بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

دندان‌سازی


کوچیک که بودم شاید مدرسه می‌رفتم یا نه، دندونهام خراب شده بود. با مادر رفتیم بیرون یه روز سر راه اتفاقا سر از مطب دندون‌پزشک درآوردیم. درست یادمه مطب توی زیرزمین بود و مادر جلو منم با ترس و لرز و احتیاط پشت سر رفتیم توی مطب بسیار تمیز بسیار سفید با بوی مشخص مواد ضدعفونی‌کننده و وحشتناک!


مادر به من گفتند بشین اینجا آقای دکتر فقط دندوناتو ببینن منم نشستم. آقای دکتر با یه لبخند عریض و چشمهای مهربون با دوتا وسیله فلزی که اصلا با شخصیتشون جور نبود دهن منو مورد وارسی قرار دادند و گفتند بعــــله این و این و این و این و این و این و این دندونا اشکال دارن و باید براتون درستشون کنیم و رفتند سراغ وسایل قتاله‌ای مثل آمپول و پنبه و از این دست.


منم که دیدم بهم خیانت شده و با وعده خیابون و بازار و اینها نشستیم توی تاکسی و با وعده دید و بازدید اومدیم توی این زیرزمین وحشتناک الآنه که سرم بره جفت پریدم پایین یه لگد محکم وسط ساق پای دکتر محترم یه هول اساسی به مادر مکرمه جهت باز شدن مسیر نجات جان به مغز دویدم وسط پیاده‌رو.


مادر اومدن دنبالم که بیا پایین!!  .......  میگم بیا پایین!!!!   .......................... عزیزم بیا بریم پایین درد نداره ها!!!!!!........................... ببین از اینجا که بریم بیرون می‌ریم این اسباب‌بازی فروشیه هرچی دلت بخواد با هر قیمتی برات می‌خرم!! ........................... هیچی دیگه از مادر اصرار و از ما انکار بنده و مادر قرمز از عصبانیت نشستیم تاکسی و برگشتیم خونه.


فرداش عین دوتا مرد!! من و پدر صاف صاف سینه جلو دندون کلید ته دل خالی!! از پله‌ها رفتیم پایین، من جلو پدر با سگرمه‌های نیمه منقبض از پشت سر! عین یه سرباز خط مقدم نشستم روی اون صندلی که باید شکستش می‌دادم. همون مرد مهربون با همون لبخند عریض با همون ابزارهای قتاله جد و آباد منو توی بیست و سه دقیقه برام بازخوانی کردند و نتیجه کار شیش هیچ به نفع دکتر با یه دهن سرویس شده و پراز پنبه سفید قرمز اومدیم بالا، به هیچ مغازه اسباب‌بازی فروشیی هم مراجعه نشد که نشد. والسلام.



نتیجه نیمه اخلاقی: همیشه همراه مامان‌ها بریم دندون‌سازی و جاهای درد‌دار! با بیست‌درصد ننه‌من‌غریبم اضافه مجانی.


نتیجه کاملا مرتبط: قدر فرصتهای زندگی را بدانیم، شاید در آینده تکرار نشوند!


نتیجه بی‌ربط: آدمای مهربون با لبخند جنایت می‌کنن آدمهای نانجیب با اخم! فرقشون تو قیافه‌شونه نه تو جنایتشون!!! (برداشت کودک از وقایع)


نتیجه یادآوری: هنوز حسرت اسباب‌بازیها رو دلمه.



پ.نون اولی : باز خودت خودتو فیتر کردی یا نه؟ کجایی حالا؟ (مخاطب خاص)

پ.نون دومی: از راهنماییت در مورد تفنگ فیل‌کشی ممنونم خدنگ عزیز.


نظرات 21 + ارسال نظر
پرنده گمشده 29 آبان 1389 ساعت 09:12 ب.ظ http://lostbird.blogfa.com/

سلام

نه همیشه هم اینطور نیست. بعضی وقتا بهتره با پدرها اینجور جاها رو رفت. بیشتر جواب میده البته از ما که گذشت... واسه بچگیامون خوب بود...
یه نتیجه دیگه این که مسواک بزنیم که کرم دندونامونو نخوره

سلام دوست قدیمی. خبری ازت ندارم پاک درگیر درس شدیا :)

اون که بعله !

هیس 29 آبان 1389 ساعت 11:03 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

کیفور شدم بسی از خواندن و البته نتیجه گیری


سلام

خواهشمندیم.

