بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

آرس - قسمت اول


دستانش را تا عمق جیبهای بارانی مستعملش فروبرده, یقه بارانی را بالا زده, قدری به جلو خم شده و با قدمهایی مصمم و کوتاه زیر باران ریز و خنک پاییزی در یک خیابان درختی کم عرض پیش می‌رفت.


مرد، حدود چهل سال سن داشت با قد و بالایی نسبتا بلند و قوی هیکل و صورتی خشن و بی‌حالت. مستقیم به انتهای خیابان چشم دوخته بود و بدون پلک زدن مسیرش را دنبال می‌کرد. ذهن ناآرام و آشفته‌اش خاطرات روزهای گذشته را به سرعت پس و پیش می‌کرد و به دنبال یک جواب قطعی می‌گشت.


تلفن به صدا درآمد مرد تازه خواب رفته بود و زنگ مزاحم تلفن به زحمت او را از اعماق کوفته خواب بیرون می‌کشید.

- بله

- برادر بزرگ شاکیه

- کجا

- جای قبلی

- الآن؟

- ...........


گوشی را گذاشت و زیر لب ناسزای سنگینی به صاحب صدا داد و به زحمت پایش را از تخت آویزان کرد و با چشمان خواب‌آلوده به ساعت دیواری مدتی خیره شد. ساعت دو و نیم نصفه‌شب بود.

به زحمت از جا بلند شد و به سمت گنجه لباسی رفت و به سرعت لباس سرهم‌بندی‌شده‌ای را پوشید. بند کفش را نبسته از سویت شلوغ و مجردی خود خارج شد، داخل اتومبیل پرید و به سرعت سمت کافه ملوانها در کنار ساحل راند.


گوشه کافه، کنار پنجره میز کوچکی بود که مرد ریزنقش و میان‌سالی با چهره مضحک نشسته بود. سبیل کوتاه و سر نسبتا کم مویی داشت. در حالی که قهوه خود را با حرکات عصبی سر می‌کشید مرتب ساعت پشت دستش را امتحان می‌کرد که نخوابیده باشد.

به آرامی جلویش نشست و با دست به کافه‌چی اشاره کرد که به او هم قهوه‌ای بدهد.


- بگو ببینم چی شده این وقت شب منو کشیدی اینجا.

- ..............

- یالا جونور برادر بزرگه چی می‌گه.

- قهوه‌تو بخور می‌گم.

- لعنتی.

- ببین تامی برادر بزرگه هیچ خوشحال نیست.

- منم خوشحال نیستم!! کی خوشحاله این روزا؟

- اما اول ماه مه کجا و اکتبر کجا چی جوابشو می‌دی؟

- چکار باید می‌کردم؟ می‌رفتم دم مؤسسه و می‌گفتم ببخشید قربان اگه اشکالی نداره اون اسناد محرمانه پروژه آرس رو چند لحظه‌ای به رسم امانت به من تحویل بدین. قول می‌دم بعد از کپی برداری صحیح و سالم تحویلتون بدم؟ خوب این یه کار امنیتی خیلی مشکله. الآن هم که انجام شده و فقط تحویل مدارک مونده. عصبانیتش به چی می‌ره؟

- هنوز که چیزی دستشو نگرفته. بهش حق بده که شاکی باشه.

- شاکی باشه یا نه اول باید بدهیش رو صاف کنه. من اون آدم پارسال نیستم. روشنه؟

- مگه پارسال پولتو نگرفتی؟ حالا هم فرقی نکرده.

- گرفتم اما چطوری؟ به هرحال طبق قرار باید اول کل پول پرداخت شه. وگرنه این مدارک برای خیلیها قیمتهای بالاتری می‌ارزه.

- این طنز تو منو می‌خندونه اما اونو نه. یادت باشه بیش از سه روز مهلت نداری.


پول قهوه‌اش را زیر فنجان گذاشت و از کافه خارج شد.




نظرات 5 + ارسال نظر
بدون اسم 26 تیر 1389 ساعت 01:15 ق.ظ

تو کتاب زیاد خوندی یا ایران نبودی؟
دقت کردی هیچوقت فضا ی داستانت ایرانی نیست ؟ و شخصیتها.. همیشه جک و جیل هستن !

هیچکدوم. تقریبا اصلا کتاب نخوندم. تقریبا سفر خارجی هم نرفتم.

این یکی قصه که اصلا امکانش نبود. میومدن آویزونم می‌کردن.

یه قصه کوتاه دارم تو بابونه معدوم که خودم دوستش دارم. فضاش ایرونه. شاید یه بار اینجا هم منتشرش کردم. شاید...

بهاره 26 تیر 1389 ساعت 07:24 ب.ظ http://www.pashe-koori.blogsky.com

این داستانا خودت نوشتی؟قشنگ بود.با این نوع داستانا آرامش میگیرم.(آخه تو که میدونی من خیلی هیجانی ام)
آپم.

بعله هرچى اینجا میاد اگه مأخذى نداره مأخذش وبلاگ بابونه هست.

شاذه 26 تیر 1389 ساعت 10:07 ب.ظ

سلام
وههه چه هیجانی!!! خوووبه!!! اینجاش خیلی بامزه بود:
می‌رفتم دم مؤسسه و می‌گفتم ببخشید قربان اگه اشکالی نداره اون اسناد محرمانه پروژه آرس رو چند لحظه‌ای به رسم امانت به من تحویل بدین. قول می‌دم بعد از کپی برداری صحیح و سالم تحویلتون بدم؟

یعنی قیافه ی مخاطبش اون لحظه حتما دیدنی بود :))

:)

غواص کاشف! 28 تیر 1389 ساعت 09:48 ب.ظ

شروع جالبی داره داستانت.. می خوای ژانر هیجانی بنویسی؟ اینکه از شروعش معلومه خیلی کار داره!
راستی "آرس" یعنی چی؟ به چه زبونیه؟
راست می گن به ذهن منم اومد که چرا تو فضای داستانات همیشه اونور آبه؟ فک کنم داستان پردازی هات از روی فیلم های زیادیه که میبینی...

خدایان یونان رو میشناسى؟ اسطوره هایى براى هر یکى از قدرتهاى بشرى. آرس پسر زئوس و هرا هست و خداى جنگه و خشونت و شجاعت.

قصه هاى من همه شون هم اون ور آبى نیست مثلاً چشمها رو یادته؟ خدا بیامرزدش قصه باحالى شد. داستانى با دو پایان که خودم دادم و همنوشتى که همه براى آخرش نوشتن. دیگه داستان کوتاه پسر مجرم. بازم قصه ایرونى دارم.

اما دلیل اینکه من این ور آبى رو ترجیح نمیدم اینه که خیلیها ممکنه همذات پندارى کنن به دلیل تشابه اسمى. بعد هم بیشتر اسمها برمیگرده به خطوط قرمز . همه آدمها هم که نمیتونن کامبیز و کیانوش باشن. بعدشم اینکه هرجا قصه بوى سیاست بده بهتره که مال جایى باشه که نیان آدمو دراز کنن. خر ما از کرگى دم نداشته باشه که بنا باشه جواب پس بدیم.

دیگه اینکه بعضى وقتا هم اصلاً شدنى نیست! من اسم سوسک رو بذارم میترا یا مسعود؟ اما به قول بدون اسم جک و جیل به جایى بر نمیخوره.

یه نکته کوچولو. من تقریباً اصلاً تلویزیون نگاه نمیکنم، نه فیلم نه سریال، نه خبر نه مسابقه، نه این ور آبى نه اون ور آبى . بگم بخندى، من به تازگى کشف کردم که سوسانو اسم یه آدمه در سریالى به یه اسم عجیب، یه چیزى مثل جومانجى یا توى این مایه ها. بچه ها میگن این سریال و آدماش از کفر ابلیس معروفترن!! واقعاً؟

غواص کاشف! 29 تیر 1389 ساعت 08:46 ق.ظ

چه جالب... من خیلی داستان های اسطوره ای یونان و مصر رو دوس دارم! یه زمانی (5-6 سال پیش) رفته بودم تو خطشون و می خوندم...
تخیل همراه با باورهای معنویشون خیلی برام جالبه.. البته کمی هم خنده دار!
راستش منم اصلا TV نمی بینم.. نه سریال نه هیچی.. ولی movie و سریال های های غربی رو چرا! یادمه اون موقع ها که من از سرخپوست ها و جویندگان طلا و می سی سی پی می نوشتم تو هم یه چیزایی از ایندیانا جونز و ... می گفتی. واسه همینم من فک کردم تو فیلم زیاد می بینی:) به تریپت می خوره!
پس تصمیم داری سیاسی کاری کنی:) این داستانو دوست خواهم داشت! فیلم نامه ای با بازی سوسک های ستاره و کوسه ماهی های کت شلواری و اسب آبی های معصوم:)))

تا دو سه روز آینده هستم.. بعد میرم هاوایی...
چیزی نمی خوای؟:)

فیلم می‌دیدم. الآن نمی‌بینم.

یه روزی بود که من مرجع فیلم همه بودم. وقتی که بلو ری که هیچ، دی‌وی‌دی هم که هیچ، سی‌دی هم ابدا!! فیلمها وی‌اچ‌اس بودن روی نوار مغناطیسی.

بعد که این دی‌وی‌دیها اومدن چار‌پنج‌فیلمیا باز هم می‌خریدم. یه تعداد زیادی خریدم اما دیگه کم می‌دیدم.

الآن هم بالکل خلاص متأسفانه. در حالی که هنوز هم علاقه دارم خیلی.

یه مطلب جالب! یه روزی بود که من کافی بود پنج دقیقه از یه فیلم مهم رو ببینم بدون تیتراژ و هیچی. فقط از روی دیالوگ و بازیگرها و فضای فیلم کل تیتراژ رو برات از حفظ می‌خوندم بدون اینکه عمرا اون فیلم رو دیده باشم. فرصت داشتم و علاقه مطالعه می‌کردم. درهای مملکت که کلا بسته بود ماهواره‌ای هم که نبود فقط مجله فیلم و اینها بود و نمایشگاه کتاب!

سیاسی سیاسی که نه خیر اما هر کاری که تنه‌ش به تنه سیاست بخوره رو باید با احتیاط دست زد.

:) ما اسممون بد در رفته!! جونورم کجا بوده :)

هاوایی.... هاوایی...... باید خودم بیام تو زحمتت می‌شه! خوش بگذره و یاد ما باش یهو دیدی یه چیز جالبی بود ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد