بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

هی روزگار


دانشجو که بودم کار می‌کردم، برنامه‌نویسی هم می‌کردم، رو پروژه‌های ذوقی خودم هم تحقیق می‌کردم بدون اینکه اینترنت و اینهمه اطلاعات مفت دم دستم باشه آرشیو دانشگاها و مؤسسات علمی رو می‌چلوندم همه رو ذله می‌کردم. 


علاقه زیادی هم به بازیهای کامپیوتری داشتم بخصوص اونهایی که برچسب ادونچر داشتن اونهایی که باید معماهایی رو حل کنی! می‌شد ساعتها توی یه اتاق دنبال یه سرنخ می‌گشتم و سلولهای خاکستری شیش‌سیلندر مشغول به فعالیت بودن! یه سری بازهای دزد دریائی بود که خوراک من بود عشق دزدی کشتیهای انگلیسیا و اسپانیاییها بودم، قاچاق و شمشیربازی رو عرشه‌ی کشتیها!!


 ورزش هم می‌کردم انواع مختلفشو البته نه در سطح قهرمانی اما مرتب. یه مدال برنز جودو هم دارم نمی‌دونم کجاست الآن. 


فیلم می‌دیدم کیلوکیلو!! یه آرشیو کم‌نظیر از فیلمهای مورد علاقه‌م داشتم روی کاستهای وی‌اچ‌اس، فیلمهایی که گیر باد نمی‌اومد. اورسون‌ولز، مجموعه‌ی فیلمهای فلینی، مجموعه نسبتا کاملی از فیلمهای هیچکاک، وودی‌آلن، کیارستم، مخملباف، که و که، فیلمهای کمیاب سینمای ایران و جهان. با علاقه پیداشون می‌کردم وقت می‌ذاشتم پیداشون کنم و بشینم با کیف نگاشون کنم. نقد سینمایی هم می‌نوشتم. مشتری پروپاقرص نشریات سینمایی بودم. 


عکاسی می‌کردم نیمه حرفه‌ای. عکسهای سیاه و سفید رو خیلی بیشتر دوست داشتم خودم هم چاپشون می‌کردم بعضا.


با بر و بچ اهل ددر دودور و کمپ و بیرون‌شهر بودیم مرتب آخر هفته‌ها پلاس کوه و بیابون بودیم. چه کیفی می‌داد سه ساعت چوب جمع کنی ببری اره کنی آتیش درست کنی ذغالها رو پهن کنی دو طرفش سنگ بذاری و سیخهای کباب رو با ولع تماشا کنی و بچرخونیشون، قارچ بزنی سر یه سیخ و بذاریش تو قلب آتیش و از چکیدن آبش و صدای جززززز بخار شدنش لذت ببری داغ بندازیش بالا و آی بسوزی.


به نظرم اون وقتا شبانه‌روز اقلا 38 ساعت بود گاهی تا 50 ساعت هم کش میومد. اگه نه که یه نفر آدم چطور همه این کارا رو می‌کرد؟ 


این روزا چشم باز می‌کنی می‌بینی عقربه‌های ساعت با هم کورس بستن کی زودتر یه میلیون دورش تموم بشه همه هول!


کی روز تموم شد کی ماه تموم شد کی سال سر رسید.


موندم والا!!



نظرات 17 + ارسال نظر
یه نفر 4 اردیبهشت 1390 ساعت 05:22 ب.ظ

به قول داریوش جان:
روزگار ای شاهد ویرونی ما
خشم و قهرت باعث حیرونی ما
ای فلک بس کن دیگه آتیش نسوزون
روی زخمهامون دیگه نمک نپاشون........

بعضیا میپاچن بعضیا میپاشن

تو 4 اردیبهشت 1390 ساعت 10:56 ب.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

این تند تند گذشتن زمان از علایم پیری جانم...

مرگ تند رس

آل..... 4 اردیبهشت 1390 ساعت 11:49 ب.ظ

منم همش حصرت گذشتمو میخورم که چقدر شاد و سرزنده و فعال و الکی خوش بودم !! ........... وقتی به آدم سخت میگذره زمان هم تند میگذره دیدی؟!

