بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

قصه تکراری


پیش‌نون:  دیدم واسه بعضیا  سوء تفاوت شده یه ریزه قصه رو عوضش کردم.




مامان پسربچه براش یه کیسه بزرگ پاستیل خریده بود. گفت، پسرم اینو بهت می‌دم ولی روزی دوتا بیشتر نخور دلدرد می‌شی!


فرداش پاستیلشو لای کیف مهدش قایم کرد و برد همراش.


تو حیاط یه دختر چشم عسلی بود با موهای حلقه‌حلقه و لپای گل‌انداخته  با یه لباس خیلی خوشگل و تمیز که با علاقه پسره رو با اون کیسه گنده به دستش می‌پایید.


پسره هم بی‌حواس، داشت سرسره رو نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد می‌شه با پاستیلا برم سر بخورم یا می‌ریزن؟


دختر وایساد کنار پسره و گفت یه دونه بهم می‌دی؟

پسره جواب داد مامانم گفته دوتا بیشتر نخورم . خوب منم یکیمو خوردم بیا دومیش مال تو.

دختره گرفت و خندید.

پاستیلشو خورد و پسره رو بوسید.

پسره نگاشو از سرسره گرفت و برگشت طرف دختره یه خورده هاج و واج نگاش کرد. بعد باز به این فکر افتاد که اگه این پاستیلا رو بذارم این کنار خاکی می‌شن؟ یکی می‌بره؟


دختره گفت خوشمزه بود بازم بهم می‌دی؟

پسره گفت من دوتامو خوردم! اما اگه اینجا وایسی کیسه رو نگه داری من برم سر بخورم یکی بهت می‌دم بعد به مامان می‌گم یکی بیشتر خوردم اجازه‌شو می‌گیرم.

دختره قبول کرد کیسه رو گرفت، پاستیلشو خورد و پسره خوشحال دوید طرف سرسره جای یه بار سه بار سر خورد و اومد.


دختره کیسه پاستیلو پسش داد و گفت من از این پاستیلا خیلی دوس دارم. هیشکی برام نخریده تا حالا همه می‌گن دلت درد می‌گیره :( و یه قطره اشک رو لپای خوشگلش غلتید اومد پایین.

پسره غصه‌ش شد. دلش گرفت. خواست یکی دیگه بده به دختره اما دیگه نمی‌دونست به مامانش چی باید بگه. یه نگاه به کیسه پاستیل می‌کرد یه نگاه به دختره.

دختر هم وایساده بود و گوله گوله اشک می‌ریخت. راه افتاد بره طرف اتاقها.


پسره دنبالش راه افتاد و گفت وایسا یه دقه! اینجا بچه‌های دیگه حواسشون به کیسه پاستیل جمع شد و ریختن دور پسره. پسر می‌گفت نه اینا مال مامانن. مامان دعوا می‌کنه و دوید دنبال دختره.


تو کلاس پیداش کرد که برا خودش نشسته و داره نقاشی می‌کشه. بهش گفت ببین اگه می‌خوای من کیسه‌مو می‌دم بهت. گریه نکن خوب؟


گل از گل دختره شکفت. دست انداخت پسره رو باز بوسید. در حالی که کیسه رو می‌گرفت پرسید به مامانت اونوخ چی می‌گی؟ پسره حواسش به جایی نبود همینطوری بی‌هوا گفت نمی‌دونم و خندید. دختره هم خندید و گفت یه دقه صب کن! کیفشو باز کرد و یه جامدادی خوشگل در آورد مداداش رو خالی کرد و داد دست پسره و گفت بیا این مال تو. پسره گرفتش و زیر و بالاش کرد. گفت مدادات! دختره جواب داد تا دیروز نداشتم شدم مثل دیروز. پسره همونطور که داشت به جامدادیه دست می‌کشید گفت دوستش دارم خوشگله. رفت مداداش رو گذاشت توش و جمعش کرد ته کیفش. دختره ته مدادش توی دهنش بود و پسره رو می‌پایید.


