل کتاب بتونه آدمای اطرافشو بخونه و ورق بزنه خوبه یا بده. چیزی که هست اینه که خطر این میره که اونای دیگه هم آدمو ورق بزنن و خط به خط بخونن بعد با قلم قرمز زیر غلطهای دیکتهای و دستوری آدم خط بکشن و نمره کسر کنن.......
چشمامو که باز کردم دیدم توی یه آمبولانسم و تمام بدنم دردناک و داغونه. آمبولانس دیوانهوار در حال حرکته و آژیرش هم روشنه. یه مأمور امداد که موبایل دستش بود با صدای بلند گفت چشاشو باز کرد چشاشو باز کرد فکر نمیکردم از توی اون آهنپاره جون سالم در ببره......
باز چشمام رو روی هم گذاشتم و ابروهام رو به نشونه درد شدید تو هم کشیدم.
روزی بود روزگاری بود.
یه صخرهی سیاه بود کنار یه دریاچه بزرگ.
دریاچه با موجهاش هر روز به سر و روی صخره میکوبید.
وقتی هوا خوب بود تلاطم آب با موجهای لطیف و کوچیک به روی صخره بوسه میزد.
وقتی هوا طوفانی بود موجهای وحشی و کوهپیکر تمام صخره رو زیر ضربات خودشون میگرفتن.
صخرهی سیاه هم موجکهای دریاچه رو دوست داشت و هم موجهای وحشی رو. باهاشون دست و روشو میشست. باهاشون شاداب میشد. زندگی میکرد. خزه پای صخره رو که توی آب بود مثل یه جوراب سبز پوشونده بود. ماهیهای رنگ و وارنگ پاشو غلغلک میدادن. پرندهها روش مینشستن و خستگی در میکردن.
تا اینکه خشکسالی شد. آب دریاچه کم و کمتر شد و دریاچه کوچیک و کوچیکتر. الآن صخره تو حسرت یه ترشح، یه نم آب نشسته و آسمونو نگاه میکنه.
از دور که ابرهای سیاه پیدا میشدن، صخره با خودش میگفت یعنی میشه اونقدر بباره که دریاچه دوباره دستشو دور گردنم حلقه کنه؟
تنها دلخوشیش این بود که به صدای موجهایی که گهگاه بلند میشد گوش کنه.......
یک دلخوشی گاه و بیگاه.
پیشنون: دیدم واسه بعضیا سوء تفاوت شده یه ریزه قصه رو عوضش کردم.
مامان پسربچه براش یه کیسه بزرگ پاستیل خریده بود. گفت، پسرم اینو بهت میدم ولی روزی دوتا بیشتر نخور دلدرد میشی!
فرداش پاستیلشو لای کیف مهدش قایم کرد و برد همراش.
تو حیاط یه دختر چشم عسلی بود با موهای حلقهحلقه و لپای گلانداخته با یه لباس خیلی خوشگل و تمیز که با علاقه پسره رو با اون کیسه گنده به دستش میپایید.
پسره هم بیحواس، داشت سرسره رو نگاه میکرد و فکر میکرد میشه با پاستیلا برم سر بخورم یا میریزن؟
دختر وایساد کنار پسره و گفت یه دونه بهم میدی؟
پسره جواب داد مامانم گفته دوتا بیشتر نخورم . خوب منم یکیمو خوردم بیا دومیش مال تو.
دختره گرفت و خندید.
پاستیلشو خورد و پسره رو بوسید.
پسره نگاشو از سرسره گرفت و برگشت طرف دختره یه خورده هاج و واج نگاش کرد. بعد باز به این فکر افتاد که اگه این پاستیلا رو بذارم این کنار خاکی میشن؟ یکی میبره؟
دختره گفت خوشمزه بود بازم بهم میدی؟
پسره گفت من دوتامو خوردم! اما اگه اینجا وایسی کیسه رو نگه داری من برم سر بخورم یکی بهت میدم بعد به مامان میگم یکی بیشتر خوردم اجازهشو میگیرم.
دختره قبول کرد کیسه رو گرفت، پاستیلشو خورد و پسره خوشحال دوید طرف سرسره جای یه بار سه بار سر خورد و اومد.
دختره کیسه پاستیلو پسش داد و گفت من از این پاستیلا خیلی دوس دارم. هیشکی برام نخریده تا حالا همه میگن دلت درد میگیره :( و یه قطره اشک رو لپای خوشگلش غلتید اومد پایین.
پسره غصهش شد. دلش گرفت. خواست یکی دیگه بده به دختره اما دیگه نمیدونست به مامانش چی باید بگه. یه نگاه به کیسه پاستیل میکرد یه نگاه به دختره.
دختر هم وایساده بود و گوله گوله اشک میریخت. راه افتاد بره طرف اتاقها.
پسره دنبالش راه افتاد و گفت وایسا یه دقه! اینجا بچههای دیگه حواسشون به کیسه پاستیل جمع شد و ریختن دور پسره. پسر میگفت نه اینا مال مامانن. مامان دعوا میکنه و دوید دنبال دختره.
تو کلاس پیداش کرد که برا خودش نشسته و داره نقاشی میکشه. بهش گفت ببین اگه میخوای من کیسهمو میدم بهت. گریه نکن خوب؟
گل از گل دختره شکفت. دست انداخت پسره رو باز بوسید. در حالی که کیسه رو میگرفت پرسید به مامانت اونوخ چی میگی؟ پسره حواسش به جایی نبود همینطوری بیهوا گفت نمیدونم و خندید. دختره هم خندید و گفت یه دقه صب کن! کیفشو باز کرد و یه جامدادی خوشگل در آورد مداداش رو خالی کرد و داد دست پسره و گفت بیا این مال تو. پسره گرفتش و زیر و بالاش کرد. گفت مدادات! دختره جواب داد تا دیروز نداشتم شدم مثل دیروز. پسره همونطور که داشت به جامدادیه دست میکشید گفت دوستش دارم خوشگله. رفت مداداش رو گذاشت توش و جمعش کرد ته کیفش. دختره ته مدادش توی دهنش بود و پسره رو میپایید.
پسره راه افتاد بره سرسره سواری با دست خالی. رفت و بعد از یه مدت برگشت دید دختره نیست. هول برش داشت. نکنه همه پاستیلا رو خورده دلش درد گرفته؟ دوید طرف دسشویی. نبود. دوید طرف دفتر. نبود. دوید تو حیاط دورشو گشت. نبود. دوید...دوید....دوید.... نبود.
خاله اومد و گفت بچهها بازی بسه بیاین تو کلاس کارداریم. توکلاس که اومد دید دختره سر جاش نشسته. بدو اومد طرفش گفت سلام کجا بودی؟ همهجا گشتم دنبالت.
دختره سرشو از رو نقاشیش بر نداشت. فقط گفت به توچه! پسره دلش هری ریخت! گفت ندیدمت! دختره گفت ندیدی مگه تا حالا همهش میدیدیم؟ پسره یه کم نگانگاش کرد دهنشو پرکرد چیزی بگه اما سرشو انداخت پایین بره بشینه سر جاش. داشت که میرفت، دختره پشت سر پسره رو نگاه کرد. گلوش پر بغض بود....
روز، داخلی، دفتر کار تو
حوصلهت سر رفته یه روز کسلکننده رو پشت سر گذاشتی داری با کلید یه کمد کشتی میگیری که صافش کنی بلکه قفل صابمرده رو بتونی دوباره بازش کنی.
تلفنت زنگ میخوره. بیحوصله گوشیو میذاری لای گردنت در حالی که هنوز داری با کلید ور میری
- بله؟
نامزدت پشت خطه شاد و خندون
- سلام عزیزم چطوری جیگر؟ خوبی؟
- سلام عزیزم خوبم تو چطوری؟ شنگول میزنی، خبریه؟
- وا! مگه من با تو که حرف میزنم هیچوقت پکرم بودم؟
- شوخی کردم جونم. فقط حس کردم امروز یه روز خوبه برات.
پا میشی در دفترو ببندی که خانم منشی بیش از این از صحنه قربونصدقه حضرت مستطاب و عیال آینده مربوطه مستفیض نشن. برمیگردی لب میز میشینی و به کلید کج همچین عاشقانه نگاه میکنی انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش میخواستی سر به تنش نباشه!
- خواستم بهت بگم من و بر و بچههای دانشگاه داریم آخر هفته رو میریم شمشک ویلای داییمنصور اینا، کلیدشو گرفتم. منتظرتم پاشو بیا همین عصری راه میافتیم خوش میگذره!
- واااای! نه تو رو خدا! چرا این هفته؟ من که بهت گفته بودم تحویل کار دارم نافرم! تمام حیثیتم زیر سؤاله واسه این پروژه!
- نداریم! شمشک نمیام و کار دارم و ساندویچ نمیخورم و از این سوسولبازیا نداریم! شیرفهم شد؟ تو هم با اون دفتر فکسنیت! عزیزم تا کی میخوای کار چیپ بکنی؟ ول کن!
- درک کن تورو خدا این اولین پروژهایه که خودم رفتم کلی مخ زدم التماس کردم یه نفری برداشتم. باید خودمو نشون بدم! دون پاشیدم! اگه خوب بشه راه پیشرفتم باز میشه. تازه کانال زدم به وزارت خونه! یکی از دوستای بابا اونجا سمت خوبی داره . اونم برام ریش گرو گذاشته. نگفتم مگه برات؟
- چرا بابا مگه میشه نگفته باشی؟ به هرحال ما امروز داریم میریم. تو هم سر جدت یه جمعه بعد از ظهرو پاشو بیا ببینمت میشه عزیز دلم؟
- یه کاریش میکنم. شایدم شب و روز گذاشتم پشتش از پنجشنبه شب ملحق شدم خوبه؟
- عالی میشه :) چاوو!
- همون مرحمت سرکار کمنشه خودمونه دیگه نه؟
- ..........
تلفنو میبندی و یه نگاه خصمانهای به کلیدی که تا الآن داشتی نازش میکردی میکنی و پرتش میکنی گوشه ی کشو و پا میشی میری سراغ پروژه. با خودت فکر میکنی:
- چقدر کارررر!!! اه! کلی پرینت و انشا پردازی و کارهای گرافیکی هم مونده! کیو به کار بگیرم؟
میشینی پشت پیسی و مشغول میشی. یکی دوتا تلفن به این ور اون ور و به خونه مبنی بر اینکه من امروز و شاید امشب کلا خونه نیام. یه اس ام اس به مسئول چاپخونه که اگه میشه عصر یه ساعت دیرتر تعطیل کنین یه کار اورژانسی هست هزینهشم هرچی بشه تقدیم میکنم.
××××××××××
روز، داخلی، همون دفتر کار
با این تفاوت که همهچی ریخته پاشیده شده. پیرهنت از شلوارت بیرونه دور و برت غرق کاغذای پرینت امتحانی و خط خوردهست چندتا لیوان قهوه و چای نشسته دور و برت ولو شدن. یه بشقال با بقایای کنسرو لوبیا و خورده نون روی میز و لباست با یه کن پپسی له شده وسط بشقابه.
جاسیگاری مثل قاب پلو لب به لب فیلتر و نصفهسیگار.
دستهات رو نمیشه دید از سرعت تایپ و عجله! چشمت دائم بین مانیتور و کاغذ چرکنویس کنار دستت و کیبورد در نوسانه یه چشمت هم به ساعت دیواریه که وقت از دستت در نره.
روز به غروب نزدیک میشه. آیا بچهها الآن کجان؟ تلفنت زنگ میخوره. مثل قرقی میری روش، نامزدته. به سرعت جوابش میدی:
- الو، کجایی؟
- سلام :)
- ببخش، سلام! کجایی چکار کردین؟
- نگفتم باهام بیا؟ الآن حواستو نمیفهمی دیگه نه؟
- درسته. کجاهایی؟
- خوب ما الآن آخرای راهیم همهچی قشنگه، طبیعت سفید پوش، کوه سفید درخت سفید آسمون سفید دره سفید.
- همهچی میزونه؟
- نه :(
- نه؟
- آره! تو نیستی!
- ترسوندیم!
ـ ای وای این چه صداییه؟
- چی؟؟؟
- خدای من نــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!!
- الو! الو! چی شد؟ الو!!!!
××××××××××
شب، خارجی، اتومبیل جاده
به سرعت سرسامآوری در حال رانندگی هستی. همهجا برف و یخبندانه جاده خطرناک و شیشههای بخارگرفته. برفپاککن ماشین تکههای برف را همراه خود به چپ و راست میبرده و بلورهای از راهرسیده رو جمع میکنه کنار بقیه.
شماره برادرت رو به سرعت میگیری و هندزفری رو رو گوشت تنظیم میکنی.
- الو داداش سلام ، ببین گوش کن من تو راه شمشکم یه کاری پیش اومده الآن مجبورم برم یه کاری کن برو از توی دفتر من یه سیدی هست گذاشتمش رو کیبورد خودم....
- سلام، چرا هولی؟ سیدی چی؟....گفتی داری میری شمشک؟ الآن؟ دیوونه شدی؟
- آره شمشک، سیدیو باید ببری چاپخونه تختجمشید که باهاش کار میکنم میشناسی که؟ گفتم وایسن اینو بهشون برسونم.... چرا مگه شمشک چشه که دیوونگیه؟
- بر و بچ میگفتن راه بستهست عصر بهمن اومده کل منطقه رو پوشونده، علی میگفت........اونجا پلیس جلو..............هرچی اصرار کرد.........باید زنجیر................نشد دیگه...........این سیدیه...........برگردم؟
جلوی چشمام سیاهی رفت حواسم قطع و وصل میشد دیگه چیزی از حرفاش نمیشنیدم زدم کنار و پیاده شدم.
- یه لحظه صبر کن حامد یه لحظه لطفا...
- چیه خوب الآن نرو میگم راهت بستهس فردا بازش میکنن. الآنم هم خودت میتونی بری سراغ چاپخونه من خونه دستم تو رنگه!
- نفهمیدی بهمن چه ساعتی اومده؟
- درست نمیدونم به نظر قبل از غروب بوده.
- باشه ممنون.
- چرا منگی؟ هوی! چت شد یهو؟ الو؟
تلفنو قطع میکنی و یه خورده برف به صورتت میزنی و دو سه تا چک به خودت و میپری پشت فرمون.
به سرعت راه میافتی....
××××××××××
شب، خارجی، پاسگاه بین راهی
راهو بسته بودن. تا اونجا خدا خدا کرده بودی که اطلاعات غلط باشه. میپری پایین.
- سلام سرکار خسته نباشید. چی شده راهو بستین؟
- طور خاصی نشده یه خورده جاده کار داشته بستیم اصلاح کنن.
- من یه خورده عجله دارم نمیشه استثناءا رد شم؟
- فردا بیا اخوی الآن با این وضع و تاریکی و برف و بوران چرا خطر میکنی؟
- آخه وضع اورژانسه چطوری بگم باید امشب شمشک باشم!
- نمیشه آقا جون مسئولیت داره! تازه راه بستهست من بذارم بری میخوری به بهمن!
- بهمن؟ گفتی اصلاحات دارن که!
- همون دیگه دارن بهمنو جمعش میکنن. اصلاحات میکنن.
- ببین جون مادرت بذار برم من تو این جاده مسافر داشتم امروز!
- دعا کن اون زیر نباشن چون تا فردا هیچ کاری براشون نمیشه کرد. روز که بالا بیاد از هلال احمر و استانداری و همین پادگان پایینی میان الآن راهداری تنها داره کار میکنه زیاد پیش نمیره.
صورتت وضعو حالتو خوب نشون میده چون یارو هول برش میداره.
- هی آقا چرا اینطوری شدی؟ ممد! ممد بدو بیا اینجا!!
××××××××××
شب، داخلی، کانکس استراحتگاه پرسنل پاسگاه
چشم که باز میکنی توی یه کانکس کثیف کنار یه بخاری گرم لای چندتا پتوی سربازی دراز کشیدی. گوشیتو میگیری دستت و برای هزارمین بار شمارشو میگیری و برای هزارمین بار میره رو انسرینگ. شماره هر کدوم از دوستاشم که میگیری جواب نمیدن.
لرز کردی شدید و تمام وجودم به هم میخوره دندونات سر و گردنت دست و پامت میلرزن، به خودت میپیچی. از بیرون صدای آژیری نزدیک میشه و صدای پارس سگی که به سیرن اعتراض میکنه.
به سرعت در باز میشه و دو نفر سفیدپوش وارد میشن با یه برانکارد. میذارنت توش و یه راست داخل آمبولانس و حرکت. اونکه بالای سرته سرمی برات وصل میکنه و چیزی بهت تزریق میکنه. کمکم جلوی چشت تار میشه و آروم میگیری لای پتوی گرم.
××××××××××
روز، داخلی، اتاق یک بیمارستان
بار دیگه که چشم باز میکنی نامزدتو بالای سرت میبینی با چشمای ورقلمبیده قرمز مثل خون غرق اشک با یه دماغ قرمز بسکه فین کرده. اون طرف مادر و برادرت نشستن و دور اتاق دوستان اسکیباز همگی جمعن.
چشمتو برمیگردونی طرف مهتاب، لبخند میزنی.
- خدا رو شکر....
و چشمات پر اشک میشه.
- هیچی نگو!! هیچچچی نگو!! همهش تقصیر من بود! تورو خدا منو ببخش.
- چیو ببخشم؟ چی داری میگی؟
بغضش میترکه و چند دقیقه هقهق میکنه. کمکم که آروم میشه میگه:
- ما امروز مستقیم رفتیم شمشک و مستقر شدیم. داشت بهمون خیلی خوش میگذشت. به بچهها گفتم چکار کنیم تورو بکشونیم اینجا که این فکر احمقانه به ذهنمون افتاد که بترسونیمت هول کنی پاشی بیای! ما چه میدونستیم که همون ساعت قراره بهمن بیاد راهو ببنده؟ خداااا!!!
و دوباره به گریه میافته.
- برا همین هیچکدوم جواب تلفنتونو نمیدادین؟
-............ قرار نبود کسی جواب تورو بده. باید خودت میاومدی و اینجا گیرت مینداختیم :(
- خدای من. چقدر خوشحالم. کابوسم تبدیل به یه شوخی بیمزه شد، به همین راحتی...
برمیگردی طرف مادر و میبینی داره اشکاشو از گوشه چشمش پاک میکنه.
به روش لبخند میزنی. به روت میخنده...
پینوشت: ببخشید من اصول و قواعد فیلمنامه رو نمیدونم. مثلا فیلمنامه نمیتونه از داخل ذهن بازیگر خبر بده مگه اینکه راوی داشته باشه یا این جور فولها که ممکنه گوشه و کنار مرتکب شده باشم و الآن حوصله ندارم درستش کنم. یه فول گنده رو خودم دیدم گرفتم بقیهشو به کارگردانی خودتون ببخشید...
سرخط داستان را اینجا بخوانید.
در حالی که براندازش میکردم به خودم میگفتم از حق نگذریم همسایه زیبایی دارم. چقدر هم با سلیقه لباس پوشیده بود و با حرکات و سکنات اشرافی مجموعه تمام و کمالی از یک اشرافزاده بود. خلق و خوی اشراف هم به ناچار عادتش شده بود. تحسینش میکردم.
- نه، بدسلیقه هم نیستی!
- با این لباس و سر و ریخت شلخته؟
- به این سر و وضعت دیگه عادت کردم. منظورم اون بود که الآن داری فکر میکنی.
- خدای من! یعنی نمیشه یه لحظه خصوصی با خودم داشته باشم؟
- تو چرا اینطوریی؟
- چطوری؟
- همین اخلاق غیرقابل پیشبینیت.
- نمیفهمم!
- تو در عین آرامش و خونسردی موج میزنی و بیآرومی، وقتی منتظرم از کوره در بری و داد و بیداد کنی عین بزغاله جلوتو نگاه میکنی و از طرف معذرت میخوای! من که میدونم چارتا جواب دندونشکن الآن تو جیبت داری حالشو جا بیاری چرا استفاده نمیکنی؟ وقتی کار از کار گذشته و کلی کوتاه اومدی میشینی با خودت کلنجار میری. کاش غصه اینو داشتی که چرا اونو نکوبوندی تو دیوار! غصهت از اینه که چرا خودت اون شخصیتو نداری که طرف نیاد اینا رو بارت کنه. آدما چند جورن، انواع دارن. آتشی مزاجن، خونی مزاجن، درونریزن، برونریزن هر کدومشون هم خواص خودشونو دارن. من تو این زمینه تحقیق کردم میدونم این آدم اینجوریه و جزو تفریحاتم اینه که بشینم و پیشبینی کنم الآن این باید اینو بگه و معمولا هم عینا همینطور میشه. بعضیا بعضی وقتها یه فکرای پرت و پلایی از ذهنشون میگذره ولی در آخرین لحظه زبونشون اون چیزیو که تو حافظهشون از پیش آماده شده رو میگه اما تو منو ریختی به هم! یه روز اینطوری یه روز اون طور! دلت یه چی میگه مغزت یه چی زبونت چیز سومی رو میگه. وقتی دلت میخواد یکیو ببوسی مثل ببوها بهش میگی "چه روز خوبیه!" وقتی میخوای از یکی دلجویی کنی خل میشی بهش میگی "گوساله پاشو بریم بیرون".
یک بیوگرافی مصور و مصوت بود از من، خلع سلاح بودم در مقابل کسی که پیچیدهترین و پنهانترین زوایای پوشیده ذهنم برایش آشنا بود.
- امروز هم که قنبرک زدی اینجا و عزا گرفتی برای هیچی!
- آخه...
- آخهتم میدونم لازم نیست سفسطه کنی، تکلیفت با خودتم روشن نیست! با یکی روراست باش، اقلا با خودت!
راست میگفت. تا با خودم روراست نباشم نمیشود با دیگران باشم. بعضی وقتها هست که انسان اول از همه خودش را گول میزند. خیلی وقتها. بیشتر وقتها.
- شما آدما چه اثری تو دنیای ما غولها دارین؟ دشمنهاتون چی؟
- ما میتونیم براتون خیلی خوب باشیم. اگه ازتون خوشمون بیاد یا خیلی بد! ذهن و خاطر شماها تو دست ماهاست. فکرهای خوبتون مثل گلستونه مثل بهاره و ملموس ما. فکرهای بدتون و بدخواهیتون یه جور هیجان اینجا ایجاد میکنه. بعضی دوست دارن اونو. وقتی عصبی میشین اینجا رنگی میشه، قرمز، عنابی، بنفش! گرم میشه و خشن و لرزان. وقتی که آرومین تو لیمویی میشی و خوشبو. اما وقتی میگم عجیبی نگو نه! در عین ملایمت گل به گل خار در میاری و زبر. مثل یه دشت بهاری که توش کاکتوس باشه. چته تو؟
- جون من؟ یه بار دعوتم کن بیام ببینم!
لبخند ملیحی زد و با شوخی جواب داد
- باید مثل یه لیف پشت و روت کنم! طاقتشو داری؟
- امتحان کن! تجربه جالبی میشه برام.
- من میتونم وقتی که خیلی عصبانی میشی همچین آرومت کنم که نفهمی چرا زندگی اینقدر برات شیرینه. کار سختی نیست برام. بچهها تو یه چشم به هم زدن خاطرتو شخم میزنن و گل میکارن. میتونم همهتو آتیش بزنم. اونم کاری نداره! اما بیشتر به صورت یه ناظر از کنارت میگذرم. فقط بعضی وقتها که دلم برات میسوزه میام و یه صفایی به دلت میدم و میرم.
- جدا شرمندهم
- نمیخواد تعارف تیکه پاره کنی، خودم خواستم منتی هم ندارم سرت. بچهی خوبی هستی.
- دشمناتون چی؟ اونا چکار میکنن؟
- خوب اونام مثل ما میتونن. فقط اونا یه مقدار خودخواهن. غولها رو به نفع خودشون بازی میدن ازشون استفاده میکنن. باهاشون تفریح میکنن. غولها رو بعضی وقتها به جون هم میاندازن و شرطبندی میکنن. اینطورین دیگه.
- خدای من! تورو خدا همینجاها باش، نگران شدم!
مکث طولانیی کرد و از جایش بلند شد. قدمی زد و برگشت
- اینجا خونهی منه. موندنیم حالاحالاها. غول مهربون خودمو با کسی نمیخوام عوض کنم. فقط اگه خودتو جمع نکنی و همینطور باشی نظرم عوض میشه!!
فلرتیشیا آنقدرها هم که نشان میداد سنگدل نبود. نگاهی به کتابخانه کردم و نگاهی به او. شاید همخانه نوشناخته من بخت خوب من باشد.
ادامه دارد...
سرخط داستان را اینجا بخوانید.
- خیلی جالبه هیچ فکر نمیکردم بین اینهمه کتاب خاکگرفته آدم زندگی کنه!
- البته نمیشه گفت قصر بسیار راحتیه اما روی هم رفته بدک نیست.
فلرتیشیای من همانطور که روی دکمهام جا خوش کرده بود پایی روی پا گرداند و چند لحظه به چشمانم خیره شد. مدتی سکوت بود و نگاه.
- راستش تو خیلی آدم سختی هستی.
- سخت؟ یعنی چی سخت؟
- سختی دیگه! یعنی هیچیت به هیچیت نمیاد! یعنی هر دفعه که آنالیزت میکنم یه ریخت دیگه هستی یعنی کل تز منو چپه کردی!
- چیچیتو چپه کردم؟ من؟ چیکارم میکنی؟ تو بند انگشتی منو آنالیز میکنی؟
- هوی! مواظب حرف زدنت باش ها! میدم بچهها...
- ببخشید ببخشید! اما برام سنگینه که قبول کنم.
- سنگین یا هرچی باید بدونی که شما آدمگندهها چیزی برای پنهانکردن از ماها ندارید. عین یه ورق کاغذ قابل خوندنید به همین راحتی!
- میشه بیشتر برام بگی؟
- اگرچه لزومی نداره اما هوس کردم روشنت کنم.
با تعجب و بهت غریبی تسلیم شدم. به چشم و گوشم نمیتوانستم اعتماد کنم. خوابم یا بیدار؟ چارهای هم نداشتم انگار.
- گوش میکنم.
- خواسته یا ناخواسته زندگی ما با شما گره خورده. شما گذرگاه ما هستین و تو اولین و شاید تنها کیسی هستی که خبر میشی.
ظاهرم ظاهرا گویای همه بهت و سرگردانیم بود اگرچه میگفت چیزی برای پنهانکردن ندارم.
- چرا اینجوری نگام میکنی؟ مگه خرس دیدی؟
- خرس نه دور از جون شما اما... تو رو خدا بیشتر بگو.
- ما مجبوریم برای رفت و آمد به سرزمین خودمون از ذهن شماها استفاده کنیم. چون از همین راه هم میایم اینجا. دنیای ما جایی پشت ذهن شماهاست. من رو اینجوری نگاه نکن. برای خودم بروبرویی دارم. مزارع وسیع، خدم و حشم، قشون و رعیت.
پایم را با دست به شدت فشار دادم شاید خواب باشم و بیدار شوم اما نه واقعیت داشت.
- بیداری جانم بیداری! چرا بیقراری میکنی؟ راحت باش! تقصیری هم نداری، گفتم که تو نفر اولی. سخته برات باورم کنی.
ما به سرزمین شما میآییم برای حفظش. برای اینکه قلمرو خودمون رو از دست ندیم. اگه نباشیم دشمنانمون شماها رو تسخیر میکنن و به دروازههای ما نزدیک میشن. چرا آدم ریسک کنه؟ شماها دروازههای بیدفاعی هستین که هرکی از راه رسید راحت میتونه ازتون رد شه. همون کاری که ما میکنیم.
- خیلی از لطفتون سپاسگزارم علیاحضرت. دشمنهاتون کیا هستن؟
- اونام آدمن مثل ما. توی سرزمین خودشون که تنها نقطه اشتراک ما و اونها دنیای احمقانه شما غولهاست. متأسفانه! اما اونها به اندازه ما صلحطلب نیستن. خیلی جاها ما و اونها درگیری داریم. من و بچههام این منطقه رو به عهده داریم و از شانس خوب ماها اینجا هدفشون نیست یا به هرصورت کارشون اینجا خوب پیش نمیره. از این بابت من یه تشکر به تو و بر و بچههای اینجا بدهکارم.
- خواهش میشه کاری نکردیم!
- عمدا که خیر کاری نکردی امابرامون خوب بودین، هستین.
مثل اینکه داستانی اساطیری تخیلی میخوانم یاد افسانههای مادربزرگ افتاده بودم وقتی که زمستانها کنار بخاری جمع میشدیم و برای اینکه شیطنت نکنیم سر شبها تا قبل از خواب برایمان تعریف میکرد مادربزرگ مهربان و صبور من...
با قلم دوباره آشتی میکنم. آخر دوستش دارم و فاصله آفت رفاقت است.
میخواهم راز کوچکم را با تو در میان بگذارم. بالأخره باید به کسی بگویم. نمیشود تا ابد آنرا در یک سینه زندانی داشت.
