وقتی که از وروچیو جدا شد بیست و پنج سال داشتیم. من تاجر نسبتا موفقی بودم و به خوبی تونسته بودم جای پدر و عموجوانی رو در رم و توابع پر کنم و لئو برای خودش یه شهرت بینالمللی به هم زده بود. اگرچه همدیگه رو کم میدیدیم اما به جرأت میگم بهترین دوستهای همدیگه بودیم. برای همین شاید بزرگترین علت دلتنگی من برای فلورانس در کنار دیدار خانواده، دیدن اون بود و دیدن یکی دیگه، همسرم که اونوقت خوب طبیعتا هنوز همسرم نبود.
اون سال که رفتم پیشش یکی دو سالی بود که برای خودش کار میکرد. وضع مالیش خیلی خوب بود و زندگی مجللی برای خودش درست کرده بود. پدر و مادرش سالها بود که از هم جدا شده بودند و هرکدوم جداگانه ازدواج کرده بودن. ظاهرا فعالیت هردوشون قابل تقدیر بود چون لئو 17خواهر و برادر ناتنی داشت که همهشون با استفاده از موقعیت لئو برای خودشون سور و ساتی به هم زده بودن. به لئو نمیاومد که برای اینهمه قوم و خویش اهمیت زیادی قائل باشه اما لئو با همه حواسپرتیهاش به یه چیزهایی اعتقاد محکمی داشت و مهمترینشون هم پیوند خانواده بود. به تک تک اعضای خانواده بزرگش عشق میورزید و همهکار براشون میکرد.
برام از برنامههاش گفت، اینکه علاقه اصلیش علمه و طرحهای مختلفی که همیشه از سر و کول ذهنش بالا و پایین میشن و اینکه این کارهای هنری بیشتر استراحتش هستند و وقتی که نقاشی میکنه میتونه بهتر روی کارهای علمیش تمرکز کنه. ستارهها دیوونهش میکردند و بعضی وقتها شب تا صبح ذهنش رو طرف خودشون میکشیدند. خیلی از روزهاش مشغول تشریح بدن جونورها بود و زیاد پیش میاومد که با دکتر نیکولو جراح اول شهر به عنوان ناظر و کمکدست به شگفتیهای درون بدن خیره میشد.
بهم میگفت خدا خیلی آدم جالبیه! تو نمیدونی چه رابطه مستقیمی بین هرچی اون بالاها هست با چیزایی که این تو وجود داره دیده میشه. انگار همه داد میزنن ما همه کار یه دستیم. اگه میشد ببینمش خیلی خوب میشد...
بیست و نه سالم بود که ازدواج کردم و لئو به عنوان هدیه ازدواج برام یه تابلوی بزرگ کشید که یه دیوار اتاق رو کامل میگرفت. محشر بود.
وقتی ازش میپرسیدم قصد ازدواج داره یا نه، به شوخی جواب میداد من در زندگی فقط همین یه اشکال مونده که ندارم!! و زیر بار نمیرفت. شاید هم بهتر، چون حتم میدونم که همسرش خوشبخت نمیشد.
تقریبا یک سال بعد متنفذترین فرد میلان، شخصی به نام دوک لودویکو سفورتزا ازش دعوت کرد که پیشش بره و توی دم و دستگاه اون براش کار کنه. نفهمیدم که پیشنهادش چقدر با ارزش بود چون لئو بلافاصله آتلیهش رو در فلورانس تعطیل کرد و هرچی دار و ندار داشت فروخت و بخشید و رفت به میلان. از میلانش زیاد خبر ندارم اما خوب میدونم که وضعش بهتر شد و علاوه بر اینکه کار شخصی دیگه نمیکرد و کلا در اختیار پروژههای دوک سفورتزا بود و این خیلی براش ارزشمند بود، از نفوذ اون استفاده میکرد و کارهای علمیش رو هم پیش میبرد. درس میداد و زندگی براش خیلی رضایتبخش بود.
هفده سال میلان زندگی کرد و این هفدهسال به روایت خودش بهترین لحظات زندگیش رو تشکیل میداد. جایی بود که زندگیش اونطور که دوست داشت تأمین بود و هرکار که دوست داشت انجام میداد. سفورتزا مثل یه پدر مهربون بالای سرش بود و پشتیبانش بود. برای دوک نه تنها نقاشی و مجسمهسازی میکرد٬ بلکه از اون به عنوان طراح اسلحه٬ طراح معماری ساختمان٬ طراح سیستمهای آبیاری و خیلی کارهای دیگه استفاده میکرد و این موقعیت برای لئو بهترین بود. جایی که بتونه با آسودگی به تخیلش پر و بال بده و ذهنیاتش رو وارد دنیای عینی کنه.
من و خونوادهم در رم یه زندگی معمولی و مرفه داشتیم و من به سلیقه خودم هیچ علاقهای به ماجراجویی نداشتم. برعکس لئو که هر روزش یه تجربه عجیب داشت و زندگیش مجموعه مختلطی از شادیها و غصههای بزرگ بود.
یه روز دوک که شهردار میلان بود و بزرگترین سرمایهدار شهر٬ با یه تغییر بزرگ سیاسی و تغییر حزب حاکم٬ ناگهان کلهپا شد و کل موقعیتش رو از دست داد٬ به دادگاه فراخونده و محکوم شد. احتمال خیلی زیادی داره که براش پاپوش دوخته باشن اما هرچی که بود لئو تکیهگاه خودش رو از دست داد و از اونجا که عادت کرده بود که همیشه یه حامی داشته باشه توی ایتالیا ولو شد....
توی ایتالیا ولو شد اونوقت؟!!
آره خوب اینجا و اونجا تو شهرهای مختلف. حالا میگم بقیهشو یه روزی.
اونوقت من اگه نتونم داستان دنباله دارتو از اول بخونم چیکار باید بکنم؟
میگم احیانا قصت نمیشه مثه این فیلم فارسیا اولش قابل حدس باشه و من از وسط بخونمش؟؟؟ یا یکی بهم بگه کل جریان چی چی بود؟
این بحث های ییهویی و پست های مستقل وبلاگت حتی اگه غرغر هم باشه خیلی بیتر تره:))
البت اینو اضاف می کنم که داستان این قسمتت رو هم خوندم و واقعا روون و شیرینه(حالا چرا ایتالیا؟؟ مگه ایرون خودمون چش بید؟!:)))
میشه مینیمال بنویسی که دنبالش مثه بادبادک دراز نباشه؟؟؟ مرسی پ.نون جان..
هرچی نوشتی خوبه اصلا..
تو هم سلیقه خودمو دارى. منم اصلاً حوصله قصه خوندن ندارم. من اینو براى دوستانى مینویسم که حال و حوصله شو دارن!!
چرا ایتالیا؟ چون اونجا اتفاق افتاده دیگه p: من که دروغ نمیتونم بنویسم!!
نکنه بوی واقعیت ز اوضاع نوشته هات می شنوم؟؟!!!
نه راستشو بگو...که اگه اینطوری باشه یه شیرجه به اعماقش بزنم .. شاید یه معدن زیرآبی طلایی، کشتی غرق شده نوح نبی ای، دندون نهنگ آدمخواری، پشم میمون آبزی ای، کبد چرب خارخاسکی(میدونی که کبد چرب تو رستورانای فرانسه چه کوزین گرونیه که!) نصیبمون شد!!!
خدا رو چه دیدی؟؟
والاااااااااا... :)))
معلومه!! تو شیرجهتو بزن حالا یا چیزی گیرت میاد یا ورزشی میشه :)