بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

من و لئوناردو - سرنوشت


روزهای خوشبختی و آرامش لئو تموم شده بود اما اونم دیگه یه مرد سرد و گرم چشیده و با تجربه بود. توی شهرهای مختلف دوستان زیادی داشت که توی این مدت یا آوازه‌ش رو شنیده بودند و با نامه‌نگاری باهاش آشنا بودند یا به دیدنش آمده بودند. به خارج رفت. سری به فرانسه و هلند کشید و برگشت. در هر شهر و ولایتی یک مدت ساکن شد و برای اهل اون شهر کارهای هنری مختلفی انجام داد.


مشهورترین کارهای نقاشیش رو توی همین دوره انجام داد شاید هفت یا هشت سال زمان خونه‌به‌دوشیش طول کشید. اصلا ازش خبر نداشتم اما شنیدم که توی همین سالها پدرش فوت شد و بلافاصله عمویی که بهش بسیار وابستگی روحی و احساسی داشت هم از دنیا رفت. مطمئن بودم که لئو به هم می‌ریزه و هروقت به هم می‌ریخت سر و کله‌ش از هرجا بود پیدا می‌شد و سر من دادهاش رو می‌زد. همین طور هم شد.


یه روز بی‌خبر سر از رم در آورد و یه مدت پیش من موند و سرم داد زد اما کم‌کم حالش سرجاش اومد و زندگی عادیش رو از سر گرفت. تصمیم گرفته بود مدتی دور و بر من بمونه. برای همین برای خودش خونه نسبتا لوکس و نقلیی تهیه کرد با خدمتکار و سورچی و آشپز و دربون.


در رم خبر پیچید که لئوناردوی مشهور ساکن اینجاست و مردم گروه‌گروه به دیدنش میومدند و به افتخارش مهمونیهای بسیار مجلل و گرون‌قیمتی در مجامع اشراف برگزار شد که من و خونواده هم به دلیل آشنایی و نزدیکی با لئو همیشه بودیم.


یکی از این روزها نامه خیلی شیکی از واتیکان براش رسید که طی اون شخص پاپ از او خواسته بود برای انجام مذاکراتی پیشش بره.


لئو خیلی از این پیشنهاد هیجان‌زده شد و دعوت پاپ رو با خوشحالی پذیرفت و به دیدنش رفت. وقتی که برگشت خیلی شنگول بود و بهم گفت که پاپ ازش دعوت به همکاری کرده که برای کلیسای کاتولیک نقاشی بکشه.


لئو چندین سال برای کلیسا کار کرد و با وجود اینکه درآمد زیادی نداشت به این کارش عشق می‌ورزید. لئو واقعا مسیحی معتقدی بود و میونه خیلی خوبی با خدا داشت.


اما هر کار خوبی بالاخره دل یک آدم تنوع‌طلب رو می‌زنه بخصوص که اونکه به آدم کار جدید رو پیشنهاد می‌کنه یک شاه باشه.


فرانسیس اول پادشاه فرانسه! این واقعا پیشنهادی بود که نمی‌تونست ردش کنه. لئو٬ دوست من بار و بندیلش رو بست و به فرانسه مهاجرت کرد. سفری که دیگه هیچوقت برنگشت.


در فرانسه مدتی در دربار شاهانه زندگی کرد اما اونجا بیمار شد و یک سکته ناقص دست راست اون رو تقریبا از کار انداخت. اما اون کماکان نقاشی کشید و درس داد.


تا اینکه بعد از سه یا چهار سال سکونت در فرانسه بیماریش شدت گرفت و همونجا از دنیا رفت. گفته می‌شه که وقتی که داشت جون می‌داد٬ سرش در آغوش فرانسیس پادشاه فرانسه بود و به شدت براش گریه می‌کرد.


وقت فوتش شصت و هفت سال سن داشت در حالی که اهمیت و قدرت کارهاش هر سال بیشتر از سال قبل شناخته می‌شد.


به طوری که این روزها بعد از گذشت حدود پونصد سال هر بچه و بزرگی در سرتا سر دنیا اسم «لئوناردو داوینچی» رو می‌شناسه و آثار بدون رقیبش مثل مونالیزا و شام آخر رو می‌شناسن حتی اگه هنرمندان شهر خودشون رو نشناسن!


لئو، دوست من به جوونی مرد و من رو داغدار خودش کرد. الآن نزدیک پونصد ساله که من بدون اون دارم زندگی می‌کنم اما یک صدم شهرت اون رو ندارم برای اینکه اون یه آدم خاص بود و من یکی مثل میلیونها و این روزها میلیاردها آدم دیگه.....





یه روز داشتم برای خودم فکر می‌کردم یه نابغه توی پیشونیش که ننوشته نابغه. یکی که قراره دنیا رو تکون بده و سرنوشت آدمها رو عوض کنه عین اونای دیگه ممکنه دفتر دیکته‌شو توی خونه جا بذاره و از معلمش کتک بخوره.


شنیده بودم که معلم اینشتین بارها بهش گفته بوده تو هیچوقت هیچی نمی‌شی!!


داشتم فکر می‌کردم اگه من همکلاس یکی از مخلوقات منحصر به فرد خدا باشم ممکنه همون روز اول بفهمم که اون چه‌جور کسیه؟ مثلا اگه من دوست صمیمی آدولف هیتلر بودم وقتی که مدرسه می‌رفت یا رفیق شیش ماری کوری. نمی‌دونم یا چرا اینجوری بگم. یه کسایی هستند که هیچوقت شناخته نمی‌شن، آدمایی که پیش خدا خیلی عزیزن و از اول تا آخر عمرشون فقط خدا می‌شناسدشون، نه نقاشی می‌کشن و نه حکومت می‌کنن، فقط خدا رو می‌پرستن اونم تنهایی و بدون صدا. اگه من همسایه یکی از اونا باشم و نشناسمش، قدرش رو ندونم یا ....


واقعا باید یا خیلی شانس داشته باشی یا خیلی باهوش باشی یا هیچکدوم قسمتت باشه که بفهمی کسی که سالها باهاش نشستی و پا شدی کلی باش کتک‌کاری کردی و به بابا مامانش لوش دادی که فلان خراب‌کاری رو کرده یکی بوده که اگه پونصد سال هم عمر کنی باید بابت همون چند سال کوتاه به خودت ببالی یا هر پونصد سال خودت رو ملامت کنی که چرا قدر لحظه‌های با هم بودنتون رو ندونستی.


کسی چه می‌دونه که آدمای دور و برش آیا از اون دسته هستن یا نه.




پ.نون ۱-  راستی چرا همیشه....................


پ.نون ۲-  توی بند یک خیلی خیلی چیزها نوشتم، ولی به آخرش که رسیدم دیدم درستش  اینه که اینها باید همه‌شون همونجا که بودن دفن شن. برای همین فقط نقطه‌‌ی آخر هر جمله موند و بقیه‌ش دفن شد. با تشکر از واحد جمع‌آوری و دفع زباله شهری. گویا امشب هم باید تا صبح سقف رو ببینم. با اونکه بسیار تکراری شده.


پ.نون ۳-  این داستان کاملا واقعیت داره و سرنوشت شخص لئوناردو داوینچیه با اختلافات خیلی جزئی که یکی از اختلافات کوچک راوی داستانه!


پ.نون ۴-  دوستمون آلبالو ضرب اول طرف رو شناخت اما من با بی‌رحمی خاصی کامنتش رو سانسور کردم که در اینجا رسما از ایشون به علت قیچی شدن کامنتشون عذرخواهی می‌شود.




نظرات 8 + ارسال نظر
صندوقک 26 اردیبهشت 1389 ساعت 10:01 ق.ظ http://ardvisoor.wordpress.com

دیدی گفتم کمی سرکاریه، اما قشنگ بود مرسی

در این حد از من با سابقه معهود پذیرفته‌ست ایشالا! :)

بهاره 26 اردیبهشت 1389 ساعت 04:42 ب.ظ http://www.kuche-ali-chap.blogsky.com

لئوناردو دست چپ بود.من هم هستم!!

منم هستم :)

بدون اسم 26 اردیبهشت 1389 ساعت 04:49 ب.ظ

:( کامنتم پرید؟

چیزى به من نرسید. لطفاً دوباره بفرست برام.

بدون اسم 26 اردیبهشت 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

اولش این بود :

:))))))))))))))))))))))))))))))))))))

بعد هم گفته بودم:

همیشه همینه مثل همین الان که تو دوستی مثل من داری و قدر نمی دونی و من یه روزی فوت می کنم و باید پونصد سال بشینی آه بکشی و مثلا سال ۱۸۸۹ دوباره وبلاگ پکیدت رو راه بندازی و از من بنویسی ... آقای بدون اسم عزیز و مشهوری که دوستم بود... خب چه کاریه همین الان قدرم رو بدون !!!

چه جالب! :) یعنی اون وقتا وبلاگ این‌شکلی می‌مونه؟ فکر کنم اوضاع خیلیش عوض شده باشه و ما بچه‌های پونصد سال دیگه خیلی کارها رو ذهنی انجام بدیم بعد این خودش درست بشه.

من پیشنهاد می‌کنم قدرت رو یه جور آسونی تقسیم‌بندی کن و برای هر قسمت یه یوزر منوال همچین یوزرفرندلی تهیه کن که برای ما پیرمردهای پونصد ششصد ساله قابل فهم باشه. چقدر خوب می‌شد اگه یه کاتالوگ همراه هر کودک به دنیا می‌اومد که توش نوشته بود روش کار این نوزاد اینطوریه و باید باهاش اینطوری رفتار کرد و این قابلیتها رو داره و اینطوری آپگرید می‌شه!

وقتی هم که خراب می‌شد براش قطعه یدکی می‌فرستادن!! آخی چه خوب می‌شد!

سنجاب 26 اردیبهشت 1389 ساعت 09:24 ب.ظ http://sanjab222.blogfa.com

بهم نخندی ولی تا این آخر آخرش فکر می کردم لئو هرکسی می تونه باشه به جز لئوناردو داوینچی! تازه بعدشم چند بار دیگه آخرشو خوندم که مطمئن شم یه لئوناردو داوینچیه دیگه نباشه!!!


:) دلیلی هم نداشت که فکر کنی من و اون مرحوم رفیق بوده باشیم! آخه آدم عاقل این دوره زمونه 500 سال عمر می‌کنه؟

آل..... 26 اردیبهشت 1389 ساعت 10:19 ب.ظ

:)))))) بامزه بود شکلک دست دست .دست...... البته تو هم شخصیت جالبی هستی که پونصد سال عمر کردی!! حالا نویسنده داستان خودتون بودین یا از روی داستانی کپی شده بود؟!!

:) داستان واقعی بود!! البته بعد دراماتیکش کار دست خودم بود.

آل... 27 اردیبهشت 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

:) خواهش میکنم...... آخه اسم لئو و ایتالیا آدم رو یاد لئوناردوداوینچی میندازه.ولی شمام میتونین نویسنده بشین اگه سعی کنین.......

من الآنشم هستم :) پس چی؟

نهال 27 اردیبهشت 1389 ساعت 01:35 ب.ظ

ای خدا من میگم آخه این وروچیو که ماله خیلی قبلاس !این داره درباره ی نوه ی اون حرف میزنه ؟!این تخیلت قشنگج منو برد تو کتابای تاریخ هنر هنرستانم !

اِه تو با وروچیو آشنا از کار در اومدى؟ نکنه دوست من لئو رو هم میشناختیش؟ :)

چطور آدمى بوده وروچیو و کارش چطور بوده ؟ من در مورد اون اصلاً تحقیق نکردم. اومدم قصه بنویسم مجبور شدم یه تحقیق تاریخى مفصل بکنم!! بدم نبود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد