لئو آدم بخصوصی بود. هیچوقت یک جا قرار نمیگرفت. هر چیزی خیلی سریع دلش رو میزد و میرفت سراغ یه ایده جدید. شاید قضیه اصلا برعکس بود٬ چون ایدههای ذهنش به سرعت برق و باد تولید میشدند و از سر و کول هم بالا میرفتند ناچار میشد پروژهای که روی دستش بود به سرعت رها کنه و یه ایده دیگه رو دست بگیره.
این وسط اعصاب ملانی بود که خورد میشد و کلی با هم بحث میکردن. این دوتا دیوونه اگه تو یه نکته تفاهم نداشتن میشد این باشه که لئو قرار نداشت و دائم این شاخ اون شاخ میشد و ملانی یه مته میگرفت دستش و یه نقطه رو اونقدر سوراخ میکرد تا ببینه اون طرفش چه خبره. برای همین تا ملانی میاومد روی یه کار گرم شه٬ لئوناردو مطلب جدید و کاملا نا آشنایی رو دست گرفته بود و این قضیه کفر ملانی رو به حد مرگ در میآورد و این روزهای سویچ فاز همیشه برای من روزهای مفرحی بود چون نبرد همیشه توی این روزها به شدت فیزیکی و بزنبزن بود و کلی میخندیدم.
دست آخر همین اخلاق لئو و طرز فکرش کار دست ملانی داد و یه روز که ملانی زیادی رفت روی اعصابش در رو باز کرد و ملانی رو پرت کرد بیرون و در رو بست. البته من با این کارش موافق نبودم اما توی دلم حسابی تحسینش کردم. اگه من بودم حتما اون منو از پنجره می انداخت پایین!!
پدر لئو که استعدادشو خوب تشخیص داده بود گذاشتش پیش بهترین نقاش فلورانس یا شاید حتی کل ایتالیا به اسم وروچیو٬ آندرهآ دل وروچیو.
این آدم هم کسی نبود که بشه به راحتی باش حرف زد با شاگردش شد. کارهاش تا چند سال توسط پولدارهای دور دنیا پیش خرید شده بود و شاگرداش انگشت شمار بودن اما هر کدوم برای خودشون کلی عددی بودن. پدر لئو از طریق یکی از دوستای متنفذش چندتا از کارهای لئو رو براش فرستاده بود و آقای وروچیو بلافاصله ازش دعوت کرده بود تا بیاد و ببیندش.
لئو هم نامردی نکرده بود و در اولین جلسه آشناییشون کلی با استاد کل انداخته بود که کارهات قشنگن اما واقعی نیستن و به نظر من باید تو رنگ بندیت این اصلاحات رو انجام بدی و از این حرفها و جالبتر اینکه وروچیو نه تنها اونو پرت نکرد بیرون بلکه بعدها شنیدم که از اون به بعد مختصر تغییراتی توی سبک کارش هم داده بود.
میونه وروچیو و لئو خیلی مناسب بود و لئو به سرعت در کلاس رشد کرد و شاگرد اولش شد چندسالی همونجا موند خیلی عجیب بود ولی واقعیت اینه, موند!
تو این فاصله درس من تموم شد و دنبال تحصیلات عالیه نرفتم. کمک پدرم رفتم سراغ تجارت. اول فرستادم به رم وردست عمو جوانی که شعبه رم تجارت خونه رو بگردونیم و بعد از یکی دو سال که خوب کار یاد گرفتم عمو برگشت فلورانس پیش خونواده ش و من موندم رم با مسئولیت یه تجارت خونه درندشت و کلی نمایندگیهای کوچیک و بزرگ اطراف. مسئولیت خیلی سنگینی بود که برای من با اون سن و سال بار کمرشکنی به حساب میومد. برای همین زیاد خبری از لئو نداشتم و فقط بعضی وقتها با هم نامه ای رد و بدل می کردیم.
لئو توی یکی از نامه ها نوشت که نقاشی داره حالشو بد می کنه و ممکنه دیگه دست به قلم نبره. دلیلش رو که ازش پرسیدم جواب داد با وروچیو دونفری برای ترمیم نقاشیهای یک کلیسا رفته بودن و بنا بود دوتا فرشته بزرگ روی دیوار انتهایی کلیسا ترسیم بشه. اون و وروچیو هرکدوم یه فرشته رو دست گرفتند و در نهایت نتیجه کار لئو اونقدر بهتر از استاد شده بود و کاملا مشخص بود این تفاوت که وروچیو قسم خورد دیگه هیچی نکشه و این قضیه قلب لئو رو به درد آورده بود.
