روزی بود روزگاری بود.
یه صخرهی سیاه بود کنار یه دریاچه بزرگ.
دریاچه با موجهاش هر روز به سر و روی صخره میکوبید.
وقتی هوا خوب بود تلاطم آب با موجهای لطیف و کوچیک به روی صخره بوسه میزد.
وقتی هوا طوفانی بود موجهای وحشی و کوهپیکر تمام صخره رو زیر ضربات خودشون میگرفتن.
صخرهی سیاه هم موجکهای دریاچه رو دوست داشت و هم موجهای وحشی رو. باهاشون دست و روشو میشست. باهاشون شاداب میشد. زندگی میکرد. خزه پای صخره رو که توی آب بود مثل یه جوراب سبز پوشونده بود. ماهیهای رنگ و وارنگ پاشو غلغلک میدادن. پرندهها روش مینشستن و خستگی در میکردن.
تا اینکه خشکسالی شد. آب دریاچه کم و کمتر شد و دریاچه کوچیک و کوچیکتر. الآن صخره تو حسرت یه ترشح، یه نم آب نشسته و آسمونو نگاه میکنه.
از دور که ابرهای سیاه پیدا میشدن، صخره با خودش میگفت یعنی میشه اونقدر بباره که دریاچه دوباره دستشو دور گردنم حلقه کنه؟
تنها دلخوشیش این بود که به صدای موجهایی که گهگاه بلند میشد گوش کنه.......
یک دلخوشی گاه و بیگاه.
کسی چه میدونه ؟
شایدم بارید
اونقدر که دریاچه دویاره دستش رو دور گردن صخره حلقه کنه
و این بار هردوشون قدر همدیگرو میدونن
همینطوره
راستی کرکره بالا زدت مبارک:)
در ضمن سنگه اون وقتا بس که آب خورده روش کمی متمایل به سفید شده ها! میدونستی؟ خیلی هم سیاه نیست..
:)
مگه پرنده ها امعان نظر خاصى داشته باشن ؛)