سلام

آل... 30 آبان 1389 ساعت 03:31 ق.ظ

بامزه بود مارو بردی به گذشته!. ولی این روزا بچه رو میبری پیش دندون پزشک اطفال پر از اسباب بازیو صندلیای رنگی و برنامه کودکم داره پخش میشه! خانم دکترم اول با همون لبخند مهربون یه پنبه که مزه ی توت فرنگی میده میزنه به دندون بچه و بدون اینکه بفهمه یواشی آمپولو میزنه و خلاصه... خیلی بهشون خوش میگذره بعدم که تموم شد یه جایزه بهشون میده..... عین بچه گی ما

آره دیدی؟ آدم هوس می‌کنه خودش بشینه زیر دست دختره :)

روشن 30 آبان 1389 ساعت 08:01 ق.ظ

بستنیه رو که دادن! ندادن؟
من فقط به هوای بستنی که بعدش برای بند اومدن خونربزی بهم می دادن روی اون صندلیه میشستم

نه :( فک کنم کلا این کار تنبیهی بوده!! آخه دکترو زده بودم D:

تو 30 آبان 1389 ساعت 09:30 ق.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

از نقش پدرتون خوشم اومد...
مردونه بوده خیلی...
نتیجه یادآوری:کلا کودکی ما با حسرت همراه بوده....

صندوقک 30 آبان 1389 ساعت 11:53 ق.ظ http://ardvisoor.wordpress.com

با شرمندگی از زجری که کشیدی ما کلی خندیدیم :)) اما منکه مامانم اصلا دست کمی از بابای شما نداشت ، اصولا اعتقاد داشت بچه را باید با منطق بزرگ کرد نه وعده، تنها جایزه ای که بنده مجاز به دریافتش در برابر از خود گذشتیگهای این چنین بودم ، خواندن کتاب داستان برایم بود که البته آنهم تا قبل از رفتن به مدرسه ادامه داشت :دی

:) پدر من خیلی انعطاف داشتند اما در مقابل فولهای اینجوری نه!

شاذه 30 آبان 1389 ساعت 12:55 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام

عوضش من شیش سالگی با شجاعت پله های زیر زمین رو رفتم پایین و پیش یه خانم دکتر خوشگل دندونامو پر کردم. کلی هم احساس شجاعت و بچه خوب بودن کردم!
ولی الان.... هی... دارم فکر می کنم دوباره قرصای ترسمو شروع کنم به خوردن چون دندونام خیلی خراب شده! بدیش اینه که بچه ی سی ساله با اسباب بازیم گول نمی خوره. مامان و بابام فرقی نمی کنه. فقط ترازودون!

نترس برات باربین می‌خرم :)

غواص کاشف! 30 آبان 1389 ساعت 03:13 ب.ظ

:)

الان بوی مواد دندون پزشکی و الکل و ... اومد تو دماغم!!
به نظر من اگه تو اون روز دیگه به حرف مامانت گوش ندادی، بخاطر این بوده که اعتمادت سلب شده! میدونستی ممکنه بری، گول خورده باشی... اگه با بابات رفتی واسه این بوده که مردونه میخواستی واسه این کار بری! حس گول خوردن بد چیزیه! آدم حاضره هرچیزی تحمل کنه ولی بدونه راست بوده...
من سر همین حس گول خوردن یه ربع تا 20 دقیقه جلوی یه هواپیما رو از بلند شدن گرفتم.. اونم تو 4 سالگی!!! باورت میشه؟! از این حس همیشه نفرت داشتم! تو 4 سالگی هم دقیقا سر همین حس اینکارو کردم! قشنگ یادمه حسم رو :)

آدم فکر میکنه بچه چى حالیشه اما حالیشه یادشم میمونه!!

بدون اسم 30 آبان 1389 ساعت 05:00 ب.ظ

بهت نمیاد تو کار لگد زدن باشی

نه! اون یه بارم اتفاقی بود به عنوان آخرین دفاع!! :)

[ بدون نام ] 30 آبان 1389 ساعت 05:28 ب.ظ

قزن
سلام ممنون از همدردی هات . خیلی از پستهات عقب موندم . بزودی برمیگردم و همه رو میخونم .....فعلا

تو کار مهمتر داری آبجی. من اینجا هستم.