اما من می دونستم که لئو آدمی نیست که بتونه دست از خلق بکشه و این تصمیماتش همیشه آنی و بی ریشه بود. دست کم توی اتاقش دوهزارتا نقاشی داشت که همه رو نصفه یا نزدیکیهای آخر کار رها کرده بود. فقط برای اینکه کار جدیدی رو شروع کنه.
یه روز برام نوشت داره روی طرح یه تانک کار می کنه و به دولت پیشنهاد داده بود برای تحقیقات این کار بهش کم کنن. اما طبعا هیچکس جدیش نگرفته بود و یه روز هم سرخطهای یک زیردریایی ابتکاری کوچیک رو برام فرستاده بود و نظر منو می خواست. واقعا دیوانه بود این رفیق من.
بالاخره بعد از هفت یا هشت سال از وروچیو جدا شد و برای خودش یه آتلیه درست و حسابی راه انداخت. یکی از روزهایی که به فلورانس برگشته بودم رفتم پیشش و دیدم که کارش خیلی گرفته و مشتریهاش از سر و کولش بالا می رن.
خیلی خوشحال شدم اما اون از این وضع اصلا راضی نبود. کارش شده بود طرح پرتره فلان خانم ثروتمند یا ساخت مجسمه ای برای سالن پذیرایی فلان اشراف زاده.
سلام دوست عزیز
خوشحال میشم به من هم سر بزنی
لطفا من رو لینک کن و بعد بهم خبر بده تا من هم شما رو لینک کنم
سلام دوست عزیز
خیلی عذر میخوام من چند سالیه که از بازار معامله لینک خارج شدم.
لینک کسانی رو که اینجا هستند هم نخریدم.
بعضی ها هستند که نه من رو میشناسن و نه علاقهای به وبلاگم دارند. بعضیها هستند که میشناسند اما وبلاگ من توی ردیف لینکهاشون نیست.
این لینکها قبلا مال این بود که خود آدم یادش نره سر بزنه. الآن مال اینه که دیگران با سلیقهش آشنا باشن.
افزایش بازدید آدم هم برای کسی خوبه که بخواد کاسبی کنه یا عشق شهرت باشه. خدا رو شکر که بنده از هر دو نعمت بیبهره هستم.
موفق باشی.
خداییش این داستان سرکاری نیست؟ و یه چیزی مطمئن باش با این نمایشگاه چیز خاصی رو از دست ندادی!
:))
دوستان عزیز!!! از همین تریبون اعلام میکنم در این داستان رگههای پررنگی از واقعیت وجود داره که خدمتتون معروض خواهم داشت!!
آخه من کجام به سرکاری میاد؟
حالا یه سری طرف سوسک از کار در اومده یه سری گربه یه سریای دیگهای هم یه جورای دیگهای هم شد دلیل؟
عجب استعدادی داشته...تو چه استعدادی داری؟ممکنه دیگه برگردی اونجا؟فکر کنم وروچیو نقاشی که کشیده بیشتر شبیه به اهریمن بوده نه فرشته.
من اگه بخوام یه کاری کنم تا آخرش را انجام میدم.اما نمیدونم چرا تازگی ها خیلی بدقول و غیرقابل پیش بینی شدم؟؟؟
اون که آره! من هم که خیر :)
نه وروچیو استاد نقاشی بود اما بعضی وقتا یکی پیدا میشه که استاد رو هم جا بذاره...
غیرقابل پیشبینی شدن برای جوونها بخصوص جوونهای این دوره و زمونه بسیار قابل پیشبینیه. نگران نباش. سن و سالت که بیشتر شد خود بخود اصلاح میشه.
سلام خسته نباشین گرفتاریها برطرف شدن؟!
سلام آلبالو.
گرفتاریها که به این راحتیها برطرف نمیشن اما آدم یه وقتی دیگه میبینه بیش از این نمیشه دوستانش رو معطل کنه.
داستان نوشتن هم برای کسی که ننوشته قابل هضم نیست که قصهه یه وقت هست میاد و خودش سر هم میشه یه وقتی هم هرچی لپات رو باد کنی و اخمت رو به هم بکشی پیداش نمیشه که نمیشه!! فقط میتونی صبر کنی و منتظر بشی که کی سر و کلهش پیدا میشه.