یه آلبالوى کوچولوى جیرجیرو :)

نوشا 5 اردیبهشت 1390 ساعت 12:09 ق.ظ

یادمه یه بار راجع به بازی های مورد علاقمون هم حرف زدیم ... یادش به خیر ... اون موقع ها آدما شب پره بودن ...

یادش به خیر

امینه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 12:07 ب.ظ

از جوونیات یاد عموم افتادم ، با این تفاوت که خان عمو هنوز سر شصت سالگی مشغول کمپ و فیلم سینمایی و ددر دودور و عشق و حال و لاس وگاسه
تازه سختی هم کشیده تو زندگیش

اونوقت تو میگی که اون دوره زمونه گذشته و پیر شدی؟
پاشو مرد ...... پاشوووووووو نمیدونم چند سالته ؟
مطمئنم شصت سال نداری
یه روز هم میاد که میگی یاد اون وقتا به خیر که وبلاگ می نوشتم و جوون بودم و فلان و بهمان

ماهی رو هروقت از آب بگیرن تازه است
باور کن
دوستانه گفتم ، نه نصیحتانه !

ممنون دوست من.

تو منو خیلى دایناسور برداشتیا!! من بیس و شیش سال و چند ماه سنمه، حالا تعداد ماهها رو نمیدونم چقده شاید صد دویست هفتصد تایى بیشتر نشه :))

ب.ا 5 اردیبهشت 1390 ساعت 02:49 ب.ظ

من می گم تو هر کاری از دستت بر میومده کردی الان دیگه وقتشه بری سالمندان استراحت کنی

نهههههههههههههههه :)

آل..... 6 اردیبهشت 1390 ساعت 12:12 ق.ظ

:))

غواص کاشف! 6 اردیبهشت 1390 ساعت 02:26 ب.ظ http://sakooye-shirjeh.blogsky.com

سلام
اینی که گفتی منو یاد یه 2-3 سال پیش خودم انداخت...
اگه میبینی این یارو دیگه نیست چون روحش اینجا نیست
فقط به خودت نگاه نکن که میگی یادش بخیر
هفته پیش یکی از عزیزانم از پیش ما رفت...
موضوع همون خرچنگ لعنتی.......
خودم وسط باید و نبایدها... خامیها و تجربه ها... ترسها و مشکلات دستوپا میزنم..
چقدر الان و شرایطم با 2-3 سال پیش متفاوته! نمیگم بدتره ها! آدما وقتی تغییری رو می پذیرن، باید پای همه چیزش وایستن ولی شاید این منم که طاقتم کم بوده! شاید باید جور دیگه بار میومدم!
نمی دونم....
ببخشید که ناراحتت کردم خواستم کمی حرف زده باشم! میبینی چقدر فرق ایجاد شده؟؟؟ شاید اثر مشکل اخیر باشه...

سلام و خوش اومدی
متأسفم. خرچنگ لعنتی شکارچییه که هیچ خونه‌ای ازش در امون نیست به ما هم سر زد و برد...
بدون که اگه روحیه‌ی جنگنده نداشته باشی باختی همونطور که من باختم.

الی پلی 6 اردیبهشت 1390 ساعت 08:15 ب.ظ http://elipeli.blogsky.com

پس چرا ما به هیییییچ کارمون نمیرسیم!!

خوش به حالت...

سلام الى خوش اومدى، دوره زمونه عوض شده، همه دلمرده شدن و کسل. کسى به کارى عشق نداره . معنى زندگى عوض شده متأسفانه.

