بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

تیرانداز


نمی‌دونم توی فیلما دیدین سالنهای آموزش تیراندازی با کلت پلیسو یا نه.


یه سالن پرسر و صداست، آدمایی که همه یه عینک وسیع شفاف به چشم دارن و یه گوشی مشکی روی گوشهاشون هدفهایی که اون عقب کنار دیوار قطار شدن و روی ریل می‌تونن بیان جلو و برن عقب. یه آدمهای خیلی مصمم که سعی می‌کنن وسط هدف رو با گلوله‌هاشون سوراخ‌سوراخ کنن.


بعضی وقتا حس می‌کنم یه همچین جایی قرار دارم و عین یه مربی تیراندازی با کلت یکی‌یکی مرکز فرصتهای زندگیم رو سوراخ‌سوراخ و نابود می‌کنم.



سنگ سیاه


روزی بود روزگاری بود.


یه صخره‌ی سیاه بود کنار یه دریاچه بزرگ.


دریاچه با موجهاش هر روز به سر و روی صخره می‌کوبید.


وقتی هوا خوب بود تلاطم آب با موجهای لطیف و کوچیک به روی صخره بوسه می‌زد.


وقتی هوا طوفانی بود موجهای وحشی و کوه‌پیکر تمام صخره رو زیر ضربات خودشون می‌گرفتن.


صخره‌ی سیاه هم موجکهای دریاچه رو دوست داشت و هم موجهای وحشی رو. باهاشون دست و روشو می‌شست. باهاشون شاداب می‌شد. زندگی می‌کرد. خزه پای صخره رو که توی آب بود مثل یه جوراب سبز پوشونده بود. ماهیهای رنگ و وارنگ پاشو غلغلک می‌دادن. پرنده‌ها روش می‌نشستن و خستگی در می‌کردن.


تا اینکه خشکسالی شد. آب دریاچه کم و کمتر شد و دریاچه کوچیک و کوچیکتر. الآن صخره تو حسرت یه ترشح، یه نم آب نشسته و آسمونو نگاه می‌کنه.


از دور که ابرهای سیاه پیدا می‌شدن، صخره با خودش می‌گفت یعنی می‌شه اونقدر بباره که دریاچه دوباره دستشو دور گردنم حلقه کنه؟ 


تنها دلخوشیش این بود که به صدای موجهایی که گهگاه بلند می‌شد گوش کنه.......


یک دلخوشی گاه و بیگاه.