پسره راه افتاد بره سرسره سواری با دست خالی. رفت و بعد از یه مدت برگشت دید دختره نیست. هول برش داشت. نکنه همه پاستیلا رو خورده دلش درد گرفته؟ دوید طرف دسشویی. نبود. دوید طرف دفتر. نبود. دوید تو حیاط دورشو گشت. نبود. دوید...دوید....دوید.... نبود.


خاله اومد و گفت بچه‌ها بازی بسه بیاین تو کلاس کارداریم. توکلاس که اومد دید دختره سر جاش نشسته. بدو اومد طرفش گفت سلام کجا بودی؟ همه‌جا گشتم دنبالت.


دختره سرشو از رو نقاشیش بر نداشت. فقط گفت به توچه! پسره دلش هری ریخت! گفت ندیدمت! دختره گفت ندیدی مگه تا حالا همه‌ش می‌دیدیم؟ پسره یه کم نگانگاش کرد دهنشو پرکرد چیزی بگه اما سرشو انداخت پایین بره بشینه سر جاش. داشت که می‌رفت، دختره پشت سر پسره رو نگاه کرد. گلوش پر بغض بود....





نظرات 15 + ارسال نظر
هیس 13 آبان 1389 ساعت 11:02 ق.ظ http://l-liss.blogsky.com

نخوانده بودمش...
سلام

برا همه تکراری نیست. شاید برای هیشکی :)


سلام.

قزن قلفی 13 آبان 1389 ساعت 12:08 ب.ظ http://afandook.persianblog.ir

زدی تو کار قصه و غصه ها !!! هیچ حواست هست ؟
میگم بیا یه کارگاه داستان نویسی راه بنداز تو محله اتون خانوادگی کارتون میگیره ها ! از ما گفتن بود . نون این دولت خوردن نداره !!!

دوست داری؟ حیف اینجا همه قصه نویسن. بازارم نمی‌گیره :) باید بیام دور و بر کرج دکون واز کنم!!

قزن قلفی 13 آبان 1389 ساعت 12:50 ب.ظ http://afandook.persianblog.ir

آره اگه بیای خودم میشم مشتری پرو پا قرصت !! به شرطی که از دم قسط ماهی ۵۰۰۰ تومن حساب کنی !
بعدشم من به این آیکیویی ( امضا : قزن متواضع نژاد ) نفهمیدم چی شد چرا دختره پاستیلا رو خورد بعد نارو زد دیگه تحویل نگرفت ... ببینم اینی که گفتی نکنه طعنه بود به نسوان ! راستشو بگو کاریت ندارم ...

اگه نارو زد پس چرا بغض کرد ؟ چرا غصه خورد؟

تو زنى من که نیستم؟ فکر کن ببین چرا اینجوریه؟ قصه قصه کودکانه ایه اما حرف داره بقیه ش مال تو.

من حاضرم بیام هیچیم ازت نمیخوام. فقط مشترى جور کن حق حسابت محفوظ :)

آل.. 13 آبان 1389 ساعت 02:03 ب.ظ

نمیدونم چرا دختره بغض کرد ولی منم بغضم گرفت......

من می‌گم پسره رو دوست داشت . فقط می‌مونه چرا اون جوابو داد. راستی چرا؟ حدس بزن.

دکتر خودم 13 آبان 1389 ساعت 02:22 ب.ظ


تو مهدکودک ما، ترم قبل، دختره همین رو بهم گفت.
منم از ترس حرف مردم و البته مامانم هیچی نگفتم.
حالا منتظرم که خانوممون لیسانسم رو بده و امتحان فوق رو بدم، بعد برم برا دختره پاستیل بخرم.
ولی میترسم که قبل از من دلش درد بگیره و یکی ببرتش بیمارستان ((:
امیدوارم که خدا با من باشه، البته خدا که هست، امیدوارم من با خدا باشم و دختره فقط منو نگاه کنه،
چون من که همیشه اونو نگاه می‌کنم.
اصلن باید مهدکودک‌ها رو جدا کنن تا دیگه کسی پاستیل نخواد.

دیوونه! دخترا وقتی اینو می‌گن منظورشون دقیقا برعکسه!!! البته ضمن عذرخواهی از همه بانوان محترم.