غواص کاشف! 7 اردیبهشت 1390 ساعت 09:47 ق.ظ http://sakooye-shirjeh.blogsky.com

روحیه جنگنده!
چقدر دلم می خواست زندگی رو با این دید نگاه نکنم! با دید میدان جنگ... اینکه اگه زیر پاتو نیگا نکنی یه مین میفرستتت هوا!
امان از این باختنها... آخه پس کجا لذت ببریم؟ به قول همون عزیزم که بهمون پیغام داد: من جام "اینجا" خیلی خوبه!
کاش منم باهاش بودم...
آره باید بجنگم ولی اگه تاکتیک های جنگ رو بلد نباشی فوری کیش و ماتت می کنن!
مرسی از حرفات دوست خوبم

اینجا میدون جنگه، یاد بگیریم از فاصله ببن شلیکها بهترین استفاده رو ببریم

دکتر خودم 7 اردیبهشت 1390 ساعت 05:41 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

هی اینا رو ولش کن،
چجوری اینطور بودی و آخرش هم درست تموم شد؟

اینجورى : بینگ

امینه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:04 ق.ظ

نه بابا من تورو دایناسور برنداشتم ُ خودت داری خودتو به دایناسوریت می زنی !!

:) دستو پیش گرفتم!

میشکا 9 اردیبهشت 1390 ساعت 12:40 ق.ظ

دقت کردم تو کارهای خودم، اون روزی که حالم
خوبه چند جور کار پیش میره.آخر شب از خستگیم
کیف میکنم:)
وقتی هم که بده انگار خودم برکت رو از ساعت میبرم

عیناً همینطوره

نون 9 اردیبهشت 1390 ساعت 06:39 ب.ظ http://www.inky.blogsky.com

عین الان من بودی! باورت نمیشه چه کارهایی که نمیکنم! اونقدر سرم شلوغه که نمیفهمم کی روز می شه کی شب می شه! من عاشق اینم که سرم شلوغ باشه و هزار تا کار و درس ریخته باشه روی سرم و ندونم به کدومشون برسم!

چه خوب دلم براش تنگه

comix 21 اردیبهشت 1390 ساعت 10:15 ق.ظ http://reminders.blogsky.com/

خوبه حالا این کار رو کردی. خوشحال باش...
من که کلا به هیچکدوم از علاقه هام نرسیدم...
همش با رفتن آماده شدن برای رفتن به دانشگاه و بعد خود دانشگاه دود شد رفت هوا!!
خیلی وقته که زندگی شده درس درس درس....

سلام و خوش اومدى
تجربه میگه کسى تو دانشگاهها چیز عملى و اجرایى یاد نمیگیره، تنها وجه مثبت اینه که آدم چیزى به گوشش میخوره و آمادگى آموختن پیدا میکنه که برات داره انجام میشه.
خیالت راحت باشه که همه همین شرایطو دارن.

comix 21 اردیبهشت 1390 ساعت 06:44 ب.ظ http://reminders.blogsky.com

جمله آخرت واقعا دلگرم کننده بود :جدی !

واقعا ...خوش به حالت .... من حالا بعد از این همه سال فهمیدم... حالا که دیگه آخرین روزهای دوران دانشجوییمه و تازه خودم افتادم به جون کتاب و جزوه ، تا "یاد بگیرم " چیزی که این همه سال یاد نگرفتم رو. با رفتن توی محیط کار فهمیدم چه جوری باید درسا رو می خوندم...
ناراحت نیستم. خدا رو شکر می کنم که همینو همین الان فهمیدم.
ولی ناراحتیش ایمه که میخوام این همه سال درس خوندن غیر کاربردی رو یه ماهه کابردیش کنم... راستش دقیقا همین چند دقیقه پیش داشتم به خدا غر میزدم که واسه همین موضوع خسته شدم... این چوابت بهم روحیه داد، وقتی یکی دقیقا همونی رو بگه که این روزا دغدغه ایت باشه خوشحال میشی.
ممنون

خواهش میشه،.
برا منم پیش اومده، وقتى ذهنم درگیره از چپ و راست سوژه فرود میاد :)

comix 21 اردیبهشت 1390 ساعت 07:12 ب.ظ http://reminders.blogsky.com

اوا خاک به سرم !!
این منم اونجا !! توی لینکات ؟!!

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد