از بچگی آرزوم این بود که بتونم پرواز کنم. آسمون با همهی رمز و راز و ناشناختههاش منو به خودش جذب میکرد. کوچیک که بودم میشد ساعتها تو حیاط مینشستم و پرواز پرندهها رو با حسرت دنبال میکردم و حرکاتشونو تقلید میکردم...
کمکم با همین خواب و خیال بزرگ شدم تا اینکه یه روز توی روزنامه آگهی آموزش خلبانی رو توی یه آموزشگاه نیمه دولتی دیدم. کلاسهای آموزش پرواز با هواپیماهای گلایدر و ملخی سبک. با شوق و ذوق با شماره تماس زیر آگهی تماس گرفتم و مقدمات ثبت نامم رو چیدم.
کلاسها بعد از یه هفته شروع میشد و قبلش باید یه سری آزمایشات پزشکی و تستهای آمادگی جسمانی رو با موفقیت انجام میدادم که خوشبختانه قبول شدم و مدارک رو براشون بردم.
هشت ماه تمام دورهی آموزش خلبانی با هواپیماهای ملخی رو با لذت تمام گذروندم. چند ده ساعت پرواز زیر نظر مربی و امتحانات خیلی مشکلی رو گذروندم تا گواهینامه خلبانی هواپیماهای این کلاس رو گرفتم. عاشق سسناها بودم بخصوص سسنای کاروان که موقع پرواز غوغا میکرد، اما همیشه آرزوم بود یه مدل سکایهاوک به عنوان وسیلهی حمل و نقل شهری تو پارکینگ خونهم داشته باشم.
اون روز یه روز استثنایی بود. روزی که اجازه داشتم برای اولین بار بدون سرپرست یه هواپیما رو حرکت بدم. از اول صبح یکی یکی همکلاسهام پروازهای بیستدقیقهای داشتن، میرفتن و میومدن تا اینکه نوبت به من رسید. قلبم داشت از سینه در میومد. سوار شدم و خودمو برای پرواز آماده کردم. برج مراقبت آخرین اطلاعات و فرامین رو برام فرستاد و اجازه تیکآف داد.
همهی جزئیات و دستورالعملهای یک تیکآف استادانه رو بلد بودم و بارها انجام داده بودم اما نمیدونم چرا اینقدر مضطرب و دستپاچه بودم تا این حد که مربیم با بیسیم بهم گفت اگه حالت مناسب نیست برگرد که طبعا جواب دادم حالم عالیه از این بهتر نمیشه.
لحظهی کندهشدن چرخها از سطح باندو هرگز فراموش نخواهم کرد، تحقق یک رؤیای چندین ساله. آزاد مثل کندر آند...
به سرعت از زمین فاصله گرفتم و خودمو به ارتفاع تعیینشده رسوندم و موقعیتمو گزارش کردم. چیزی از حرکتم نگذشته بود که برج با من تماس گرفت و دستور داد سریعا برگردم. بهتزده شدم و پرسیدم چیزی شده؟ گفت یه جریان هوای عجیب از سمت غرب به سرعت بهت نزدیک میشه شرایطی که پیشبینی نشده. ریسک نکن و برگرد.
آسمون غرب رو نگاه کردم و دیدم چیزی شبیه یه ابر خیلی متراکم و پیچنده به سرعت باورنکردنیی بهم نزدیک میشه. فرصت دور زدن نداشتم. تصمیم گرفتم فرود اضطراری کنم دیدم فرصت نیست. حتی جرأت نکردم از چتر استفاده کنم. ناگهان خودم و هواپیمام رو مثل یه اسباببازی تو دستهای یه بچهی شرور دیدم.
از ترس و تکونهای وحشتناک بیهوش شدم. مدت زیادی توی همین شرایط گذشت. به هوش که اومدم خبری از اون وضعیت نبود. من توی یه محیط کاملا ناشناخته و به سرعت در حال کمکردن ارتفاع بودم و درواقع داشتم سقوط میکردم. به سختی کنترل هواپیما رو به دست گرفتم اما.......
مدتی طول کشید تا کنترل خودم و هواپیمامو کامل در اختیار گرفتم. چرخی زدم و موقعیتم رو پیدا کردم. دور شده بودم. برای همین سعی کردم سریع برگردم تو مسیر تعیینشده.
اومدم بالای شهر. دلم میخواست جاهاییو که میشناسم از آسمون ببینم. اومدم بالای محله خودمون. چقدر جالب بود که آدم میتونست همهی آدمها و محیط اطرافشو از یه زاویهی جالب مثل اینجا تجربه کنه. الکی نبود که اینهمه به پرندهها غبطه میخوردم.
هوس کردم دیوونگی کنم و ارتفاعمو به حدی کم کنم که بتونم آدمها رو هم تشخیص بدم. فوقش جریمهم میکردن بیشتر که نبود. ارتفاعمو خوب کم کردم.
میوهفروش سر محلهمونو دیدم که داره کارتنهای سنگین میوه رو به کمک شاگردش از وانت پیاده میکنه. هیچوقت ازش خوشم نمیومد. خیلی بداخلاق و بدعنقه و همیشه تنش بوی سنگین عرق میده. انگار داشت سر شاگردش از بالای وانت داد میزد و با حرکات دست و سر تهدیداتش رو تأکید میکرد...
با خودم گفتم مرتیکهی الدنگ چقدر نفرتانگیزه....
صدای خودمو میشنیدم که با اکوی مکرری میگفتم نفرتانگیزه، نفرتانگیزه، نفرت انگیز....
داشتم داد میزدم سر محمود که نکبت جلمبر به هم بکش یالا ظهر شد هــــــــوی! این زردآلوا توی آفتاب از بین رفت! شکم گندهم با یقهی سهدکمه باز و پشم و پیلیای بیرونزده و اون سیبیلایی که توی دهنم میرفت برام تازگی داشت.
صدای محمود میومد که چشم اوسا اومدم یه دغه بذا گیلاسا بریزه جم کردنش مصیبته وا! تکیه دادم به اتاق وانت و از جیب پیرهنم یه پاکت لهشدهی بهمن در آوردم و سیگاری آتیش دادم. دست کردم تو جیب شلوار پر خاک و خلم و یه تیکه کاغذ کثیف و مچاله رو در آوردم و نگاش کردم.
حکم تخلیه یه خونه بود، با ناراحتی سری تکون دادم و یه موبایل درب و داغون چارعملاصلی رو از اون جیبم در آوردم و شمارهی باجناقمو گرفتم....." الو فضلاللهجون سلام خوبی عمو؟ کرتیم به مولا.... ما کوچیکتیم نفرمائید...... الهی الهی نه ما طاقت نداریم....... عزیزم یهدقه بذا من حرفمو بزنم بعد هرچی خواسی بگو عموجون. ببین جیگر این اتاقای اون ور خونهتونو که توش خرت و پرتای من بود پارسال هنوز خالیه؟ آره؟...... آی دمت گرم، یه خواهش کوچیکی ازت دارم. میخوام رومو زمین نندازی........ تو سرور منی این چه حرفیه که میزنی. نه فدات شم! ببین این مموت هه ور دست منه، آره آره، باباش امروز پیش من بود طفلک حکم تخلیهی خونهشون..... آ قربون آدم چیز فهم........ ببین کرایهمرایههم خواستی ببندی هرچی خواستی نصفش پا من با اینا میخوام که....... نه ببین نشد. آدم باید چیزی که در اختیار میذاره پولشم....... آخه ببین اینا عزت نفس و ایناشون سر جاشه درسته که........ خوبه خوبه پس میرفسمش پیشت. جبران میکنم فضلی. پیش مام بیا تحویل بگیر عمویی!! نوکریم! زت زیات!"
موبایلو میذارم تو جیبم و با تمام زورم نعره میکشم نکبت کجایی میام لهت میکنما!! و صدای محمود که در حال دویدن میگفت "اومد......."
از بالای محلهی خودمون عبور کردهم و الآن اون ور شهرم محل کارمو پیدا میکنم. چه جالب، منشی ادارهمون سرشو کرده از پنجره بیرون و داره با اشاره سر و دست به کارپردازمون علامت میده که بیا بالا احتمالا رییس صداش کرده. دختر سنگین و مؤدبیه خدا ببخشدش............
صدای مهندس کلانتری از اتاقش میومد که میگفت خانوم دیبا چی شد این اسکندری؟ پنجره رو بستم و رفتم دم در اتاق رییس و بهش گفتم " پایین گیرش آوردم، یه لحظه دیرتر جمبیده بودم رفته بود داره میاد بالا." چقدر این مرتیکه هیزه با اون چشای وقزدهش میخواد آدمو بخوره، مرتیکه ازگل کچل!!
رییس سرشو از توی مانیتورش کشید بیرون با یه لبخند کریه مکش مرگ من گفت "خوبه پس این پاکتو بده به آجمشید که بهش بده خودتم بیا اینجا کارت دارم." من نمیفهمم چرا هروقت میرم توی اتاق این حس میکنم یه گله سوسک دارن از سر و کولم بالا میرن ایشششش!
خدا کنه این پسره بتونه مخ مامیجونشو بزنه.... اگه داستان حل شه یه لحظه هم دیگه تو این خرابشده نمیمونم. مجلس که بگیریم سریع استعفامو میکوبم رو میز کچله و هرچی این چند وقت تو دلم مونده میریزم بیرون! مرتیکهی حیوون!
پاکتو از دستش میگیرم و یه لبخند ملیح تحویلش میدم و میگم "چشم قربان" وقت برگشتن پیش خودم میگم اگه این باسن من دو سایز کوچیکتر بود نصف هیجانات این یارو فروکش میکرد. کاش کلاس ورزش مهسا زودتر باز شه....
ارتفاعمو زیاد میکنم. باز هم بیشتر و بیشتر. نمیدونم آدم اگه مثل کتاب بتونه آدمای اطرافشو بخونه و ورق بزنه خوبه یا بده. چیزی که هست اینه که خطر این میره که اونای دیگه هم آدمو ورق بزنن و خط به خط بخونن بعد با قلم قرمز زیر غلطهای دیکتهای و دستوری آدم خط بکشن و نمره کسر کنن.......
چشمامو که باز کردم دیدم توی یه آمبولانسم و تمام بدنم دردناک و داغونه. آمبولانس دیوانهوار در حال حرکته و آژیرش هم روشنه. یه مأمور امداد که موبایل دستش بود با صدای بلند گفت چشاشو باز کرد چشاشو باز کرد فکر نمیکردم از توی اون آهنپاره جون سالم در ببره......
باز چشمام رو روی هم گذاشتم و ابروهام رو به نشونه درد شدید تو هم کشیدم.
سلام
چه سخته :(
آره انگار سخته. برا همین فردا تبدیلش میکنم به داستان. من خودم از تو هر موضوع چرتى یه چیز چرتى در میارم به راحتى یادم نمیاد همه مثل من خل نیستن.
وای سلام !
خب من همون شب که آپ کردی خوندم
ولی هر چی فکر کردم توانایی شرکت در این هم نوشت را در خودم ندیدم!!
خوش به حال "میشکا" که راحت یه خط نوشته
من ...! هیچی من الان غرم!!
:) تازه امروز نظرشو میکشم بنگ! چطورى غر خوبى؟
بعدشم توانایی خوبی داری خب
چه ربطی داره به خل بودن داره؟!
این توانایى یه نموره خلولیت لازم داره ؛)
بازم سلام
داستان خوبی بود البته یه جاشو دوس نداشتم!!
اتفاقا خیلی کار باحالیه آدم از فکر همه سر دربیاره!!
متشکرم
بنایی نیست آدم همهجای همهی داستانها رو دوست داشته باشه. خودمم از خیلی جاهاش خوشم نمیاد اما اینها چیزایین که به نظرم اینطوری میومد.
خیلی قشنگ بود، از سبک نوشتنت خیلی خوشم اومد، از این به بعد سعی میکنم اینطوری هم برم تو فکر و خیال! ولی حیف که روم نمیشه همه چی رو بنویسم
آدم محجوب محبوبتره همیشه.
انگار واقعیت داشته.