بهاره 13 آبان 1389 ساعت 02:33 ب.ظ http://www.pashe-koori.blogsky.com

آخی...بیچاره 2 تایشون...

آره منم دلم براشون سوخت. خیلی.

بدون اسم 13 آبان 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

لو ل ل ل ل ل ل :))))) قشنگ بود ! خودت نوشتی خودت نفهمیدیش؟
زن بوده دیگه یه زن واقعی ! توضیح ندارن زنهای واقعی :) من یکیشون رو می شناسم ولی از پسش بر میام چون منم یه مرد واقعیم

:) خوشت اومد؟ خوشحالم.

دقیقا همینه که می‌گی. من این حالتو توی زنها می‌بینم اصلنم درک نمی‌کنم چرا ولی اونایی که مغرور و متکی به نفسن این حالت توشون زیاده.

ما مردا یه چیزایی به خوردمون نمی‌ره. خوش به حالت. تحسینت می‌کنم!

نهال 13 آبان 1389 ساعت 08:03 ب.ظ http://fazmetr.blogsky.com

نمیشه که بچه باید ساده باشه نباس این مدلی نامردی کنه ! شاید نامردی نبوده !؟
یکمی پیچیده اس حتما دوسش داشته چون جامدادیشو داده بش اما ایم رفتارهای عجیب تهش آدمو به شک میندازه .احتمالا دختر داستات خاسته تلافی کنه که چرا تا حالا ندیدتش یا چرا اصا جامدادیشو گرفته !نمیدونم ...

بحث نامردى نیست. شاید یه عکس العمل طبیعیه در مقابل احساس مسئولیت پسره. نمیخواسته بهش این حقو بده که مواظبش باشه. شاید!

آل 13 آبان 1389 ساعت 09:51 ب.ظ

همونطور که بدون اسم گفت هست.....

متخصصه

دکتر خودم 14 آبان 1389 ساعت 07:45 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

جدی میگی؟
مطمئنی منظورش عکس بوده؟

خیلى شایعه! البته قانون کلى نیست.

بدون اسم 15 آبان 1389 ساعت 01:50 ق.ظ

راستی یادم رفت راه حل رو به پسرک یاد بدم!
بهش بگو قلکش رو اگه شده بشکنه چند تا پاستیل بخره با یه دختر دیگه جلوی این زنیکه بخورن هر و کر کنن محل سگم به این نده آنا به گه خوردن بیفته عین سگ :))))))))

چه جالب!! می‌گم متخصصی همینه دیگه! رفتم بهش بگم :)

پسرعموت 15 آبان 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

ذهنت خیلی فعاله .
باورم نمیشد .
ولی خیلی هم نگران نباش . چون حداکثر ممکنه خاله مهد کودک پاستیلها رو تا آخر زنگ نگه داشته باشه و آخرش میده تحویلشون .
این لوس بازیا هم بین دخترا رایجه .

چیو باورت نمیشد؟ ها خوب خیالم راحت شد :)

خاموش 17 آبان 1389 ساعت 08:51 ق.ظ

بعضی وقتا بعضیا میان توی آدم یه شعله رو روشن میکنن،گاهن هم زیاد برای روشن کردنش تلاش میکنن!اما یهو میخوان با یه فوت خاموشش کنن و برن!!
اما شعلهه دیگه اونقده قوی شده که با فوت موت خاموش بشو نیست!!!اونا میرن و تو میمونی و شعله !!!
دردش اینجاست که از اولم تو، تو باغ شعله نبودی و داشتی مثل آدم زندگیتو میکردی!!

آدم جالبى هستى، اگه یه روز مینشستیم با تو و غواص و نون و یکى دوتاى دیگه که کله هاشون بوى حلاجى میده بحث جالبى میشد :)

خاموش 18 آبان 1389 ساعت 07:50 ق.ظ

لطف دارین!!جالبی از خودتونه.
در خدمتم.

:)

پسرعموت 12 آذر 1389 ساعت 12:12 ق.ظ

باورم نمیشد که ذهنت اینقدر خوب کار کنه و خلاق باشه .

حالدیدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد