دلهرهای گرفتارم کرده است یا استرسی یا فکر و خیالی یا اضطرابی شاید هم جنی شده باشم هرچه که اسمش باشد باشد، گرفتارم کرده است آرامم نمیگذارد.
چارهای برایش سراغ ندارم جز اینکه بنویسم بدون هدف. هدفی سراغ ندارم که نشانهاش بروم. فقط میدانم که باید بروم مثل راه رفتن در مه در یک گرگومیش غروب جایی که نمیدانی کجاست و به کجاست. همینقدر معلوم است که اینجا نباید باشی وقتی که شب میرسد.
دنیایم تنم را به خود گرفتار کرده و روانم را از خود میراند. چه جدایی آزارندهای. شاید اگر بپذیرم و بروم آزاری هم در کار نباشد مثل رانده شدن پروانهای از پیله کهنه و دریده. ناچار به تجربه هستم.
فقط باید بروم و بروم.
رفتن شاید خود هدف باشد. مگر همهی ما در همهی عمر چه میکنیم، غیر از اینکه میرویم و میرویم و از رسیدن وحشت داریم؟ دلخوشیهایمان را در میانمنزلها میجوییم که هر روز میگذاریم و میرویم.
اما این دوگانگی.... نمیدانم.
باز ما دو روز ولت کردیم زد به سرت؟!
و مثل همیشه وقتی به سرت می زنه بهتر می نویسی !
به این میگن ایثار! به نفع خوانندگان.
من خوب فهمیدمش.خیلی!
چون حال این روزای دل منم همین شکلیه...
و من برعکس شما هیچوقت توی همچین وقتایی نمی تونم بنویسم.بااینکه می دونم فقط نوشتنه که آرومم می کنه!!
بعضی وقتها دست نمیره که چیزی بنویسه. من اینوقتا چشممو میبندم یا جای دیگهای رو نگاه میکنم و اجازه میدم دستم هرچی دلش خواست بنویسه. معمولا هم از خودم بهتره.
هر جا که هستی بشین...
نمیخواد جایی بری...همونجا بشین و آروم زل بزن به این شرایط...
نمیشه، اگه میشد که راحت بود.