میخواهم از دوستان کوچکم برایت بگویم که تا همین روزها آنها را در داستانها میشناختم و کودکیم را با آنها تقسیم کرده بودم.
آدمکوچولوها همهجا هستند با من و تو گره خوردهاند. فقط کافیست از نزدیک نگاهشان کنی و ببینی که برایت دست تکان میدهند.
آدمکوچولوها مثل همه آدمها خوب دارند، بد دارند، فعال و کاری دارند، لش و بیعار دارند، همهجوره هستند.
منهم مثل تو وجودشان را حاشا میکردم تا همین دو سه روز پیشها. وقتی که خسته و وامانده گوشه اتاق ولو شده و بیهدف به کناری زل زده بودم دوتایشان روی صورتم پیدایشان شد.
- های لندهور پاشو جمع کن خودتو، شدی عین ژله نیمبند!
یاد گالیور افتادم که با آدمکوچولوهای قصه خودش زندگی میکرد و فلرتیشیایی داشت به چه زیبایی و لوندی. اول همه جملات دخترک معمولا این بود: اوه گـــری...
فلرتیشیای من اما از مال گالیور قشنگتر بود و عصبانی. آن دیگری زنی میانسال بود که به نظر ندیمهاش بود. یکقدم عقبتر حدود پشت لبم ایستاده بود و مواظب بانویش بود که از روی گونه لرزانم سر نخورد. راستش پر دامن بلندش بینیم را غلغلک میداد و نزدیک عطسه بودم.
بیاختیار چند بار چشمانم را باز و بسته کردم بدون حرکت اضافهای جواب دادم
- سلام، ببخشید که من نفس میکشم و سکوی خیلی مطمئنی نیستم.
- خودتو به اون راه نزن. منظورم اون نیست. چند وقته که دارم نگات میکنم. پاک داری وا میری. اگه همقدم بودی میدادم بچهها یه فصل بشورنت بندازنت رو بند خشک شی.
- چند وقت؟ مگه کجایی که نگام میکنی؟
لبخند ملایمی زد. دست ندیمه به دستش بود سعی کرد ملایم روی سینهام فرود بیاید. جدا زیبا بود و خوشلباس. مقداری روی سینهام جولان داد و در حالی که روی دکمه پیراهنم دستمالش را پهن میکرد تا بنشیند جواب داد
- شما آدمگندهها که فقط خودتونو میبینید اما ما آدمهای معمولی همیشه شماها رو میپاییم. یعنی مجبوریم مواظبتون باشیم چون اگه نباشیم همه زندگیمون رو به هم میریزید! خیلی وقته خونه من اینجاست.
و به کتابخانه چوبی مندرس من اشاره کرد جایی که کتابهای دوران دانشجویی و روشنفکریم را که دهتا دهتا تهیه میکردم و با ولع میخواندم، ذخیره میکردم برای دفعه بعدی که هرگز پیش نیامد.
روی تخت اتاق عمل دراز کشیده و به سقف خیرهشده. تجهیزاتی که بالای سرش نصب شدند به نظرش مثل دایناسورهای درندهای میآد که برای گرفتنش با هم مسابقه میدهند.
نگرانه و توی دلش داره خالی میشه. انگار از ترس فشارش افتاده و داره یخ میکنه. لباس مسخرهای که اجبارا پوشیده هیچ گرمیی نداره، لرز کرده و چونهش بیاختیار میلرزه.
به نظرش الآن آخر دنیاست. آخرین صحنهای که داره تماشا میکنه باید یک سقف با لکههای رطوبت کولر پشت بوم باشه با چندتا دایناسور که منتظرند مریض منظور بیهوش بشه.
دور و برش اما انگار یه زندگی خیلی عادی در جریانه. بالای سرش دوتا پرستار در حالی که دارن وسایل رو روی میز مرتب میکنن بحثشون گل انداخته.
- ایشش وقتی میخنده دندوناشو دیدی؟ طاق و نیمطاق! آه عین غار علیصدر هم گشاد!
- شششششش یواش میشنوه!
- خوب بشنوه! مگه بد میگم؟ اصلا غلط میکنه با این دک و دهن قناسش میاد خواستگاری!
- :)) خیله خوب تو هم! حالا دخترداییجان جواب داده؟
- آره، فرمودند باید فکر کنم، آخه جواب رد به اورانگاوتان دادن هم فکر میخواد؟
- ببین من شنیدم.....
واقعا در آخرین روز دنیا خواستگاری یکی از یکی چقدر میتونه شنیدنی باشه؟ اون سمت آقایی که ماسکش رو پایین کشیده و تلفنش رو به گوشش فشار میداد ایستاده. چهرهش خیلی تو همه و سعی میکنه با صدای کم صحبت کنه.
- عزیزم امکانش نیست واقعا امکان مالیش فعلا نیست....... میدونم بله برات مهمه.......... خوب برای منم مهمه........ نه اصلا اینطور نیست چرا این فکرو میکنی؟......... آخه من چطوری این همه پول جورکنم؟ خودت میدونی سر خونه.......... خوب مگه قسط...... باشه باشه. ببین من الآن سر عملم میشه یه ساعت بعد........
تلفن رو خاموش میکنه و آه عمیقی میکشه. یکی از پرستارهامیره طرفش و با نیش باز و یه لبخند مزورانه میپرسه: دکتر جان خانومدکتر از کادیلاک شیطان خیال پیادهشدن ندارند؟ و بلافاصله با غش غش خنده میزنه به چاک چون دکتر با اولین وسیله دم دستش کلهش رو هدف گرفته.
حتما زنش یا هوس تور یه ماهه فرنگ کرده یا میخواد ماشینش رو عوض کنه. شاید هم خونه دلشو زده. اما امروز؟ هیچکدوم از اینها نه شکل دارند و نه جذب و دفع.
دلش میخواست پاشنه دهنش رو بکشه و داد بکشه همهتون خفه شین. اما بجای اون به یه پرستار که داشت براش سرم وصل میکرد گفت ببخشید عمل من کی شروع میشه من سردمه. پرستار هم بهش خندید و گفت اینجا همه سردشونه. تقصیر این کنترل اسپلیته که رو 16درجه گیرکرده و عوضش نمیکنه. یه ماهه نوشتیم یکی بیاد درستش کنه هیچکی فکر نمیکنه بابا ما سردمون میشه.
پیش خودش فکر کرد ما سردمون میشه. درسته! مریض که آدم نیست وسیله کسب روزی حلاله!
وای دفترچه خاطراتم!! کاش نابودش کرده بودم!! فردا اگه برن تو اتاق من همه با آه و زاری اگه اینو بخونن چی؟؟ من احمق فکر میکردم تا همیشه زنده میمونم.
دکتر اومد بالای سرش نبضش رو گرفت و از پرستار فشارش رو پرسید. در حالی که وسایل بیهوشی رو آماده میکرد برای اینکه سرش رو گرم کرده باشه پرسید عمل چی داری جوون؟
-دماغ
دستانش را تا عمق جیبهای بارانی مستعملش فروبرده, یقه بارانی را بالا زده, قدری به جلو خم شده و با قدمهایی مصمم و کوتاه زیر باران ریز و خنک پاییزی در یک خیابان درختی کم عرض پیش میرفت.
مرد، حدود چهل سال سن داشت با قد و بالایی نسبتا بلند و قوی هیکل و صورتی خشن و بیحالت. مستقیم به انتهای خیابان چشم دوخته بود و بدون پلک زدن مسیرش را دنبال میکرد. ذهن ناآرام و آشفتهاش خاطرات روزهای گذشته را به سرعت پس و پیش میکرد و به دنبال یک جواب قطعی میگشت.
تلفن به صدا درآمد مرد تازه خواب رفته بود و زنگ مزاحم تلفن به زحمت او را از اعماق کوفته خواب بیرون میکشید.
- بله
- برادر بزرگ شاکیه
- کجا
- جای قبلی
- الآن؟
- ...........
گوشی را گذاشت و زیر لب ناسزای سنگینی به صاحب صدا داد و به زحمت پایش را از تخت آویزان کرد و با چشمان خوابآلوده به ساعت دیواری مدتی خیره شد. ساعت دو و نیم نصفهشب بود.
به زحمت از جا بلند شد و به سمت گنجه لباسی رفت و به سرعت لباس سرهمبندیشدهای را پوشید. بند کفش را نبسته از سویت شلوغ و مجردی خود خارج شد، داخل اتومبیل پرید و به سرعت سمت کافه ملوانها در کنار ساحل راند.
گوشه کافه، کنار پنجره میز کوچکی بود که مرد ریزنقش و میانسالی با چهره مضحک نشسته بود. سبیل کوتاه و سر نسبتا کم مویی داشت. در حالی که قهوه خود را با حرکات عصبی سر میکشید مرتب ساعت پشت دستش را امتحان میکرد که نخوابیده باشد.
به آرامی جلویش نشست و با دست به کافهچی اشاره کرد که به او هم قهوهای بدهد.
- بگو ببینم چی شده این وقت شب منو کشیدی اینجا.
- ..............
- یالا جونور برادر بزرگه چی میگه.
- قهوهتو بخور میگم.
- لعنتی.
- ببین تامی برادر بزرگه هیچ خوشحال نیست.
- منم خوشحال نیستم!! کی خوشحاله این روزا؟
- اما اول ماه مه کجا و اکتبر کجا چی جوابشو میدی؟
- چکار باید میکردم؟ میرفتم دم مؤسسه و میگفتم ببخشید قربان اگه اشکالی نداره اون اسناد محرمانه پروژه آرس رو چند لحظهای به رسم امانت به من تحویل بدین. قول میدم بعد از کپی برداری صحیح و سالم تحویلتون بدم؟ خوب این یه کار امنیتی خیلی مشکله. الآن هم که انجام شده و فقط تحویل مدارک مونده. عصبانیتش به چی میره؟
- هنوز که چیزی دستشو نگرفته. بهش حق بده که شاکی باشه.
- شاکی باشه یا نه اول باید بدهیش رو صاف کنه. من اون آدم پارسال نیستم. روشنه؟
- مگه پارسال پولتو نگرفتی؟ حالا هم فرقی نکرده.
- گرفتم اما چطوری؟ به هرحال طبق قرار باید اول کل پول پرداخت شه. وگرنه این مدارک برای خیلیها قیمتهای بالاتری میارزه.
- این طنز تو منو میخندونه اما اونو نه. یادت باشه بیش از سه روز مهلت نداری.
پول قهوهاش را زیر فنجان گذاشت و از کافه خارج شد.
روزهای خوشبختی و آرامش لئو تموم شده بود اما اونم دیگه یه مرد سرد و گرم چشیده و با تجربه بود. توی شهرهای مختلف دوستان زیادی داشت که توی این مدت یا آوازهش رو شنیده بودند و با نامهنگاری باهاش آشنا بودند یا به دیدنش آمده بودند. به خارج رفت. سری به فرانسه و هلند کشید و برگشت. در هر شهر و ولایتی یک مدت ساکن شد و برای اهل اون شهر کارهای هنری مختلفی انجام داد.
مشهورترین کارهای نقاشیش رو توی همین دوره انجام داد شاید هفت یا هشت سال زمان خونهبهدوشیش طول کشید. اصلا ازش خبر نداشتم اما شنیدم که توی همین سالها پدرش فوت شد و بلافاصله عمویی که بهش بسیار وابستگی روحی و احساسی داشت هم از دنیا رفت. مطمئن بودم که لئو به هم میریزه و هروقت به هم میریخت سر و کلهش از هرجا بود پیدا میشد و سر من دادهاش رو میزد. همین طور هم شد.
یه روز بیخبر سر از رم در آورد و یه مدت پیش من موند و سرم داد زد اما کمکم حالش سرجاش اومد و زندگی عادیش رو از سر گرفت. تصمیم گرفته بود مدتی دور و بر من بمونه. برای همین برای خودش خونه نسبتا لوکس و نقلیی تهیه کرد با خدمتکار و سورچی و آشپز و دربون.
در رم خبر پیچید که لئوناردوی مشهور ساکن اینجاست و مردم گروهگروه به دیدنش میومدند و به افتخارش مهمونیهای بسیار مجلل و گرونقیمتی در مجامع اشراف برگزار شد که من و خونواده هم به دلیل آشنایی و نزدیکی با لئو همیشه بودیم.
یکی از این روزها نامه خیلی شیکی از واتیکان براش رسید که طی اون شخص پاپ از او خواسته بود برای انجام مذاکراتی پیشش بره.
لئو خیلی از این پیشنهاد هیجانزده شد و دعوت پاپ رو با خوشحالی پذیرفت و به دیدنش رفت. وقتی که برگشت خیلی شنگول بود و بهم گفت که پاپ ازش دعوت به همکاری کرده که برای کلیسای کاتولیک نقاشی بکشه.
لئو چندین سال برای کلیسا کار کرد و با وجود اینکه درآمد زیادی نداشت به این کارش عشق میورزید. لئو واقعا مسیحی معتقدی بود و میونه خیلی خوبی با خدا داشت.
اما هر کار خوبی بالاخره دل یک آدم تنوعطلب رو میزنه بخصوص که اونکه به آدم کار جدید رو پیشنهاد میکنه یک شاه باشه.
فرانسیس اول پادشاه فرانسه! این واقعا پیشنهادی بود که نمیتونست ردش کنه. لئو٬ دوست من بار و بندیلش رو بست و به فرانسه مهاجرت کرد. سفری که دیگه هیچوقت برنگشت.
در فرانسه مدتی در دربار شاهانه زندگی کرد اما اونجا بیمار شد و یک سکته ناقص دست راست اون رو تقریبا از کار انداخت. اما اون کماکان نقاشی کشید و درس داد.
تا اینکه بعد از سه یا چهار سال سکونت در فرانسه بیماریش شدت گرفت و همونجا از دنیا رفت. گفته میشه که وقتی که داشت جون میداد٬ سرش در آغوش فرانسیس پادشاه فرانسه بود و به شدت براش گریه میکرد.
وقت فوتش شصت و هفت سال سن داشت در حالی که اهمیت و قدرت کارهاش هر سال بیشتر از سال قبل شناخته میشد.
به طوری که این روزها بعد از گذشت حدود پونصد سال هر بچه و بزرگی در سرتا سر دنیا اسم «لئوناردو داوینچی» رو میشناسه و آثار بدون رقیبش مثل مونالیزا و شام آخر رو میشناسن حتی اگه هنرمندان شهر خودشون رو نشناسن!
لئو، دوست من به جوونی مرد و من رو داغدار خودش کرد. الآن نزدیک پونصد ساله که من بدون اون دارم زندگی میکنم اما یک صدم شهرت اون رو ندارم برای اینکه اون یه آدم خاص بود و من یکی مثل میلیونها و این روزها میلیاردها آدم دیگه.....
یه روز داشتم برای خودم فکر میکردم یه نابغه توی پیشونیش که ننوشته نابغه. یکی که قراره دنیا رو تکون بده و سرنوشت آدمها رو عوض کنه عین اونای دیگه ممکنه دفتر دیکتهشو توی خونه جا بذاره و از معلمش کتک بخوره.
شنیده بودم که معلم اینشتین بارها بهش گفته بوده تو هیچوقت هیچی نمیشی!!
داشتم فکر میکردم اگه من همکلاس یکی از مخلوقات منحصر به فرد خدا باشم ممکنه همون روز اول بفهمم که اون چهجور کسیه؟ مثلا اگه من دوست صمیمی آدولف هیتلر بودم وقتی که مدرسه میرفت یا رفیق شیش ماری کوری. نمیدونم یا چرا اینجوری بگم. یه کسایی هستند که هیچوقت شناخته نمیشن، آدمایی که پیش خدا خیلی عزیزن و از اول تا آخر عمرشون فقط خدا میشناسدشون، نه نقاشی میکشن و نه حکومت میکنن، فقط خدا رو میپرستن اونم تنهایی و بدون صدا. اگه من همسایه یکی از اونا باشم و نشناسمش، قدرش رو ندونم یا ....
واقعا باید یا خیلی شانس داشته باشی یا خیلی باهوش باشی یا هیچکدوم قسمتت باشه که بفهمی کسی که سالها باهاش نشستی و پا شدی کلی باش کتککاری کردی و به بابا مامانش لوش دادی که فلان خرابکاری رو کرده یکی بوده که اگه پونصد سال هم عمر کنی باید بابت همون چند سال کوتاه به خودت ببالی یا هر پونصد سال خودت رو ملامت کنی که چرا قدر لحظههای با هم بودنتون رو ندونستی.
کسی چه میدونه که آدمای دور و برش آیا از اون دسته هستن یا نه.
پ.نون ۱- راستی چرا همیشه....................
پ.نون ۲- توی بند یک خیلی خیلی چیزها نوشتم، ولی به آخرش که رسیدم دیدم درستش اینه که اینها باید همهشون همونجا که بودن دفن شن. برای همین فقط نقطهی آخر هر جمله موند و بقیهش دفن شد. با تشکر از واحد جمعآوری و دفع زباله شهری. گویا امشب هم باید تا صبح سقف رو ببینم. با اونکه بسیار تکراری شده.
پ.نون ۳- این داستان کاملا واقعیت داره و سرنوشت شخص لئوناردو داوینچیه با اختلافات خیلی جزئی که یکی از اختلافات کوچک راوی داستانه!
پ.نون ۴- دوستمون آلبالو ضرب اول طرف رو شناخت اما من با بیرحمی خاصی کامنتش رو سانسور کردم که در اینجا رسما از ایشون به علت قیچی شدن کامنتشون عذرخواهی میشود.