[ بدون نام ] 30 آبان 1389 ساعت 11:48 ب.ظ

من اگه بخوام بچه‌م رو ببرم، میزنمش، دیگه این لوس بازیا چیه؟

همین حرفو بزن اینجا حکم تیرت بیاد :)

دکتر خودم 30 آبان 1389 ساعت 11:51 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

این دیکتاتور بالایی من بودم، همین که بچه‌ش رو میزد ((:

فهمیدم!

نون 1 آذر 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://www.inky.blogsky.com

من همیشه دلم میخواست با بابام برم آمپول بزنم.بعدش برام کتاب داستان می خرید و کلی خوش میگذشت بهم.مامانم ازین حوصله ها نداشت هیچوقت.

باباها همیشه دست به رشوه دادنشون وقت خوش اخلاقى بهتر از ماماناست اما مجازاتها هم خشنتره :)

نون 1 آذر 1389 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.inky.blogsky.com

نه اتفاقا من همیشه وقت های شیطونی مامانم مجازاتم میکرد... بابام همیشه از من دفاع می کرد و میکنه!

خانوماى محترم شیطونى نمیکنن دِه؟؟!! :))

البته به مزاج پدر و مادر کاملا مرتبطه .

باران 1 آذر 1389 ساعت 07:04 ب.ظ http://the-rain.blogsky.com

... با پشتیبانی عاطفی اضافی
خداروشکر که هیچ وقت هیشکی از ما دفاع نکرد...

داستان همینه :)

ترنجستان 1 آذر 1389 ساعت 07:07 ب.ظ http://www.toranj0.blogsky.com

سلاملیکم سلاملیکم
مطمئنی اون لگد رو زدی توی ساق پاش و جای دیگه نزدی؟چون مطمئنا اگه به ساق پاش زده بودی فرداش اینقدر بلا سرت نمی آورده...
------------
خدا رو شکر که بنده دندان پزشکی نمیخونم

:) نه پام به اونجاها نمی‌رسید!! کوچیک بودم اونوقتا

الی پلی 2 آذر 1389 ساعت 10:05 ب.ظ http://elipeli.blogsky.com

واقعا جذبه ی پدرانه کشته منو....

خیلی ها اینجوری ان ها... شاید بخاطر مهربون بودن بیش از اندازه ی مادر ها باشه که ما به خودمون اجازه میدیم گاهی حرفشونو گوش ندیم و یا غر بزینیم و .... ولی پدرها...

می‌دونی؟ خیلی وقتها مامانها از باباها لولو می‌سازن. حالا لولو نه ولی یه قدرت بلامنازع، بالاخره باید بچه‌ها از یه چیزی حساب ببرن دیگه. مثلا می‌گن این کارو نکنی به بابات می‌گم. یا بابات بفهمه واااایییی!! و چون باباها کم‌پیدان نتیجه این می‌شه که نقطه‌ضعفهاشون کمتر دیده بشه و جذبه‌شون محکمتر. حالا اگه پدری خودش سلیقه‌ش بچه لوس‌کن و هم‌بازی بچه باشه خوب اون زاویه‌ش بیشتر دیده می‌شه.

a_great_mistake 3 آذر 1389 ساعت 01:00 ق.ظ http://mistakenworld.persianblog.ir/

فکر کنم بهترین نتیجه گیریش یا بهتر بگم اونی که من بهتر درکش کردم (آخه من بچه ام) همون نتیجه گیری بی ربط بود که خیلی هم قشنگ و ساده و واقعی بود

ممکنه. از این دید آره.

آل... 3 آذر 1389 ساعت 09:03 ق.ظ

سلام امیدوارم نبودنتون دلیل بر بهتر شدن حالتون باشه و مشغله زیاد. ما اینجا منتظرتون هستیم!

مثل این روزا تند تند آپ نکردم؟ بعله همه‌ش خوابم شب و روز....

آل 3 آذر 1389 ساعت 10:08 ب.ظ

پسرعموت 12 آذر 1389 ساعت 12:03 ق.ظ

منم تو این مطب رفته بودم .
تو خیابون شاپور سابق . خوشبختانه کار با چکاپ تموم شد !
دکتر خ. اونجا مسواک زدن رو به من یاد دادن .
.
.
.
اخم عمو کاملا برام مجسم هست ...کاش گوشات رو هم یه خورده مالونده بودن دلم خنک بشه !

از کجا می دونی شایدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد